بسم الله الرحمن الرحیم
امروز ۱۴ صفر ۱۴۴۲
حدود ۷ روز تا اربعین ارباب مانده است
میدانی دلم بیقرار تر از روز های گذشته شده
نفس کشیدن در این شهر دیگه سخت شده
بغض گلو هایمان رو می فشارد
یاد خاطرات خودم می افتم...
پارسال حوالی همین روز ها حضرت جانان در کنارم بود
و من به امید روز های خوب در تلاش بودم
کوله بار اربعین میبستم
و متن ها هر روز از روزی دیگر بیشتر میشدند
همه ی خانواده حالشان خوب بود
همگی در هیاهوی بستن کوله هایشان بودند
اما حضرت جانان من
انگار ارباب میخواست امتحانش کند...
صبح زود همه ی اهل خانه آماده بودند برای رفتن
و استرس مرا با خود برده بود
که حضرت جانان جاماند
ولی امسال من حضرت جانانم نیست...😭
در کنار خودم ندارمش
و قدر میدانم لحظاتی که کنارم بود 😔
خداکند که نفهمی غمت با من چه کرده...💔
#همه_داستان_بر_اساس_واقعیت
در هیاهوی اربعین
✍:فدایی سید علی
@asganshadt
بهمگفت:
باایناوضاعگرونی
هنوزمپای
آرمانهایرهبرتهستی؟!
گفتم:
بهمایاددادن
تویمکتبحسین↢(♥️)
ممکنه،
آبهمواسهخوردننباشه...!
#سیدعلیخامنهای
#رهبرانه
@asganshadt
#قالالشہید🎤
🌸『 یه شهید انتخاب کنین؛
برید دنبالش؛
بشناسیدش؛
باهاش ارتباط برقرار کنید؛
شبیهش بشید؛
حاجت بگیرین؛
اونوقت شهید میشید... 』
#شهید_مصطفی_صدرزاده
.
.
#شهید_مصطفی_صدرزاده :🌷
سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.
@asganshadt🍃🌺🍃
دیر بجنبی حسرتها آتشت خواهند زد، میگفتند و باور نمیکردیم! ما که از دنیا چیزی نخواسته بودیم الا آنکه دلخوشیهای قلیل را بر عبد ضعیف ببخشد و رحم کند در دو جهان خدای لطیف! کار دنیا را میبینی؟! مردم آرزویشان آن است که با پرواز فِرست کِلس بروند آن سر اروپا و هتل پنج ستاره اقامت داشته باشند، در بهترین رستوران گوشت استیک بخورند و لذت ببرند..
ما دیوانهها اما دلمان تنگ شده آن پیرمرد قد خمیدهی عرب کنار طریق بایستد و داد بزند " مای بارد " یا از فرط خستگی مسیر بنشینی روی آن مبلهای زهوار در رفتهی جلوی خانهها بعد جوانی به زور دستت را بگیرد و " هلبیکم هلبیکم " گویان ببردت خانهشان و بعد انگار که خیبر را فتح کرده باشد تو را به بزرگ عشیره نشان بدهد و او لبخند بنشیند به صورتش و دست به چشمانش بگذارد که یعنی " رواق منظر چشم من آشیانه توست، کرم نما و فرود آ که خانه خانهی توست " بعد هرچه داشتند و نداشتند خرج زائر حسین (علیهالسلام) میکردند..
یا دلمان ضعف کند برای آن دختر بچههایی که وسط مسیر میایستادند و آن عطرهای کوچک را میگرفتند و معصومانه نگاهت میکردند تا معطر کنند به عطر محبتشان تو را.. من روی سر همهشان دست میکشیدم، برای من همهی آن دخترکان معصوم رقیه بودند، دور از چشم محارمشان با صدای آهسته با لهجه عراقی قربان صدقهشان میرفتم و وقتی صورتشان از خجالت سرخ میشد و ریز ریز میخندیدند، اشکهایم باران میشد و بعد روضه میگرفت..
ما دلمان تنگ شده که جان بکنیم برای رساندن حرفمان به برادران ایمانیمان، به خادمان حسین، و بعد هر آنجا که کلمات به سختی ادا میشد سخت به آغوش میگرفتیمشان و هرچه حرف بود با چشمها ادا میکردیم..
حالا که همه خاطراتتان مرور شد
چشمهایتان را ببندید و
روی پل مشرف به حرم بایستید و
سلام بدهید
السلام علیک یا اباعبدالله
به تو از دور سلام..
هلبیکم!
زیارت قبول زایر!
سید مصطفی موسوی
@asganshadt
🥀 احمد کاظمی در ۲ مرداد سال ۳۸ در نجف آباد اصفهان به دنیا آمد.
کاظمی در سال ۵۶ زمانی که مشغول پخش اعلامیه علیه نظام شاهنشاهی بود توسط ساواک دستگیر ومدتی را در زندان سپری کرد.
با وقوع انقلاب در دیماه۵۸ همراه با گروهی با مسولیت محمد منتظری به همراه" غلامرضا صالحی" و" غلامرضا یزدانی" جهت اعزام به جنوب لبنان ابتدا وارد سوریه شد.
وی در سال۵۹به ایران بازگشت وبلا فاصله به کردستان رفت ،در پی آغاز جنگ ایران وعراق با همراهی گروهی ۵۰ نفره در جبهه های آبادان حضور یافت.
@asganshadt
🍀 تولد: ۲ مرداد ۱۳۳۸، نجف آباد
🍀 شهادت : ۱۹ دیماه سال۱۳۸۴
🍀 مدفن: گلستان شهدای اصفهان
🍀 درجه: سرتیپ پاسدار
🍀 فرماندهی در: لشکر۸ نجف، لشکر۱۴امام حسین، نیرو زمینی وهوایی سپاه پاسداران
🍀 جنگ ها وعملیات: ایران وعراق، عملیات ثامن الائمه،عملیات فبح المبین، عملیات بیت المقدس، عمیلیات محرم ورمضان و....
🍀 فرزندان: محمد مهدی و محمد سعید
@asganshadt
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ای خدا یاد مرا از #شهدا دور نکن
هر شب پنج صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب رو تقدیم میکنیم به روح مطهر
🌷 #شهید_مصطفی_صدرزاده
🕊
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
@asganshadt
ا🍃💐🍃💐
🌼ای #همسفران
🍂باری اگر هست ببندید
🌼این خانه🏘
🍂اقامتگهِ ما #رهگذران نیست ...❌
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
تلنگر☘
کار ندارم چی هستی
چادری و مذهبی و مسجدی...
آقا جان همه میدونیم که نایب
امام زمان حضرت اقا هستش
وقتی آقا میگه ماسک بزن
ماسک بزن
#من _برای_شادی_دل_مهدی_فاطمه_ماسک _
میزنم.
خدایا..!
چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی
هیهات که نفهمیدم
خدایا..!
قبولم کن
دوست دارم که وقتی شهید شوم
جسدم پیدا نشود تا حتی
یک وجب از این خاک را اشغال نکنم
خدایا..!
مرا پاکیزه بپذیر..
#شهید_مهدیباکری
#قرار_روز
🌷 خستگی نداشت.
میگفت من حاضرم تو کوه با همهتون مسابقه بذارم،
هر کدوم خسته شدین، بعدی ادامه بده...
اینقدر بدن آمادهای داشت که تو جبهه گذاشتنش بیسیمچی. بیسیمچی (شهید) پور احمد...
اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود.
به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت
می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه.🌷
#شهید_امیر_حاج_امینی
#گمنامی
🆔 @asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
•♥️✨• -درمیانراھامسال قطعاًجاۍماخالیست...(: #هلابیکم_یازوار✋🏻🌱 #اربعین ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @asgansha
حسین جان با خاطرات اربعینت چه کنیم😭😭
سلام دوستان 🌸
امیدوارم حال دلاتون خوب باشه و پر از عشق شهدایی💜💙❤️
از امشب با یک رمان جذاب مهمون نگاهاتون هستیم
رمان رو از دست ندید😉✌️
@asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلآرامِ_من ❤️
#قسمت_اول
بین ماشینها دنبال مزدا 3مادر میگردم؛ بیشتر بچه ها رفته اند و حالا من و ده
نفردیگر مانده ایم.
دستم میرود به طرف گوشی ام تا شماره مادر را بگیرم؛ اما
منصرف میشوم؛ وقتی بگوید "تو راهم" یعنی "تو راهم" و زنگهای پشت سرهم من سرعتش را بیشتر نمیکند.
ساعت حدود یک ربع به یازده است. شاسی بلندی کنار خیابان
میایستد و بوق میزند، همه مرا نگاه میکنند؛
اما اینکه ماشین مادر نیست! چشم می اندازم داخل خودرو
نیما است، پس مادر کجاست؟
درحالی که در دل به نیما ناسزا میگویم از بچه ها خداحافظی میکنم و میروم به طرفش،
در را باز میکنم وعقب مینشینم؛
طوری نگاهم میکند که معنای جمله "اصلا از سالم برگشتنت خوشحال نیستم"
را برساند.
-مگه راننده تاکسی ام شب و نصفه شب بیام دنبالت؟
میزنم به پررویی: مامان چرا نیومد که منت تو رو بکشم؟
مامان جونتون کار داشتن، طبق معمول من باید جور دختر خانومشونو
بکشم!
-مگه مجبور بودی؟
-من برعکس بعضیا حرف میشنوم از پدر و مادر!
آره از شب نشینی های دوستانه و دور دور کردنت تو چهارباغ مشخصه!
-مامان بابا مشکل ندارن یعنی تو دهنتو ببند!
این طرز حرف زدنه با خواهر بزرگتر؟ بچه تو گواهینامه هم نداری که حاال برامن شاخ شدی!
وقتی میرسیم هم تمام خشمم را به در ماشینش منتقل میکنم.
میگوید: هوی جای تشکرته؟
مادر و پدر خوابند، من هم یک راست میروم به اتاقم و لباسهایم را گوشه ای
میاندازم و رها میشوم روی تخت؛ چشمهایم را میبندم تا دوباره امروز را به یاد بیاورم؛ آن لحظه هایی که ذهنم از دغدغه خالی شد و چشم دوختم به گنبد
فیروزهای، وقتی آرامش صحن و بوی خوشش تمام وجودم را پر کرد و
اشکهایم جوشید و هرچه اندوه بود را برد و پاک کرد، وقتی احساس کردم دل آرامم در همین نزدیکیهاست، وقتی حس کردم از همیشه به او نزدیکترم و میتوانم سلام بدهم وجواب بگیرم، آن وقت است که آرام زمزمه کردم: السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه...
و همراه جواب به اندازه همه درد و دلهایم اشک ریختم،
اما او استوارم کرد برای انتخاب مسیرش
اینکه چشم ببندم بر رتبه دو رقمی کنکورم و بیخیال رشته های
پول سازی بشوم که دوست ندارم با زندگی ام همراه شوند و مرا هم تبدیل
کنند به کسی که زندگی میکند برای افزودن به صفرهای رقم حسابش؛ اینکه بپذیرم دیگران مرا دیوانه بخوانند و عاقل اندر سفیه نگاهم کنند که: "میخوای آخوند شی؟"
و من با
خنده بگویم: تقریبا.
باید عادت کنم در جوابشان بخندم و به دل نگیرم، باید عادت کنم حتی بغض
راه
گلویم را نبندد و دلشاد باشم از نگاه خشنود دل آرامم
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_دوم
بعضی به زندگی خوشرنگ و لعابم غبطه میخورند،
و بعضی حسادت میورزند
و من هم به زندگی یک رنگ آنها حسودی ام میشود!
ناشکری گناه بزرگی است، ولی هر دختری یک "پدر" به تمام معنی پدر رابه یک
پدرنمای ثروتمند ترجیح میدهد؛
درباره "پدر" زیاد خوانده ام ولی تا بحال معنایش را نچشیده ام؛
برای دختری مثل من، پدر مهربان و متدین و دلسوز مثل آنچه در
کتاب " #من_زنده_ام " آمده،
درحد افسانه است؛ زیاد شنیده ام که اولین و " #دا " قهرمان زندگی
یک دختر پدر اوست؛
اما من پدری نداشته ام که قهرمان زندگی ام باشد و قهرمانم،
پدرهایی هستند که قهرمان یک ملت اند، پدرهایی مثل همت و چمران و آوینی
و تقوی...
وقتی خیلی کوچک بودم،
پدرم گویا بخاطر بیماری فوت کرد و مادرم هم کمی
بعد با مردی ثروتمند ازدواج کرد، که بیشتر به سطح اجتماعی خانواده مادر میخورد و من از آن به بعد، با مادر و ناپدری و برادری ناتنی زندگی کرده ام؛ به ظاهر لای پر قو، البته
اگر پر قو را صرفا پول تعریف کنید!
مادرم انگار بعد از ازدواج مجددش، پدرم را از یاد برد و هیچگاه حتی اجازه
نداد مزارش را ببینم؛
حتی تا همین سه چهارسال پیش اصلا نمیدانستم پدرم کس دیگری بوده و وقتی که فهمیدم هم، مادرم گفت قبر او در روستایی کیلومترها
دورتر از اصفهان است و به این بهانه مرا از دیدن قبرش هم محروم کرد.
هربار که از پدر میپرسیدم، به بیان خاطراتی کوتاه و ساده بسنده میکرد و بهم میریخت؛
طوری که من نگران حالش شوم و به سوالاتم خاتمه دهم.
اما همیشه در حسرت دیدن
پدر یا حتی زیارت مزارش و دانستن درباره او ماندم؛
تنها تصورم از پدر را عکسی
قدیمی شکل میداد که به گفته مادر، تنها عکس من با او بود؛
مردی چهارشانه و قدبلند، با
محاسن مرتب و کوتاه و چشمان درشت مشکی که دخترکی یک ساله را روی
پایش نشانده و در حیاطی به سبک خانه های قدیمی، زیر درخت انگور نشسته؛
چشمان پدر عباس نامم در عکس، همیشه بی توجه به دغدغه های پوچ مردم دنیا
میخندید.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•