امشب از شب هاى پربركت و از چهار شبى است كه شب زنده دارى در آنها مستحبّ است و درهاى آسمان در اين شب باز است، و زيارت حضرت سيّد الشهدا عليه السّلام، و دعاى «يا دائم الفضل على البريّة» كه در اعمال شب جمعه گذشت در اين شب مستحبّ است
اگر می توانی، شب عید قربان را به شب زنده داری بپرداز، زیرا در این شب، درهای آسمان برای دعاهای مؤمنین بسته نمی شود.
🔻عید سعید قربان بر همه بندگان صالح حضرت حق مبارک باد...
به امید روزی که همه بتوانیم نفس اماره خود را برای او قربانی کنیم و به رستگاری برسیم.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم🌷
السلام علیک یااباصالح المهدی الدرکنی✋
ای پسرفاطمه امروزهم مثل #جمعه های گذشته منتظرت هستیم تابیایی🌸
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمدو_عجل_فرجهم💯
❣سلام امام زمانم❣
#جمعه ست و...
🌾کاش
میدانستم
ازکدام سمت
کوچه میایی
🌼🍃 آقا...
تا
دلــــ💓ــم را...
به سمت...
لحظه دیدارت
🕊پر دهم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇
༺༻༺🌸༻༺༻
@asganshadt
༺༻༺🌸༻༺༻
و بی گمان فلسفه قربان،
سر بریدن نیست. دل بریدن است ✨
دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری،
دل بریدن از هر چه تو را از او میگیرد✨
عيد قربان، عيد سرسپردگي و بندگي به درگاه احديت است...
عيد قربان, سر بريدن «نفس» است ؛ و پا بريدن از «شيطان»...
در این عيد قربان سربلندی ابراهیم، آرامش اسماعیل، امیدواری هاجر، عطر عرفه و برکت عید قربان را برای شماخوبآن آرزومندم✨
زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم و پاکی چشمهی زمزم✨
🌕🌺🌕عید
🌕🌺🌕قربان
🌕🌺🌕عید
🌕🌺🌕ایثار
🌕🌺🌕و عشق
🌕🌺🌕و بندگی
🌕🌺🌕بر شما
🌕🌺🌕دوستداران
🌕🌺🌕شهدایی
🌕🌺🌕 عزیز
🌕🌺🌕مبارک باد @asganshadt
🍃✨🌸🍃✨🌸🍃
طرح #لبخند😃تــ✨ـــــو برکاشی دل💞 حک شده است ...
#شهید_حاج_احمد_کاظمی🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
خوشا آنان که با حق آشنایند
مطیع محض فرمان خدایند
چو ابراهیم اسماعیل خود را
فدای امر الله می نمایند
عید سعید «قربان»، جشن «تقرب» عاشقان حق مبارک
🎊عید سعید قربان مبارک🎊🌹🌹
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_یازدهم
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد