♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_بیست_وششم
طول کشیده تا با اخلاقش خو بگیرم، اخلاقی به سبک مادران ایرانی؛ مهربان،
دلسوز و نگران؛
برای همین است که دائم برای حامد جانش دعا میخواند و صدقه
میدهد،
زنگ تلفن از جا میپراندش و روزشماری میکند تا حامد برسد.
تلفن زنگ میخورد، عمه سریع گوشی را برمیدارد؛ متوجه مکالمه اش نیستم؛
تا وقتی صدای یا زهرا س گفتنش را بشنوم و حدس بزنم اتفاق ناگواری
افتاده،
یک لحظه تمام احتمالات از ذهنم میگذرد تا میرسد به یک کلمه: حامد!
دوباره همان حس غریب به سراغم میآید، دلشوره؛
بی آنکه بخواهم نگران میشوم و
میروم به پذیرایی تا عمه را ببینم؛
عمه روی مبل نشسته و گریه میکند.
روبرویش مینشینم:
چی شده عمه؟
چروکهای پیشانی و پای چشمش بیشتر میشود: حامد... دوست حامد بود...
گفت:حامد زخمی شده.
سعی میکنم خودم و عمه را آرام کنم: خوب گریه نکنین ان شاالله که چیزی
نیست.
نه... من میدونم وقتی بگن زخمی شده، حتما شهید شده...
این بچه آخر خودشو به کشتن داد!
وای خدا بچم.
گویا واقعا حالش خوب نیست، نمیدانم بروم آب قند بیاورم یا با حرف زدن
آرامش کنم.
-از کجا معلوم؟
شاید واقعا هم زخمی شده باشه!
اصلا گفتن الان کجاست؟
-گفت اصفهانه... بیمارستانه...
-خب دیگه خودتونم که میگید بیمارستانه!
چیزی نیست نترسید!
باید بریم بیمارستان... تا با چشمای خودم نبینم آروم نمیشم!
تنها راه آرام شدنش همین است؛ تسلیم میشوم: چشم، شما آماده شین میریم
بیمارستان.
راه روها را یک به یک میگذرانیم و عمه با هر قدم، یک صلوات میفرستد یا
ذکری میگوید؛
بوی تند مواد ضدعفونی اعصابم را خرد میکند، نمیدانم در اولین مواجهه،
باید چه رفتاری داشته باشم؛
دلهره چند لحظه بعد، نمیگذارد به راحتی نفس بکشم؛
هرچه به اتاقش نزدیکتر میشویم، قدمهای من هم کندتر میشود؛
اتاقی را با دست نشان عمه میدهم:
اونجاست.
عمه ناگهان میپرسد: خودت نمیای تو؟
سوالش خون را در رگهایم منجمد میکند؛ سر تکان میدهم:
فعلا نه، حالا شما برین، منم میام.
عمه با عجله وارد میشود؛
صدای قربان صدقه رفتنش را میشنوم؛ پشت در میایستم و دزدکی نگاه میکنم؛ صدایشان را بهتر میشنوم:
-الهی دورت بگردم... چی شدی پسرم؟ آخه من از دست تو چکار کنم بچه؟
وا مادر چیزی نیس که!
اینا لوس بازی درمیارن میگن برو بیمارستان! ببین!
یه خراش کوچولوئه.
از دفعه قبل که دیدمش، پوستش کمی آفتاب سوخته شده و محاسنش
بلندتر؛
چهره اش هربار از درد درهم میرود اما میخندد؛ موهایش کمی بهم ریخته
است؛
نمیتوانم بفهمم چطور مجروح شده، با خودم کلنجار میروم که وارد بشوم یا
نه؟
اصلا بروم چه بگویم؟
مثلا بگویم سلام برادر عزیزم! شاید لارم باشد کمی دعوایش کنم،
یا بیمحلی کنم که بفهمد نبایدمیرفتە شاید هم باید مثل عمه گریه و
زاری راه بیندازم و مانند خواهری مهربان و دلسوز رفتار کنم؛ اعتراف میکنم از همان اول، بخاطر شباهتش به پدر حس خوبی به او داشتم اما حالا نمیدانم باید چه حسی داشته باشم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•