#عاشقانہهاےالهے..♥️
ڪت و شلوار دامادےاش را👔👖
تمیز و نو در ڪمد نگہ داشتہ بود
بہ بچہ هاے سپاھ مےگفت:🗣
«براے اینـ ڪہ اسراف نشود،
هر ڪدام از شما خواستید داماد شوید،
از ڪت و شلوار منـ استفادھ ڪنید.
اینـ لباس ارثیہے منـ براے شماست.😌
پس از ازدواج ما 💍
ڪت و شلوار دامادے محمد حسن،
وقف بچہهاے سپاھ شدھ بود
و دست بہ دست مےچرخید🖐🏻😂
هر ڪدام از دوستانش ڪہ میخواستند داماد شوند،
براے مراسم دامادےشانـ، همانـ کت و شلوار را مےپوشیدند.
جالبتر آنـ ڪہ،
هر ڪسے هم آنـ ڪت و شلوار را مےپوشید؛
بہ شهادت مےرسید!😓✌️🏻
#همسرشہیدمحمدحسنفایدھ🌱
|| @aseman_del🍓
جادههایِ مجازۍ
بسیار لغزنده است..؛
لطفا کمربند ایمانتان
را محکم ببندید..!
اَکنون ڪ جهانیاݧمردهاند.
آیاوقتآننرسیدهاست
ڪه
مسیحاےموعود
سررسد؟....
وَیُحےِالاَرضَبَعدَمَوتِها...،،،،
#شهیدمرتضیٰآوینۍ
@aseman_del🍓
بھخداسوگند!
ایندنیاےشماڪهبهانواعِ
گناهآلودهاست،
دردیدھیمنازاستخوانخوڪے🦴
ڪهدردستبیماریجذامے باشد،
پستتراست...🌱
#نهجالبلاغه.حکمت²³⁶•
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسم_ نود_وچهارم: 7 سال اعتماد
دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد
تفریح داییم فلسفه خوندن بود و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده
بودم
حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود گیج گیج شده بودم و بیش
از اندازه دل شکسته حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن
توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتمجاهایی که من، زمین
خورده باشم و دستم رو گرفته باشه
جایی که مونده باشم و ...
شک تمام وجودم رو پر کرده بود
ـ نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ نکنه رابطه ای بین من و خدا
نیست، نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ نکنه
من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ نکنه ...
شاید ...
همه چیزم رفت روی هوا عین یه بمب دنیام زیر و رو شده بود و عقلم در برابر
تمام اون حرف های منطقی و فلسفی به بدترین شکل کم آورده بود ...
با خودم درگیر شده بودم همه چیز برای من یه حس بود حسی که جنسش با تمام
حس های عادی فرق داشت و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ...
تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد و من در میانه جنگی گیر کرده
بودم که هر لحظه قدرتم کمتر می شد
هر چه زمان جلوتر می رفت عجز و ناتوانی
بر من غلبه می کرد
شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت و عقلم روی همه
چیز خط می کشید ...
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد
سکوت مطلق ...
سکوتی که با آرامش قدیم
فرق داشت و من حس عجیبی داشتم چیزی در بین وجودم قطع شده بود دیگه
صدای اون حس رو نمی شنیدم و اون حضور رو درک نمی کردم ...
حس خلأ، سرما و درد به حدی حال و روزم ویران شده بود که همه چیز خط خورده بود حس ها، هادی ها، نشانه ها و اعتماد دیگه نمی
دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم یا به چه چیزی اعتماد کنم
من شکست خورده بودم ...
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#فنجانی_چای_باخدا☕️
#قسمت_نود_وپنجم: و نمازی که قضا نشد
خوابم برد
بی توجه به زمان و ساعت و اینکه حتی چقدر تا نمازشب یا اذان باقی
مونده بود
غرق خواب بودم که یه نفر صدام کرد
ـ مهران
و دستش رو گذاشت روی شونه ام
ـ پاشو الان نمازت قضا میشه
خمار خواب چشم هام رو باز کردم ...
چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم ... گیجی از سرم پرید
جوانی به غایت زیبا غرق نور بالای سرم ایستاده بود
و بعد مکان بهم ریخت در مسیر قبله، از من دور می شد در حالی که هنوز فاصله
مادی ما فاصله من تا دیوار بود تا اینکه از نظرم ناپدید شد ...
مبهوت نشسته توی رختخواب خشکم زده بود یهو به خودم اومدم ...
- نمازم
و مثل فنر از جا پریدم آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود حتی برای وضو
گرفتن تیمم کردم و الله اکبر ...
همون طور رو به قبله دونه های درشت اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود
هر چه قدر که زمان می گذشت تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود
ـ کی میگه تو وجود نداری؟ کی میگه این رابطه دروغه؟ تو هستی هست تر از
هر هستی دیگه ای و تو از من به من مشتاق تری
من دیشب شکست خوردم
و بریدم اما تو از من نبریدی ...
من چشمم رو بستم اما تو بازش کردی
من ...
گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم به خودم که اومدم تازه
حواسم جمع شد این اولین شب زندگی من بود که از خودم فضایی برای خلوت
کردن با خدا داشتم جایی که آزادانه بشینم و با خدا حرف بزنم فقط من بودم و
خدا ...
خدا از قبل می دونست و همه چیز رو ترتیب داده بود...
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_نود_وششم: فقط تو را می خواهم
دل توی دلم نبود دلم می خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم ...
شاد
بودم و شرمنده، شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم و غرق شادی ...
دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست
هیچ منطق و فلسفه ای هر چقدر قوی تر از عقل ناقص و اندک خودم ...
هر چند دلم می خواست بدونم اون جوان کی بود اما فقط خدایی برام مهم بود که اون جوان رو فرستاد
اشک شادی بی اختیار از چشمم پایین می اومد
دل توی دلم نبود و منتظر که مادرم بیدار بشه اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می
خوام برم حرم ...
چند بار می خواستم برم صداش کنم اما نتونستم به حدی شیرینی وجود خدا برام
شیرین بود که دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزی که داشتم کم بشه ...
بیدار
کردن مادرم به خاطر دل خودم گناه نبود اما از معرفت و احسان به دور بود ...
ساعت حدود 8 شده بود با فاصله ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم مادرم خیلی
دیر خوابیده بود ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد ...
- خدایا اگر صلاح می دونی؟ میشه خودت صداش کنی؟
جمله ام تموم نشده مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد ...
چشمم که به چشمش
افتاد سریع برگشتم توی اتاق نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم دیگه چی از این
واقعی تر؟ دیگه خدا چطور باید جوابم رو می داد؟
برای اولین بار حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود من عاشق شده بودم
...
- خدایا هرگز ازت دست نمی کشم هر اتفاقی که بیوفته هر بلایی سرم بیاد
تو فقط رهام نکن
جز خودت دیگه هیچی ازت نمی خوام هیچی...
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
مداحی آنلاین - بارونه به به بارونه احساسه - نریمانی.mp3
9.08M
#رزقمعنویشبانه☁️🌙
بارونه به به
اینکه پیچیده عطر گل یاسه
🎤سید رضا نریمانی
#شبتونمهدوی ☘
#وضویادتوننره
♡|→• @aseman_del