🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ای خدا یاد مرا از #شهدا دور نکن
هر شب پنج صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب رو تقدیم میکنیم به روح مطهر
🌷 #شهید_محمد بلباسی
🕊
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
@asganshadt
ا🍃💐🍃💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که با همسرش زیر باران قدم میزد
محبوبه بلباسی همسر شهید محمد بلباسی
🥀💔
@asganshadt
عاشقانه با شهدا🌷
🌾 براستی کدام یک از ما دیگری را پیدا میکند⁉️ما شما را ...
یا شما ما را ؟...اصلا کداممان گم شده ایم ؟ ما یا شما ⁉️میپندارم...
ما روح گم کرده ایم و شما جسم...
روح مان #تلنگر میخواهد و جسمتان #تفحص ....
🌾ما محو در زمانیم و شما محو در زمین. شما در افلاک و ما در پی پلاک
پس ای #شهید... قرارمان باشد :
#تفحص از ما #تلنگر از شما
ما بر جسم تان شما با روح مان ...
0367ee2b085e4f5e7046c882778264fbb33106de.mp3
11.71M
چه کار کنیم که تحمل مصیبتها برامون آسون بشه؟
@asganshadt
🍁اصحاب #عاشورایی امام 💗عشق همه گرد فرمانده جمع شدند فرمانده قول داده بود که #پیکر شهدای #خانطومان را برگرداند ولی خود زودتر به دیدارشان رفت حالا #شهدا برگشتند و قول فرمانده عملی شد ...
🍁چشمان #خانواده معظم شهید #رحیم_کابلی هنوز منتظر خبری از شهیدشان است خادمین #معراج_شهدا این تصویر را مدتها قبل به نیت بازگشت شهدای #خانطومان تهیه کردند .
تصمیم گرفته بودیم به جهت جلوگیری از انتشار #شایعه تصویر #شهید_کابلی را از این قاب جدا کنیم ولی نتوانستیم حتی در قاب ، این #شهدا را از هم جدا کنیم
🍁تصویر را دست نزدیم تا ان شالله هر چه سریعتر پیکر #مطهر شهید کابلی هم به میهن عزیزمان و به آغوش خانواده محترم شهید بازگردد .ان شالله بازگشت این شهید رحیم کابلی هم مرهمی بر داغ فرزندان #شهید باشد ...
#شهید_رحیم_کابلی🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هفدهم
ختم قرآن تمام میشود و با آمدن مداح، همه چیز از یادم میرود و دل میسپارم
به زیارت آل یاسین که خانمی آن را میخواند؛
از همان اهل مجلس، بدون
میکروفون میخواند و خواهش میکند درها را ببندند که صدایش بیرون نرود.
بعد از دعا، کم کم همه بلند میشوند که بروند و من هم منتظر تماس عمو
هستم که بیاید دنبالمان؛
عمو زنگ میزند و میگوید متاسفانه کمی کارش طول میکشد و
یک ساعت دیرتر میآید؛
این موضوع، هانیه خانم را خوشحال میکند که بیشتر کنارش
میمانیم و زنعمو را شرمنده.
خانه خلوت تر شده است و هانیه خانم هم خسته از مهمانداری،
با خیالی آسوده کنار ما مینشیند؛ چون میداند بقیه خرده کارها را دو دختر و دامادها و نوه هایش
انجام میدهند؛ زن عمو با لبخندی شرمگین، سعی میکند سر صحبت را باز
کند:
دخترا خوبن؟ نوه ها چکار میکنن؟
هانیه خانم رضایتمندانه لبخند میزند: الحمدلله .. میبینیشون که! دست
بوستونن.
نگاه مهربان و حزین هانیه خانم را احساس میکنم و سرم را پایین میاندازم؛
زنعمومیگوید:
خدا رحمت کنه برادر و حاج آقاتون رو... خدا خیرشون بده.
-خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه...
اصلا امسال که برادرم بینمون نیست خیلی
جاش خالیه.
-چه خبر از برادرزادتون؟
نگاه هاشان درهم گره میخورد و گویا چندکلمه ای را بی آنکه من بفهمم، با
چشم منتقل میکنند؛
بعد هانیه خانم آه میکشد: همین دور و براست، نذریا رو که پخش کنن میاد خونه، چی بگم والا
گویا حرفی دارد که نمیتواند بزند؛
زنعمو به من اشاره میکند و میگوید: حوراء عزیزم
میخوای بری کمک؟
آنی متوجه میشوم باید بروم؛
کسی را نمیشناسم اما چشمی میگویم و بلندمیشوم؛
هانیه خانم تعارف میکند که منصرفم کند، اما خوب میدانم رفتنم بهتر
است،
چشمم میافتد به عکس روی طاقچه که تا الان زیرش نشسته بودیم،
قلبم میریزد؛
همان چشمان مهربان و آشنا، همان پیرمرد!
همان پیرمردی که در خواب
دیده بودم و راه را نشانم داده بود؛
او، اینجا در خانه ای که حامد هم هست؛
راستی چقدر نگاه او و حامد و هانیه خانم شبیه هم است!
نمیتوانم به نتیجه ای برسم،
جز اینکه نسبتی باهم دارند؛
اما نمیفهمم چرا آن پیرمرد باید به خوابم بیاید، به ذهنم فشار میآورم تا نامش به خاطرم بیاید، مداح دیشب چه گفت؟ عباس، عباس قریشی!
به طرف آشپزخانه میروم؛ چندان تجربه کار خانه ندارم، با خجالت و اکراه
جلوی در آشپزخانه میایستم و به خانمی که فکر کنم دختر هانیه خانم باشد میگویم:
ببخشید... کمک نمیخواین؟
خانم که سی ساله به نظر میرسد جلو میآید و دستش را برای مصافحه دراز
میکند:
سلام عزیزم، شما باید حوراء خانوم باشی، درسته؟
چقدر شبیه مادرش است؛ لبخندش، نگاهش، حتی اندوه چهره اش؛
دست میدهم،
خودش را نرگس معرفی میکند، وقتی اصرارم را برای کمک میبیند، میگوید
کمکش لیوانها را آب بکشم تا بتوانیم باهم صحبت کنیم؛
برای این که راحت تر باشم،
توصیه میکند چادرم را دربیاورم و اطمینان میدهد که مردها داخل نمیآیند.
مشغول میشویم و نرگس از درس و زندگی ام میپرسد؛
من که ذهنم درگیر عکس
پیرمرد است، چندان تمرکز ندارم، مخصوصا که حس میکنم حالم هم خوب نیست و قلبم تند میزند،
نرگس هم متوجه حالم میشود: حوراء جون! عزیزم! چرا
رنگت برگشته؟
حالت خوبه؟
-خوبم... چیزی نیست!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هجدهم
با خودم کلنجار میروم که درباره آن شهید بپرسم یا نه، که صدای مردانه ای
می آید:
نرگس خانوم! این استکانام تو حیاط بود، زحمتشو بکشی.
حامد است که با یک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه
ایستاده؛
دیگر برایم مهم نیست نگاههایمان تلاقی میکند، به سمت چادرم میروم و او
هم
دستپاچه تر از من برمیگردد و با معذرت خواهی کوتاهی، به حیاط میرود؛
نرگس
هم رنگش پریده، اما خودش را جمع و جور میکند و با پر روسری اش، عرق از
پیشانی
میگیرد: تو که حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟
-میدونم، ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینه منو.
چهره اش حالتی محزون به خود گرفت و گفت: آفرین عزیزم... آقاحامد
پسردایی
منن، پدرشون دایی عباس، جانباز شیمیایی بودن شهید شدن، با مادرم زندگی
میکنن.
حواسم چندان به حرفهایش نیست؛ میگویم: اون شهیدی که عکسش روی
طاقچه
است... اون آقای مسن... خیلی آشنان!
-گفتم که! دایی عباس من.
حرفی نمیزنم از خوابی که دیده ام؛ کارمان تمام میشود، نرگس نگاهی به
حیاط
میاندازد و میگوید: فک کنم حامد رفته باشه بیرون.
نگاهم به حیاط برمیگردد، چرا متوجه حوض فیروزه ای و درخت انگورشان
نشدم؟
چقدر این منظره آشناست، گویا قبال اینجا بوده ام.
چیزهایی که تا الان دیده ام، باعث شده همه جای خانه را با دقت از نظر
بگذرانم؛ روی میزی که با نرگس کنارش نشستهایم، چند قاب عکس کوچک گذاشته اند،
نمیدانم چرا نرگس مضطرب است؛
قبل از این که به قابها نگاه کنم، همراهم زنگ میخورد،
عموست که میگوید تا پنج دقیقه دیگر میرسد، به زنعمو میگویم آماده باشد و
درحالی که چادر سرم میکنم، به عکسها خیره میشوم؛ یکی از عکسها به
چشمم
آشنا می آید: مردی چهارشانه و قدبلند، با محاسن مرتب و کوتاه و چشمان
درشت
مشکی که دخترکی یکساله را روی پایش نشانده و در حیاطی به سبک
خانه های
قدیمی، زیر درخت انگور نشسته! دخترک یکساله... دخترکی که مطمئنم
حوراء نام دارد.
نرگس، هانیه خانم و زنعمو که متوجه دقتم به عکس شده اند، با اضطرابی
بیسابقه صدایم میزنند:
حوراء... عزیزم... چیزی شده؟
بدون اینکه چشم از عکس بگیرم میگویم: این آقا... این آقا کیه؟
این دختره منم....
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
•┈┈••☆•♥️•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام شهید مدافع حرم بابک نوری هریس برای کسانی که نمیدانند مدافعان حرم برای چه رفته اند ....
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ای خدا یاد مرا از #شهدا دور نکن
هر شب پنج صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب رو تقدیم میکنیم به روح مطهر
🌷 #شهید_بابک نوری هریس
🕊
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
@asganshadt
ا🍃💐🍃💐
سی سال پیـش و #همت ها و #باکری ها با نوای "ای مھدی صاحب زمان آماده ایم" پر کشیدند
و امروز #دهقانها و #کریمی ها و #صدرزاده ها با نوای "منم باید برم ؛ آره برم سرم بره" آسمانی شدند🕊
دیروز #متوسلیان جاویدالاثر شد
و امروز برخی از #شھدایخانطومان مفقودالاثـر
نام آنها شد #شھدایدفاعمقدس•🕊•
ونام اینها شد #شھدایمدافعحرم•🌹•
آنها با نوای #آهنگران جان میگرفتند
و اینها با نوای #مطیعی و #نریمانی
آن روز درِ باغ شھادت را بستند
و اینها نالهکنان التماس کردند :
#درباغشهادترانبندید !
+و امروز نوای :
#ازشامبلاشهیدآوردند
گواهی بر ایـن مدعاست که
دعایشان بھ اجابت رسیده اسـت:)💔🕊
و اما ما...
گویی ما سھمی جـز #شنیدن آنها و #دیدن اینها نداریم...
#حضرتآقا فرمونـد :
دیــروز بـراۍ #شهادت دروازهای بھ آسمـان باز بود و امــروز معبری تنـگ...
گویا این معبر بازهـم درحال دروازه شدن اسـت!
پ.ن :
هنوز هم برای شھـید شدن فرصت هست
#دل را باید صاف کرد
مولاجانم!
عطر شما در هوای جهان پیچیده است..
من عاشق زندگی ای هستم، که با عطر نفس مسیحاییتان رنگ و بو میگیرد..
دلبرا رخ بنما، تا من به قربانت شوم..
🌹سلام بر تو ای خسرو خوبان
@asganshadt
🔺وصیتنامه شهید رادمهر: "اگر میخواهید دنیا و آخرتتان تضمین شود و از مصائب آخرالزمان در امان باشید... اطاعت از ولایت فقیه را بر خود واجب بدانید" [فرمانده سپاه کربلا اعلام کرد پس از تطبیق نمونه DNA مشخص شد که پیکر شهید رادمهر هم در بین شهدای تازه تفحص شده قرار دارد] #شهدای_خان_طومان
#شهید_محمد_بلباسی #شهید_محمود_رادمهر
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
🔺وصیتنامه شهید رادمهر: "اگر میخواهید دنیا و آخرتتان تضمین شود و از مصائب آخرالزمان در امان باشید...
سر سپردندوسر فداڪردند
ارباً اربا، مُقَطَعُ الاعَضاء
ذڪر لبهایشان دمِ آخر
" لَڪَ لبیڪ #زینبڪبری"
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😎 #به_روز_با_آقا
😉 برگزیدهای از نکات مهم بیانات آقا در ارتباط تصویری با مراسم دانشآموختگی دانشگاههای افسری
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب نگاه نکردن به نامحرم ✨👌🏻
🎤 حجت الاسلام مهدی دانشمند
آقا به خاطر یک لبخند تو،🌹
گناهم را کنار میگذارم🙂
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت
🆔@asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_نوزدهم
عکس بعدی را میبینم که یک خانواده چهارنفره را نشان میدهد؛ زن و مردی
جوان و دخترکی یک ساله و حوراء نام، و پسرکی پنج شش ساله، زن جوان که
پسرش را بر زانو نشانده هم.
صدای اطرافیان را گنگ میشنوم و فقط میگویم: مامان... عکس مامان من اینجا
چکار میکنه؟
حالم به غریقی میماند که حتی نمیداند کجا را میتواند چنگ بزند؛
ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده، دست به دامان زنعمو میشوم.
-عکس من و بابام اینجا چکار میکنه؟ توروخدا بگید چی شده؟
هانیه خانم مینشاندم روی زمین و میگوید: آروم باش دخترم... چرا هول
میکنی؟
شاید یه شباهت کوچیکه!
خودش هم میداند این حرف توجیهی بی معناست؛
صدای یاالله گفتن عمو میآید؛
نجمه، دختر کوچکتر هانیه خانم، به عمو تعارف میکند که وارد شود، عمو و
نجمه بیخبر از همه جا وارد میشوند،
عمو با دیدن حال من، سر جایش خشک
میشود؛
زنعمو با صدای خش داری به عمو میگوید:
فهمید! بالاخره فهمید رحیم.
با این حرف، میزند زیر گریه و صدای گریه هانیه خانم هم بلند میشود،
عمو متحیر و شوکه، فقط میتواند به سختی بگوید:
حوراء!
هانیه خانم درآغوشم میگیرد و من بازهم سوالم را تکرار میکنم:
چیو فهمیدم؟
چی شده اینجا؟
زنعمو خطاب به عمو گله میکند:
چرا گذاشتی انقدر دیر بفهمه؟
هانیه خانم به نرگس نهیب میزند: برو به حامد زنگ بزن ببین کجاس؟ بگو
آب دستشه بذاره زمین بیاد!
با ناباوری به قاب عکس خیره شده ام و اشک میریزم؛
دست خودم نیست،
دست خودم نیست که از بعد شنیدن ماجرا، کلمه ای حرف نزده و هیچ
نخورده ام.
مگرمیشود؟
با حرفهای هانیه خانم، که حالا فهمیده ام عمه من است؛ قطعات پازل در ذهنم
کنار هم چیده میشوند ،اما دل نگاه کردن به تصویری که ساخته خواهد شد را
ندارم.
-بابات دلش نمیخواست مامانت اذیت بشه،
مامانتم خب تو ناز و نعمت بزرگ
شده بود، عادت به زندگی سخت نداشت؛ توافقی طلاق گرفتن،
بابات با اصرار حامدو نگه داشت،
مادرتم تونست با یکی از فامیلاشون که بیشتر بهش میخورد ازدواج
کنه؛
بابات همیشه میگفت خیالش راحته که تو آرامش داری، برای همینم
نمیخواست کسی آرامشتو بهم بزنه؛ میگفت بابای مریض به چه دردش
میخوره؟
اما این آخرا...
خیلی دلش برات تنگ شده بود...
ازت خبر میگرفت، عکساتو
میدید...
حتی چندبار به سختی با ویلچر اومد از دور تماشات کرد...
خیلی دلش دختر میخواست....
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_بیستم
گریه مان شدت میگیرد؛
کاش پدر میدانست من هم این سالها چقدر دلم پدر میخواسته...
کاش اجازه میداد ببینمش...
قبل از اینکه برای همیشه برود.
عمو با صدای گرفته میگوید:
مامانتم نمیخواست تو خبردار بشی، حتی بعد شهادت عباس، میگفت :
آرامشت بهم میخوره و هروقت لازم بشه بهت میگه؛
نمیذاشت فامیلای پدری دور و برت بیان، حتی به حامدم خیلی توجه نمیکرد و
اجازه نداد تو رو ببینه،
من همرزم عباس بودم... خیلی دلم میخواست یه کمکی
بهش بکنم... ولی نشد.
انگار زندگی با دشواریهایش، محکم مرا در پنجه میفشارد؛ درخودم جمع
میشوم و زانوانم را بغل میگیرم؛
صدای هق هقم خفه میشود،
هانیه خانم میپرسد: پس
حامد کجاست؟ الان که باید باشه، نیست!
نرگس من من میکند: جواب نمیده، خاموشه!
-یعنی چی که خاموشه؟
نجمه با ترس و تردید میگوید: مگه امروز پرواز نداشت؟
هانیه خانم با کف دست به گونه اش میکوبد: یا ابالفضل العباس!
عمو طول و عرض اتاق را میپیماید، و هانیه خانم در آشپزخانه باخود چیزی
زمزمه میکند؛
دامادهای هانیه خانم هم خسته از کارهای نذری پزان گوشه ای
افتاده اند و از ماجرای من شگفت زده اند.
زن عمو سعی دارد از پشت تلفن ماجرا را برای مادر توضیح دهد و نرگس تلاش میکند به من که مثل مرده ها شده ام، چیزی
بخوراند؛ من هم گوشه ای کز کرده ام، بی هیچ حرکتی؛ نه حرفی، نه اشکی، نه صدایی،
خیره ام به عکس پدر و در دل از هجده سال زندگی بدون پدر و آرزوهایم میگویم؛
این وسط تنها کسانی که بیخیالند، نوه های هانیه خانم اند که خستگی ناپذیر بازی میکنند.
نجمه از آشپزخانه بیرون میآید و میگوید: ناهار آماده ست، بمونین درخدمت باشیم.
عمو انگار که چیزی نشنیده باشد، میگوید:
چرا حامد بیخبر رفت؟
نجمه که متوجه حال عمو شده، با نگاهی پاسخ دادن را به همسرش واگذار
میکند؛
محمد چندبار آب گلویش را فرو میدهد و صدایش را صاف میکند: والا حاج
آقا خیلی ام بیخبر نبود؛
میدونستیم باید بره، ولی این قضایا که پیش اومد، یادمون رفت،
اونم بنده خدا لابد دیرش شده بود دیگه.
عمو تکیه میدهد به دیوار:
منظورم اینه که چرا خداحافظی نکرد؟
محمد با درماندگی میگوید: اینو باید از خودش بپرسین! حامد همیشه همینطوره.
هانیه خانم درحالی که بشقابها را داخل سفره میگذارد، غر میزند:
عین بابای خدابیامرزشه، یهو بیخبر یه کاری میکنه.
عمو از پاسخ گرفتن ناامید میشود:
حالا کجا رفته؟
یعنی رفته اونجا چکار؟
محمد، دختر کوچک و شیرینش را روی پایش مینشاند و پاسخ میدهد: ما فکر
کردیم شما در جریان ماموریتش هستید! رفته برای امنیت زوار، سامرا؛ گفت
اگه کربلا شلوغ شد شاید کربلام بره.
هانیه خانم کنار سفره رها میشود و میزند زیر گریه: این بچه آخرش خودشو
به کشتن میده.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
سلام بر آنهایی که رفتند
و مثل ارباب بےکفن جان دادند
من خاکِ پایِ شهدا هستم
شهدایی که برایِ دفاع از اسلام رفتند
و جان عزیز خود را بر طبقِ اخلاص نهادند..:)
#شهید_حسینمعزغلامی
#گدای_حسینم
@asganshadt