♡
#رمان_دلآرام_من ❤️
#قسمت_هفتادوهشتم
قرآن کوچکم را از کیفم درمیآورم و بر سینه میفشارم، قلبم آرام میگیرد.
-برام قرآن میگیری؟
سرم را تکان میدهم؛ آرام میشود:
پس حلال کردی؟
-اگه تو هم حلال کنی آره.
و به زحمت میخندم، از زیر قرآن ردش میکنم؛
نگاهی به ساعتش میاندازد و
سوارماشین میشود.
او مشغول بستن کمربند ایمنی ست و من غرق در او؛
شاید متوجه نگاهم میشود که سرش را بالا میآورد،
با لبخندش دل میبرد و دست تکان میدهد.
و بازهم به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
سلام کجایی؟
پیامیست که به محض رسیدن به خانه برای حامد نوشته ام.
جواب میآید:
سلام فرودگاهم.
شما رسیدی خونه؟
-آره. پروازت کیه؟
-معلوم نیست.
یه چیزیام میخواستم بهت بگم ولی ترسیدم حضوری بگم منو بزنی!
درحالی که دکمه های مانتو را باز میکنم مینویسم:
چی؟
-شماره ات رو دادم به علی.
مانتو با چوب لباسی از دستم میافتد؛ گوشی را برمیدارم و چندبار جمله را
میخوانم،
به سختی تایپ میکنم:
یعنی چی؟
چرا؟
»-هول نکن خواهر من! شمارتو دادم گفتم شاید تلفنی راحت تر بتونی
باهاش حرف بزنی،
گفتم خبرت بدم که آماده باشی.
با خشم مینویسم:
خدا بگم چکارت کنه!
شکلک خنده میفرستد .
پایین میروم تا کمی با عمه حرف بزنم؛ مشغول گردگیری کتابخانه است، چقدر این کتابخانه را دوست دارد؛
کتابهای خیلی قدیمی زمان انقلاب هست.
تا آخرین کتابهای چاپ شده؛
گاهی فکر میکنم عمه با این کتابها ازدواج کرده!
آرام دستم را روی چشمانش میگذارم، دست نگه میدارد و طعنه میزند:
اصلا نفهمیدم تویی حورا خانوم!
کی هستی؟
نکنه حامدی؟
دستم را برمیدارد و میچرخد طرفم:
این شوخی مال وقتیه که ده نفر اینجا
باشن نه وقتی یه دختر دم بخت بیشتر نداریم!
به قفسه تکیه میدهم و شیطنتم گل میکند:
خودتونو میگید عمه؟
-پس قبول کردی خودت ترشیدی؟
-نه جدا خب بذارید براتون آستین بالا بزنم!
برایم پشت چشم نازک میکند: اولا من قصد ادامه تحصیل دارم، دوما جرات
داری اینا رو به حامد بگو تا حالتو جا بیاره!
-مگه حامدم از این کارا بلده؟!
-اوه چه جورم!
یادت نیست اون شب دعوا راه انداخت؟
-بحثو عوض نکنین دیگه!
جدی میگم، تنها میشید گناه دارید.
-این یعنی بله رو به علی گفتی؟
مبارکه!
خاک بر سرم!
چه سوتی وحشتناکی!
حالا بیا و جمعش کن!
به من من میافتم:
نه...
منظورم این نبود که! کلت خونه خیلی سوت و کوره.
-بچه های تو و علی شلوغش میکنن انشالله !
گله مندانه و کشدار مینالم:
عمه!
میخندد: جان عمه؟ نشنیدی میگن چاه مکن بهر کسی؟
با صدای زنگ پیامک از جا میپرم،
شماره ناشناس است؛ پیام را باز میکنم:
سلام علیکم.
مصدق خواه هستم. ببخشید مزاحم شدم. اشکال نداره الان تماس
بگیرم؟
چه رسمی!
نمیدانم جواب بدهم یا نه؟
شاید اگر فوری جواب بدهم، فکر کند چقدر معطلش بوده ام،
باید کلاس بگذارم؛
یک ربعی صبر میکنم تا هم حرفهایم سبک سنگین شوند، هم او حس کند سر من خیلی شلوغ است.
-علیکم السلتم. مراحمید.
من از او رسمی ترم!
به دقیقه نرسیده همراهم زنگ میخورد؛ برعکس من، او اصلت اهل کلاس گذاشتن نیست،
عرق بر پیشانی ام مینشیند؛ نفس عمیقی میکشم که بر مسلط شدنم تاثیری ندارد، تماس را وصل میکنم و روی بلندگو میگذارم:
بفرمایید.....
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ادامه دارد......
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتادوششم
هردو به پهنای صورتمان اشک میریزیم؛ حتی خودم هم نمیدانم چرا گریه
میکنم.
گله دارم، نگرانم، میترسم...
حامد بیشتر از هرکسی مرا میفهمد و اگر برود، تنهای تنها میشوم...
دست به دامان شهدا شده ام و همه چیزم را نذر کرده ام که
بماند.
حدود 4بعد از ظهر است که برمیگردد به طرف در ورودی، زود است؛
با تعجب میپرسم:
مگه پنج و نیم پرواز نداشتی؟
-با یکی قرار دارم.
ماشینی مدل بالا جلوی در میایستد؛ خدای من!
مادر! مادر و نیما از ماشین پیاده
میشوند؛
حامد اشکهایش را پاک میکند، با شوق کودکانه ای چشم دوخته به مادر،
من مبهوت عقب میروم و لبه سکویی مینشینم؛
حامد سر جایش ایستاده و مادر باطمانینه به طرفش میرود؛
نمیدانم چطور مادر را راضی کرده که ببیندش، به چندقدمی هم که میرسند، حامد جلو میرود که در آغوش مادر آرام بگیرد،
امامادرخودش را عقب میکشد و به سردی دست میدهد.
باورم نمیشود همین مادر به ظاهر بی احساس، اشکی بر گونه اش غلتیده باشد و بعد از برانداز کردن سرتاقدم حامد، او را در آغوش بکشد؛
مادر هرکه باشد، مادر است،
برای بچه هایش جان میدهد و دلش تنگ میشود،
ناگاه دل من هم مادر رامیخواهد، اما ترجیح میدهم فاصله ام را حفظ کنم که راحت باشند.
همانقدر که دخترها بابایی اند، پسرها وابسته مادرند؛
همانقدر که دخترها محتاج راهنمایی و حمایت پدرند، پسرها محبت و مشورتهای مادر را میخواهند.
من وحامد هردو محروم بوده ایم از این موهبت های الهی...
قطعا عمه درحد توانش برای حامد مادری کرده ولی هیچکس مادر نمیشود؛
این را من میفهمم که باوجود سردی
مادرم، عاشقش هستم...
مادر زن مغروریست ولی هیچوقت نتوانسته چشمهایش را پنهان کند.
دستی از پشت سر محکم به شانه ام میخورد،
آه از نهادم بلند میشود، قطعا
نیماست؛
کلافه برمیگردم طرفش:
تو بعد دوسال هنوز آدم نشدی؟
مگه فکر میکنی خودت آدم شدی؟
-هرهرهر! جنابعالی خوش میگذره دیگه کسی نیست اذیتش کنی؟
دوباره به مادر و حامد نگاه میکنم که روی نیمکتی نشسته اند؛ چهره مادر
درهم رفته و حامد متواضعانه صحبت میکند.
-قراره بعد کنکور یکتا باهم عقد کنیم.
-مبارکه!
-تو چی؟ قضیه علی به کجا رسید؟
لبم را میگزم؛ خدایا این از کجا فهمید؟ فقط خواجه حافظ شیرازی مانده که
احتمالا نیما او را هم در جریان میگذارد، ترجیح میدهم ساکت باشم.
چندروز پیش با عمو رحیم اومد خونمون؛ بهش میخورد بچه خوبی باشه، از
مثبت حزب اللهی ها!
ولی خوب دستش ناقصه دیگه!
-نقص و کمال آدما خیلی تعریفای دیگه داره!
به به! چقدرم مدافعشی!
یعنی به همین زودی...؟!
تازه متوجه میشوم چه آتویی دست چه کسی داده ام!
شروع میکند به سخنرانی کردن:
حالا من گفتم پسر خوبیه، ولی با یه دست ناقص و یکم آه در بساط
نمیشه زندگی کردها!
عاقل باش!
-چقدر دلسوز شدی!
بعد دوسال، یکم دلم برات تنگ شده! سوژه خندمون رفته! تو نباشی من به کی بخندم؟
حوصله کل کل کردن را ندارم؛ وای! چقدر حرف میزند، از همان اول همینطور
بود؛
حرف حساب هم که نمیزند، چرت و پرت میگوید؛
سعی دارم بیتوجه به نیما، مادر و حامد را نگاه کنم، غرور مادر و خاکساری حامد را؛ دقیق میشوم به صورتشان،
گریه میکنند؛ چقدر شبیه هم اند!
ناگاه حامد از نیمکت می افتد!
نیما هم ساکت میشود؛ حامد روی پاهای مادر افتاده و مادر خم شده تا بلندش کند،
به نیما پشت کرده ام که اشکهایم را نبیند.
انگار حامد عمری منتظر این لحظه بوده؛ چرا من که فرصتش را داشتم، یکبار پای
مادر را نبوسیدم؟
مادر حامد را بلند میکند و مثل پسربچه ای در آغوش میگیرد؛
همراه نیما زنگ میخورد:
جانم پدر؟
-چشم الان راه می افتیم!
قطع میکند و به طرف مادر میرود: مامان! بابا زنگ زد گفت بیایم!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
🌻 امام علی علیه السلام:
🍀 نفَسُ المَرءِ خُطاهُ اِلی اَجَلِهِ.
🍀 نفس کشیدن انسان گام های او به سوی اجل اوست.
📚 نهج البلاغه، حکمت 74.
@asganshadt
سلام وقت بخیر
دیشب ی خانواده ای رو شناسایی کردیم که روی پشت بوم سکونت دارن و هیچ وسیله ای هم ندارن قراره براشون خونه بگیریم
اگر هر کدوم تون میتونید کمک کمی هم کنید پی وی بهم خبر بدین
خدا خیرتون بده
@hosseinij
🥀 گر خاک شود این تن
بیرون نشود غمِ تو از سینه
⛔️ما با تمامی دولتمردان آمریکا پدر کشتگی داریم!
#یالثارات_الحسین
#مرگ_بر_آمریکا
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢