eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
610 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
•••°☘❤️°•••🖇↻∞ .° ○ . 🌙•●|...♥️ اگࢪ بہ گناهے مبټݪا شدے؛ نذاࢪ قݪبټ بهش عادټ ڪنہ...! عادټ بہ گناھ؛اضطࢪاب ۅ ټࢪسِ از گناھ ࢪۅ از قݪبټ میگیࢪه...! اۅن ۅقټ بہ جاے ݪذټ بࢪدن از خدا؛ از گناھ ݪذټ میبࢪۍ...💔! .♥️ @asganshadt
✨🍃✨🍃✨ ★مبادا دیر کنی تمام جانِ من❣ به همین دیدارهای بسته است رویا هایی که هر شب⭐️ می بینم تا بمانم ... 🌙 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
داشتیم براے عملیات آماده مے شدیم را گفتند، سریع آمدیم توے چادر تا بخونیم و حرڪت ڪنیم ، منطقہ شناسایـے شده بود و بمباران شروع شد . توے چادر مشغول خواندن بودیم ڪہ دو سہ تا راڪت افتاد ڪنار چادر ما برادرے ڪہ درحال بود یڪهو بہ رفت و همانطور ماند ... دیدم از ڪنار پیشانے اش رگہ خونے بیرون زد یاد ضربت خوردن افتادم . این بچہ ها بہ آقاے خودشان اقتدا ڪردند حتے هم بود ... اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
30.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 🎥 آواز شنیدنی جوان بختیاری(هادی احمدی) درباره شهیدحاج قاسم سلیمانی در برنامه عصر جدید (دوستان این رفیقمون به رای مردمی رسیده لطفا بهشون رای بدید تو با ذکر صلوات)🙏🙏 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
4_5830412104250688877.mp3
5.6M
🌸 (س) 💐نون سر سفره تو سیرم کرد 💐شوری آب قم نمک گیرم کرد 🎤 👏 👌فوق زیبا @asganshadt
گمنام بمان: ⚠️ اثـرِ چت با نامحرم مثل بعضی تصادفهاسـت😣 همان موقع تو را نمیکشد..! اما بعد از مدتی، به یکباره، حتی با یک ضربه کوچک همه چیزت را میگیرد❗️ مراقب داشته هایت باش..... اجتماع بزرگ عاشقان شهادت🌹 @asganshadt
قابل توجه اونایی که میگن ظاهرمهم نیست فقط دلت پاک باشه👇👇👇
😉 فوق العاده😁 🌹دلـــت‌پاڪــ‌باشــه🌹 ((در یڪی از دانشگاه ها پیرامون سخنرانی میڪردم ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد حاجاقااااااااااااا چرا شما حجاب راساختید؟!!!! گفتم ؛ حجاب ،بافتهءذهن مانیست‌حجاب‌رامانساختیم بلڪه درڪتاب‌خدایافتیم گفت ؛ حجاب اصلامهم نیست چون ظاهر مهم نیست دل‌پاڪ باشه ڪافیه گفتم؛ آخه چرایه حرفی‌میزنی‌ڪه‌خودت هم قبول نداری؟!!!! گفت : دارم گفتم : نداری گفت : دارم گفتم : ثابت میڪنم‌ڪه‌این حرفی‌ڪه گفتی‌خودت قبول‌نداری گفت : ثابت‌ڪن گفتم : ازدواج‌ڪردی گفت : نه گفتم : خدایااین خانم ازدواج نڪرده و اعتقاد داره‌ظاهرمهم نیست دل پاڪ باشه پس یه‌شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما فریاد زد : خدانڪنه گفتم : دلش پاڪه 🙄 گفت : غلط ڪردم حاج اقاااااااا))😢😭😂 @asganshadt
✍️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانه‌اش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانه‌ام را درهمه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی باهم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگی‌ها هروقت می‌دیدمت دلم میخواست باهمه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیرلب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیرلب زمزمه کرد:«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیرچشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید:«دخترعمو!تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد:«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند وآخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با‌صدایی که از طپش‌های قلبش میلرزید، پرسید:«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده:
سلام ظهر شهدایی تون به خیر 🌸 همون جور که گفتم اگر تعداد اعضا بالا بره پارت رمان هدیه میزارم این دو پارت تقدیم نگاهتون❤️🌸🌺