مثلا کلی عکس سلفی بگیرم با گنبدت ...
مثلا ی عالمه نگات کنم
ی عالمه حرف بزنم
دورتون بگردم آقا ...
خداروشکر که میتونم چشم بسته زیارتتون کنم
خداروشکر که حرمتون رو بلدم
خیلی ممنون آقا امام رضا جانم که اجازه دادین کلی خاطره داشته باشم که وقتی دلم تنگ شد بتونم باهاش دلمو آروم کنم♥️😭
التماس دعای ویژه دارم
#فدایی_سید_علی
1.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری📲
هر زمانے در دیارم حس غربٺ میڪنم...
@asganshadt
1.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقت خداحافظی...💔
استوری
@asganshadt
🌺رهبرمعظم انقلاب: ماه ربیع الاول، بهار زندگی است
#رهبرانه
@asganshadt
🍃🌸🌹
کبوترم هوایی شدم🕊
ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که
منم امام رضایی شدم
شاید شهادت نامهات این جا امضا شد برادرم❤️
#شهید ابراهیم هادی
@asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_بیست_وششم طول کشیده تا با اخلاقش خو بگیرم، اخلاقی به سبک مادران ایرانی
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_بیست_وهفتم
انگار که چیزی به یاد آورده باشد، میپرسد:
پس حوراء با شما نیومد؟
قلبم میایستد؛
اگر الان اصرار کند که بروم داخل، چکار کنم؟
گوش تیز میکنم که ببینم عمه چه جوابی میدهد.
اومده، دم در وایساده؛ بهش حق بده غریبی کنه،
الهی بمیرم این مدت خیلی ساکت بود، تو خودش بود.
-میشه صداش کنین بیاد؟
-ممکنه قبول نکنه ها!
-حالا شما صداش کن، قبول نکرد با من!
دستانم میلرزند؛ هنوز همان جاذبه را دارد و حس میکنم باید بروم تا بشناسمش،
اما نمیتوانم؛
دلم میخواهد بدانم چرا مدام باهم مواجه میشدیم و دلیلی داشته یانه؟
عمه تا دم در میآید:
حوراء جون، عزیزم! بیا تو... حامد میخواد ببینتت.
ناخودآگاه سر به زیر میاندازم و فقط یک کلمه، به سختی از دهانم خارج
میشود:
نه!
عمه اصرار نمیکند و دوباره برمیگردد کنار تخت حامد.
گفتم که! نمیاد.
صدای نفسهای حامد میآید؛ اما نفس من در سینه حبس شده؛
بعد از چند لحظه، حامد با آرامش و ملایمت خاصی میگوید:
حوراء خانم...
میشه تشریف بیارید تو؟
چند ثانیه ای مکث میکند،
جواب نمیدهم؛ دوباره تلاش میکند: خواهش میکنم...
چرا غریبی میکنی؟ اتفاق خاصی نیفتاده که! بیا تو خواهرجون!
لحنش احساسم را قلقلک میدهد،
به دیوار تکیه میدهم؛
بازهم اصرار: حوراءخانوم...
بخاطر من نه، بخاطر بابا بیا!
از کجا میداند روی اسم پدر حساسم؟
در دل نیت میکنم: فقط بخاطر پدر!
با تردید در چهارچوب در میایستم؛ سرم را پایین میاندازم و قدم کوتاهی
داخل میگذارم؛
ساکت و سربه زیر، منتظر عکس العملش میشوم؛
خوشحالی از صدایش پیداست و بغض خفیفی کلامش را لرزان میکند:
سلام حوراء خانوم!
وقتی سکوت طولانی ام را میبیند میگوید: جواب سلام واجبه ها!
بی آنکه نگاهش کنم زیرلب سلامی میپرانم؛
هنوز غریبه ام؛ عمه تشویقم میکند
جلوبروم:
بیا جلو عزیزم، بیا داداشتو ببین!
چقدر روابط خانوادگی از دید آنها مهم و صمیمی ست؛ اگر برای نیما چنین
اتفاقی میافتاد نه کسی ترغیبم میکرد عیادتش بروم و نه خودم میخواستم؛ اما این خانواده یعنی خانواده واقعی من جاذبه خاصی دارند که مرا به طرف تخت حامدمیکشد؛
چند قدم دیگر هم برمیدارم تا برسم به تخت؛
متوقف میشوم، شاید بخاطر بغض نفس گیری که در گلویم گیر کرده.
کسی حرفی نمیزند؛ انگار حامد نمیداند از کجا شروع کند، برای شکستن سکوت،
حامد صدا صاف میکند:
حالت خوبه؟
اما نمیخواهم مهر سکوتم را بشکنم، حامد روی تخت جابجا میشود،
ابروهایش رابخاطر درد کمی درهم میکشد و میگوید:
انقدر برات غریبه ام؟
با این حرفش، بی آنکه بخواهم، اشکی از گوشه چشمم میجوشد و تا بخواهم
پاکش کنم، فرو میچکد؛
همین میشود پاسخ سوالش،
شاید هم میخواهم بپرسم:
اینهمه سال کجا بودی؟
بعد از چند روز با وجود تلاش حامد برای شکستن جو سنگین بینمان، هنوز
هم نتوانسته ام با او صمیمی شوم؛
گرچه با عمه راحتم؛ باید به من حق بدهند، تا همین دو هفته پیش نامحرم میدیدمش و محرم از آب درآمد!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_بیست_وهشتم
مثل قبل سنگین نیستم اما کم حرف میزنم و نگاهش نمیکنم.
امروز قرار است مرخص شود؛
خودش کارهای ترخیص را انجام داده و حالا، عمه رفته خانه که ناهار را
آماده کند و من و حامد سر سفره برسیم؛ برای همین، من مجبورم کمکش
کنم لباس بپوشد.
یک دستش در آتل است و نمیتواند خیلی تکانش دهد،
مثل این که مچ و کتفش در رفته بوده؛ خودش هم با دست سالمش همکاری میکند که لباس آبی بیمارستان
را دربیاورم.
دورتادور شانه و سینه اش باندپیچی شده؛
درد را به روی خودش نمیآورد
و فقط از گزیدن گاه و بیگاه لب پایینش میتوانم بفهمم باید حرکاتم را
آرامترکنم.
پیداست میانه خوبی با تخت و بیمارستان ندارد که به محض خروج از
بیمارستان،نفس راحتی میکشد:
آخیش! راحت شدیم! داشتم میپوسیدم اون تو!
با تاکسی تا خانه میرویم؛ عمه در خانه را آب و جارو کرده، بوی قرمه سبزی
مست مان میکند؛
حامد قبل از نشستن سر سفره، چرخی در خانه میزند و احوال فامیل و
همسایه ها را میپرسد؛
انگار انرژی اش تمامی ندارد.
مشغول چیدن بشقابها هستم
و حامد با یک دست، ظرف سالاد را سر سفره میگذارد.
برای سرحال آوردن من،
سربه سر عمه میگذارد؛
عمه خنده کنان ظرف ماست را به دست من میدهد:
کاش
یه تیری ترکشی چیزی خورده بود به زبونت بچه!
حامد میخندد: چشم حتما میذارم تو اولویت ام، اصلا دفعه بعد میرم رو خاکریز، دهنمو باز میکنم که امر شما اجرا بشه!
از تصور حامد با دهان باز روی خاکریز خنده ام میگیرد،
حامد متوجه خنده ریزممیشود:
خندید! بالاخره خندید!
خنده ام شدیدتر میشود؛
حامد بلند صلوات میفرستد؛ اما به محض اینکه عمه، با ظرف خورشت سر سفره مینشیند، دستش را به علامت ایست بالا میاورد:
با عرض پوزش، به علت بوی قورمه سبزی مامان جان، بنده تا اطلاع ثانوی مدهوش میباشم!
بعد از مدتها، از ته دل میخندم؛
حالت من هم خانواده ای از جنس خانواده های ایرانی دارم؛
صمیمی، دلسوز و مهربان.
با تردید روسری مشکی را برمیدارم، اما منصرف میشوم؛ دوست ندارم پدر
فکر کند دخترش افسرده است،
روسری کرم رنگم را دور صورتم تنظیم میکنم که گرد بایستد و با یک گیره بلند پروانهای میبندمش؛
چادر را طوری روی سرم قرار میدهم
که حدود یک سانت از روسری ام پیدا باشد.
صدای حامد در میآید:
شما خانوما چی میخواید از جون اون آینه؟ بیا دیگه!
دوباره نگاهی به خودم میاندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست و هروله کنان، کیفم را از روی تخت برمیدارم و خودم را به حیاط میرسانم؛
عمه گفته همراهمان نمیآید تا من راحت تر باشم.
با التماس دعایی بدرقه ام میکند؛
حامد ماشین را از حیاط بیرون آورده و دست به سینه به ماشین تکیه زده، با دیدن من که خرامان خرامان به
طرفش میروم میگوید:
اصلا عجله ای نیستا، مهم نیست منو یه ربعه اینجا کاشتید!
خنده به لبم میآید؛ در جلو را برایم باز میکند، از این کارش خجالت میکشم؛
دلیل اینهمه محبت چیست؟
طرف راننده مینشیند؛ یک پلاک و عکس کوچکی از پدر به آینه جلو آویزان
است؛
بازهم همان بغض لعنتی، راه گلویم را میبندد.
بعد هجده سال، باید مزار پدرم را
ببینم؛
انگار کوه کنده باشم، همه بدنم ضعف میرود.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•