♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سوم
مادرم بعد از ازدواج مجدد، درس خواند و پزشک متخصص شد
و تاجایی که یاد دارم، بیشتر اوقات، حتی شبها، درخانه نبود؛ هنوز هم همینطور است و با
بزرگتر شدن من و نیما، به حجم کاریش افزوده؛
با اینکه زن مغروری به نظر میرسد،
از لحاظ درونی بسیار عاطفی است؛ همسر مادرم هم غالبا یا کارخانه است، یا در سفرکاری و کمتر او را میبینم،
گرچه او هم چندان عادت به ابراز محبت و احساس ندارد. و زبان پول را بهتر میفهمد، برایم پدری نکرد اما از امکانات مادی کم نگذاشت؛
بااین وجود سایه منتهایش، همیشه آزارم میدهد؛
در کل، در خانه ای بزرگ شده ام
که کمتر ابراز محبت افراد را دیده ام و خودم هم چندان برون گرا نیستم.
روابط من و برادرم نیما در کل کل هایی خلاصه میشود که هیچگاه تمامی ندارد،
هیچکدام از دیگری کم نمی آوریم و مادر را کلافه میکنیم.
نیما با اینکه نازپرورده و
خوش گذران است، جنم خاص خودش را هم دارد، طوری که پدرش توانسته
او را با این سن کم، به عنوان دستیار خودش بشناسد و خیالش راحت باشد.
جالب اینجااست که باوجود قدرت مدیریت، روحیات درونی اش حساس است، به قول خودش:
پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب!
گفتم کتاب؛ تنها اشتراک من و نیما، گرچه او رمان خارجی دوست دارد و من
مذهبی.
من هیچوقت با زندگی اشرافی در منطقه هزارجریب )منطقه ای در جنوب
اصفهان که از محله های مرفه نشین به شمار می آید( انس نگرفتم؛ هیچوقت نخواستم با دوستانم در چهارباغ قدم بزنم و بستنی بخورم، یا بالای کنگره های پل خواجو بایستم و شالم را
بردارم تا باد بین موهایم بپیچد.
پیش نیامده که بخواهم با دوستانم سوار تله کابین صفه شوم یا در میدان امام چرخ بزنم و درشکه سواری کنم (اینها تفریحهایی است که یک اصفهانی به عمق آنها پی میبرد و بس!)
شاید مدتی خواسته باشم برای همرنگ جماعت شدن و از یاد بردن تنهایی ام،
دنبال این خوشیها بروم اما آخر کار، نتوانستم درک کنم چطور بدون یک دل آرام باشم؟
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا (فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_چهارم
وقتی در مدرسه برایمان جشن تکلیف گرفتند، معلممان گفت نماز یعنی حرف
زدن باخدایی که همیشه حرفهایمان را میشنود و تنهایمان نمیگذارد؛ گاهی یک جمله ازیک معلم، هرچند کوچک در ذهن میماند و این جمله از آن معلم در ذهنم
ماند،
همین شد که توانستم با تنهایی ام کنار بیایم و با خدایی که از رگ گردن
نزدیکتراست زندگی کنم نه با کسانی که درکشان نمیکنم.
و همین شد که با تفریح های متفاوتم و اخیرا انتخاب رشته ام، شده ام وصله
ناجور وسوژه خنده اقوام!
-اخه مگه تو حوزه چی یاد میدن؟ تو نمیدونی نماز چند رکعته و خدا و پیغمبر
کی اند که میخوای بری حوزه؟
همیناس دیگه!
چیز جدیدی نداره!
-ببین عزیزم! خدا رو میشه توی پزشکی و شیمی و فیزیکم دید!
تازه به مردم خدمت میکنی دل خدا هم شاد میشه!
ثنا و خاله مرجان درحال آخرین تلاشها برای هدایت من هستند!
سعی میکنم لبخندم را گوشه لبم نگه دارم.
اولا تو حوزه حرفای خیلی پیچیده تری هست که برام جذابیت داره!
دوما شما درست!
ولی علاقه خود منم مهمه! من قبول دارم علوم تجربی و پزشکی ام به
خداشناسی مربوطه، ولی دیگه منو ارضا نمیکنه!
من کلی مطالعه کردم، تست
شخصیت زدم و به این نتیجه رسیدم گروه خونم به پزشکی نمیخوره!
تو دبیرستان برام شیرین بود ولی الان دیگه نه!
نیما هم که طبق معمول عادت دارد مرا تخریب کند، فنجان چای به دست به
میز ناهارخوری تکیه میدهد.
-خاله چرا تلاش الکی میکنید؟ بذارید بره حوزه، ببینه نون و آب ازش
درنمیاد،
سرش به سنگ بخوره، اونوقت میفهمه! الآن سرش داغه!
پشت چشم نازک میکنم که: البته هرچی بخونم به پای بعضیا که شوق دیپلم
حسابداری دارن نمیرسم! چون این بعضیا با این تحصیلات عالیه الان همه
کاره کارخونه اند!
دلم خنک شد! تا او باشد حوزوی ها را دست پایین نگیرد! نیما تقریبا برادرم
است، از مادر یکی و از پدر جدا،
یک سال از من کوچکتر است اما ده برابر من ادعا دارد و
خودش را از تک و تاز نمیاندازد.
همین بعضیا که میفرمایید دارن حال زندگیشونو میبرن؛
کم کم هم مملکت رو از دست شما آخوندها دارن میکشن بیرون!
پس من رسما از طرف دکتر نیما معمم شدم! چه تعریفی هم از زندگی دارد
این بچه پولدار!
مادر میپرد وسط کل کل مان: بسه!
و رو میکند به خاله مرجان: ممنون از راهنماییهاتون! حوراءام باید بیشتر فکر
کنه،
دعا کنید درست انتخاب کنه!
خاله مرجان و ثنا که میروند، مادر مرا میکشد به اتاقش؛ دوست دارم کمی درد و دل کنیم، درباره هرچیزی جز ادامه تحصیل من، این را به مادر هم میگویم، سعی میکند مهربان باشد، اینجور رفتار ساختگی اش را دوست ندارم.
میپرسد: خوب بگو؟ درباره چی حرف بزنیم؟
سرم را روی پایش میگذارم و به خودم جرأت میدهم برای صدمین بار
بزرگترین سوال زندگی ام را بپرسم: میشه بریم سر خاک بابا؟
من دوستدارم ببینمش!
میدانم الان دستهایش کمی میلرزد و اعصابش بهم میریزد؛
همیشه همینجور بوده و آخر هم یک پاسخ داده: راهش دوره، پدرت اجازه نمیده!
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا (فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
شبـهاے تنـهایی ام همهٔ
روزهایی ست ڪه
تو نیستی
ازتـو
شبـی جـامانده درمن
ڪه هرگزصبـح نخواهدشد
اگر میشود, مےتوانی, بیـا...
#شهید_احمد_کاظمی🌷
#شبتـــــون_آرام_بایاد_شھـــــدا🌹
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ای خدا یاد مرا از #شهدا دور نکن
هر شب پنج صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب رو تقدیم میکنیم به روح مطهر
🌷 #شهید_مرتضی آوینی
🕊
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
@asganshadt
ا🍃💐🍃💐
⚘﷽⚘
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
🌾دستمال #کوچیک جیبی داشت که تو همه مراسم عزاداری ائمه ،گریه😭 هاش رو با اون پاک میکرد و میگفت که این اشکها و این #دستمال روز قیامت برام #شهادت میدن . ارادت خاصی به اربابش امام حسین علیه السلام و #حضرت عباس علیه السلام داشت.
🌻تاکید بسیار زیادی بر #خوندن زیارت عاشورا با ذکر صد لعن وسلام داشت.
میگفت امکان نداره شما با #اخلاص کامل زیارت عاشورا بخونی و ارباب نظر نکنه .
📖حفظ قرآن
#شهید عباس آسمیه تاکید بسیار زیاد بر حفظ و قرائت قرآن #بامعنی و همچنین احادیث نبوی داشت و واین در حالی بود که خود نیز احادیث را بصورت کتبی یادداشت و همچنین بصورت صوتی و با صدای خودش #ضبط میکرد
#شهید_عباس_آسمیه🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
نماهنگ " این روزا حالم حال خوبی نیست "
با مداحی حاج نریمان پناهی
مهدیه مجازی عاشقان شهادت
@asganshadt 🌸
یادت باشہ؛🍃🌸
چــادُرتفقطبراےرضاےِ
خداسٺولاغیر..
اگــرچـــادُرےڪـهبھ سر
انداختــهاے ،
خُـدایۍاتنمۍڪُنــد ؛
نیــّتترا اصلاحڪن...♥️:)
#چادرانہ ✨
@asganshadt
شروع روایتگری 🌸 اربعین
پارسال همین موقع ها بین عمود هاے نجف تا شروع عمود 1
یه دلمون نجف گیر ڪرده بود
یه دلمون ذوق رسیدن به ڪـربلا
ما از همون اول عمودارو شمردیم انگار
نه بابا حاجے عمود شروع ڪربلا مشخصه
|طریق ڪـربلا|