eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
619 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
تولد داریم🌺🌸🌼🌻 چه تولدی👌 تولد بهترین آقا ، پیشوا و رهبر گیتی زیبا🌍 حضرت آیت الله خامنه ای🌷❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @asganshadt
اوتولد‌یافت‌که‌جانبازی‌کند(: اقای‌من‌تولدتیرماهیتون‌مبارک🧡 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز
✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت @asganshadt
🤞 من عـــــاشقی را از خـــــدا یاد گرفتم همان لحظه که گفت صدبار اگر توبه شکستی بازآ♥️ @asganshadt
🌱❤🌻 رنگ اقتدار؛ به رنگ چادرتان افتخار کنید! فلسفه چادر مشکی : چادر مشکی پوشش شیک و جذاب خانم های محجبه است. رنگ مشکی نماد ، ، و و است. 🍃🌸✨ روانشناسی و فیزیولوژی رنگ مشکی😉😌 مشکی نماد تاریکی است،🖤 جاییکه همه چیز رازآلود و ناشناخته است. 😯🤭 نیز از آنجاییکه نماد و زن است بهترین نمادش رنگ رازآلود مشکی است.🤩 ویل دورانت مورخ معروف اروپایی که درمورد حجاب، پژوهش های مفصلی کرده است در توصیف حجاب زنان اروپایی قبل از قرن ۲۰ میگوید: زنان زیبایی هایشان را همچون رازی مقدس پنهان میکردند.🧐🤩 لباس مشکی نشان دهنده قدرت غیرقابل انکار است.☺️😌 بر خلاف قرمز یا سبز، که نشان دهنده طول موج های خاص نور است، سیاه اما یک طول موج نیست بلکه ترکیبی از تمام رنگ هاست. یک جسم سیاه تمام طول موج های قابل مشاهده را جذب می کند و آن را به صورت دسته ای قرار می دهد. 🍃🌸✨ رنگ مشکی با ثروت و زیبایی نیز مرتبط است، مثلا بعضی اشیاء خانگی لوکس و اشرافی به رنگ مشکی و براق هستند.😄 رنگ مشکی معنی قدرت، رمز آلود بودن و ظرافت و بعضی اوقات معنی ترس و ناشناخته بودن را منتقل می‌کند.😜 🍃🌸✨ گِرِگ ویلیامز، متخصص زبان بدن میگوید: رنگی که میپوشید در قضاوت دیگران نسبت به شما و عملکردتان تاثیرگذار است. ویلیامز اعتقاد دارد کسانی که رنگ های تیره میپوشند نسبت به دیگران بیشتر هوای خودشان را دارند. آنها بیشتر از خودشان مراقبت میکنند. 😇...🌱 @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠مادر شهید از رزمنده ای که آخرین وصیتش حجاب بود و با خون خود کاغذ وصیت نامه اش را امضا کرد می گوید ... @asganshadt
❣🌟❣🌟❣🌟❣🌟❣ 🕊ارزوی رخِ تـ✨ـو گرفته ز دو چشم 🕊قدر یک لحظه 🕊طلوعت ما را بس با نام جهادی سید ابراهیم 🌙 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ☺️ @asganshadt
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . @asganshadt
•• همیشه به نیـــروها و رزمنـــده‌ها می گفت قبل از خواب زمزمه کنیم؛ ⛱ اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتی تُحرِمُنِیَ الْحُسَینْ ' . •|خــــــدایا! گـــناهانی را که مـــرا از محــــروم میکــند ببخش...!|• . 🖇 @asganshadt
🌱🌸 . . . . . . نـگـو "ســی هــزار کــوفــی به " کربلا آمدن ، "حــسیـــن" را بـکـشنـد‼️ "کــوفــی" کـه مـی گـویـی، دور "خــودم " و "خــودت" را خــط قــرمـزی می کـشـی‼️ بـگـو : "سـی هـزار گنـــه کــار "‼️ آن وقـت ، مـــا هـم تـــا " تــرک گــنـاه " نـکـرده بـاشیـم... در ایـن "دایـــره" هــستـیم ‼️‼️ چہ زیـــبا شهیـــدۍ گفـــت : ** گُــناه یَعــــنی، خُــداحافـظ حسیـــــن اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتي تُحْرِمُنِیَ الْحُسَیْنْ🤲🏻✨ خدایا گناهانی را که مرا از "حسین" محروم میکند ببخش...🤲🏻 😔💔 @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام {به روایتی} بر تمام عاشقان اهل بیت تسلیت عرض می کنم 😭🖤🖤🖤
⸾💫💟⸾ به‌عالَم‌تانداےیاعلےهست براےشیعیان‌اوولےهست براےیارےِدینِ‌محمد(ص) عَلمدارےچنان‌سیدعلےهست🌸 @asganshadt
•برخوردحاج‌قاسم‌با‌دخترےڪه‌ حجاب‌مناسب‌نداشتـ:) ♥️ الزهرا @asganshadt
☁🌊⸾•• ••• میگه↓ _____________ رفیق‌خوب‌اونیکه‌..وقتۍمیبینش‌ تـور ویادِ خدا بندازِ رفاقت‌تـا‌شهادتــــ _____________ @asganshadt
"•👓🔗🔫•" • • من‌اگرمدافع‌حرم‌نیستم باچادرم‌مدافع‌حجاب‌ڪہـ‌میتوانم‌باشمـ(:🌱 @asganshadt
•{😍🙊}• •{اصَنـ روایتـ داریمـ •{دخترے ڪہ چادریہ •{گُلے از گُلاےِ بِهِشتِہ(: @asganshadt
••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•• من یڪ دختـر ...☝️ و ، سرزندہ و پرڪار...😅😃 و نهج البلاغہ اگر میخوانم رمان و حافظ هم میخوانم.🤓 عاشق پهلوانے هایحضرت حیدر اگر هستم،😍 یڪ عالمہ شعر حماسے از شاهنامہ هم حفظم.😏 پاے سجادہ ام گریہ اگر میڪنم😭 خندہ هایم بین دوستانم هم تماشایے است !😉😅 من یڪ عالمہ دوست و رفیق دارم.😍 تابستان ها اگر اردوے جهادے میرویم🙄 اردوهاے تفریحے ام نیز هر هفتہ پا برجاست ...👌 ما اگر سخنرانے میرویم 😕 پارڪ رفتنمان هم سرجایش است ...🎡 مسجد اگر پاتوق ماست🕌 باغ و بوستان پاتوق بعدے ماست ...⛲️ براے نماز صبح قرار مسجد اگر میگذاریم ، هنوز خورشید نزدہ از مسجد تا خانہ پیادہ قدم میزنیم.🚶🚶 دعاے را اگر میخوانیم همانجا سفرہ باز میڪنیم و با خندہ و شادے صبحانہ مان میشود غذا با طعم دعا !🌯🍳 ما اگر سر میڪنیم☝️ نقاش هم هستیم😉خطمان هم خوب است✍ حرفهاے مان سرجایش🙂 شوخے هاے دوستانہ مان را هم میڪنیم😛 نمایشگاہ و تئاتر هم میرویم👌 سینما هم اگر فیلم خوب داشت ...🎞 ڪوہ هم میرویم 🗻 عڪس هاے یادگاری📸 فیلم هاے پر از خندہ و شادی😂 ... ڪے گفتہ ما ...😳🤔😡 من از دنیاے خودمان سراغ ندارم ! 😍 دنیاے من و این رفیقان با خدایم💞 همین هایے ڪہ دنبال زندگیشان در ڪوچہ و خیابان نمیگردند 😠 همین هایے ڪہ وقتے دلت را میشڪنند تا حلالیت ازت نگیرند ول ڪن نیستند ❤️ همین هایے ڪہ حیاشان را نفروختند ... خوشبخت ندیدہ ، هرڪس ما را ندیدہ ...😍 یــادت نرود بـ❣ـانو‼️ ••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈ @asganshadt
اگر حجاب براي پيش گيري از شهوتراني و جنسي كردن فضاي جامعه است چرا صورت زن كه زيباترين عضو است از پوشش استثناء شده است؟ پاسخ👇  در واقع بايد زن صورتش را نيز مي پوشاند اما چون دين اسلام دين سهله و سمحه است پوشش صورت و دست ها از مچ واجب نشده است و با وجوب پوشش ساير اعضاء بدن به ويژه موي سر و ممنوعيت آرايش در بيرون از منزل، جلوه گري اين زيبايي را به حداقل رسانده است. ضمنا اگر زن بداند كه كسي از روي شهوت به او نگاه مي كند پوشاندن چهره نيز بر او واجب مي شود. @asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هشتم 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن ح
✍️ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: