eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
622 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ امیرالمومنین(ع): بهترین برادران، کسی است که وقتی او را از دست دادی زنده ماندن بعد از او را دوست نداشته باشی. 📚 غررالحکم اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
🍃🍃🍃🍃*🕊🌟🕊*🍃🍃🍃 گاهی تـ❤️ـو را احساس ميکنم اما چقـدر دل خوشـی ها کم استــ ..😔 📎برادر جان می روی 🕊 بسلامتــ؛ سلام ما هم برسان✋ 🌙 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
میگفت: سعی كنيد سكوت شما بيشتر از حرف زدنتان باشد هر حرفی که میخواهيد بزنيد فكر كنيد كه آيا ضرورت دارد يا نه؟! بی دليل حرف نزنيد كه خيلي از صحبت های ما به گناه و دروغ ختـم می شود 🌹به یاد برادر عزیزمان 🌟شهید محمد هادی ذوالفقاری 🍀اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺 🌷پاداش ❤️ روزی که برای پذیرش خادمی اومده بود، ما شرایطی رو برای خادمی بیان کردیم.😊 محسن همه اون‌ها رو دارا بود.☺️ در اونجا محسن دو درخواست داشت. اول گفت: «حاجی منو پشت هیئت بذارید که توی دید نباشم!» 😔 مورد دوم این بود: هر چی کار سخته ، بدید به من. 😇 محسن نمی‌خواست بین ۸۰۰ نفر در هیئت دیده بشه، 😢 خدا هم گفت حالا که نمی‌خوای دیده بشی، من به کل عالم نشونت می‌دم. 😭❤️ راوی: حجت‌الاسلام‌ لقمانی ╭━━━⊰ツ⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @asganshadt ╰━━━⊰ツ⊱━━━╯
شهیدی ک نماز نمیخواند🤔 تو گردان شایعه شد نماز نمی خونه گفتن .. تو که رفیق اونی..بهش تذکر بده.. باور نکردم و گفتم .. لابد می خواد ریا نشه.. پنهانی می خونه.☺️ وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون.. بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! 😳توی سنگر کمین.. در کمینش بودم تا سرحرف را باز کنم .. گفتم بهش ک.. ـ تو که برای خدا می جنگی.. حیف نیس نماز نخونی…😁 لبخندی زد و گفت .. یادم می دی نماز خوندن رو☺️ ـ بلد نیستی ؟😳 ـ نه..تا حالا نخوندم😢 همان وقت داخل سنگر کمین.. زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن..تا جایی که خستگی اجازه داد.. نماز خواندن را یادش دادم توی تاریک روشنای صبح.. اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد آرام که کف قایق خواباندمش.. لبخند کم رنگی زد.😔 با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد . . . و با لبخند به شهادت رسید.😔🌹 اری.. مسیحی بود که مسلمان شد و بعد از اولین نمازش به شهادت رسید...😓 به یاد وهب شهید مسیحی کربلا...😔 📲 🙏🏻🌹 ❥✿°↷ @asganshadt
✍️ 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. 💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💠 چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده:
ارزش‌ِ‌‌چِشْمآٺ‌خیْلۍ‌بٰالآٺر‌از‌اوݩه‌ڪِه‌ بخواۍ‌باهآش‌گُݩآه‌ڪُݩۍ‌رِفیق👀✨
دلتـــ ڪه گرفت 💔 بـا رفیقی درد دݪ ڪن ڪه بـاشد این زمینی‌هـا درڪارِ خـود مانده‌اند @asganshadt
♡عِشق‌یڪ سینـه‌وهفتادودو سَـر میخواهد؛ بچـه‌بازیست مگر؟! عشق‌جِگر میخواهد.. . @asganshadt
یه هیئتی که ختم به کهف‌ الشهدا بشه نیازمندم ...!!
همین‌ الان‌ یهویی دستتو بزار رو سینه‌ ات‌ یه‌ دقیقه زمان‌ بگیر و مدام‌ بگو حداقلش اینه که‌ روز قیامت میگی : قلبم‌ روزی یه دقیقه‌ به‌ عشقه‌ آقام‌ زده ... @asganshadt
یا بن یاس بیا و دست نوازشی بر این دل بکش! گویا زنگار گرفته است...!! ■﴾@asganshadt﴿■
❁﷽❁ ❣ حالِ من سخٺ وخیم اسٺ،دوایے بفرسٺ یڪ عیادٺ بڪن از نوڪرِ بیمار حرم ڪاشڪےخانہ من ڪرب و بلا بود حسین بود،همسایہ ے دیوار بہ دیوارِ ❤️ 🌙 @asganshadt
شهـید عزیز؛ با یادِ تــو ، دلِ سنگم ، نَرم چشمانم ، اشک بار و اعتقادم ، محکم می شود .. در آرزوی آن روزی که مثل تــو پرواز کنم .. @asganshadt
❣ صبــ☀️ـح یعنی ... قلبِ زمان درهوسِ دیدنِ تــــ❣ـــــو که و زمین گلشنِ🌺 اسرار شود آرزویِ زمین و زمان 🌸🍃 ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱ @asganshadt ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
『°』 🌱 😇←انگیزهـ بیشتر و بالاتر از لبخند امام زمانمون→😇 بچـه ها به عِشْــق آقـٰا امام زماݩ(عج)...❤️ واسـ خـٰاطـِر لَبخَندِ آقــٰـا!✨ بچه ها به حُرمَتـــ یه خُرده مُحبَتـۍ ڪہ بہ امام حُـسـِـیـݩ داریـم!🌟 بچه ها وا‌سـ خـٰاطِـر اینکه اشڪـِ برای اربـٰاب رو اَزَمُون نگیرن! دُورِ گـنــٰاهـ رو خَـــطــ.... بِڪشیـٖم🚫 وَالسَـݪاݥ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°•j๑ïท🌱•° @asganshadt
🌺محبوبترین عبادت در روز جمعه 💚@asganshadt💚