🌸 امام رضا علیه السلام:
هر کس در زمان
حیات پدرش به او نیکی کند ،
ولی پس از وفاتش برای او دعا نکند،
خداوند او را "قاطع رحم" نام می نهد.
📚 قمی۱۴۰۶،ق۳۳۴
#امام_رضا...🕊
#دلتنگی🥀
#مدیر☺️
@aseman_hashtom8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس از ۶۳ روز دوباره صدای نقارهها در حرم رضوی پیچید💛
#امام_رضا...🕊
#دلتنگی🥀
#نقاره_خانه
#مدیر☺️
@aseman_hashtom8
♡••
میگفتحـَرماَمـٰامرضـٰا
جـاییہڪہھـَرچۍبِخواےرو
بـَراتخـِیرمیڪنن! . . .
حتےاگہخیرنباشه :))
#شهیدمحمدخانی🌱♥
#امام_رضا...🕊
#دلتنگی🥀
#مدیر☺️
@aseman_hashtom8
♡••
یا رضا جان!
گنبدت دل ❤️ میبرد، وقت ملاقاتی بده..:)
#امام_رضا...🕊
#دلتنگی🥀
#مدیر☺️
@aseman_hashtom8
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_اول
دلشوره عجیبی داشتم ،از جام بلند میشدم میرفتم کنار شیشه نگاه میکردم باز بر میگشتم سر جام مادر جون کنار داشت تسبیح میزد ،خاله زهرا هم داشت قرآن میخوند ،بابا رضا هم سرش و گذاشته بود به دیوار و زیر لب زکر میگفت نمیدونستم چیکار کنم که اروم شم...
بابا رضا: سارا جان بابا من دارم میرم نماز خونه پیش اقاجون ،اگه کاری داشتی من اونجام - باشه بابا جون اینقدرر حالم بد بود که از بیمارستان زدم بیرون رفتم سمت خونه
به خونه که رسیدم میخواستم برم بالا تو اتاقم که چشمم به سجاده مامان فاطمه افتاد
(مامان فاطمه دو هفته اس که تو بخش سی سی یو بستری بود به خاطر مشکل قلبی که داشت ،دکترا هم گفتن کاری از دستشون بر نمیاد)
سرمو گذاشتم روی مهر،خدایا خودت به مادرم کمک کن،خدایا من قول میدم دختره خوبی بشم ،قول میدم چادر بزارم....
خدایا قول میدم اونی بشم که تو میخوای ،مادرمو بهم بر گردون...
تسبیح آبی سجاده مادرم تو دستم بود و گریه میکردم که خوابم برد ،با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم همه جا تاریک بود شب شده بود به صفحه گوشی نگاه کردم ....
خاله زهرا بود
- جانم خاله
خاله زهرا: معلوم هست کجایی،کل بیمارستان و گشتیم ،چرا گوشیتو جوا نمیدی؟
- چیزی شده خاله جون
خاله زهرا:بیا بیمارستان مامان بهوش اومده
-وایییی خدایی من ،الان میام ..
ادامه دارد...
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_دوم
زنگ زدم به آژانس خیلی خوشحال بودم که مامان فاطمم چشماشو باز کرد رسیدم بیمارستان...
بابا رضا: کجایی دختر ؟
چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- شرمنده بابا جون متوجه نشدم
خاله زهرا: الان ول کنین ،سارا جان برون که مامان کارت داره،منو...
خاله زهرا: اره از وقتی به بهوش اومده میگه میخوام با سارا حرف بزنم
تن تن رفتم داخل یه لباس ابی دادن گفتن حتمن باید بپوشم ،لباسو پوشیدم ،رسیدم کنار تخت
به مادرم نگاه میکردم ،آخ که چقدر تو این دو هفته شکسته شده دستاشو نگاه کردم که چقدر کبود شده از بس سوزن زدن بهش...
دستاشو بوسیدم که چشماشو باز کرد.
مامان فاطمه: سارا جان ،اومدی ؟
چقدر دلم برات تنگ شده بود.
(از گوشه چشماش اشک میاومد )
- منم دلم براتون تنگ شده،مامان فاطمه زودتر خوب شین بریم خونه ...
مامان فاطمه: سارا جان به حرفام گوش کن تا حرفم تموم نشد هیچی نگو...
- چشم
مامان فاطمه:تو دختره خیلی خوبی هستی ،میدونم که هیچ کاره اشتباهی انجام نمیدی، سارا جان یه موقع اگه من نبودم مواظب خودن باش ،مواظب بابا رضا باش،نزار بابا رضا تنها باشه (شروع کردم به گریه کردن)
قربون اون چشمای قشنگت برم ،قول بده خانم مهندس بشیااا ( خودمو انداختم تو بغلش)
مامان فاطمه اینا چیه دارین میگین ،شما باید زودتر خوب شین بریم خونه ،یه ماه دیگه جواب کنکورم میاد ،من از خدا شمارو خواستم...
مامان فاطمه به خدا قول دادم همون دختری بشم که شما دوست دارین...
سرمو بالا اوردم دیدم مامانم چشماش بسته اس ،روی دستگاه هم یه خط صاف و نشون میداد
-مامان فاطمه ترو خدا چشماتو باز کن...
مامان فاطمه سارا بدون تو میمیره...
مامان فاطمه پاشو عشقت دارن اون بیرون پر پر میشه پرستارا با صدای جیغ و داد من اومدن داخل ،دکترم اومد...
- آقای دکتر به پاتون میافتم مادرمو نجات بدین.
دکتر : لطفا این دخترو از اینجا ببرین بیرون
به زور منو بردن بیرون
خاله زهرا اومد منو گرفت تو بغلش اینقدر جیغ کشیدمو گریه کردم که از هوش رفتم...
چشمامو که باز کردم صبح شده بود
تو بیمارستان بودم به دستم سرم زده بودن
بابا رضا کنارم روی صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند(واسه کی قرآن میخونی ،اونی که میخواستیم بمونه پیشمون که پرکشید و رفت)
با بیدار شدنم اومد کنارم( از چشمای قرمز و پف کرده اش مشخص بود خیلی گریه کرده)
بابا رضا: خوبی بابا جان...
هیچ حرفی نمیزدم،فقط از چشمام اشک میاومد.
ادامه دارد ....
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_سوم
سرمم که تمام شد بابا منو برد بهشت زهرا ،خیلی شلوغ بود کل فامیل اومده بودن
مادر جونم هی به سرو صورتش میزد و از حال میرفت من یه گوشه روی خاک نشسته بودمو با نگاهم مادرمو بدرقه خاک میکردم.
(مادری که هیچ وقت باهام تندی نکرد،همیشه لبخند میزد ،هیچ وقتی چیزی رو به من تحمیل نکرد ،با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت منو مجبور به حجاب و نماز نکرد ،همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب میزد ولی من گوشام نمیشنید)
یه دفعه دستی اومد روی شونه ام نگاه کردم دایی حسینمه بغض کرده بود و منو تو آغوشش گرفت.
(دایی حسین بهتری دوست و رفیقم تو زندگی بود،تو سپاه کار میکرد،عاشق من بود همیشه میگفت با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یه چیزی تو درونت هست که منو جذب خودش میکنه)
دایی حسین: سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمیکنی ،چرا حرفی نمیزنی ،نمیخوای با مادر خداحافظی کنی.
دلم میخواست حرفی بزنم،دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم ولی نمیشد ،همه چی خشک شد و رفت.
دایی حسین اینقدر حالش بد بود که عمو هادی و چند نفر دیگه اومدن بردنش مراسم تمام شد
(وای که چقدر زود تمام شد ، من که خدا حافظی نکردم ،من که حتی برای اخرین بار مادرمو ندیدم )
نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد
مادرجون: حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه.
بابا رضا: من حرفی ندارم میتونه بیاد.
(رفتم به کت بابا چنگ زدمو نمیخواستم برم ،میخواستم همراه بابا برم خونه)
مادر جونم فهمید اومد بغلم کردو اشک میریخت سارا جان مواظب خودت باش.
ادامه دارد ....
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_چهارم
توی راه بابا اصلا حرفی نزد، رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم زودتر رفتم خونه که برم تو اتاقم. چشمم به سجاده مامان افتاد که اون شب جمع نکرده بودم .
رفتم نشستم کناره سجاده .
قفل زبونم باز شد :
یعنی اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟
به حال روزم نگاه نکردی؟
من که از تو چیز زیادی نخواستم!
من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم .
هر چی گفتی انجام بدم
کجاست اون بخشندگیت هان
چرا صدامو نشنیدی
دیگه نمیخوامت
دیگه نیازی به تو ندارم
تمام زندگی من الان زیر خاکه ، دیگه هیچ نمیخوام ازت .
شروع کردم به جیغ و داد کردن سجاده رو پرت کردم مهره خورد شد از شدت پرتاب من. اون طرف تر ، تسبیح مادرمو گرفتم پاره کردم.
بابا شنیدن صدام خودشو رسوند داخل خونه
اومد کنارمو بغلم کرد: سارا جان آروم باش بابا
- چه جوری آروم باشم بابا .
مامان دیگه نیست پیش ما
بابا عشقت الان زیر خاکه
بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت :
اینقدر تو بغلش گریه کردم که نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم .
نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن
نرگس جون: سلام ساراجان ، بهتری؟
- بابام کجاست؟
نرگس جون:رفته مراسم ، میخواست بمونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ، بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم ، شاید باز حالت بد بشه .
یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه، واقعا خیلی بد حالم ، پدرم حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم به خودم میگفتم بابا جون تو چقدر صبوری منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم.
در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میومدن بهم سر میزدن بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک.
(من چقدر خوشحال بودم که بلاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه)
سریع اماده شدم و رفتیم
رسیدیم بهشت زهرا ،دسته بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد نشستم کناره قبر
سرمو گذاشتم روی سنگ سلام مامان قشنگم
ببخش که دیر اومدم پیشت.
چقدر دلم برات تنگ شده بود.
چقدر زود از پیش ما رفتی.
بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم...
ادامه دارد ....
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نام تو پناه است، نگاه تو امان است
آغوش تو، دلبازترین جای جهان است...
#امام_رضا...🕊
#دلتنگی🥀
#مدیر☺️
@aseman_hashtom8
♥️͜͡🖐🏻
بسمربالرضا|❁
دلمهواۍتوڪردههزارمرتبہشُڪر
دلِبدونِتورابیگماننمیخواهم:)
🖐🏻¦⇠#السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا
باز مگذار این ستاره کهکشان را گم کند
مشهدت این قبله هفت آسمان را گم کند
همچنان بالای گنبد باد پرچم دار توست
تا مبادا این کبوتر آشیان را گم کند
#سلام_آقا
#امام_رضا...🕊
#دلتنگی🥀
#مدیر☺️
@aseman_hashtom8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🎤
دوروبرتهمهخوبن...
فکرگدایبدمباش...
فقطگدایتومیشم...❤️
#امام_رضا...🕊
#دلتنگی🥀
#مدیر☺️
@aseman_hashtom8
هدایت شده از تَسرِعاليالحرم:)💔🇵🇸
اگهمیشه۴تاالهیبهعلیبنموسی(ع) میگینجورشه!🙂