📲 سردار شهید سلیمانی:
دفاع از حرم حضرت زینب(س)
دفاع از حرم #امام_رضا(ع) در ایران هم هست✊
#ولادت_امام_رضا(ع)🌸
#سردار_دلها♥️
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
ای وای بر این #لحظه های استخوان سوز😭
پس کو❓
چه شد❓
#آن قامت رعنا و پیروز‼️
#اشک 😭زلال #همسرت را کَس نفهمید❌
فریاد #سرخ مادرت را کَس نفهمید
و بغض در گلو مانده# پسرت را ....
#قیمت این لحظه چند ⁉️
پیکر مطهر #شهید_سعید_کمالی
#مدافع_حرم
در آغوش دردانهاش ،💔
و وداع #جانسوز مادر و #همسر شهید کمالی در مشهد مقدس🌷
#شبــــتون_شهــــدایی🌙
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
#دڷݩۋشت ✍🏻🕊
-هږ ۅڨٺ ݕيڪاڔ ݜدے !😊
یہ ٺښݕيح ݕڱيږ دښٺٺ و هی بڱۅ
"اݪݪہم عڄݪ ݪۅݪيڪ اݪڣڔج" ♥️
هݦ دݪ خۅدٺ آڔۅݥ ݦیڱیڔه
هݥ دݪ آقا ڪہ یڪی داڔه ݕڔاے ظہۅڔۺ دعا ݥیڪݧہ...💚
@asganshadt
#اصڸاځ_ݩݦاݫ
⁉️ واقعا چرا انقدر به نماز جماعت توصیه شده؟🔅🧐
✅ دلایل خیلی زیادی داره.
یکی از مهم ترین دلایلش اینه که آدم وقتی میره نماز جماعت، #تمرین_ولایت_پذیری میکنه.👌
🔷 نباید از امام جماعت جلو بزنه یا زیاد عقب بیفته...🌹
🔷 وقتی امام داره حمد و سوره رو میخونه همه باید گوش بدن و ساکت باشن..🌺
👌امام جماعت باید عادل باشه..
🔷 طولانی با سریع بودن نماز بستگی به امام جماعت داره و👇
🌺 همش تمرین ولایت پذیریه.
✅ و همونطور که میدونید هر کی اهل ولایت پذیری شد دنیا و آخرتش آباد میشه. اعمالش همگی خالص و نورانی خواهد شد...✨🌟
👈 لطفا نگاهمون رو نسبت به نماز جماعت تغییر بدیم...
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@asganshadt
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
هدایت شده از گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
#تلنگرانه
⇜از #شهدای گمنام
↫به #خواهران مومن
خواهرم
خون❣ از من
#حجاب از تو
شفاعت از من ✨
#حیا از تو
#مدافع_حجاب🌸🍃
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
🔅دلی بی غم کجا جویم؟!
⏱️۱۴ تیر، #سالروز_ربوده_شدن ۴دیپلمات ایرانی🇮🇷 بدست نیروهای فالانژ اسرائیلی در بیروت
#حاج_احمد_متوسلیان
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
۱۴ تیر ماه سالروز ربایش #حاج_احمد_متوسلیان و دیپلمات های ایران
خبری در راه است...؟ 😢
توییتر منتسب به سایت رهبر انقلاب، بخشی از بیانات معظم له را منتشر کرد که فرمودهاند: حاج احمد متوسلیان عنصر بسیار با اخلاص و فانی در راه خدا بود.
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt