eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
598 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸 🌺 ❤ امام‌صادق(علیه السلام)فرمودند: 🌸ڱاهے مؤمنے در روز ٺصميم میڱيرد 🌸ڪہ درشب نمازشب بخواند ولے خوابش میبرد، 🌸و موفق بہ خواندن نماز شب نمےشود ؛ 🌸خداوند به دليل همان نيٺ و 🌸قصدش اجرِ نماز شب را ثبٺ میفرمايد 🌸و براے نفس هايش ثواب ٺسبيح و 🌸 براے خوابش ثواب صدقہ را میدهد. 📚 ميزان‌الحڪمہ؛ج10،ص280 🌼
و تو ای‌صاحب‌الزمـان در میـان این همـه مدعی؛ چقـدر تنهـایی..😔 ؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینو دختر پسرای عاشق بخونن😍😍😍 مؤمن بودن جسارت میخواهد...😳 اینکه وسط یه عده بی نماز، نماز بخونی!! اینکه وسط یه عده بی حجاب در گرمای تابستون حجاب داشته باشی!!🔥 اینکه حد و حدود محرم و نامحرم و رعایت کنی!!... اینکه تو فاطمیه مشکی🏴بپوشی و مردم عروسی بگیرن!!👰🤵....😟 اینکه به جای آهنگ و ترانه، قرآن گوش کنی!!؟.....؟......📖 ناراحت نباش خواهر و برادرم، دوره آخرالزمان است،😣 به خودت افتخار کن...💪🏻 تو خاصی...🤔 تو شیعه علی هستی...😎 تو منتظر فرجی...😭 تو گریه کن حسینی...😥 نه اُمُّل...😓 بگذار تمام دنیا بدو بیراهه بگویند!😬 به خودت...😯 به محاسنت...😶 به چادرت...😐 به عزاداریت...🙂🙃 به سیاه پوش بودنت...🏴🏴 باور کن... تمام این‌ها، می‌ارزد به یک لبخند رضایت 💜💔مهدی فاطمه💔💜 ♥️ @asganshadt
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅هرکی میخواد پر رونق بشه فراموش نکنه...👌 🌺 👆 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت @asganshadt❤️
@dars_akhlaq .mp3
زمان: حجم: 2.59M
🔊 🔴 مجموعه درس اخلاق 🔴 💐🎙 ⭕️موضوع: زیادی نماز و روزه، حج هر ساله، تداوم و صدقه دادن، معیار کافی برای تشخیص افراد نیست. 🔴👈 پس نشانه های اصلی چیست؟ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت @asganshadt🌹
تفسیر دشت كربلا در سینہ توست دلہـــا گرفتار غم دیرینـہ توست با رفتنت دیگر تو آسوده ز دردے داغ یتیمے را به صادق هدیه كردے🥀🖤 {علیه‌السلام}تسلیت‌باد🥀   @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یاامام محمدباقر(علیه السلام) شهادت تسلیت عرض مینماییم یاالرحم الراحمین💯 @asganshadt🖤
Haj Meysam MotieeShahadatEmamBagher-1393[04].mp3
زمان: حجم: 9.49M
باغم وغربت شبای آه اومده.... ویژه شهادت (ع)🎶 🎤 ◾️اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🖤@asganshadt🖤
⚘﷽⚘ 📌دعوت شده پیامبر 🔰همسرشهید: به آقامصطفےگفتم براےاتمام حجت وآرامش خودم برویم حرم واستخاره بگیریم وقتےرسیدیم حرم میکشیدم واردحرم شوم چون ازخدا خواسته بودم که به بنده اش نشان دهدآیاراهےکه میرویم درست است یانه❓ 🔆وآیاحضرت آقا راضےبه این کارهستندیانه و خوبے باخواب صادقه و تحقیقات نشانم داده بود. وقتےاستخاره گرفتیم جوابش اینگونه بود؛ دعوت پیامبربا دعوت انسانهاے میکند به او اجازه دهید. 🔰ازآقاعلےبن‌موسے همانگونه که تاکنون مراقبم بودازاین پس نیزهوایم راداشته وصبورےنصیبم کند هنوزازحرم مطهربیرون نرفته بودم که به آقا مصطفےگفتم:به گمانم امام رضا(ع)برمن منت گذاشتن 🔆وصبورےبسیارےبه من عطاکردند. آرامشےخاص وجودم رافرا گرفته بودوازآن همه . 🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshat
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: @asganshadt