eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
611 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعای فرج 📿
‌ شهید مدافع حرم پویا ایزدی شهید مدافع حرم محمد ظهیری شهید مدافع حرم ابوذر امجدیان شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا شهید مدافع حرم روح‌الله طالبی شهید مدافع حرم حسین جمالی شهید مدافع حرم شعبانعلی امیری شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده شهید مدافع حرم سیدروح‌الله عمادی شهید مدافع حرم حجت اصغری شریبانی شهید مدافع حرم محمدحسین میردوستی امروز سالگرد شهادت تمام این شهداست یادشون کنیم تا امشب محضر ارباب به یادمون باشن :) با یک صلوات یادشان باشیم🌹
🕊 از کوچ باورهایم؛ چقدر پاییز می ریزد بر حسرت زار سینه ام... که سوز آهش، بوی نمناکی ابرها را می دهد؛ در دل آسمانی، به وسعت کوچ های بی بازگشت... ..
+ الحُب رزق من الله لقلبك عشق نعمتِ خداست برای قلبت عشقی جاودان و پر از معنویت براتون آرزو میکنم😍😘❤️
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وسوم با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد می افتم، با خودم فکر میک
❤️ خاطر ندارم در خانواده ای که قبلا داشتم، تا به حال انقدر نگرانم شده باشند؛ حامد با علی دست میدهد اما دستش را رها نمیکند و فشار میدهد: بار آخرت باشه آبجی ما رو گم میکنیا! و علی هم سرش را خم میکند: چشم، من غلط کردم. حاج آقا کاظمی به جمع ما میپیوندد و میگوید: خیلیا هنوز نیومدنا! حامد در گوشم میگوید: فقط برای تو انقدر نگران شدیم، خیلی عزیزی برامون. حس بیسابقه ای است؛ حس دوست داشته شدن؛ حامد میگوید باید برود اما یکی دو ساعت قبل از نماز صبح میآید دنبالمان که برویم حرم؛ اینجا بهشت است،بهشت. محبتهای حامد و عمه کار خودش را کرده و حسابی وابسته اشان شده ام؛ اما هنوز بلد نیستم مثل آنها محبتم را نشان دهم؛ من هم به اندازه خودشان دوستشان دارم اما یاد نگرفته ام همین حرف را به زبان بیاورم، تنها کاری که بلدم، نشان دادن علاقه با روشهای عملی است، مثلا اتو زدن لباسهای حامد یا شستن ظرفها برای عمه. حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم، اصلا بعد از برگشتمان از کربلاخبری هم از او ندارم. بدون اینکه لباسهایم را دربیاورم، خودم را روی تخت رها میکنم؛ صدای عمه را که برای ناهار صدایم میکند گنگ میشنوم؛ چشمانم درحال گرم شدن است که ناگاه زنگ پیامک، از جا میپران َ َدم؛ هرکسی باشد نمیداند نباید این ساعت به من که تازه از کلاس برگشته ام پیام دهد؟ بعله، خودش است "نیما"! پسر گیتار و قهوه و وقت نشناس! نوشته: میشه ببینمت؟ خواهش میکنم... دیگه مثل دفعه های قبل نیس... تو رو به هرکی میپرستی جواب بده! پیامک را اول در خواب میخوانم، اما لحنش باعث میشود هشیارتر شوم و چند دور دیگر بخوانمش؛ چشمانم گرد میشود و سر جایم مینشینم، خواب از سرم پریده، باورم نمیشود نیما باشد، هیچوقت اینطور پیام نمیداد؛ حتما دوست دخترش گوشی را برداشته و خواسته شیطنتی بکند، یا... چه میدانم! از خصوصیات بارز نیما این است که در مشکلات، دست به دامان کسی نمیشود و خودش انقدر دست و پا میزند تا مشکلش حل شود؛ مادر هردومان را اینطور تربیت کرده، روش تربیتی بدی نیست! ولمان کرده وسط مشکل و گفته: خودت حلش کن و گذاشته رفته! مثل قدیم که برای آموزش شنا، شاگرد را می انداختند توی رودخانه و میرفتند، یا میمرد یا شنا یاد میگرفت! اما حالا نمیدانم چه شده که نیما چنین پیامی برایم داده؛ حتی شوخی اش هم برای نیما افت دارد! ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ از پایین صدای حامد میآید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد رسیده خانه و بلبل زبانی میکند. جواب نمیدهم؛ تا من لباسهایم را عوض کنم و آبی به صورتم بزنم، حامد هم نشسته سر سفره و حالم را میپرسد و سربه سرم میگذارد؛ او برعکس من، خستگی و دغدغه های کاری اش را داخل خانه نمیآورد؛ اما من ذهنم درگیر پیامک نیماست، طوری که نمیفهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم. حامد معتقد است: ناهار مثل گلوله میمونه، تا میخوری باید بیفتی! اما من اعتقاد دیگری دارم، برای همین وقتی حامد بعد از ناهار، وسط هال دراز کشیده، میروم سراغش و تکانش میدهم: پاشو پاشو پاشو کارت دارم! حامد که چشمانش تازه درحال گرم شدن بوده، زیرلب غر میزند: قدیما خواهرا میدیدن داداششون خوابه، ملافه میکشیدن روش. ناخرسند و خوابآلود مینشیند و با چشمان خسته اش نگاهم میکند: بفرمایید! اوامر؟ -نیما بهم پیام داده. درحالی که پلکهایش را به زور نگه داشته میگوید: خوب؟ جوابشو بده! برای رساندن منظورم، پیامک را نشانش میدهم؛ وقتی میخواند چهره اش از حالت خواب آلود به حالت متعجب تغییر شکل میدهد: نگفته چیشده؟ -نه ولی نیما هیچوقت اینجوری پیام نمیداد؛ اصلا با این مدل حرف زدن بیگانه بود، نمیدونم چیشده که اومده اینجوری منت منو میکشه! -خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده، فقطم به تو امید داره، یه قرار بذار ببینیش. حرف حامد برایم حجت است، اما دلم میخواهد کمی روی نیما را هم کم کنم، شاید بد نباشد پز خانواده ام را بدهم! یک مانور قدرت کوچک که اشکالی ندارد، دارد؟ برای همین به حامد میگویم: میشه تو هم باهام بیای؟ قدری فکر میکند: خوب شاید میخواد فقط تو رو ببینه. -خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه، مگه نمیخواستی ببینیش؟ حامد از خدا خواسته قبول میکند، من هم خیلی خشک و معمولی برای نیما مینویسم: سلام. پنجشنبه باغ غدیر، ساعت چهار. میبینمت. یکی از چیزهایی که مادرم یادمان داده، آن تایم بودن است؛ پدر نیما هم به وقت شناسی اهمیت زیادی میدهد؛ اما نمیدانم چرا نیما دیر کرده؟ حامد ساعتش را نگاه میکند و میگوید: حالا این برادر کوچیکه ما چجور آدمی هست؟ نیشخند میزنم: به قول خودش پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب! البته فقط من میتونم حریف زبونش بشم. جوانی ژولیده با لباس سیاه به سمتمان میآید؛ به چهره اش دقیق میشوم؛ نیماست! باورم نمیشود، نیما هیچوقت با این وضع در خانه هم نمیچرخید، چه رسد به پارک!!! ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
°|بســمـ اللهـ الــرحمــنـ الــرحیــمـ|°
💦💧💦💧💦💧 کندوی باغ هستی بی تو ، عسل ندارد💦🕊 بی تو کتاب عاشق ، ضرب المثل ندارد💦🕊 گفتاکه بین خوبان،مهدیست،یاکه یوسف💦🕊 گفتم که در دو عالم ،مهدی بدل ندارد.💦🕊 @asganshadt