eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
611 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
شبِ عملیات ✨ تاڪہ فهمیدن ࢪمزِ عملیات یاابـولفضـݪ هستش...🥀 |قُمقُمه|هاشون ࢪو خالے کردن... تا با لبِ تِشنه‌بزنندبہ‌دݪ دشمن....... @asganshadt
خواب دیدم که فرج آمده و دولت عشق باز فرمانده قدس است سلیمانی ما... @asganshadt
✍امام رضا علیه السلام بهترین زنان شما آن زنی است که خوش اخلاق وبردبار باشد وهرگاه شوهرش بروی خشمگین شد با نظر غضب به شوهرش نگاه نکند تا هنگامی که از وی خشنود گردد و هرگاه شوهرش از وی غایب شد حقوق شوهر را حفظ کند این چنین زنی از کارگزاران الهی است و عاملان خداوند از رحمت او ناامید نیستند 📚کلینی ج۵ص۳۲۵ @asganshadt
رفقا نمازتون سرد نشه ☺️🌹
التماس دعای فرج 📿
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❤️ حامد با مهارت خاصی با یک دست سالم و یک دست آتل بندی شده رانندگی میکند؛ باید یک بار سر فرصت جریان مجروحیتش را بپرسم. حال او هم چندان خوش نیست، دو سه باری که دیدمش فکر نمیکردم انقدر شوخ و بامزه باشد؛ اماحال او هم گرفته، صدایش را صاف میکند و آرام میپرسد: حال مامان خوبه؟ درحالی که سرم را به شیشه چسبانده ام میگویم: آره، خوبه. -چکارا میکرد تو این مدت؟ با شوهرش خوبه؟ -مگه خبر نداشتی ازش؟ بابا بیشتر خبر میگرفت، همه چیزم به من نمیگفت، من بیشتر درجریان کارای تو بودم؛ فقط میدونم خانم دکتر شده، تو بیمارستان بروبیایی داره... یه برادرم داریم، نه؟ جای نیما خالی! شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید؛ زیرلب میگویم: نیما! -خیلی دوست دارم ببینمش؛ اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم. ناگاه طوری آه میکشد که شباهتی به آن حامد خوشحال ندارد: خوش به حال نیما، خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم، سرمو رو پاهاش بذارم؛ هروقت رفتم دیدنش خیلی سرد برخورد کرد، بابا خیلی مامانو دوست داشت، همیشه به یادش بود. -دلت میخواست تو هم با مامان بزرگ میشدی؟ مامان که آره، ولی این محیطی که توش بزرگ شدمو بیشتر دوست دارم؛ از بابا خیلی چیزا یاد گرفتم، شاید قسمت من و تو این بوده دیگه، تو جنبه زندگی پولداری رو داشتی، ولی من شاید نداشتم. به گلستان شهدا میرسیم. همیشه عاشق اینجا بوده ام اما حالا احساس دیگری دارم؛ حس کسی که تکه ای از وجودش اینجاست، عزیزش اینجاست وصدایش میزند؛ دلم برای پدر میسوزد که هربار اینجا آمدم، به او سر نزدم. موقع پیاده شدن هم در را برایم باز میکند؛ کم کم دارم عادت میکنم به محبتهایش؛ سلام میدهیم و وارد میشویم. حامد یک بطری گلاب میخرد و به من میدهد؛ بعد جلوتر راه می افتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد. در قطعه مدافعان حرم دفنش کرده اند، چشمان مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس میبینم، قدم تند میکنم و از حامد جلو میافتم، حامد هم آرام قدم برمیدارد تا من راحت باشم. به چندقدمی مزار که میرسم، ناگاه می ایستم؛ احساس غریبی میکنم، کسی به جلو هلم میدهد و دستی به عقبم میکشد؛ زیر لب سلام میکنم و چند قدم مانده را آرامتر برمیدارم. خسته ام، انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگی ام را یک جا زمین بگذارم؛ انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش شوم؛ اینجا برایم نقطه صفر دنیاست، رمقم تمام شده که زانو میزنم یا بهتر بگویم، میافتم. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ بعد از هجده سال، اولین بار بغضم با صدای بلند میشکند و هق هقم را خفه نمیکنم. چرا انقدر دیر؟ چرا زودتر پیدات نکردم بابا؟ وقتی لفظ بابا را به کار می برم آتش میگیرم؛ نمیدانم بلند این حرفها را زده ام یا در دلم؟ مزارش را در آغوش میکشم، سرد است، خیلی سرد؛ نمیتواند جایگزین آغوش گرم پدر باشد؛ میبوسمش، اما آرام نمیشوم؛ حامد رسیده سر مزار، این را از زمزمهحمد و سوره اش میفهمم، پایین مزار نشسته و در سکوت، زمین را نگاه میکند، شاید میخواهد اشکهایش را نبینم، اما من چیزی جز پدر نمی بینم. آرامتر که میشوم، بطری گلاب را دستم میدهد: میخوای سنگ قبرو بشوری؟ بوی خوش گلاب روانم را تسکین میدهد. -اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده... فقط تنهایی... تنهایی... تنهایی. جواب حامد را که میشنوم، می فهمم این جمله را بلند گفته ام. -اولا بابا زندست، دوما کسی که خدا رو داره تنها نمیمونه، سوما ما تنهات نمیذاریم؛ من هستم، مامان هانیه هست. ناخودآگاه لب میجنبانم: بابا چه جور آدمی بود؟ -مومن بود، مهربون بود، بخشنده بود، شجاع بود، تو یه کلمه: خوب بود خیلی خیلی خوب. موقع اذان صبح تلفنم زنگ میخورد، چه کسی میتواند باشد جز حامد؟ -الو... سلام حامد. -سلام آبجی... خوبی؟ -ممنون... کجایی چند روزه؟ باور میکنی الان کجام؟ -کجایی؟ -حدس بزن! -بگو دیگه! -روبروی پنجره فولاد! -چی؟! کی رفتی؟ چرا منو نبردی؟ -هنوز داداشتو نشناختی! یکی از خصوصیاتم اینه که بیخبر میرم معمولا...! -دیگه... بازم از خوبیات بگو! -یکی دیگه ش اینه که تا چیزی که میخوام رو نگیرم ول کن نیستم! نزدیک طلوع است و صدای نقاره میآید؛ باصدایی شاد اما بغض آلود میگوید: آماده شو... میخوایم بریم کربلا... کربلامونو گرفتم! جیغ میزنم: چی؟! چطور؟ راست میگی؟ -گفتم که چیزی که بخوامو میگیرم همه چیز سریع جور میشود؛ حامد خودش دست به کار گرفتن روادید برای من و عمه میشود و من، تا همه چیز جمع وجور شود سر از پا نمیشناسم. تصاویر زائران در تلوزیون، بی قرارترم میکند و با فکر اینکه من هم چند روز دیگر در شمار آنها خواهم بود، از شادی میلرزم؛ هرچه از حامد میپرسم چطور کربلا را گرفته، یک کلمه جواب میگیرم: آقا که بطلبه طلبیده دیگه! میخوای نریم؟ حتی اجازه نمیدهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم؛ همه کارها را خودش بردوش گرفته؛ بالاخره عازم مرز هویزه میشویم؛ آه، هویزه! چه خاطراتی از اینجا دارم و حالا این سرزمین کربلای مرا عازم کربلا میکند! خوشبخت تر از من در دنیا وجود ندارد، چه از این بهتر؟ کربلا، پای پیاده، اربعین. حامد به جمعی از زوار که کنار هم ایستاده اند اشاره میکند، گویا کاروانند؛ اسم روی پرچمشان را میخوانم: هیئت ابالفضل العباس علیه السلام. پشت سر حامد، میرویم به سمت کاروان؛ حامد با روحانی جوانی دست میدهد: سلام آقا سید! احوال شما؟ -به آقاحامد... عازمی به سلامتی؟ با خودمون میای؟ نه حاجی، امسالم مهمون بچه های سپاه هستم. لبخند روحانی جوان روی لبش میخشکد و چند بار با حالتی حسرت بار دست میزند سر شانە حامد: خوش به حالت، برای ما هم دعا کن. حامد نیم نگاهی به من و عمه میاندازد که کمی آن طرف تر ایستاده ایم و هنوز دقیقا نمیدانیم حامد چه برنامه ای دارد. -حاجی زحمت دارم برات، دیگه خودت هوای خونواده مارو داشته باش تا اونجا، رسیدید کربلا خودم میام سرشون میزنم. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•