#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠امر به معروف و نهی از منکر عملی
🔰یک روز توی #خیابون احمدآباد مشهد در حال راه رفتن بودیم که حسین آقا از اوضاع #حجاب و پوشش خانم ها🙆 در اون مکان به شدت ناراحت شد😔
🔰گفت جرات نمی کنم #حتی_لحظه ای روبه روم رو نگاه کنم. گفت: مگر این خانمها که این طور وارد خیابون میشن #برادر یا شوهر ندارند⁉️ بعد متوجه صدای اذان مغرب شد🔊 و گفت: دیگه امر به معروف و نهی از منکر #زبانی فایده ندارد❌
🔰رفت از جلوی یک مغازه، یک #کارتن اورد و من متعجب او را نگاه می کردم😦 کارتن را باز کرد و ایستاد و با #صدای_بلند شروع کرد به اذان گفتن🗣 مردم همه نگاه می کردند.
🔰اصلا نگاه های مردم براش مهم نبود❌ شروع کرد به #نماز خواندن. من خیلی خجالت کشیدم😥 رفتم یک متر آن طرف تر ایستادم👤 کاش آن روز می رفتم و #باافتخار کنارش👥 می ایستادم.
🔰آدم هایی که در حال رفت و آمد بودند، مثل آدم های #متحجر به او نگاه می کردند😦 نمازش که تمام شد #کارتن را برداشت و گذاشت سرجاش و گفت: الان 💥باید با #کارعملی امر به معروف را انجام داد و من الان معنی حرف یک سال پیش او را می فهمم😔
#راوی_همسر_شهید
@asganshadt
رفقا ؟؟:)
به قـول حاج آقا پـناهـیان
مـا تا الان [توبهـ هامـون ڪـثیف ]🍃
بوـده!
از ایــن به بعـــد چــی !
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او ازشدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
💠 دختربچهای در حمله خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را باخودش آورد.
💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد:«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند:«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد:«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد:«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت:«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد:«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود:«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠 انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و بههمان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠 انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠 لبهایش را به هم فشارمیداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و طاقتم را تمام کرد. قلبم ازهم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدامیزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را بههم ریخت.
💠 از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را درهم کوبید طوری که حس کردم زمین زیرپایم لرزید وهمزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
⭕️ امیرالمومنین(ع): بهترین برادران، کسی است که وقتی او را از دست دادی زنده ماندن بعد از او را دوست نداشته باشی.
📚 غررالحکم
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
🍃🍃🍃🍃*🕊🌟🕊*🍃🍃🍃
گاهی
تـ❤️ـو را #کنارخـود
احساس ميکنم
اما چقـدر
دل خوشـی
#خوابـــ ها کم استــ ..😔
📎برادر جان #تو می روی 🕊
بسلامتــ؛ سلام ما هم برسان✋
#شبتون_شهدایی🌙
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
میگفت:
سعی كنيد سكوت شما
بيشتر از حرف زدنتان باشد
هر حرفی که میخواهيد بزنيد
فكر كنيد كه آيا ضرورت دارد يا نه؟!
بی دليل حرف نزنيد كه
خيلي از صحبت های ما به گناه و دروغ
ختـم می شود
🌹به یاد برادر عزیزمان
🌟شهید محمد هادی ذوالفقاری
🍀اللهم صل علی محمد و آل محمد
وعجل فرجهم
@asganshadt
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسخ آرام بخش شهید بابک نوری
به نقی در پایتخت 5
@asganshadt
🌺🌺🌺
🌷پاداش #گمنامی❤️
روزی که برای پذیرش خادمی اومده بود، ما شرایطی رو برای خادمی بیان کردیم.😊
محسن همه اونها رو دارا بود.☺️
در اونجا محسن دو درخواست داشت.
اول گفت: «حاجی منو پشت هیئت بذارید که توی دید نباشم!» 😔
مورد دوم این بود: هر چی کار سخته ، بدید به من. 😇
محسن نمیخواست بین ۸۰۰ نفر در هیئت دیده بشه، 😢
خدا هم گفت حالا که نمیخوای دیده بشی، من به کل عالم نشونت میدم.
😭❤️
راوی: حجتالاسلام لقمانی
╭━━━⊰ツ⊱━━━╮
||•🇮🇷 @asganshadt
╰━━━⊰ツ⊱━━━╯