eitaa logo
انتشارات آسمان سوم📖
214 دنبال‌کننده
212 عکس
27 ویدیو
1 فایل
📖 انتشارات آسمان سوم ناشر تخصصی کتاب های دفاع مقدس📚 🏢شیراز، بلوار پاسداران، جنب باشگاه فجر 📚فروشگاه آسمان کتاب، جنب ایستگاه مترو وکیل الرعایا ادمین: @Ftm_dhghn1
مشاهده در ایتا
دانلود
13.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"چراغ‌دار" منتشر شد. روایت‌هایی از زندگی شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ(علیه السلام) تحقیق و تدوین: جمعی از پژوهشگران و نویسندگان حسینیه هنر شیراز انتشارات راه‌یار با همکاری برای تهیه کتاب به شماره ۰۹۱۷۵۸۵۰۳۱۱ پیام دهید یا [اینترنتی خرید کنید.](https://raheyarpub.ir/product/چراغ-دار/) @asemane3 @kshohadayefars
16.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎁 ثبت‌نام روایت انسان با ۴۰٪ تخفیف ویژه ❇️کدتخفیف ۴۰ درصدی: Ens5 ⁉️دیدید بعضی وقت‌ها یک فیلم سینمایی رو از وسطش شروع به تماشا می‌کنید و اصلا متوجه قصه اصلی داستان نمی‌شید؟ 🔻نسبت ما هم با خیلی از مسائل دینی و اعتقادی همینه؛ چون داستان خلقت و هدف از آفرینش رو درست متوجه نشدیم، خیلی از ماجراهای عالم رو متوجه نمی‌شیم. 🔻مجموعه روایت انسان، داستان خلقت انسان رو از ابتدای خلقت و با تمام جزئیات روایت می‌کنه؛ و بعد هم ماموریت پیامبران مختلف و مقابله‌شون رو با طاغوت‌ها روایت می‎کنه. یک دوره آموزشی پژوهش محور و کاملا مورد اعتماد. این کدتخفیف ۴۰ درصدی مخصوص شماست و فقط تا فردا شب مهلت داره. 🎁کدهدیه: Ens5 🎁 🔻اطلاعات بیشتر دوره و ثبت‌نام: 🆔https://B2n.ir/b10284 🆔https://B2n.ir/b10284 🆔 @Revayate_ensan_home
معرفی کتاب "فاطمه"🌱 بریده ای از کتاب: گاهی وقت‌ها توی خیالم با پدرم دعوا می‌کردم: "خوب شد؟ این همه گفتی "شهادت،شهادت"حال جواب بچه ی سه ساله‌ات را من باید بدهم؟" اما فوری پشیمان می‌شدم. چقدر سه ساله‌ها و یکساله‌ها و شیرخواره‌ها بودندکه پدرشان مثل پدر ما شهید شده بود؛ پس آنها چه؟ بالآخره همه ی آنها هم خدایی داشتند! خون ما هم که رنگین‌تر از آنها نبود، تازه الگوی ما شیعیان امام حسین(ع) است که ایشان هم طفل سه ساله‌شان بعد از شهادت، آن‌طور بیتاب پدر بود! این‌طور وقت‌ها بود که می‌فهمیدم امام سجاد(ع) و حضرت زینب(س) چه کشیده‌اند در برابر بهانه‌های رقیه‌ی سه ساله که پدرش را می‌خواست ... 📖 📚 🇮🇷 @asemane3 @kshohadayefars
انتشارات آسمان سوم📖
"چراغ‌دار" منتشر شد. روایت‌هایی از زندگی شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ(علیه السلام) تحقیق
*گُذَرِ اربعین* زنگ در را زدند. پستچی بود. گذرنامه‌ من و مادرم رسیده بود. خوشحال بازش کردیم که خواهرم سر رسید و گفت:«منم دوست دارم پیاده روی اربعین بیام. برا منم گذر بگیرین!» فردا با مادرم رفتن پلیس ۱۰+‌. مادرم زنگ زد. با ناراحتی گفت:«دیدی چی شد؟ میگن شناسنامه عکس‌دار نیست. نمیشه! دلم نمیاد بدون خواهرت برم. تو برو!» من هم بدون مادرم دلم نیامد و هیچ کدام نرفتیم. ولی هر شب پای تلویزیون تصاویر مشایه را که دیدم، سوختم. یک شب همینطور که گریه می‌کردم یکدفعه یادم آمد به شهید محمدرضا کشاورز ؛ دلش می‌خواست با پدرش برای اربعین به کربلا برود اما شناسنامه‌اش عکس‌دار نبود و نشد! حتی بعد از آن تلاش کرد با خواهرش به مشهد برود ولی آن هم نشد! بیشتر دلم سوخت. صدایش زدم بی آنکه بدانم چه می‌خواهم. فقط می‌دانستم در این یک مورد همدردیم. روزی که به خانه مادرش رفتم و خاطراتی که تعریف کردند را، با خودم مرور کردم. فردایش رفتم دفتر (حسینیه هنر شیراز). در که باز شد اتاق پُر از کتاب *چراغ‌دار* بود! کتابی که روایت زندگی شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ(ع) بود. یکی‌‌اش را برداشتم و رفتم پشت لپ‌تاپ. طاقت نیاوردم بعد از کارم کتاب را بخوانم. بازش کردم و بی‌معطلی نذر چهارشنبه‌ها را پیدا کردم. همان قسمتی که مخصوص شهید کشاورز بود. اولین روایت، قصه گذرنامه و شناسنامه بی‌عکسش بود. بقیه روایت‌هایش را خواندم‌. با چشم دنبال خاطراتی گشتم که از خانواده‌اش گرفته بودم. همینطور که محو کتاب بودم، شنیدم "تق تق...خانم نیکخو!" یکه خوردم‌. زود کتاب را بستم و گیج و گنگ سرم را بالا آوردم. همکارم توی چارچوب در ایستاده بود. گفتم:" بله!" حرف می‌زد؛ ولی هنوز در عالم کتاب بودم. حرفش که تمام شد و رفت، دوباره کتاب را باز کردم. برگشتم از اول مرور کردم. جمله‌ی «بابا! برا نونی که بهم می‌دی حلالم کن» من را یاد دوچرخه خریدن محمدرضا انداخت. پدرش گفت: «یه دوچرخه ۲۸ میلیونی نشونش دادم؛ ولی توان مالی منو نگاه کرد. برای همین دوچرخه ۳میلیونی دست دوم خرید. گفتم: «این بدرد نخوره.» ولی گفت: «اینو دوس دارم!» چند بار خراب شد و می‌آورد درستش کنم. بار آخر که آورد ناراحت شدم و پرتش کردم آن بَر حیاط! بغض گلویش را گرفت، گریه کرد. گفت: «بابا حق با شما بود. راست می‌گید. به درد من نمی‌خوره.» آهی برای مظلومیت محمدرضا کشیدم. همیشه مظلوم بود. برای هرچیزی که خواست. مثل اربعینی که جا ماند. در نهایت هم مظلومانه از این دنیا رفت. حالا او مهمان خصوصی اباعبدالله(علیه السلام) هست. روایت فهیمه نیکخو محقق کتاب ؛ ٣ شهریور ۱۴۰۳ @asemane3 @kshohadayefars
معرفی کتاب "سینه‌های بی‌نشان"🌱 📖سینه‌های بی‌نشان؛ روایتی از شهدای فارس در 74 صفحه 🖊 نویسنده: کمیته تالیف و تدوین 📚نوبت چاپ: اول، 1402 بریده ای از کتاب: خلاصه یک مدتی می‌شد که بعد از دامادم بهترین مونسم دلشوره شده بود. فکر و خیال می زد به سرم. انگار کسی بهم می‌گفت باید علامت‌های بدنش را خوب نگاه کنم و به ذهن بسپارم. مخصوصا از وقتی خواب دیدم حسین شهید شده و من سه بار دستم را بلند کردم و گفتم: "یا ابوالفضل بچه‌ام رو از خودت می خوام"... 📖 📚 🇮🇷 @asemane3 @kshohadayefars
معرفی کتاب "پرونده گزینش "🌱 📖گزیده:روایت داستانی سردار شهیدمحمدجواد روزیطلب 🖊 نویسنده: مهدی دریاب 📚نوبت چاپ: اول، 1402 بریده‌ای از کتاب: بحث ادای تکلیف و وظیفه را پیش کشید، اما من می‌شناختمش. شخصیت اداری و دفتر و دستکی نداشت. می‌دانستم خیلی دوست دارد بیاید جبهه یا مثل قبل توی اطلاعات عملیات خدمت کند. حرفم را زده بودم، با این‌وجود در مقابل او احساس برتری نمی‌کردم.به نظرم رسید جواد از درون بزرگ شده. این بزرگی وسعه صدر را فقط در فرماندهان خط مقدم جبهه دیده بودم. تنها یک چیز می‌توانست شخصیت آدم‌ها را این‌طوری توسعه بدهد، مبارزه با نفس! از هم جدا شدیم، همچنان درگیر بزرگی شخصیت او بودم. باخودم گفتم: "کجایی کاظم؟ این جوان روحیه رزمندگی داره ولی برای ادای تکلیف مونده شیراز و کارهای پذیرش پاسدارها رو انجام می ده. این بزرگی، اجر صبریه که خدا بهش داده و اینجا از سنگر خط مقدم ورود به سپاه، سنگربانی می‌کنه" 📖 📚 🇮🇷 @asemane3 @kshohadayefars
معرفی کتاب "روز هشتم"🌱 📖خاطرات شهدای استان فارس 🖊 نویسنده: فهیمه ناصری 📚نوبت چاپ: اول، 1403 بریده ای از کتاب: روز هشتم بود.هیچ وقت یادم نمیره.اول صبح بودکه حاجی گفت: "بیا نگاه کن" دیدم لباس های بسیجی ش رو پوشیده و عروسم داره کیفش رو می بنده . نفهمیدم چه جوری رفتم پیشش. _مادر،به این زودی می خوای بری؟ دست کرد دور گردنم و گفت : "مادرجون،حنظله شب عروسی کرد،فرداش رفت جها.من الان هشت روزه اینجام." 📖 📚 🇮🇷 @asemane3 @kshohadayefars
معرفی کتاب "خانمیرزا"🌱 📖مجموعه داستان کوتاه،بر اساس زندگی و خاطرات سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 🖊 نویسنده: عبدالرضا قیصری 📚نوبت چاپ: اول، 1403 بریده ای از کتاب: با دستش که یک باند خونین راگرفته بود،برای چشمانش سایه بان درست کرد و گفت: "آره،همون که می گفتن فرمانده ی گروهان امام رضا«ع» هست؟" گفتم«ها!خب؟!» مشغول ادامه ی کارش شدوگفت: «خون زیادی ازش رفته بود،ولی ماشالله هنوز سر پا بود.ترکش ها بیشتر خورده بود به شکم و پهلوش. یه زخم کوچیکم بالای ابروش...» یاد خوابم افتادم و بی اختیار گفتم: "یافاطمه زهرا(س)" 📖 📚 🇮🇷 @asemane3 @kshohadayefars
🇮🇷رونمایی از کتاب‌های کنگره ملی شهدای استان فارس در تابستان ۱۴۰۳ ✍ اقدام جهادی دومین کنگره ملی شهدای استان فارس در راستای نشر کتاب‌های فاخر ادبیات پایداری 🗓پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ ساعت ۹ صبح مکان: بلوار پاسداران، حسینیه عاشقان ثارالله @asemane3
🇮🇷رونمایی از کتاب‌های کنگره ملی شهدای استان فارس در تابستان ۱۴۰۳ ✍ اقدام جهادی دومین کنگره ملی شهدای استان فارس در راستای نشر کتاب‌های فاخر ادبیات پایداری 🗓پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ ساعت ۹ صبح مکان: بلوار پاسداران، حسینیه عاشقان ثارالله @asemane3
16.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷رونمایی از کتاب‌های کنگره ملی شهدای استان فارس در تابستان ۱۴۰۳ ✍ اقدام جهادی دومین کنگره ملی شهدای استان فارس در راستای نشر کتاب‌های فاخر ادبیات پایداری 🗓پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ ساعت ۹ صبح مکان: بلوار پاسداران، حسینیه عاشقان ثارالله @asemane3