#یڪی❗️
از #دنیـ🌎ـا دل💓 ڪند و
رفت زیارت حرم🕊
💥رو سنگ #مزارش نوشتن
#شهید_مدافع_حرم...
#یکی مثل #من👤
اسیرِ دنیاست
باید بشه سهمش فقط
دیدن عکسای #شهدای مدافع حرم😔🌹
#شبتون_شهدایی🌙
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
هدایت شده از گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
نقـارهها ز اوج مناره وزیدهاند
مردمصدای آمدنت را شنیدهاند
زیباتر از همیشه شده آستان تو
آقا چقدر ریسه برایت کشیدهاند
#السلامعلیکیاایهاالرئوف
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
✅امام رضا عليه السلام:
هر كه غم و نگرانى مؤمنى را بزدايد، خداوند در روز قيامت گره غم از دل او بگشايد
مَن فَرَّجَ عن مُؤمِنٍ فَرَّجَ اللّهُ عن قَلبِهِ يَومَ القِيامَةِ
«ميزان الحكمه جلد 5 صفحه 280»
@asganshadt
🕊🕌✨گفتگوی کبوتر بقیع
🕊🕌✨با کبوتر امام رضا(ع)
💫آی کبوتر که نشستی روی گنبد طلا
✨هر کجا پر میزنی تو حرم امام رضا
💫من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم
✨جای گنبد سرم به روی خاکا میزارم
💫اونجا هر کی میپره طائر افلاکی میشه
✨اینجا هر کی میپره بال و پرش خاکی میشه
💫اونجا خادما با زائرا مهربونن
✨اینجا زائرا رو از کنار قبرا میرونن
💫تو که هر شب میسوزه
✨صد تا چراغ دور و برت
💫به امام رضا بگو
✨تویی غریب یا مادرت؟
🕊🕌✨ ولادت امام رضا(ع)
🕊🕌✨ مبارک باد
@asganshadt
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
📲 سردار شهید سلیمانی:
دفاع از حرم حضرت زینب(س)
دفاع از حرم #امام_رضا(ع) در ایران هم هست✊
#ولادت_امام_رضا(ع)🌸
#سردار_دلها♥️
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
ای وای بر این #لحظه های استخوان سوز😭
پس کو❓
چه شد❓
#آن قامت رعنا و پیروز‼️
#اشک 😭زلال #همسرت را کَس نفهمید❌
فریاد #سرخ مادرت را کَس نفهمید
و بغض در گلو مانده# پسرت را ....
#قیمت این لحظه چند ⁉️
پیکر مطهر #شهید_سعید_کمالی
#مدافع_حرم
در آغوش دردانهاش ،💔
و وداع #جانسوز مادر و #همسر شهید کمالی در مشهد مقدس🌷
#شبــــتون_شهــــدایی🌙
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
#دڷݩۋشت ✍🏻🕊
-هږ ۅڨٺ ݕيڪاڔ ݜدے !😊
یہ ٺښݕيح ݕڱيږ دښٺٺ و هی بڱۅ
"اݪݪہم عڄݪ ݪۅݪيڪ اݪڣڔج" ♥️
هݦ دݪ خۅدٺ آڔۅݥ ݦیڱیڔه
هݥ دݪ آقا ڪہ یڪی داڔه ݕڔاے ظہۅڔۺ دعا ݥیڪݧہ...💚
@asganshadt
#اصڸاځ_ݩݦاݫ
⁉️ واقعا چرا انقدر به نماز جماعت توصیه شده؟🔅🧐
✅ دلایل خیلی زیادی داره.
یکی از مهم ترین دلایلش اینه که آدم وقتی میره نماز جماعت، #تمرین_ولایت_پذیری میکنه.👌
🔷 نباید از امام جماعت جلو بزنه یا زیاد عقب بیفته...🌹
🔷 وقتی امام داره حمد و سوره رو میخونه همه باید گوش بدن و ساکت باشن..🌺
👌امام جماعت باید عادل باشه..
🔷 طولانی با سریع بودن نماز بستگی به امام جماعت داره و👇
🌺 همش تمرین ولایت پذیریه.
✅ و همونطور که میدونید هر کی اهل ولایت پذیری شد دنیا و آخرتش آباد میشه. اعمالش همگی خالص و نورانی خواهد شد...✨🌟
👈 لطفا نگاهمون رو نسبت به نماز جماعت تغییر بدیم...
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@asganshadt
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
هدایت شده از گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
#تلنگرانه
⇜از #شهدای گمنام
↫به #خواهران مومن
خواهرم
خون❣ از من
#حجاب از تو
شفاعت از من ✨
#حیا از تو
#مدافع_حجاب🌸🍃
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
🔅دلی بی غم کجا جویم؟!
⏱️۱۴ تیر، #سالروز_ربوده_شدن ۴دیپلمات ایرانی🇮🇷 بدست نیروهای فالانژ اسرائیلی در بیروت
#حاج_احمد_متوسلیان
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
۱۴ تیر ماه سالروز ربایش #حاج_احمد_متوسلیان و دیپلمات های ایران
خبری در راه است...؟ 😢
توییتر منتسب به سایت رهبر انقلاب، بخشی از بیانات معظم له را منتشر کرد که فرمودهاند: حاج احمد متوسلیان عنصر بسیار با اخلاص و فانی در راه خدا بود.
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
#مرد_با_اخلاص
🌹🍃کمال واقعا انسان مخلصی بود
برای او مهم نبود که بعضی از کارها ممکن است در شان او نباشد.
از نظر او انجام وظیفه مهمتر بود.
بارها دون ترین کارها را انجام می داد.
وقتی مورد اعتراض همکاران قرار می گرفت که این امور در شان شما نیست در جواب می گفت:
" من نگاه نمیکنم چه کاری در شان من است نگاه می کنم که چه کاری روی زمین مانده ".
یک بار نیمه شب...
او را در حال تمیز کردن سرویس های بهداشتی دیدم. با تعجب به او گفتم :
آقا کمال! مگر نیروهای خدمتی نیست که شما دارید این کار را انجام می دهی ؟
که در جواب همان عبارت بالا رو گوشزد کرد.
تازه متوجه شدم که کمال، از متعلقات دنیوی رها شده
و چیزی که برایش اهمیت دارد،
مخلصانه عمل کردن است.
#شهید_کمال_شیرخانی
#سالروز_شهادت
شهادت: ۱۳۹۳/۴/۱۴ سوریه
#بیان_خاطرات
#به_نقل_از
#هم_رزم_شهید
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
🖤🍁
.
.
- دیگھعکآسآ
همچینقآبیࢪوثبتنمیکنن..💔
ــــــــࡆ🌿🌒ࡆــــــــــــــــــــ
@asganshadt
#بیو👐🏽✨
یہمثݪےهمهسٺڪِہمیڱِہ:↓
⚠️ـ
خۅاهےنشــۅۍ
رُسۅا❛
ۿمرنگـِ شہٻداݩ
شــُۅ🙂🥀
⇦جانمحسین👣💓
♡↯
| #آسیدعلےツ|
•┈┈••✾•✨♥️✨•✾••┈┈•
@asganshadt