#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#دلتنگنباش!
#شهیدروحاللهقربانی
برش هایی از کتاب دلتنگ نباش! به انتخاب
زینب عبد فروتن همسر شهید روحالله قربانی:
زینب عادت داشت، گلهایی را که روحالله برایش میخرید، پرپر میکرد و لا؎ کتاب خشك میکرد. در یکی از نبودنها؎ روحالله، وقتی دل تنگش شده بود، رو؎ یکی از گلبرگها نوشت: «آن چنان مهر توام در دل و جان جا؎ گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود.» این گلبرگ را خودش نوشته بود. اما جریان گلبرگ دوم را نمیدانست. وقتی آن را برگرداند، دستخط روحالله را شناخت که رو؎ گلبرگ نوشته بود:
«عشقِ من #دلتنگ نباش!»@aseman_del مرواریدهای خآکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#قراربۍقرار...
#شهیدمصطفیصدرزاده
برشهایی از کتاب↯
گویا بہ پرستارها اعلام کردند که سردار سلیمانی
برا؎ دیدار مصطفی آمده...
یکی از پرستارها آمد پیش مصطفی
و گفت: « من میدانم تو شخصیت مهمی هستی!» مصطفی هم با بیتفاوتی
جواب داد: «من و تو مثل همیم و هیچ فرقی
با بقیه نداریم!» پرستار گفت: «ولی میدانم
کہ سردار سلیمانی بہ دیدنت آمده.» مصطفی
هم جواب داد: « ایشان هم یکی مثل من و تو.»
همیشہ همینطور؎ بود. نہ فقط آنموقع،
قبل از آن هم برایش مهم نبود کہ
آدم شناختهشدها؎ باشد یا نہ
اگر کار؎ انجام میداد
اسم و رسم برایشمهم
نبود...@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#بھشرطعاشقی
شهید مدافع حرم
#سعیدسیاحطاهری بھ روایت همسر
نویسنده: رضیه غبیشی
نشر شهید کاظمی
بخشی از کتاب↯
همہ در اتاقی که با نور فانوسی روشن بود، کنار هم غم زده نشستہ و منتظر بودیم. وضعیت سختی بود، اما کنار هم بودن بہ ما یادآوری
می کرد که هنوز زنده ایم.
هوا؎ بیرون بو؎ نفت سوختہ می داد و پر از دوده بود و آرامش، این کلمہ قشنگ که چند ماه قبل ؛ نہ چند روز قبل در نگاهمان،
در حرفهایمان،
در زندگیمان بود، دیگر نبود . . .
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#حلوایعروسی
نوشته فاطمه دانشور جلیل
ناشر:روایت فتح
بھ روایت صغریذوالفقار؎ مادر
#شهیدمحمدرضامرادی
بخشی از کتاب↯
شهید مرادی کمی قبل از جنگ نامزد می کند
و سه، چهار ماه بعد از شروع جنگ هم
به شهادت می رسد.
ایشان در آخرین نامه ای کھ بھ خانواده نوشتھ بود، از مادر می خواهد مقدمات
مراسم عروسی اش را مهیا کند. مادر هم وسایل پخت شام عروسی را تهیه می کند و حتی با یکی از همسایه ها صحبت می کند تا خانه اش را برای برگزاری جشن ازدواج در اختیار آن ها بگذارند، اما در همین حین خبر شهادت محمدرضا را می شنود. ناخواستھ همه وسایلی کھ برای مراسم ازدواج پسرش تهیھ کرده بود
صرف مراسم شهادت محمدرضا می شود . . .
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#آخرشهیدمیشوی
روایت مادر شهید
#صادقعدالتاکبری
نوشتھ حسین شرفخانلو انتشارات روایت فتح...
قسمتیازکتاب↯
از وقتی ازدواج کرده بود، قناری و سُهرههایش
را هی کم و کمتر میکرد.
محدثه میگفت: «دلم میگیرد طفلیها را توی قفس میبینم.»
از آنهمه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جانشان بسته بود، یک سُهره مانده بود
برایش که آنرا هم همان روز بعدازظهر،
قبل رفتنش برد با محدثهسادات رهایش کرد. شب، وقتی میخواست برود،
با همه که آمده بودند برای بدرقهاش،
تک به تک خداحافظی و دیدهبوسی کرد و
آخر از همه، خم شد و کف دستهایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان. دستهایم
را حلقه کردم دور گردنش و یک دل سیر بویش کردم. درِ گوشم گفت: «ننه! دعا کن شهید برگردم...» و زل زد توی
چشمهایم و گفت: «اگر شهید شدم،
رخت سیاه نپوش و نگذار کسی رخت سیاه بپوشد. توی مجلسم جای خرما و حلوا، شیرینی و شکلات خیرات کنید...»
و تنگ در آغوشم کشید و لحظهای بعد،
از حلقه دستهایم بیرون خزید
و رفت که رفت...
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#توشهیدنمیشوی
#شهیدمحمودرضابیضایی
بھ روایت برادرِ شهید
قسمتیازکتاب↯
بعد از شهادتش دوبار بھ پادگان محلکارش
در تهران رفتم
با یکی از همکارانش بھ اتاقی کھ
کمد وسایل شخصی محمودرضا در آن بود رفتیم
رو؎ کمدش این جملھ از امام خامنها؎
را درشت تایپ کرده و چسبانده بود:
در جمهوری اسلامی
هرجا کھ قرار گرفتهاید
همانجا را مرکز دنیا بدانید
و آگاه باشید کھ همه کارها
بھ شما متوجھ است..
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#قلبیبرایتمیتپد
روایت زندگی با زباندل از زندگی سینوسوار
و پر فراز و نشیب #شهیدروحاللهمهرابی
از زبان همسر شهید مدافع حرم . . .
'زهرهشهریزاده'
قسمتی ازکتاب↯
دوست داشتن یڪ چیز است، دوست داشتھ شدن چیز دیگر . . .
در انتظار بودن دنیایی است و در انتظار گذاشتن دنیایی دیگر . . .
این عشق است کھ بھ قلب ها تپش می دهد و این کتاب هم از قلبی می گوید کھ برا؎ دور؎ از یار می تپد . . .
شیرینی رسیدن بھ عشق وصف ناپذیر است و بعضی ها آنرا بر رو؎ زمین خاکی
و برخی دیگر در آسمان ها
بھ سراغش می روند . . .
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#دلمپروازمیخواهد˹❀˼🕊
#شهیدمحمدحسنقاسمی
نویسنده:پریسا محسن پور
قسمتیازکتاب↯
لعنت بھ این اوضاع!
امدادگر؎ در اوضاع جنگی مردانگی
نمی خواهد، دیوانگی می خواهد
و ما امدادگران، دیوانه ا؎ هستیم کھ مردانھ ایستاده ایم پا؎ کار.
همه بدانند ما دیوانگانی هستیم کھ نھ از بو؎ خون تازه می هراسیم
و نھ از سایه؎ مرگ کھ رو؎
سرمان سنگینی می کند، ولی در آن اوضاع چھ باید می کردیم
کھ رفقا؎ مان در محاصره بودند
و دست ما کوتاه بود؟
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#بیستوهفتروزویکلبخندツ♥
#شهیدبابكنوری
نویسنده:فاطمھ رهبر
قسمتی از کتاب↯
کسی نمی توانستھ از کار جوانی سر درآورد
کھ سرش همیشھ تو؎ کار خودش بوده؛
پسر؎ کھ سالیان سال، بسیجی بودنش را،
آن هم بسیجی فعال بودنش را،
حتی دوست و فامیل متوجه نشده بوده؛
پسر؎ کھ خیلی از دوستانش،
بعد از شهادتش، متوجھ سوریھ
رفتنش شده اند.
این پسر اهل تظاهر و سوء استفاده نبوده... متواضع بوده و میگفتھ ؛
من برا؎ دل خودم و اعتقادِ خودم بھ بسیج رفتهام، و حالا هم برا؎ وظیفها؎ کھ
رو؎ شانه ام سنگینی میکند ،
راهیِ سوریھ میشوم...
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#دفترچهنیمسوختهیکتکفیری💣
نویسنده:محمدرضاحدادپورجهرمی
قسمتیازکتاب↯
کلاس عملیات،خیلی سخته.
فکر نکنم به این زودی بتونم سَرِ کسی رو
ببُرم،
اما خیلی به خودشون مطمئنن..
اونقدر که توقع دارن بعدِ سه ماه
یا با کمربند انفجاری تردد کنم یا بتونم
به پلیس شریعت ملحق بشم و
سر و دست مردم رو قطع کنم...
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#ازچیزینمیترسیدم
زندگینامه خودنوشت
#شهیدسردارقاسمسلیمانی
قسمتیازکتاب↯
متنی پر از عطوفت و بزرگوار؎ کھ
چون روح بر کالبد کل این کتاب نشست:
بسمه تعالی
هر چیز کھ یادِ شهیدِ عزیز ما را برجسته کند، چشمنواز و دلنواز است.
یادِ او را اگرچه خداوند در اوج برجستگی قرار داد و بدینگونه پاداش دنیائی اخلاص و عمل صالح او را بدو هدیه کرد ولی ما هم هر کدام وظیفهای داریم.
کتاب حاضر را هنوز نخواندهام
اما ظاهراً میتواند گامی در این راه باشد.
رزقنا الله ما رزقه من فضلھ
_حضرتِآقا_
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#دیدارپسازغروب
#شهیدمهدینوروزی
قسمتیازکتاب↯
صبح ، سر صبحانه اشك در چشم هایش
جمع شد و گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم
زنم مانع کربلا رفتنم بشه.
رو؎ کربلا حساس بود.
خوب بلد بود چطور با من حرف بزند.
گفتم: برو، برو من نمیخوام مانعت بشم.
از ته دل راضیام بر؎...
ولی بدون کھ دلم برات تنگ میشه.
بعد هم به شش ماهه امام حسین؏ قسمش دادم کھ برود. لحنش عوض شد. دستم را گرفت و گفت: برگردم ، جبران میکنم, کم کار؎ هام رو تو؎ این چند وقته بنویس, برگشتم جبران میکنم. نمی توانستم ناراحتی اش را ببینم.
دلش زودتر از خودش رفته بود...
@aseman_del مرواریدهای خاکی