یَا مَن لایُرجَی اِلّا فَضلُهُ
ای آن که جز به فضلش امید نیست💙'#الهیوسیدیومولاۍ #عربیجآت
- بچههابخاطراینخونیکهپایشما
ریختھ شدهدرسبخونید . . .؛ :)
- حاجآقارمضانے ! 🌱:)
‹ بِسمِـاللّٰھِفَټّٰاح .
بابیڪھڪلیدِگشایِششدستِتۅباشَد ، رشدِبالهاۍِبہشټۍست
یارَبّ . . ❤️!'↳
﷽
شبهه
3⃣1⃣: "بصیرت آن است که قانون اساسی 40 سال آزمودهی مالامال از ایراد ساختاری و ماهوی را به حال خود رها کنی و آن را بازنگری و اصلاح نکنی ولی برای 50 سال آینده برنامه و راهکار ارائه کنی."
❇️پاسخ
🔺اولاً که برخلاف آنچه که از نظر مطرح کننده شبهه بیان میشود، عمده مشکلات کشور ناشی از عدم رعایت قانون اساسی یا عدم اجرای کامل و دقیق آن است و نه رعایت آنها.
🔺ثانیاً سازوکار اصلاح قانون اساسی در خودش آمده است و در مواردی مثل اصلاح برخی اصول قانون اساسی درباره ولایت فقیه یا نخست وزیر این سازوکار مورد استفاده قرار گرفته است و اگر مسئولان امر که باید اصلاح قانون را پیشنهاد بدهند در این خصوص کوتاهی کرده اند، این ایرادی را متوجه رهبران معظم انقلاب نمی نماید.
🔺ثالثاً حتی با فرض این که در قانون اساسی مشکلاتی وجود دارد، این دلیل نمیشود برای آینده برنامه ریزی انجام نشود، یا برنامه ریزیهای انجام شده به تمسخر گرفته شود یا علامت بی بصیرتی معرفی شود!❗️
🔺رابعاً اصلاح قوانین و برنامه ریزی تعارضی با یکدیگر ندارند و باید به موازات هم دنبال شوند یعنی در عین حال که برای اصلاح قوانین، تحقیق و بررسی و برنامه ریزی و مسیر قانونی طی میشود، برای اداره کشور هم باید برنامه های بلندمدت، میان مدت و کوتاه مدت داشت و اجرا کرد.
#پاسخ_به_شبهات
توی نماز جماعت،
همیشه صف اول میایستاد...
همیشه توی جیبش،
مهر و تسبیح تربت داشت.
گاهیوقتها که به هر دلیلی توی جیبش نبود،
موقع نماز در حسینیهی پادگان،
دنبال مهر تربت می گشت...
وقتی که پیدا می کرد،
این شعر را زمزمه میکرد:
{تا تو زمین سجدهای، سر به هوا نمیشوم...}
#شهیدمحسنحججی
#شهیدسرافراز
@aseman_del
این چیست ڪہچون دلهره افتاده به جانم؟:)
حال همہ خوب است،من اما نگرانم🌊🖤'
#شرحدل
مُـرواریدهایخاکـــی🕊
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 قسمت صدو_بیست_وششم : پیشنهاد عالی توی راه دانشگاه
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_بیست_وهفتم: کجایی سعید؟
چهره اش هنوز گرفته بود
ـ ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم.
منظور ناگفته اش واضح بود. چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم.
ـ فدای دل ناراضیت، قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه. به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها. برای شروع دست مون یه کم بسته تره، اما از ما حرکت، از خدا برکت.
توکل بر خدا
دلش یکم آرام شد و رفت بیرون. هر چند،
چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم. کدورت پدر و مادر صالح، برکت رو از زندگی آدم می بره.
اما غیر از اینها، فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم. مادر اکثرا نبود و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه و گاهی تا ۹ و ۱۰ شب، یا حتی دیرتر برنمی گشت خونه. علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود.
داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود. باید باهاش چه کار می کردم؟ اونم با رابطه ای که به لطف پدرم، واقعا افتضاح بود.
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو. با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود. سر صحبت رو باهاش باز کردم.
– بابا میری با رفقات خوش گذرونی، ما رو هم ببر دور هم باشیم.
خون خونم رو می خورد. یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم. اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن. اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها، اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی.
ـ رفته بودیم خونه یکی از بچه ها، بچه ها لپ تاپ آورده بودن، شبکه کردیم نشستیم پای بازی.
ـ ااا پس تو چی کار کردی؟ تو که لپ تاپ نداری.
ـ هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم. اون لپ تاپ باباش رو برداشت.
همین طور آروم و رفاقتی، خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد. حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت.
-#سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون، .نسوخت ولی جاش موند بد، گندش در اومد.
ـ جدی؟ جاش رو چی کار کردید؟
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه. اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود. مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم. تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم، علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود.
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del