eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
728 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ کس نمیــدانســـــــــت بهترین اتــاقها هم دیگر برای مــادلخوشی نمیشوند. حالت اصلن خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطرات مربوط به اخیر را میگـفتی... اینکه شـیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت... چون پزشـکها میگـفتندبه درمان کمکی نمیکندفقط کمی پیشـروی را عقب میندازد.اینکه اگراز اول همراه ما به مشـــــهد نیامدی چون دنبال کارهای اخر پزشـکی ات بودی... اما هیچ گواهی وجود نداشــــــت برای رفتنت! همه میگـفتند انقدر وضـعیتت خراب است کهن رسـیده به مرز برای جنگ حالت بدمیشـــــــودو نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی... واین تورا میترساند. * ازحمام بیرون می ایی و من در حالیڪه جانماز کوچکم رادر کیفم میگذارم زیرلب میگویم _ عافیت باشه اقا غسل زیارت کردی؟ سرت را تکان میدهی و سمتم می ایی .. _ شما چی؟ غسل کردی؟ _ اره..داشتم! دســـتم رادراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شــانه ات انداخته ای برمیدارمو به صــندلی چوبی اســتوانه ای مقابل دراور ســوئیت اشــاره میکنم _ بشین.. مبهم نگاهم میکنی _ چیکار میخوای کنی؟ _ شما بشین عزیز مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله را روی سرت میگذارمو ارام ماساژ میدهم تا موهایت خشک شود. دستهایت را بالامی اوری و روی دست های من میگذاری _ زحمت نکش خانوم _ نه زحمتی نیست اقا!... زود خشک شه بریم حرم.. سرت را پائین میندازی ودر فکرفرو میروی.در آینه به چهره ات نگاه میکنم _ به چی فکر میکنی؟... _ به اینکه این بار برم حرم... یا مرگمو میخوام یا حاجتم.... و سرت را بالامیگیری و به تصویر چشمانم خیره میشوی. دلم میلرزداین چه خواسته ای است... از توبعید است!! کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورمو به گردنت میزنم... چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم. * چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی. مضطرب نگاهت میکنم... _ چی شد؟؟؟ _ هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت... _ مطمئنی خوبی؟... میخوای بر گردیم هتل؟ _ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما! لبخندمیزنم اماته دلم هنوز میلرزد... نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری بادو نی و با خوشحالی کنارم می ایـے _ بیا بخور ببین اگردوست داشتی یکی دیگه بخرم. اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه... به دو نی اشاره میکنم _ ولی فکرکنم کلن هدفت این بوده که تویه لیوان بخوریما... میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تاحرم دســــت در دســــتت و در آرامش مطلق بودم. زیارت تنها با تو حال و هوایــی دیگر داشــت. تا نزدیک اذان مغرب در صــحن نشــســته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رســیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشــی. اما من تمام تلاشــم را میکنم تاهواســت را پـی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و ســرم را روی شــانه ات میگذارم این اولین بار اســت که این حرکت را میکنم. صدای نفس نفس را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم _ میخوای برگردیم؟ _ نه من حاجتمو میخوام _ خب بخدا اقا میده ... توالان باید بیشتر استراحت کنی.. مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی _ نه یا حاجت یاهیچی... خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده... همان لحظه اقایــی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند... نگاه پر ازدردت را به مرد میدوزی و اه میکشی مرد می ایستدو برای نماز اقامه میبندد. تو هم دســـــتت را در جیب شلوارت فرو میبری و تســــبیح تربتت را بیرون می اوری ســــرت را چندباری به چپو راست تکان میدهی و زمزمه میکنی: _ هوای این روزای من هوای سنگره... یه حسی روحموتا زینبیه میبره تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم.... به عکس صورت شهیدامون نگا کنم... باز لرزش شانه هایتو صدای بلندهق هقت... انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم.. نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ نفس‌نزن‌جانا‌که‌جانم‌میرود🍃❤️ 『🌙 @aseman_del
تقدیم نگاهتون❤️✨
🌱 •[ استاد بزرگواري داشتم كه مثال ميزد : كه به سراغ مي آيد، مانند كسي است كه يك قرقره ي بزرگ نخ را براي مي‌آورد. اگر سر نخ را گرفتي و كشيدي تا بايد بكشي! اما اگر رها كردي ، چون شيطان متكبر است ، ناراحت ميشود و ميرود!]• . فاطمی‌نیا 〖 @aseman_dek🌱
از خدا پرسیدند عزیزترین بندگان نزد تو چه کسانی هستند؟ خداوند لبخند زد و گفت آنها که میتوانند تلافی کنند اما به خاطر من میبخشند ... @aseman_del
【• 🗣 •】 پامیشید میرید کار جهادی میکنید؛ بعد میاید اول تا آخرشُ استوری میکنید؛ خب این دیگه کجاش جهادیه؟! به قول معروف تُف به ریا ! 🍂@aseman_del
اگر تو اهل طاعت نشوی، هنوز کلاس اولی !!! حتی اگر صد سال هم قیافه مذهبی بگیری، ولی نفس خود را کنترل نکنی هنوز کلاس اولی و داری درجا میزنی..:) •مـــــواعظ‌آیت‌الله‌حــــق‌شناس• 🍃@aseman_del
🌱❤️💫بسم رب الحیدر 💫❤️🌱
یه‌سلام‌خوشگل‌بدیم‌به‌پسر‌فاطمه‌(: ✋🏻🌸 سلام‌مولای‌من🍃 سلام‌دورت‌بگردم‌🙃 سلام‌منجی‌عالم‌🌏! سلام‌‌خوشگل‌خوشگلای‌زهرا🌻 سلام‌عزیز‌دل‌نرجس‌خاتون💎✨ سلام‌‌‌وارث‌ذوالفقار🖐🏻 سلام‌مهربونم🎈🌿 سلام‌صاحب‌قلبم♥️🖇 🖐🏻🍀 📸 _¦🔆 🍀¦ @aseman_del
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید خوش اومدید😃 اعضای قبلی تااااااج سرید😇 بمونید برامون...🍃🤩
. ✍یک‌لحظه‌غفلت‌وعمری‌پشیمانی ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺍﺯکـﻢ ﻭﺯﻥ‌ترین‌چیزهایی‌است ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎحمل‌میشود،ولی شایدﺍز ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮﯾﻦ‌وسیله‌هایی‌باشدکه‌در ﺁﺧﺮﺕ گناهش‌ﺑﻪ‌ﺩﻭﺵ‌مان‌کشیده میشود.. مراقب‌محتویات‌ِموبایل‌مان‌باشیم کجا میرویم؟چه‌میبینیم؟چه‌پستی میگذاریم؟باچه‌کسی‌گفتگومیکنیم؟ ویادمان‌نرود،نامحرم،نامحرم‌است،چه دردنیای‌واقعی،چه‌درفضای‌مجازی.. :) °•|مرواریدهاے خاکی•|° @aseman_del
[°روزِمَن‌بایک‌سَلام‌برتوزیبامیشود... اَلسلام‌ای‌حَضرت‌اَرباب...مولاناحَسَنْ]• 💚 『🌙 @seman_del
🌱 ✨با هرکسی نباش!! با کسانی باش که تو را زیاد میکنند😉. و بدان که:⇩ 🍃هرکسی جز حق از تو می‌کاهد..↻ و ببین هنگامی کھ با فلان‌شخص یا بهمان نفر می‌نشینی او چھ‌‌چیزی را در تو بزرگ میکند؟! خودش را خودت را دنیا را و یا "خدا♥️" را....😍 ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @asemn_del
دست مرا برای گدایی نوشته‌اند ؛ رزق مرا امام رضایی نوشته‌اند...! ؏
🌼🌸 اگہ بهمون بگن این چند روز رو بہ کسی پیام نزن! بی خیالِ چک‌ کردن تلگرام و اینستاگرام شو📱 بہ هیچکس زنگ نزن! اصلا چند روز موبایلت رو بده بہ ما ... چقــدر بهمون☝️ سخت میگذره؟؟!! 👈حالا اگہ بگن چند روز قرآن نخون چی؟! چقدر بهمون سخت میگذره؟! ؟ نرسہ اون روز کہ ارتباط با بقیہ رو بہ ارتباط با خدا ترجیح بدیم ✗ ⚠️ 🙏😘❤️
شهيد سيد محمدحسن بنی سعید: هرگاه در نماز حضور قلب نداشتيد بعد از آن يك صفحه قرآن بخوانيد. یاد شهدا با صلوات🌹
⚠️ 🌹 حاج به شناسایی رفته بود ♦️ بعد شناسایی نقشه عملیات را پهن کرد 🌹 نقطه ای را نشان داد و گفت: اگر من شهید شدم اینجا از روی چند خوشه گندم رد شدم به صاحبش بگویید راضی باشد. 💠@aseman_del 💠
میبینید رفقا شهدا چقد به حق الناس اهمیت میدادن😞 مراقب حق الناس باشیم☺️
گمنامی🕊 تنها برای شهـــدا نیست می تونی زنده باشی و سرباز حضرت زهرا"س" باشی اما یه شرط داره؛ باید فقط برای کار کنی نه ریا... @aseman_del
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرد سجده آخرش را که می‌رود دیوانه وار از جا بلند میشوی و سمتش میروی من هم بدنبالت از جا بلند می‌شوم سمتش میروی و روی شانه اش میزنی _ ببخشید!... برمیگردد و با نگاهش می پرسد بله؟ همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویــی _ فقط خواستم بگم دعا کنید ماهم لیاقت پیدا کنیم... بشیم همرزم شما! لبخند شیرینی روی لبهای مردمینشیند _ اولن سلام...دوم پس شمام اره؟ سرت را پایین میندازی _ شرمنده! سلام علیکم... ماخیلی وقته اره.. خیلی وقته... _ ان شاءالله خود اقا حاجتت رو بده پسر... _ ممنون!.. شرمنده یهو زدم رو شونتون... فقط...دل دیگه یاعلی پشتت را میکنی که او میپرسد _ خب چرا نمیری؟... اینقدبیتابی وهنوز اینجایــی؟... کارا تو کردی؟ باهر جمله ی مردبیشتر میلرزی ودلت اتش میگیرد. نگاهت فرش را رصد میکند _ نه حاجی! دستمو بستن!... میترسم برم...! او بی اطلاع جواب میدهد _ دستتو که فعلا خودت بستی جوون!... استخاره کن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد نگاهت خشک میشود به زمین... در فکرفرو میروی.. _ استخاره کنم!؟... شانه بالا میندازم _ اره! چرا تاحالانکردی!؟ شاید خوب در اومد! _ اخه... اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم... وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم! _ مطمئن؟... از چی میطمئنی؟ صدایت میلرزد _ ازینکه اگرم برم.. فقط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! _ مطمئنی؟.. نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی... اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده! ولوله به جانت میفتد _ ریحانه! بدو کـفشتو بپوش... بدو... همانطور که بسرعت کـفشم را پا میکنم میپرسم _ چی شده چی شده؟ _ از دفتر همینجا اســـتخاره میگیریم... فوقش حالم بد میشــــه اونجا! شـــاید حکمتیه... اصــــن شـــایدم نشــــه... دیگه حرف دکـترم برام مهم نیست.... باید برم... _ چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟ _ میخوام کس دیگه بگیره... مچ دســــــتم را میگیری ودنبال خودت میکشــــــی. نمیدانیم بایدکجا برویم حدودیک ربع میچرخیم. انقدر هول کرده ایم که حواســـــــمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم... دردفترپاسخگویــی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و اهسته وارد میشویم... _ سلام علیکم... روحانی کـتابش را میبندد _ وعلیکم السلام... بفرمایید _ میخواستم بی زحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخند میزند و بمن اشاره میکند _ برای امر خیر ان شاءالله؟... _ نه حاجی عقدیم... یعنی موقت... _ خب برای زمان دائم؟!... خلاصه خیر دیگه! _ نه!... کلافه دستت را داخل موهایت میبری. میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی،برای همین ب دادت میرسم _ نه حاجی!... همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره... حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند _ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!... باید رفت... _ نه اخه... همسرم یه مشکلی داره... که دکـترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمیدارد. کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید _ دیدی گفتم ؟... تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد... باید رفت بابا... رفت! با چفیه روی شانه ات زیرپلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی _ یعنی... یعنی خوب اومد؟ حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند. _ حاجی جدی جدی؟... میشه یبار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید _ ای بابا جوون! خداهی داره میگ برو توهی خودت سنگ میندازی؟ هردو خیره خیره نگاهش میکنیم میپرسی _ چی در اومد... یعنی بازم؟ _ بله! در اومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری به نتیجه نداشته باشید.... چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی...دو دستت را بالامی اوری صورتت را رو به آسمان میگیری _ ای خدا قربونت برم من!... اجازموگرفتم... چرا زودترنگرفته بودم... بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویــی _ دستتون درد نکنه!... نمیدونم چی بگم.... _ من چیکار کردم اخه؟برو خدا تو شکر کن... _ نه! این استخاره رو شما گرفتی... ان شاءالله هر چی دوست دارید و به صالحتونه خدا بهتون بده... جلومیروی و تسبیح تربتت را از جیب در می آوری و روی میزمقابل او میگذاری _ این تسبیح برام خیلی عزیزه..... ولی ... الان دوست دارم بدمش بشما...
خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده! او هم تسبیح را برمیداردو روی چشمهایش میمالد _ خیر رو فعلا خدا بهتوداده جوون!دعا کن! خوشحال عقب عقب می ایی _ این چه حرفیه ما محتاجیم چادرم را میگیری و ادامه میدهی _ حاجی امری نیس؟ بلندمیشود ودست راستش را بالامی اورد _ نه پسر! برو یاعلی لبخند عمیقت را دوست دارم... چادرم را میکشی و به صحن میرویم.همان لحظه مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری. چقدر حالت بوی خدا میدهد... *** ماشین خیابان رادور میزندو به سمت راه آهن حرکت میکند چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم... چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست... میدانی اقا؟ دلم برایت تنگ میشود... خیلی زود!... نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می ایم تنها! کاش میشد نرفت... هنوز نرفته دلم برایت می تپد رضا ع بغض چنگ به گلویم میندازد... ... اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد... نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی میدانم هم خوشحالی هم ناراحت... خوشحال بخاطر جواز رفتنت... ناراحت بخاطر دو چیز... اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهدپرمیزند ودوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویــی کهم یخواهی بروی... میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند دستم را روی دستت میگذارمو فشار میدهم. میخواهم دلگرمی ات باشم... _ علی؟... _ جان؟... _ بسپار بخدا لبخندمیزنی ودستم را میگیری زمان حرکت غروب بودو ما دقیقا لحظه حرکت قطار رســـیدیم. تو با عجله ســـاک را دنبال خود میکشـــیدی و من هم پشـــت ســـرت تقریبا میدویدم.. بلیط ها را نشان میدهی و میخندی _ بدو ریحانه جا میمونیما تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که الان جا میمونیم... واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتمن باید کنار پنجره بشینم. توهم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم لبخند میزنی و کنارم مینشینی _ خب بگوببینم خانوم! سفر چطور بود؟ چشمهایت را رصد میکنم. نزدیک می ایم و در گوشت ارام میگویم _ تو که باشی همه چیز خوبه... چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی. اخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد... _ اره!... ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد... همه چیز... سرم را روی شانه ات میگذارم که خودت را یکدفعه جمع میکنی _ خانوم حواســم نیســت توام چیزی نمیگی ها!!... زشـــته عزیزم! اینکارا رو نکن دو تا جوون میبینن دلشــون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه میخندم وجواب میدهم _ چشششششم... عاقا! شما امرکن! البته جای اون واسه جوونادعا کن! _ اونکه رو چشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون... ذوق زده لبخند میزنم که ادامه میدهی _ البته بعد شهادت! و بعد بلند میخندی. لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگویم _ خعلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم! _ خب منظور شمایــی دیگه!... بعد شهادت شما میشی حوری... عزیزم! رویم راسمت شیشه برمیگردانم َ _ نعخیر دیگه قبول نیست!قهر قهر تا روز قیامت! َ _ قیامت که نوکرتم. قرنکن... ولی حاالا الان بقول خودت قر نکن گناه دارما... یروزدلت تنگ میشه خانوم نکن! دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم دردلم میگذرد اره دلم برات تنگ میشه... برای امروز... برای این نگاه خاصت. یکدفعه بلند میشـوم و از جایگاه کیف سـاک ها،کیفم رابرمیدارمو ازداخلش دوربینم را بیرون می اورم سـر جایم مینشینم ودوربین را جلوی صورتم میگیرم _ خب .. میخوام یه یادگاری بگیرم... زودباشبگو سیب! میخندی ودستت را روی لنزمیگذاری _ از قیافه کج و کوله من؟.... _ نعخیر!.. به سید توهین نکنا..!!! _ اوه اوه چه غیرتی... و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی بقدری که تمام دندان هایت پیدا میشود _ اینجوری خوبه؟؟؟ میخندم ودستم را روی صورتت میگذارم _ عههه نکن دیگه!... ترو خدا یه لبخند خوشگل بزن لبخندمیزنی ودلم را میبری _ بفرما خانوم _ بگو سیب _ نه... نمیگم سیب _ باز اذیت کردی _ میگم... میگم... دوربین را تنظیم میکنم _ یک...دو... سه... بگو _ شهیییید... قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت میشود... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ لبخندتوراچندصباحی‌ست‌ندیدم یک‌باردگر‌خانه‌ات‌آبادبگو...سیب❤️ 『🌙
تقدیم نگاهتون🍃✨
【• •】 . . +⚠️‌‌ . . •/• تا حالا شده ↯ هرچے دعا کنے اجابت نشه؟! جالبه بدونے... "ڪسی ڪه توفیق میده توفیق اجابتم میده ツ... • منتها لازمه؛ •| چند بار در بزنے این خانہ را تا ببینی روے صاحب خانہ را |• ‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌ . . +⚠️ ↫ ✋🏻         . . | |💚 😌☝️ @aseman_del •🍃•☝️•
میفرماد کھ : - اگر از عالم خودنمایۍ بیرون بیاییم ، وارد عالم خلوص خواهیم شد🌱! در آن عالم ؛ تمام شور و شوق ما این خواهد بود کھ محبوبِ خود را بھ دیگران نشان دهیم، نھ خود را . . @aseman_del