eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
. . | یا من إذا تضایقت الأمور فتح لها باباً لم تذهب الیه الأوهام💙 | ای کسی که هنگامی که کارها به بن‌بست می‌رسد تو راهی را میگشایی که هیچ وهمی به آن نمی‌رسد :)🍃 . . @aseman_del
خوش به حال اونایۍ ڪہ میخوان بر گردن مادر در کوچہ های شعبان منتظر است🌱
دم اذانـی🌿 «اللَّهُمَّ أَنْتَ عُدَّتِی إِنْ حَزِنْتُ» میسپارم به خودت
[ هذا فراق بیني و بینك.. ] و مگر عشق را جز در هجران و فرقت و غربت می‌توان آموخت :)♥️
تو کہ نمیتونـے فحش نـدی اصلا حزب اللہی نباش! بچه هیئتـے فحش نمیده به شوخی یا جدی فرقـی نمیکنـه بگذاریدکسانی که ناسزا می گویند تنها کسانی باشند کہ حزب اللهی نیستند این را به همه بگویید:\🖐🏻...! @aseman_del
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_نود_ونهم: داشتیم؟ مادرم روز به روز کم حوصل
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : لیست حسابی جا خوردم به زحمت خودم رو کشیدم بیرون ... - فرامرز به جان خودم خیلی خسته ام اذیت نکن ... ـ اذیت رو تو می کنی مثلا دوستیم با هم کاندید شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی خندیدم ... ـ تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟ ـ نزن زیرش اسمت توی لیسته ... چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن منم دنبال فرامرز راه افتادم کاندید شماره 3 مهران فضلی باورم نمی شد رفتم سراغ ناظم ... ـ آقای اعتمادی غیر از من، مهران فضلی دیگه ای هم توی مدرسه هست؟ خنده اش گرفت ـ نه آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم - تو رو خدا اذیت نکنید خواهشا درش بیارید من، نه وقتش رو دارم نه روحیه ام به این کارها می خوره ... از من اصرار از مدرسه قبول نکردن ... فایده نداشت از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط ... رای گیری اول صبح بود... ـ بیخیال مهران آخه کی به تو رای میده؟ بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن... اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر می کردم پیش رفت مدیر از بلندگو شروع کرد به خوندن اسامی بچه هایی رو که رای آورده بودن نفر اول، آقای مهران فضلی با 265 رای نفر دوم، آقای ... اسامی خونده شده بیان دفتر ... برق از سرم پرید و بچه های کلاس ریختن سرم ... از افراد توی لیست من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم ... تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد ـ فکر می کردم رای بیاری اما نه اینطوری ... جز پیش ها که صبحگاه ندارن هر کی سر صف بوده بهت رای داده جز یه نفر خودت بودی؟ ... 🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : به جز ما، دو نفر هر چی التماس کردم فایده نداشت و رسما تمام کارهای فرهنگی ـ تربیتی مدرسه از برنامه ریزی تا اجرا و ... به ما محول شد و مسئولیتش با من بود اسمش این بود که تو فقط ایده بده اما حقیقتش، جملات آخر آقای مدیر بود... ـ ببین مهران تو بین بچه ها نفوذ داری قبولت دارن، بچه ها رو بکش جلو لازم نیست تو کاری انجام بدی ایده بده و مدیریت شون کن بیان وسط گود از برنامه ریزی و اجرای مراسم های ساده تا مسابقات فرهنگی و ... نمی دونستم بخندم یا گریه کنم ـ آقا در جریان هستید ما امسال امتحان نهایی داریم؟ این کارها وظیفه مسئول پرورشی مدرسه است کار فرهنگی برای من افتخاریه اما انصافا انجام این کارها ، برنامه ریزی و راه انداختن بچه ها و مدیریت شون و ... خیلی وقت گیره ـ نگران نباش تو یه جا وایسی بچه ها خودشون میان دورت جمع میشن دست از پا درازتر اومدم بیرون هر کاری کردم زیر بار نرم، فایده نداشت تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود نوشتن گزارش جلسات شورا بود که اونم کلا وظیفه رئیس شورا نبود ... اون روزها هزاران فکر با خودم می کردم جز اینکه اون اتفاق، شروع یک طوفان بود ... طوفانی که هرگز از ورود بهش پشیمان نشدم اولین مناسبت بعد از شروع کار شورا بعد از یه برنامه ریزی اساسی با کمک بچه ها، توی سالن سن درست زدیم و... همه چیز عالی و طبق برنامه پیش رفت علی الخصوص سخنران که توی یکی از نشست ها باهاشون آشنا شده بودم و افتخار دادن و سخنران اون برنامه شدن جذبه کلامش برای بچه ها بالا بود و همه محو شده بودن برنامه که تموم شد اولین ساعت، درسی شیمی بود معلم خوش خنده، زیرک و سختگیر که اون روز با چهره گرفته و بداخلاق وارد کلاس شد ... چند لحظه پای تخته ایستاد و بهم زل زد ... ـ راسته که سخنران به دعوت تو حاضر شده بود بیاد؟ این آقا راحت هر دعوتی رو قبول نمی کنه ... یهو بهروز از ته کلاس صداش رو بلند ـ آقا شما روحانی ها رو هم می شناسید؟ ما فکر می کردیم فقط با سواحل هاوایی حال می کنید و همه کلاس زدن زیر خنده ... همه می خندیدن به جز ما دو نفر من و دبیر شیمی... ... 🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : سواحل هاوایی صدای سائیده شدن دندان هاش رو بهم می شنیدم رفت پای تخته ـ امروز اول درس میدم آخر کلاس تمرین ها رو حل می کنیم و شروع کرد به درس دادن تا آخر کلاس، اخم هاش توی هم بود نه تنها اون جلسه تا چند جلسه بعد، جز درس دادن و حل تمرین کار دیگه ای نمی کرد جزء بهترین دبیرهای استان بود و اسم و رسمی داشت اما به شدت ضد نظام و آخر بیشتر سخنرانی هاش... - آخ که یه روزی برسه سواحل شمال بشه هاوایی جانم که چی میشه میشه عشق و حال چیه الان آخه؟دریا هم بخوای بری باید سرت رو بیاری پایین حاج خانم یا الله خوب فاطی کاماندو مگه مجبوری بیای حال ما رو هم ضد حال کنی؟ ـ دلم می خواد اون روزی رو ببینم که همه این روحانی ها رو دسته جمعی بریزیم تو آتیش توی هر جلسه محال بود 20 دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه از سیاسی و اجتماعی گرفته تا ... در هر چیزی صاحب نظر بود یک ریز هم بچه ها رو می خندوند و بین اون خنده ها، حرف هاش رو می زد گاهی حرف هاش به حدی احمقانه بود که فقط بچه های الکی خوش کلاس خنده شون می گرفت اما کم کم داشت همه رو با خودش همراه می کرد به مرور، لا به لای حرف هاش دست به تحریف دین هم می زد و چنان ظریف در مورد مفاسد اخلاقی و... حرف می زد که هم قبحش رو بین بچه ها می ریخت هم فکر و تمایل به انجامش در بچه ها شکل می گرفتو استاد بردگی فکری بود - ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه بازم ایرانیه. اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس فیل آخرش هم جاش همون ته فیله است خون خونم رو می خورد اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی رسید قدرت کلامش از من بیشتر بود. دبیر بود و کلاس توی دستش و کاملا حرفه ای عمل می کرد در حالی که من یه نوجوان که فقط چند ماه از ورودم به 18 سالگی می گذشت. حتی بچه هایی که دفعات اول مقابلش می ایستادند عقب نشینی کرده بودن گاهی توی خنده ها باهاش همراه می شدن ... هر راهی که به ذهنم می رسید محکوم به شکست بود تا اون روز خاص رسید ... ... 🥀 @aseman_del
تقدیم نگاهتون😻🌿