eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
610 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
بـعد از ۴ سـال خبـر از آمدنٺ شـد😭🌿 بہ شهـرت خـوش امـدۍ دلـاور😭🌿 ‌زهـرا . . .🍂🖤 @asganshadt
الحمدلله 😭 شکرخدا که برمیگردین به شهر قشنگ من که دورم ازش😭😍
🌷 🔰هميشه سياه 🖤كوچکی بالای جيب لباس👕 سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبـ💕ــش... روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا". 🔰همه میدانستند محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت سياه كم رنگ ميشد از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت.... كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن ميگذراند. 🔰در گردان هم هميشه توی عزاداری🏴 و خواندن دعا 🤲پيشقدم بود. حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد. 🔰پ.ن: ما فرق میکند با معبرهای شما!!نوع ِ ... ... !تخریبچی هایت را بفرست ...اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ ... 🚫احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را .. 🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁﷽❁ 💠 ساعاتی پیش پارس آباد مغان اردبیل ناله ها و آه جانسوز مادری داغدیده که به سوگ فرزندش نشسته.. .بیرامی .شـہـدا.بـا.صـلـواتـ🌹 در هیاهوی خبر شجریان خبر شهید بزرگوارمون گمنام ماند😔
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❤️ محله ای قدیمی است با بافت مذهبی، حوالی احمدآباد؛ اینجاها خیلی نیامدهام. به سر یکی از کوچه ها که میرسیم، عمو پیاده امان میکند و خودش میرود از در مردانه وارد شود. دنبال زن عمو که راه را بلد است راه میافتم، شب سوم محرم است و روضه یکی از دوستان عمو دعوتیم. کوچه را از همان اول، پر از پرچم کرده اند؛ پرچم های سرخ، سبز، سیاه... علمهای بلند و نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان؛ بوی اسفند میآید، مردم با لباس مشکی در رفت و آمدند و چند بچه مشغول بازی؛ حال و هوای غریب اینجا حالم را عاشورایی میکند، حالی که هیچوقت در هیئت های تک نفره ام تجربه نکرده بودم؛ همه طرف پر است از یا حسین شهید ع یا قمر بنی هاشم ع یا زینب کبری س و... به خانه ای میرسیم که صدای سخنران از آنجا میآید؛ سردر و همه جای خانه پر از پرچم است، در خانه باز است و میآیند و میروند. زن عمو جلوتر از من وارد میشود؛ خانمها از در پشت خانه و مردها از حیاط؛ در آستانه در خانم حدودا چهل یا پنجاه ساله ای به استقبالمان میآید. -سلام خانم نامدار! احوال شما؟ خوش اومدین! بفرمایین. زن عمو در حین روبوسی با زن میانسال خوش و بش میکند؛ خانم میانسال با من، لبخند میزند و میگوید: سلام دخترم! خوش اومدی! طوری برخورد میکند که انگار سالهاست مرا میشناسد؛ نگاهش چقدر برایم آشناست؛ گویا همین نگاه را قبلا هم چندین بار دیده ام؛ جنس نگاهش حس خوشایندی به وجودم تزریق میکند، درحالی که دستم را میفشارد، از زن عمو میپرسد: نگفته بودید دختر دارید حاج خانم! زن عمو میخندد: برادرزاده آقای نامداره... حوراء. حزنی عجیب در چشمان زن مینشیند که سریع با لبخند پنهانش میکند. زن عمو به من میگوید: ایشون هانیه خانمن، از دوستای خیلی قدیمی. -خوشبختم. هانیه خانم تعارف میکند که داخل مهمانخانه بنشینیم، زیر طاقچه، صمیمیت در مجلس موج میزند؛ کسی ظاهرفریبی نمیکند و همه مهربانند، خانه کوچک و نسبتا قدیمی است که با پرچمها، شکل هیئت به خود گرفته است؛ سخنران درباره جایگاه و اهمیت ولایت در اسلام میگوید، دختری ده دوازده ساله و چادری، چای تعارفمان میکند و پشت سرش دخترکی کوچکتر از او- شاید چهار یا پنج ساله- درحالی که چادر عربی لبه دوزی شده و زیبایی سرش کرده است، قند میگیرد جلویمان. سخنرانی تمام میشود و با آمدن مداح، دل میسپارم به زیارت عاشورا؛ تابحال روضه ای انقدر به دلم ننشسته بود، مداح با سوز میخواند؛ سوزی غریب، از عمق جانش بابی انت و امی میگوید و فرازها را طوری میخواند که گویا خواسته ای جز این ندارد؛ بین هر چند فراز، چند خط روضه میخواند و صدای ناله و مویه مردم را بلند میکند؛ جالبتر آنکه بین روضه هایش مبالغه و دروغ و مطلب نامعتبر هم جایی ندارد و برای مجلس گرم کردن، از خودش مصیبت نمیبافد! دلم میخواهد مداحشان را ببینم ولی پشتم به پنجره و حیاط است. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ موقع سینه زنی، کمی برمیگردم؛ مداح در تاریک روشن چندان پیدا نیست صورتش؛ دم گرفته اند و غیر از مداح، نیمرخ میاندار سینه زنها که پشتش به ماست آشنا به نظر میرسد؛ صدایش، سوز صدایش آشناست. آخر مراسم، مداح با صدای گرفته، صلواتی برای همسر و برادر شهید هانیه خانم و سایر رفتگان طلب میکند و میگوید چقدر جای برادر هانیه خانم در مجلس امسال خالی است. منم و اشکهای گرم و تصویر هیئت که پیش چشمم تار میشود؛ شام هیئت نه؛ که همین اشکهای شور و گرم، نمک گیرم میکنند و آتش به جانم میزنند. اینجا خیمه مردی است که از نوزاد تا پیر، اسیر اویند و جان داده مسیرش؛ به گمانم من هم عاشق شده ام... دنبال زنعمو که راه را بلد است راه میافتم؛ قرار است برویم نذری پزان یکی ازدوستانشان که من ببینم نذری پزان چه شکلی است! هشتم محرم است، زنعمو جلوتر از من وارد میشود؛ دیگ بزرگی روی چهارپایه درحال جوشیدن است و چند نفر بالای دیگ، به نوبت با ملاقه بسیار بزرگ و بلندی آن را هم میزنند و صلوات میفرستند؛ هنوز در حیاط ایستاده ایم که هانیه خانم جلو میآید و بعد از احوالپرسی، راهنماییمان میکند که داخل شویم. کنار پنجره نشستهام و رحل قرآن جلویم باز است؛ هانیه خانم با دیدن کسی عذرخواهی میکند و به حیاط میرود؛ تشریف بیارید تو... ختم قرآن داریم و بعد هم یه روضه مختصر. صدایش را میشنوم: آقاحامد، بچه ها رو جمع کن باهم این نذریا رو ببرین پخش کنین. صدای جوانی چشم میگوید. چقدر این صدا آشناست! برمیگردم و بیرون را نگاه میکنم، از تعجب دلم میخواهد فریاد بزنم، حامد است که مشغول جمع کردن پسربچه ها و سپردن سینی نذری به آنهاست! او اینجا چکار میکند؟ هیچ جوابی برای انبوه مجهولات ذهنم پیدا نمیکنم؛ ساکت میمانم، پیراهن مشکی اش خاکی است و صورت خسته اش نشان میدهد حسابی گرم کار بوده. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆•┈┈•
گفتن امروز روز جهانی دختره انگار همه باباها می‌دونن کی باید برسن 💔 @asganshadt