2.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویر دلخراش از وضعیت بیمارستان هاتای ترکیه و انبوه پیکرهای جانباختگان زلزله
السلام علیک یا ابا صالح مهدی:
*🔇🔊🔉لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*را به دوستان ن خود معرفی کنید
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
28.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅اینجا محله ای از شهر گلشهر از توابع گلپایگان است
🔷پویشی برای کمک به مردم زلزله زده خوی
✅همه در این پویش شریک شویم
👇👇👇👇
🔺محل جمع آوری کمک های غیر نقدی جهت ارسال برای مردم زلزله زده شهر خوی
🔷گلشهر میدان امام حسین(ع) و حوزه مقاومت بسیج امام موسی کاظم(ع) گلشهر
🔰اهم موارد مورد نیاز:
پتو، لباس گرمِ نو، وسایل گرمایشی، لوازم بهداشتی، مواد غذایی خشک، خشکبار، چادر مسافرتی، کنسروجات،برنج و... .
⭕️شماره کارت موکب متوسلین به حضرت مهدی (عج) جهت واریز مبالغ نقدی:
6037998180462391
به نام:یاوری، فصاحت و ذنوبی
🔻لطفا ازآوردن لباس دست دوم ومواد غذایی فاسدشدنی خودداری بفرمایید.
#زلزله
#خوی
#دهه_فجر
#کمک_مؤمنانه
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
10.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرار باورنکردنی ایگوانا از چنگال صدها مار گرسنه «تا آخر ببینید»
🔹یکی از هیجانانگیزترین تصاویر حیات وحش را ببینید | ایگوانا در یک لحظه شکار هم میشود اما ...
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وداع جانسوز یک پدر سوری با کودک شیرخواره اش که بر اثر زلزله جان باخت
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گوشهای از زندگی نرمال تعدادی از مردم بیخانمان آمریکا زیر پلها در خانههای متروکه سیاتل
🎥 گوشهای از زندگی نرمال تعدادی از مردم بیخانمان آمریکا زیر پلها در خانههای متروکه سیاتل
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی
📘📘#داستانعبرتانگیز📘📘
🕊🌿جوانی تصميم گرفت از دختر مورد پسندش، خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به اینکار، از مردم در مورد آن دختر جویای معلومات شد.
🕊🌿مردم چنین جواب دادند: این دختر بدنام، بیادب، بدخوی و خشن است.
🕊🌿آن شخص از تصمیم خود منصرف شده به خانهی خود برگشت و در مسیر راه با شیخ کهنسالی رو به رو شد؛ شیخ پرسید: فرزندم چیشده؟ چرا اینقدر پریشان و گرفتهای؟
🕊🌿آن شخص قصه را از اول تا آخر برای شیخ بیان نمود.
🕊🌿شیخ گفت: بیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمیآورم، اما قبل از آن برو و از مردم دربارهی دخترانم پرس و جو کن.
🕊🌿شخص رفت و از مردم محل در مورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد.
🕊🌿شیخ از آن جوان پرسید: مردم چیگفتند؟
- مردم گفتند: دختران شیخ، بسیار بداخلاق، بیادب، بیحیا، فاسق و بیبندوبارند.
🕊🌿شیخ: با من به خانه بیا!
🕊🌿وقتیکه آن شخص به خانهی شیخ رفت، به جز یک پیر زن، کسی را ندید و آن پیر زن، همسر شیخ بود که به خاطر عقیم و نازا بودنش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود.
🕊🌿زمانیکه آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ برایش گفت: فرزندم! مردم به هیچکسی رحم نمیکنند و دانسته، یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قسمی که خواستند حکم میکنند.
🕊🌿✍درس: به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آنها به حرفزدن و قضاوتکردن پشت سر مردم، عادت کردهاند.🌿
🕊📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘🕊
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@ashaganvalayat
📚📚#داستان_خواندنی_کمینگاه_شیطان 📚📚
🍃قسمت اول
من زنی 21ساله هستم متاهل دارم بابغض وگریه مینویسم....
▪️مثل بیشتر خواهر و برادرا منم مشکلم از این #دنیای_مجازی شروع شد
دنیای مجازی میتوان استفاده درست از ان کرد اما راه نفوذ قوی شیطانم هست.
😞من یه دختر دیندار ودمحجبه هستم الحمدلله البته اگر مانده باشم....
👥یه روزی توی یه گروه مذهبی رفتم که پر بود ازخواهران وبرادران اما نگاه کردم هیچ کدوم از خواهران اسم و حتی عکس پروفایلشون دخترانه نیست...
🔸یکدفعه مدیر گروه آمد شخصیم یه برادر با ایمان که سبحان الله سلام و قوانین گروهم را اینقد باشرم و حیا گفتن که تعجب کردم.....
💠گفتن که باید تصویر پروفایل و حتی اسمم عوض کنم برای اینکه به عنوان یک زن شناخته نشم که برادران چت کنند منم گوش دادم و تغییر دادم و ازش تشکر کردم اونم گفت خواهرم تنها بخاطر رضای الله اینو گفتم فضای مجازی خیلی برای خواهران خطرناکه و خیلی از خواهران افتادن دام گرگها منم گفتم بله درسته.....
🔸من خیلی شنیدم و یه چند مورد و گفتم که حرف زدن من واین برادر شروع شد....
👌🏼خیلی متقی ودیندار بودن در مورد خیلی از مشکلات دختر پسرا حرف زدیم ناغافل این دام شیطان بود😈
😥که هم من با این همه حجب و حیایی که داشتم حتی یه پسرم نمیتونست بهم حرفی بگه و هم اونم که سبحان الله نمونه اخلاق ومسلمانی بود...
😈بعد کم کم وارد مسایل شخصی شدیم گفتند خواهرم هیچ وقت اینجوری با کسی راحت درد دل نکردم من زنم رفته خونه باباش ازم طلاق میخواد به زور حجاب میکرد به زور نماز روزه میخوند همیشه به مامان بابام حرف زشت میزد هرکاری کردم نتونستم درستش کنم....
✨باهاش خوب بودم همیشه میبردمش گردش نمی گذاشتم آب تو دلش تکون بخوره اما نمیدونم چرا اون همش از بابا ومامانم بدش میمود مامانم حتی بدون اون نمتونست یه غذا بخوره اینقد مهربون بود...
😔هر روز براش یه چیز تازه میخرید خلاصه...
✋🏼منم که #متاهل بودم زندگیم خوب بود اما شوهرم بهم محبت نمیکرد گردش وتفریح نداشتیم همیشه این چهار دیواری مونده بودم شوهرم صبح زود میرفت شب دیر برمیگشت مشغول کار بود وقتیم برمی گشت خستگیشو رو بنده خالی میکرد...
😔با حرف نزدناش با اخم کردناش و میرفت سراغ قرآن خوندن 3 سال بود بهش میگفتم تحملت برام سخت شده منم گناه دارم....
😣همش کار و قرآن مطالعه که نشد منم نیاز دارم بهت اما گوش نمیداد..
👌🏼هر چند که خیلی دوستم داشت بهم بی احترامی نمی کرد هیچ وقت اما سرد بود دوست داشتنشو ابراز نمیکردو...
😔😔منم گفتم برادرم منم اینا مشکلاتمه واقعا زندگی برام سخت شده نیاز دارم به محبت خلاصه هر کدوم گفتیم وگفتیم از مشکلاتمون هر روز بیشتر تا اینکه دیدیم وابسته هم شدیم اگه یه ساعت از هم خبردار نبودیم دنیا رو سرمون میریخت....😰/
ادامه دارد........
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
.
📚📚#ادامه_داستان_خواندنے_ڪمینگاه_شیطان📚📚
قسمت دوم
✍🏼هرچند حرفامون ناشرعی نبودن و در حد خواهر برادر بودن یه روز اون برادر گفت خواهر چیزی ته دلمه بگم ...
⚡️گفتم بگو....
▪️گفت سبحان الله کار خدا رو میبینی تو کجا و من کجا اگه مال هم بودیم زندگیمون بهترین زندگی بود چیزایی که من میخوام از زنم تو داری و چیزای که تو از شوهرت میخوای در من است.
😔حرفا بیشتر شد و علاقه بینمون صورت گرفت بهم گفت که عاشقم شده وتو زندگیشم اینجور عاشق نشده چون هیچوقت روش نشده به دختری به خوبی نگاه کنه و حتی زن آوردنشم از رو اجبار بود.....
😞منم یه مدتی بود که خیلی از شوهرم ناراضی بودم دیگه داشت بینمون جدایی می افتاد که با این برادر آشنا شدم واینم دو برابر دلسردم کرد از شوهرم ....
💓عکساشو بهم نشون داد که سبحان الله مثل اخلاقش خودشم زیبا بود..
💞دلبستگی بیشتر شد ازم خواست نزارم بچه دار شم گفت طلاقتو بگیر....
😰اونم افتاد دنبال کار طلاقش که هرچه زودتر طلاق بده و به من برسه ازم عکس خواست و بهش نشون دادم....
🤗بهم گفت تا دنیا دنیاس ولکنت نیستم و باید بهت برسم صبح که شوهرم میرفت بیرون تا شب که برمیگشت تلفنی حرف میزدیم......
⏱ساعتا اینقد زود میگذشتن اصلا خستگی تو ذاتمون نبود از شوهرم خواستم که طلاقم بده گفتم اصلا نمیتونم باهات زندگی کنم....
✋🏼اما شوهرم میگفت که بی من میمیره روزا گذشت سه ماهی بود اصرار رو اصرار دیدم چیزی حل نمیشه....
😔 مامان بابامم نمیزاشتن طلاق بگیرم خیلی سخت شده بود دنیا برام هر وقت باهاش حرف میزدم بهشم میگفتم میدونی این حرف زدنه ما خیلی ناشرعی ست میدونی دارم خیانت میکنم همش سکوت میکرد.....
😔میگفت اخه من نمیتونم بی خبر باشم ازت میگفتم بزار طلاقمو بگیرم با هم حرف میزنیم الان من خیانتکارم💔.....
🔥 اما اون نمیزاشت...
💦مثل اینکه یه کم ایمان ته دلم مونده بودیه روز نشستم گفتم که طلاقم جور نمیشه یه نفرم وابسته کردم که چی؟؟
🤔از همه مهمتر گناهشو من بعدا چجوری با خدا ملاقات کنم من اون دختری که فک میکردم هیچ کس به اندازه من پاک نبوده چی شد.
ادامه دارد....
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
.
📚#ادامه_داستان_خواندنے_ڪمینگاه_شیطان📚
قسمت سوم🌱
😖از خودم بدم میمود بهش
گفتم ازت خداحافظی میکنم تا بعد هر کاری کردم نزاشت برم....
😰گفت بری میام شهرتون و میام در خونت من بدون تو میمیرم.
✋🏼گفتم باشه باهات حرف میزنم اما عاشقانه نه در حد احوال پرسی بزار عشقمون خاموش بشه نمی تونم بهت برسم....
✍🏼روزا سخت گذشت اونم ناچار شد قبول کنه هر چی فکر میکردم که من خیلی کثیفم من داغونم من بی ایمانم شوهرمم وقتی شنید میخوام ازش جدا بشم اونم محبتاش شروع شد....
💖تا محبتای شوهرم میدیدم از خودم و اون پسر بیشتر تنفر داشتم خدایا چکار کردم من خیانت کردم....
💔کجا رفت پاکیم گفتم نمیتونم با این عذاب وجدان آرام بگیرم خودمو میکشم چند بار اقدام کردم اما نشد....
😔از ترس قیامتم نشد گفتم میرم از این مملکت بیرون کسی ازم خبری نداشته باشه اما اونم نمیتونستم...
😔ای خدا چیکار کنم همیشه گریه وزاری توبه میکردم اما خودمو لایق بخشیدن نمیدونستم...
▪️میگفتم باید حتما خودمو بکشم تا یه روز متوجه شدم حامله ام.
🌹خدا با گذاشتن بچه تو شکمم یه در دیگر و برام باز کرد ازعشق بچم نمیتونستم کاری بکنم....
💓به شوهرم علاقه م بیشتر شد اما هر وقت اون بهم محبت میکرد بخودم تف میکردم بهش میگفتم لیاقت محبتتو ندارم از اون پسر جدا شدم بهش گفتم حامله ام خلاصه اونم گفت منو ببخش عاشقت کردم وعاشقت شدم.....
✨هر دو توبه کردیم الان چند ماهیه اگه خدا ازمون قبول کنه اما عذاب وجدانم هنوز داره داغونم میکنه نمیدونم چیکار کنم نمیخوام از شوهرم پنهونش کنم اگرم بگم منو طلاق میده و از بچه م جدام میکنه...
😢 خیلی سخته تورو خدا خواهرای گلم مواظب باشید اگه ببینید چه سختی میکشم حتی خودمو لایق مادر شدن نمیبینم..
😞هر چند که رابطه ما دو تا در حد تلفن بود و حتی از یه کیلومتریم چشمم به اون پسر نیفتاده اما ببینید دوتا مسلمون از خدا ترس یعنی ما دو تا رو ببینید.
🕳باورتون نمیشه تو این دام افتادیم برام دعا کنید خدا هر عذابی رو برام گذاشته واسه خودم باشه نه بچه م و کسی دیگه ای....
😔 برای هردومون دعا کنید خدا توبه مون را قبول کنه...
پایان داستان
1.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رهبرانقلاب: ۲۲ بهمن امسال باید مظهر حضور و عزت مردم و مظهر اتحاد ملی باشد
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی
به نام خدا❤
@ashaganvalayat
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز🌸
#پارت_نهم
تو عين طهارتي علي... عين طهارت... هر چي بهت بخوره پاک ميشه... آب هم اگه
نجس بشه توي دست تو پاک ميشه...
من گريه مي کردم... علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف
اشکهاي من نمي شد. زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند
تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روي زمين،پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم... عشق
کتاب و دفتر و گچ خوردنهاي پاي تخته، توي افکار خودم غرق شده بودم که يهو
ديدم خم شده بالاي سرم. حسابي از ديدنش جا خوردم و ترسيدم، چنان از جا پريدم
که محکم سرم خورد توي صورتش... حالش که بهتر شد با خنده گفت... عجب غرقي
شده بودي. نيم ساعت بيشتر بالاي سرت ايستاده بودم... منم که دل شکسته... همه
داستان رو براش تعريف کردم. چهره اش رفت توي هم، همين طور که زينب توي
بغلش بود و داشت باهاش بازي مي کرد... يه نيم نگاهي بهم انداخت.
– چرا زودتر نگفتي؟ من فکر مي کردم خودت درس رو ول کردي، يهو حالتش جدي
شد. سکوت عميقي کرد. مي خواي بازم درس بخوني؟
از خوشحالي گريهام گرفته بود باورم! نمي شد يه لحظه به خودم اومدم.
– اما من بچه دارم، زينب رو چي کارش کنم؟
– نگران زينب نباش... بخواي کمکت مي کنم.
ايستاده توي در آشپزخونه، ماتم برد. چيزهايي رو که مي شنيدم باور نميکردم. گريه ام
گرفته بود. برگشتم توي آشپزخونه که علي اشکم رو نبينه. علي همون طور با زينب بازي
مي کرد و صداي خنده هاي زينب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پيگیر کارهاي من
شد. بعد از سه سال، پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود. کلي دوندگي کرد تا
سوابقم رو از ته بايگاني آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم
کرد؛ اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانيه داره برميگرده مدرسه... ساعت نه و
ده شب وسط ساعت حکومت نظامي، يهو سروکله پدرم پيدا شد.
نویسنده:سید طاها ایمانی✍🏻
داستانی واقعی به نقل ازهمسروفرزندشهید🌹
@ashaganvalayat
به نام خدا❤
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز🌸
#پارت_دهم
صورت سرخ با
چشم هاي پف کرده! از نگاهش خون ميباريد... اومد تو... تا چشمش بهم افتاد چنان
نگاهي بهم کرد که گفتم همين امشب، سرم رو مي بره و ميذاره کف دست علي...
بدون اينکه جواب سلام علي رو بده، رو کرد بهش...
– تو چه حقي داشتي بهش اجازه دادي بره مدرسه؟ به چه حقي اسم هانيه رو مدرسه
نوشتي؟
از نعره هاي پدرم، زينب به شدت ترسيد! زد زير گريه و محکم لباسم رو چنگ زد...
بلندترين صدايي که تا اون موقع شنيده بود، صداي افتادن ظرف، توي آشپزخونه از
دست من بود. علي هميشه بهم سفارش ميکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم...
نازدونه علي بدجور ترسيده بود. علي عين هميشه آروم بود... با همون آرامش، به من
و زينب نگاه کرد. هانيه خانم، لطف مي کني با زينب بري توي اتاق؟قلبم توي دهنم مي زد. زينب رو برداشتم و رفتم توي اتاق ولي در رو نبستم، از لای در
مراقب بودم مبادا پدرم به علي حمله کنه... آماده بودم هر لحظه با زينب از خونه بدوم
بيرون و کمک بخوام... تمام بدنم يخ کرده بود و مي لرزيد...
علي همونطور آروم و سر به زير، رو کرد به پدرم...
دختر شما متاهله يا مجرد؟
و پدرم همون طور خيز برمي داشت و عربده مي کشيد...
– اين سوال مسخره چيه؟ به جاي اين مزخرفات جواب من رو بده.
– مي دونيد قانونا و شرعا اجازه زن فقط دست شوهرشه؟
همين که اين جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سياه شد.
– و من با همين اجازه شرعي و قانوني مصلحت زندگي مشترک مون رو سنجيدم و
بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم يکي از فريضه هاي اسلامه...
از شدت عصبانيت، رگ پيشوني پدرم مي پريد. چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي
زد. لابد بعدش هم مي خواي بفرستيش دانشگاه؟
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم. نمي تونستم با چيزهايي که شنيده بودم کنار بيام.
نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت... تنها حسم شرمندگي بود. از شدت
وحشت و اضطراب، خيس عرق شده بودم. چند لحظه بعد علي اومد توي اتاق... با
ديدن من توي اون حالت حسابي جا خورد! سريع نشست رو به روم و دستش رو
گذاشت روي پيشونيم.
– تب که نداري... ترسيدي اين همه عرق کردي يا حالت بد شده؟
بغضم ترکيد. نمي تونستم حرف بزنم... خيلي نگران شده بود.
– هانيه جان مي خواي برات آب قند بيارم؟
در حالي که اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد سرم رو به علامت نه، تکان دادم
نویسنده:سید طاها ایمانی✍🏻
داستانی واقعی به نقل ازهمسروفرزندشهید🌹
@ashaganvalayat
به نام خدا❤
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز🌸
#پارت_یازدهم
علي...
– جان علي؟
– مي دونستي چادر روز خواستگاري الکي بود؟
لبخند مليحي زد... چرخيد کنارم و تکيه داد به ديوار...
– پس چرا باهام ازدواج کردي و اين همه سال به روم نياوردي؟ي
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی
ه استادي داشتيم مي گفت زن و شوهر بايد جفت هم و کف هم باشن تا
خوشبخت بشن. من، چهل شب توي نماز شب از خدا خواستم خدا کف من و جفت
من رو نصيبم کنه و چشم و دلم رو به روي بقيه ببنده...
سکوت عميقي کرد.
– همون جلسه اول فهميدم، به خاطر عناد و بي قيدي نيست. تو دل پاکي داشتي و
داري... مهم الانه که کي هستي، چي هستي و روي اين انتخاب چقدر محکمي و الا فرداي
هيچ آدمي مشخص نيست... خيلي حزب بادن با هر بادي به هر جهت... مهم براي
من، تويي که چنين آدمي نبودي.
راست مي گفت. من حزب باد و بادي به هر جهت نبودم اکثر دخترها بي حجاب
بودن. منم يکي عين اونها؛ اما يه چيزي رو مي دونستم از اون روز، علي بود و چادر و
شاهرگم... من برگشتم دبيرستان. زماني که من نبودم علي از زينب نگهداري مي کرد؛
حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه هم درس مي خوند، هم مراقب زينب بود.
سر درست کردن غذا، از هم سبقت مي گرفتيم. من سعي مي کردم خودم رو زود
برسونم ولي ٌعموم مواقع که مي رسيدم، غذا حاضر بود. دست پختش عالي بود؛ حتی
وقتي سيب زميني پخته با نعناع خشک درست مي کرد. واقعا سخت مي گذشت علي
الخصوص به علي؛ اما به روم نمي آورد. طوري شده بود که زينب فقط بغل علي مي
خوابيد، سر سفره روي پاي اون مي نشست و علي دهنش غذا مي گذاشت. صد در
صد بابايي شده بود... گاهي حتي باهام غريبي هم مي کرد. زندگي عادي و طلبگي ما
ادامه داشت، تا اينکه من کم کم بهش مشکوک شدم! حس مي کردم يه چيزي رو ازم
مخفي مي کنه... هر چي زمان مي گذشت، شکم بيشتر به واقعيت نزديک مي شد.
مرموز و يواشکي کار شده بود. منم زير نظر گرفتمش. يه روز که نبود، رفتم سر وسايلش
همه رو زير و رو کردم. حق با من بود، داشت يه چيز خيلي مهم رو ازم مخفي مي کرد.
شب که برگشت. عين هميشه رفتم دم در استقبالش؛ اما با اخم، يه کم با تعجب بهم
نگاه کرد! زينب دويد سمتش و پريد بغلش. همون طور که با زينب خوش و بش مي
کرد و مي خنديد، زير چشمي بهم نگاه کرد...
– خانم گل ما چرا اخمهاش تو همه؟
چشم هام رو ريز کردم و زل زدم توي چشم هاش...
نویسنده:سید طاها ایمانی✍🏻
داستانی واقعی به نقل ازهمسروفرزندشهید🌹
به نام خدا❤
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز🌸
#پارت_دوازدهم
_نکنه انتظار داري از خوشحالي باال و پايين بپرم؟
حسابي جا خورد و خنده اش کور شد... زينب رو گذاشت زمين_... اتفاقي افتاده؟
رفتم تو اتاق، سر کمد و علي هم به دنبالم، از لای ساک لباس گرم ها برگه ها رو کشيدم
بيرون...
– اينها چيه علي؟
رنگش پريد...
– تو اونها رو چطوري پيدا کردي؟
– من ميگم اينها چيه؟ تو مي پرسي چطور پيداشون کردم؟
با ناراحتي اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت...
– هانيه جان شما خودت رو قاطي اين کارها نکن...
با عصبانيت گفتم: يعني چي خودم رو قاطي نکنم؟ ميفهمي اگر ساواک شک کنه و
بريزه توي خونه مثل آب خوردن اينها رو پيدا مي کنه، بعد هم مي برنت داغت مي
مونه روي دلم...
نازدونه علي به شدت ترسيده بود. اصلا حواسم بهش نبود، اومد جلو و عباي علي رو
گرفت... بغض کرده و با چشمهاي پر اشک خودش رو چسبوند به علي، با ديدن اين
حالتش بدجور دلم سوخت... بغض گلوي خودم رو هم گرفت. خم شد و زينب رو بغل
کرد و بوسيدش. چرخيد سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد! اشکم منتظر يه پخ بود
که از چشمم بريزه پايين...
– عمر دست خداست هانيه جان، اينها رو همين امشب مي برم. شرمنده نگرانت
کردم، ديگه نميارم شون خونه.
زينب رو گذاشت زمين و سريع مشغول جمع کردن شد... حسابي لجم گرفته بود...
– من رو به يه پيرمرد فروختي؟
خنده اش گرفت... رفتم نشستم کنارش.
– اين طوري ببندي شون لو ميري، بده من مي بندم روي شکمم هر کي ببينه فکر مي
کنه باردارم...
– خوب اينطوري يکي دو ماه ديگه نميگن بچه چي شد؟ خطر داره، نمي خوام پاي
شما کشيده بشه وسط...
توي چشم هاش نگاه کردم و گفتم...
– نه نميگن واقعا دو ماهي ميشه که باردارم...
نویسنده:سید طاها ایمانی✍🏻
داستانی واقعی به نقل از همسروفرزندشهید
@ashaganvalayat