🌸🍃🌸
🌺 #حدیث_روز
❤ امامصادق(علیه السلام)فرمودند:
🌸ڱاهے مؤمنے در روز ٺصميم میڱيرد
🌸ڪہ درشب نمازشب بخواند ولے خوابش میبرد،
🌸و موفق بہ خواندن نماز شب نمےشود ؛
🌸خداوند به دليل همان نيٺ و
🌸قصدش اجرِ نماز شب را ثبٺ میفرمايد
🌸و براے نفس هايش ثواب ٺسبيح و
🌸 براے خوابش ثواب صدقہ را میدهد.
📚 ميزانالحڪمہ؛ج10،ص280
🌼 #نماز_شب
#یاصاحب_الزمان_عج
و تو
ایصاحبالزمـان
در میـان این همـه مدعی؛
چقـدر تنهـایی..😔
#اینصاحبنا؟!
#بهار_مهدوی
اینو دختر پسرای عاشق بخونن😍😍😍
مؤمن بودن جسارت میخواهد...😳
اینکه وسط یه عده بی نماز، نماز بخونی!!
اینکه وسط یه عده بی حجاب در گرمای تابستون حجاب داشته باشی!!🔥
اینکه حد و حدود محرم و نامحرم و رعایت کنی!!...
اینکه تو فاطمیه مشکی🏴بپوشی و مردم عروسی بگیرن!!👰🤵....😟
اینکه به جای آهنگ و ترانه، قرآن گوش کنی!!؟.....؟......📖
ناراحت نباش خواهر و برادرم، دوره آخرالزمان است،😣
به خودت افتخار کن...💪🏻
تو خاصی...🤔
تو شیعه علی هستی...😎
تو منتظر فرجی...😭
تو گریه کن حسینی...😥
نه اُمُّل...😓
بگذار تمام دنیا بدو بیراهه بگویند!😬
به خودت...😯
به محاسنت...😶
به چادرت...😐
به عزاداریت...🙂🙃
به سیاه پوش بودنت...🏴🏴
باور کن...
تمام اینها، میارزد به یک لبخند رضایت 💜💔مهدی فاطمه💔💜
#اللهمعجللولیکالفرج ♥️
@asganshadt
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅هرکی میخواد #محرمش پر رونق بشه #غدیر فراموش نکنه...👌
#مبلغ_غدیر_باشیم🌺
#استاد_پناهیان👆
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت
@asganshadt❤️
@dars_akhlaq .mp3
زمان:
حجم:
2.59M
🔊 #کلیپ_صوتی
🔴 مجموعه درس اخلاق 🔴
💐🎙 #مقام_معظم_رهبری
⭕️موضوع: زیادی نماز و روزه، حج هر ساله، تداوم و صدقه دادن، معیار کافی برای تشخیص #ایمان افراد نیست.
🔴👈 پس نشانه های اصلی #ایمان چیست؟
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت
@asganshadt🌹
تفسیر دشت كربلا در سینہ توست
دلہـــا گرفتار غم دیرینـہ توست
با رفتنت دیگر تو آسوده ز دردے
داغ یتیمے را به صادق هدیه كردے🥀🖤
#شهادتامامباقر{علیهالسلام}تسلیتباد🥀
@asganshadt
السلام علیک یاامام محمدباقر(علیه السلام)
شهادت #امام_محمد_باقر تسلیت عرض مینماییم
یاالرحم الراحمین💯
@asganshadt🖤
Haj Meysam MotieeShahadatEmamBagher-1393[04].mp3
زمان:
حجم:
9.49M
باغم وغربت شبای آه اومده....
ویژه شهادت #امام_محمد_باقر(ع)🎶
#حاج_میثم_مطیعی🎤
◾️اجتماع بزرگ عاشقان شهادت
🖤@asganshadt🖤
⚘﷽⚘
📌دعوت شده پیامبر
🔰همسرشهید:
به آقامصطفےگفتم براےاتمام حجت وآرامش خودم برویم حرم واستخاره بگیریم
وقتےرسیدیم حرم #خجالت میکشیدم واردحرم شوم چون ازخدا خواسته بودم که به بنده اش نشان دهدآیاراهےکه میرویم درست است یانه❓
🔆وآیاحضرت آقا راضےبه این کارهستندیانه و #خداوندبه خوبے باخواب صادقه و تحقیقات نشانم داده بود.
وقتےاستخاره گرفتیم جوابش اینگونه بود؛ دعوت پیامبربا دعوت انسانهاے#عادےفرق میکند به او اجازه دهید.
🔰ازآقاعلےبنموسے#الرضاخواستم همانگونه که تاکنون مراقبم بودازاین پس نیزهوایم راداشته وصبورےنصیبم کند
هنوزازحرم مطهربیرون نرفته بودم که به آقا مصطفےگفتم:به گمانم امام رضا(ع)برمن منت گذاشتن
🔆وصبورےبسیارےبه من عطاکردند. آرامشےخاص وجودم رافرا گرفته بودوازآن همه #ناآرامےوبیتابےخبرےنبود.
#شهیـدمدافعحرم
#مصطفی_عارفی🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️
@asganshat
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt