🔺بهروز افخمی: پشت سر بعضی سلبریتیها پول های مشکوک وجود دارد
🔹در خصوص بحث مافیا در سینمای ایران هم باید بگوییم مافیا در سینمای ایران وجود دارد.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔻هراس دشمن از اتحاد ارتش و سپاه
🔹️ سردار سلامی فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی : قدرت بازدارندگی و اتحاد ارتش و سپاه موجب دلگرمی ملت، هراس دشمن و رضایت فرمانده معظم کل قوا (مدظله) شده است.
🔹اتحاد، همفکری و هم افزایی ارتش و سپاه که به تعبیر مقام معظم رهبری (مدظله العالی) ید واحد هستند، در بالاترین سطح ممکن در این منطقه است.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پاسدارِ انقلاب
ویژه #روز_پاسدار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مسئول که هیچی، اما بومیهای ساکن در جزیره کیش که عمدتا اهالی با دین و ایمانی بودن چطور به خودشون اجازه میدن اونجا تبدیل به فساد خونه بشه!؟
🔹یادتون باشه، بی حجابی آتیش خوش رنگ و لعابیه که دودش قبل از هرکس به چشم خود زن ها میره ها، از ما گفتن از شما نشنیدن
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه گروه سرود هماهنگی 😍
تکخوانشون😅
🔹به چپ چپ، به راست راست، ازجلو نظام خبردار😂
قدر آش ننه امو حالا میدونم😢
ارسالی
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_
اگر نبود سپــاهی ســرم نبود یقــین...
نشانی از حرمــ ســرورم نبود یـقین
تمام خاک وطـــن زیر پـای دشــمن بود
به یک هجــوم عدو کشــورم نبود یـقین
شراب بود و عــدو بود و رقصِ با شمشیر:)))
کســی کنار علی رهبرمـــ نبود یقین💫
تمام کشور ما پُر ز ابن ملجــم بود
نشان ز منبر پیغمبــرم نبود یقین
بسی کبوتـر خونـین به چشم میدیدمــ
در این دیار دگر اکبــرم نبود یقین
دوباره نالهی زینب بلند بود بلند
نشان ز مقنعه دخترم نبود یقین
نشان قبر شهیدان عشـق گُمــ میشد
نبود جان به تن مادرم، نبود یقین
قسم به عشق به مولـای ظهر عاشــورا
اگر نبود سپــــاهــی حــرم نبود یقین✨🇮🇷
سپاهـــــی روزت مبــــارک💚
ا رسالی
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده زفاطمی(تبسم)
پارت_بیست_سوم
استرسی تمام وجودم را فراگرفته بود ,برای آرامش یافتنم به بهترین کتاب دنیا,قران,پناه بردم .لحظاتی بعد در اتاقم بازشد.مهسا خودش را سریع رسانده بود .به سمتش رفتم و او را در آغوش کشیدم
-سلام.مساجونم.,کم کم از استرس میمیرم .حالا باید چیکارکنم؟
-سلام عروس خانم.اول بزار چادرمو دربیارم ,خستگیمو رفع کنم .بعد واست توضیح میدم از کجا شروع کنی .
-مهسا لوس نشو دیگه بگو چیکارکنم؟
-جاولبجونم برات بگه که اول باید بری دست و صورتتو بشوری و یکم به این قیافه چپرچلاغت برس چرا رنگت انقدر پریده .قرارخواستگار بیاد نه گرگ بیابون که اینقدر رنگت پریده .دوم باید یک لباس ,مناسب امشب بپوشی.حالا برو اینکارا رو انجام بده تا بعد
-از دست تو .باشه الان اماده میشم.
لحظاتی بعد همه لباسهای توی کمدم روی زمین پخش و پلا شده بود .همیشه انتخاب لباس برایم سخترین کاردنیا بود .یک به یک لباسها را پوشیدم ولی هیچ کدام به نظرم جالب نبود. دست به دامن مهسا شدم ,مهسا همیشه خوش سلیقه بود .به او گفتم:
-مهسا تو همیشه خوش سلیقه ای ,میشه واسم انتخاب کنی .خیلی سردرگم شدم.
-چراکه نه .ببین ثمین جان تو باید یک لباس سفید و پوشیده و البته زیبا بپوشی
-مهسا من لباس سفید زیاددارم ولی هیچ کدوم پوشیده و مناسب خواستگاری نیست حالا چیکارکنم؟
-بزاریه خورده فکرکنم
در همان حین مادرم در حالی که سینی چایی در دست داشت وارد اتاقم شد و گفت :
-سلام بچه ها ,اینجا چقدر بهم ریخته شده.دنبال چی میگشتید حالا؟
مهسا در جواب مادرم گفت:
-سلام خاله.این عروس خانم که اون قدر هول و هراس داره که حتی نمیتونه لباس انتخاب کنه .البته لباس مناسب هم نداره
-اوی واای .ثمین چرا صبح رفتیم خرید یه لباس نخریدی؟
-نمیدونم مامان اصلا یادم نبود
-حالا چه مدل لباسی میخوایید ؟این همه لباس یکیو انتخاب کمید دیگه .اینکه ناراحتی نداره ؟
-مامان مهسا میگه سفید و پوشیده باشه .من لباس سفید پوشیده ندارم.
مادرم درحالی که اتاق را ترک میکرد گفت:بزارید یه خورده فکرکنم.
دقایقی بعد مادرم با یک لباس سفید داخل شد نگاهی به ما کرد و گفت :
-بچه ها این لباس چطوره؟شاید یه خورده قدیمی باشه ولی به نظر من زیباست .
مهسا که از تعجب دهانش بازمانده بود ,گفت:
-وای خاله این لباس خیلی قشنگه .صاحب این لباس خدشگل کیه؟
-راستش مال خودمه.شب اولی که عماد اومده بود خواستگاریم پوشیدم.این لباس رو حنانه از ایتالیا واسم خریده بود.من و عماد با این لباس کلی خاطره های قشنگ داریم .به نظر من که هنوز هم زیباست.حالا ثمین جان اگه دوسش داری بپوش وگرنه حالا حتما لازم نیست سفید باشه یک رنگ دیگه امتحان کن.
مادرم لباس را روی تخت گذاشت و از اتاق خارج شد.
،🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده زفاطمی(تبسم)
پارت_بیست_چهارم
از لباس بسیار خوشم آمده بود کمی از اینکه ازدید بقیه قدیمی باشه میترسیدم ولی با این حال دل را به دریا زدم و لباس را پوشیدم .بیش از حدتصورم در تن زیبا بود .,یک لباس پوشیده سفید که پوشیده شده از سنگ و مروارید بودو دامنش پر بود از گلهای سفید که با مروارید طراحی شده بود .با مهسا پیش مادرم رفتم برق تحسین در چشمانش دیده میشد با هیجان گفت :
-چه قدر بهت میاد عزیزم .خیلی خوشگل شدی .
درحالی که لبخند میزدم گفتم:چقدر تو دلم دعا کردم سایزم بشه.خیلی ممنون مامان خیلی لباس قشنگیه
مهسا روکرد به من و گفت:
-اگه گفتید دیگه چی کم داره؟
-نمیدونم تو بگو
-خوب فکرکن
-مهسا وقت گیر آوردیا .چه میدونم.تو بگو زود ؟
-اقا پویا رو کم داره عزیزم .مگه نه خاله؟
مادرم که میخندید گفت:
-حق باتوئه مهسا جان .جای اقای داماد خالیه
من که از حرفهای مادرم خجالت کشیده بودم .با عجله به اتاقم برگشتم .جلوی آینه ایستادم .حق با مادرم و مهسابود جای پویا واقعا خالیه.ناگهان دلم برایش تنگ شد .دلم میخواست بااو تماس بگیرم ولی شرم دخترانه ای مانعم میشد.در افکارم غرق بودم که گوشی ام لرزید .به تصویر نگاهی انداختم.پویا پشت خط بود .لبخند روی لبم نشست.
-سلام.
-سلام .ثمین خانم حالتون خوبه؟
-خوبم ممنونم شما خوبید؟
-راستش زنگ زدم یه سوال بپرسم ازتون
-بفرمایید .اتفاقی افتاده؟
-نه نگران نباشید.واقعیتش میخواستم واستون هدیه بخرم .میخواستم بدونم اگه من واستون با انتخاب خودم حلقه بخرم ناراحت میشید؟پریا معتقده باید خودتون انتخاب کنید.
-اولا لازم به خرید هدیه نیست دوما چرا باید بخاطر محبتتون ناراحت بشم
-به قول پریا همیشه رسم بوده که حلقه ازدواج رو عروس خانم به سلیقه خودش انتخاب کنه.واسه همین گفتیم شاید ناراحت بشید.
در همان حین که به حرفهای پویا گوش میدادم مهسا وارد اتاق شد وگفت:
-کیه؟
من که هم به حرفهای پویا گوش میدادم و هم مهسا, گفتم:
- آقا پویا میخوام یه چیزی بگم ولی امیدوارم ناراحت نشید
-نه خواهش میکنم بفرمایید
-راستش خرید حلقه واسه بعد خواستگ
اری یعنی وقتی که جواب عروس مثبت باشه نه خواستگاری
-یعنی منظورتون اینه که ممکنه جوابتون منفی باشه
-معلومه که نه ما قبلا دراین مورد حرف زدیم اصلا ولشکنید هرحلقه ای که به نظرتون زیباست بخرید .من به انتخابتون احترام میزارم
-حالا که فکرمیکنم میبینم حق باشماست بهتره صبرکنم تا حلقه رو همراه شما بیام و بخرم ,پس اگه ایرادی نداره واستون انگشتر میخرم.
-هرطور راحتید ولی بازم میگم لازم به خرید هدیه نیست ,نمیخوام خودتون رو به زحمت بندازید.
-چه زحمتی ,تا نیم ساعت دیگه میبینمتون بانو .خدانگهدار
-خدانگهدار
تماس را قطع کردم .مهسا گفت :
-حالا این پویا خان چیکارداشت ؟
-طفلکی میخواست بره واسم حلقه بخره
-اَخییییی.طفلک چه عجله ای هم دارهههه.
صدای خنده مهسا بلند شد
-کوفته به چی میخندی .عاقامون باراولشه هل شده
-بعله بقیه دوبار ازدواج میکنن واسه همون تجربه دارن.
-مهسااااا جان ببند عزیزم
-بی ادب خودت دهنتو ببند .حالا از شوخی گذشته چقدر دوسش داری؟
-خیلی .هیچ وقت فکرنمیکردم کسی رو انقدر دوست داشته باشم.
-پس شازده بدجوری دل شما رو برده؟
-بلیا.یه جورایی
هردو بلند زدیم زیر خنده!!!
سهیل وارد اتاق شد و گفت :
-آبجی مامان میگه بیا پایین کم کم مهمونا میرسند
-باشه داداشی شما برو ماهم الان میایم
روبه مهسا کردم و گفتم:
-میشه شب رو هم بمونی؟
-شرمنده خواهری ,من دیگه باید برم.الان دیگه امیرعلی میادخونمون.خودت که میدونی چقدر حساسه باید قبل اون خونه باشم .یادت نره آخر شب بهم خبر بدی؟
-باشه بهت زنگ میزنم به اقاتون سلام برسون
-خب دیگه من برم خوش بگذره فعلا
-ممنون از کمکت به تو هم خوش بگذره.خداحافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده زفاطمی(تبسم)
پارت_بیست_پنجم
وقتی صدای بازشدن درخانه به گوشم رسید انگار ته دلم خالی شد پاهایم حسی برای ایستادن نداشت .مادرم وارد آشپزخانه شد و گفت :
-ثمین جان چرا نمیای با مهمونا احوالپرسی کنی ؟غریبه که نیستن بیا زشته
-باشه مامان جان میام شگا برو
از روی صندلی بلند شدم چادرم را سرم کردم و پشت سر مادرم از آشپزخانه خارج شدم .زیر لب صلوات میفرستم تا آرامش پیدا کنم.
وقتی به جمع نزدیک شدم گفتم
-سلام خوش اومدید
به سمت خاله رفتم و با او و پریا روبوسی کردم .خاله گفت
-سلام به روی ماهت عروس خوشگلم .هزارالله اکبر چقدر نازشدی ثمین جان
-ممنون خاله جون .شما لطف دارید
عمو لبخند زد و گفت :
-سلام دخترم.ماشاءالله پسرم مثل خودم خوش سلیقه است.
صدای خنده همه بلند شد چشمم به پویا افتاد که لبخند بر لب داشت و سر به زیر به گلهای قالی نگاه میکرد.
روی مبل کنار مادرم نشستم
خاله در حالی که لبخند میزد رو به مادرم گفت :سلاله جان میبینی پسرم چه خوش سلیقه است .چه عروس زیبایی برام انتخاب کرده .عروسم مثل پنجه آفتاب می مونه .
-شما لطف داری محیا جان .آقا پویا هم ماشاءالله باوقار و آقاست خداحفظش کنه واستون
-از قدیم گفتن خدا در و تخته رو خوب جورمیکنه .
پریا که متوجه نگاه های پویا به من شده بود گفت :
-باباجون فکرکنم بهتره بریم سر اصل مطلب .داداشم طفلک آتیش عشق وجودش رو گرفته .میترسم کم کم بسوزه ها درست نمیگم عروس خانم؟
من که خنده ام گرفته بود سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم .کمی بعد همه خندیدند.و پویا که رنگش از خجالت سرخ شده بود ,گفت :
-ببخشید من چندلحظه میرم بیرون ,یادم اومد یه تلفن مهم دارم .
پویا از سرجاش بلندشد تا به حیاط برودکه عمو گفت :
-پویا جان یک لحظه صبرکن میخوام چیزی بگم بعد برو
-چشم بابا
-عماد فکرکنم قرارنیست این خواستگاری مثل خواستگاری های دیگه روال خودش رو بره ,با اجازه شما ثمین جان هم بره با پویا تو حیاط و حرفهای آخرشون رو بزنند ,قول و قرارها بمونه بعد اومدنشون.نظرتون چیه؟
-به نظر من که ایرادی نداره .ثمین جان شماهم با پویاجان برو
-چشم باباجان
من جلو رفتم و پویا پشت سرم به داخل حیاط آمد.
کناراستخر روی صندلی نشستیم پویا سر صحبت را بازکرد و گفت :
-نمیدونید چقدر نفس کشیدن تو فضای اونجا واسم سخت بود.
-برای منم سخت بود.بگم خدا پریا رو چیکل کنه با اون حرفاش
-واسه پریا بعدا دارم حسابی.تلافی نکنم پویا نیستم.
بگذریم از این حرفا .شما بگید دوست دارید همسر آینده اتون چه طور باشه ؟یعنی مرد ایده آل شما چه جور آدمیه؟
-مرد ایده آل من !!خب باید بگم دوست دارم همسر آینده ام اخلاق خوبی داشته باشه .اعتقاداتش با اعتقادات من همخوانی داشته باشه .منو درک کنه.این حرفها چه سودی داره وقتی من مرد ایده آل خودمو پیداکردم بهتره شما بگید همسر ایده ال تون باید چه جور آدمی باشه ؟
-خب به قول شما این حرف ها چه سودی داره وقتی منم همسر آینده ام رو انتخاب کردم .فکرکنم بهتره بریم داخل و شما جوابتون رو بدید تا این قضیه به خیر و خوشی تموم بشه
-به نظرتون زشت نیست بعد پنج دقیقه حرف زدن بگیم به تفاهم رسیدیم
-نه اصلا زشت نیست.من که باهمون نگاه اول عاشق شما شدم و فهمیدم که نیمه
گمشده ام رو پیداکردم.
-امیدوارم پشیمون نشی
-نمیشم خیالتون راحت
پویا درحالی که لبخند میزد ,گفت :
-پس بهتره بریم داخل ,بفرمایید حق تقدم با خانمهاست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده زفاطمی(تبسم)
پارت بیست ششم
هردو باهم به داخل برگشتیم .همه از زود آمدن ما تعجب کردند و به ما نگاه می کردند.
عمواحمدگفت :پویا جان همه ی حرفاتون رو زدید .فکرکنم بهتربود یه خورده بیشتر باهم صحبت می کردید هرچی باشه حرف یک عمر زندگیه الکی که نیست.
پویا که از خجالت سرش را پایین انداخته بود فقط لبخندی زد و رفت روی مبل کنار عمو احمد نشست .خاله محیا هم نگاهی به من کرد و گفت :
-عروس خانم نظر شما چیه؟
نگاهی به والدینم کردم و گفتم :
-هرچی پدر و مادرم بگن .من حرفی ندارم
-پدر و مادر عروس خانم نظر شما چیه؟پسرم رو به غلامی قبول میکنید؟
-پدرم نگاهی به من انداخت و گفت :
-آقا پویا سرورماست.مبارکه ان شاءالله
همگی دست زدند .من هنوز باورم نمیشد که سرنوشت زندگی را به این زیبایی برایم رقم بزند .
نگاهی به پویا انداختم خوشحالی در چهره اش موج زد با خود آرزو میکردم که بتوانم پویا را در تمام طول زندگیمان همان طور شاد و باطراوت نگه دارم .با صدای پریا به خودم آمدم که میگفت:
-عروس خانم بفرمایید شیرینی
-ممنون عزیزم .نمیخورم
-یک دونه بردار بخاطر دل داداش مهربونم
-باشه مرسی پریاجان.ان شاءالله عروسیت عزیزم
پدرم و عمو تاریخ عقد و عروسی را مشخص کردند.طبق نظر بزرگترها قرارشد نیمه شعبان مراسم عقد و عروسی برگزاربشه
بعد از اینکه تاریخ مشخص شد خاله محیا گفت :
سلاله جان ,آقا عماد اگه اجازه بدید میخوام با این انگشتر که پویا جان به عنوان هدیه برای عروس خانم خریده عروس گلمو نشون کنم
پدرم گفت :اجازه ماهم دست شماست
سپس رو به پویا گفت:
-پویا جان از این به بعد مثل پسرم می مونی و میتونی هروقت دلت خواست اینجا بیای تا هم ثمین رو ببینی و هم باهم صحبت کنیدولی تا روزی که عقد نکردید نمیخوام پشت سر دخترم حرف و حدیثی پیش بیاد.منظورمو فهمیدی؟
-بله عموجان,حق با شماست.من هم نمیخوام پشت سر ثمین خانم حرفی پیش بیاد که باعث ناراحتی ایشون بشه و بهتون قول میدم که نگذارم چنین اتفاقی بیفته.
عمواحمد که از حرفهای پدرم متعجب شده بود گفت:
-عماد خیلی داری سخت میگیری هرچی باشه این بچه ها دیگه باهم نامزد شدن .
باتوجه به عرف جامعه بیرون رفتن بچه ها باهم البته با اجازه بزرگترها فکرنکنم ایرادی داشته باشه,درضمن بچه ها باید از فردا به فکرخرید و آماده کردن وسایل خونه اشون باشند,نمیشه که؟
-احمدجان طوری که من فهمیدم پویا جان طرفدارهای زیادی داره که ممکنه وقتی بچه ها باهم تو خیابون هستند ازشون عکس بگیرن و کلی شایعه بی سر و ته درست کنند.به نظر من بهتره که بین بچه ها صیغه محرمیت یک ماهه خونده بشه تا اونا راحت تر بتونن باهم برن خرید.نظرتون چیه؟
همگی به نشانه موافقت شروع کردند به دست زدن و من همه ی حواسم به پویا بود که چشم ازمن برنمیداشت.خاله محیا صدایم زد و گفت :
-ثمین جان بیا پیش پویا بشین تا صیغه محرمیت خونده بشه
درحالی که ضربان قلبم به شماره افتاده بود از روی مبل بلندشدم و رفتم کنارپویا نشستم .پدرم شروع کرد به خواندن صیغه محرمیت و پویا چشم دوخته بود به من و لبخند میزد و من هم که وجودم سرشاراز عشق به پویا بود .چشمانم رابستم و به آینده فکرکردم ,با صدای تبریک گفتن مادرم به خودم آمدم و گفتم:
-ممنون مامان جان
بعد از اینکه همه خانواده به من و پویا تبریک گفتند ,خاله محیا انگشتر را به پویا دادو گفت :
-پویا جان حالا که محرم شدید دیگه لازم نیست من عروست رو نشون کنم .بگیر خودت دستش کن.
-چشم مامان البته با اجازه عمو و خاله
پدرم که میخندید گفت:
-ایرادی نداره پسرم
پویا دستم را گرفت و انگشتر را به انگشتم کرد .در آن لحظه حس آرامش تمام وجودم را فراگرفت .خیلی آهسته به پویا گفتم:
-ممنونم پویا جان انگشتری که خریدی واقعا زیباست
-خواهش میکنم عزیزم قابل شما رو نداره
خاله محیا به من گفت :
-عروس خانم!نمیخوای واسه مادرشوهرت چایی بیاری.هرچی باشه چایی شب خواستگاری یک چیز دیگه است,مخصوصا واسه آقای داماد و مادرشوهر
با حرف خاله همه بلند خندیدند
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_بیست_هفتم
من از روی میل بلند شدم تا به آشپزخانه بروم و چایی بریزم .پویا هم پشت سر من ایستاد تا او هم همراهم بیاید که عمو احمد گفت :
-کجا پویا خان!نترس ثمین فرارنمیکنه میخواد بره چایی بیاره.بهتره شما منتظر بمونی
پویا که از خجالت گونه هایش سرخ شده بود سرجایش نشست و گفت :
-میخواستم بهشون کمک کنم اخه
پریا در جواب برادرش گفت
-باباجون چرا داداشمو اذیت میکنید .راست میگه دیگه فقط هدفش کمک کردن و کنار ثمین موندن و جدانشدن بود همین.طفلک داداشم چطور انتظاردارید این غم هجران رو تاب بیاره .درست نمیگم ثمین جان؟؟
نگاهی به پویا کرد
م که عرق شرم بر پیشانی اش نشسته بود رو به پریا کردم و گفتم:
-چی بگم بهت اخه خواهرشوهر!مظلوم تر از اقا پویا کسی رو پیدانکردی اذیت کنی.
همگی باهم خندیدند.آن شب به خوبی و خوشی به پایان رسید.
روزها از محرم شدن و نامزدی من و پویا میگذشت .پویا هرروز به دیدنم می آمد و ما آن روز را باهم سپری میکردیم .من با تمام وجوداحساس خوشبختی میکردم و هرگاه که سرشار از خوشبختی می شدم ,احساس میکردم که بعد از این همه خوشبختی غم به سراغم خواهد آمدولی هربار با دیدن پویا همه ی غم ها از وجودم تهی میشد.
پویا شده بود نیمی از وجود من که اگر لحظه ای او را نمی دیدم پریشان خاطر میشدم.
من عاشق پویا بودم و هیچگاه فکر نمیکردم که روزی نتوانم بدون وجودکسی که عاشقشم زنده بمانم.
یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم احساس عجیلی وجودم را فراگرفته بود .انگار قراربود اتفاق بدی برایم بیفتد دلشوره به جانم افتاده بود.
از اناقم خارج شدم به صورتم آبی زدم و از پله ها پایین رفتم در همان لحظه متوجه حضور پویا شدم که روی اولین پله در حالی که گل رز سفیدی در دست دارد,ایستاده و به من لبخند میزند.
از خوشحالی دیدار او دلم میخواست به سویش پروازکنم.روبه رویش ایستادم و گفتم :
-سلام! این موقع صبح اینجا چیکارمیکنی؟چرا بهم زنگ نزدی؟
-سلام خانم خانما.ناراحتی میتونم برما؟
-نه اصلا خیلی هم خوشحالم
-بفرمایید یک شاخه گل رز زیبا برای خانمی زیباتر
-چقدر خوشگله .خیلی ازت ممنونم پویا جان .این گل زیبا به چه مناسبت خریده شده؟
-این گل با دوتا هدف خریده شده ,بیا بریم تو حیاط تا واست توضیح بدم
-باشه بریم شدیدا مشتاق شنیدنم
واردحیاط شدیم .پویا روبه رویم ایستاد و گفت :ثمین جان اولین هدف این گل ,نشون دادن علاقه بیش از حد من به شماست
و دومین هدفش ,نشون دادن تاسفم از اتفاقی که افتاده و من هنوز دلشو پیدانکردم بهت بگم
-چه اتفاقی افتاده پویا؟جون به لب شدم بگو دیگه
-ببین عزیزم اتفاق بدی نیست فقط گفتنش واسم سخته
-پویا حرف بزن تا سکته نکردم
-خدانکنه گلم .راستش من باید واسه یه ماموریت کاری یک هفته برم شیراز .از این اتفاق خیلی ناراحتم ولی باید حتما به این سفر برم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_بیست_هشتم
با شنیدن خبر رفتن پویا ,اشکهایم جاری شد .پاهایم توانی برای ایستادن نداشت روی لبه استخر نشستم .پویا با دیدن حال من گفت:
-ثمین جان چرا مثل بچه ها گریه میکنی ؟ثمین جانم؟اگه بگی به این سفر نرو ,نمیرم .به جون خودم قول میدم که نرم .وقتی تو ناراحتی قلبم نمیتپه عزیزدلم.ثمین جان میخوای که سفرم رو کنسل کنم فقط لازمه لب ترکنی .هوم؟
-نه برو قول میدم دیگه گریه نکنم ولی تو هم باید قول بدی هرروز صبح ,ظهر و شب بهم زنگ بزنی باشه ؟
-باشه عزیزم قول میدم.حالا دیگه بخند دخترلوسم.
-خودت لوسم کردی پس اعتراض وارد نیست .حالا کی میخوای بری ؟
-امشب ساعت 8 پروازدارم ,اومدم تا اون ساعت رو باهم باشیم.موافقی بریم بیرون؟
-اوهوم.بزار به مامان خبر بدم و آماده بشم.زودمیام
-باشه عزیزم.منتظرم.
مادرم در آشپزخانه مشعول آماده کردن میز صبحانه بود به سمتش رفتم و گفتم:
-مامان جان اگه با من کاری ندارید میخوام با پویا برم بیرون؟شب ساعت 8 پرواز داره .وقتی پویا رو رسوندم فرودگاه برمیگردم.
-برو .خوش بگذره .مواظب خودتون باش شب زود برگردی
-چشم .فعلا
سوار ماشین پویا شدم و او به راه افتاد.من در طول مسیر سکوت کرده بودم و هرگاه به پویا نگاه میکردم اشکهایم میریخت
پویا که متوجه شده بود گفت :
-ثمین جان اگه گفتی میخوام کجا ببرمت
-در حالی که بغض راه گلویم رابسته بود گفتم:
-نمیدونم.کجا؟
-میخوام ببرمت کوه تا هرچقدر دلت میخواد فریاد بزنی تا آروم بشی ,من هروقت دلم میگیره میرم کوه. خیلی بهم آرامش میده .امیدوارم به تو هم چنین حسی رو انتقال بده.
-چقدر خوب .من خیلی وقته کوه نرفتم .منم کوه رو دوست دارم قبلنا وقتایی که ناامید میشدم میرفتم کوه .وقتی استقامت کوه رو میدیدم سعی میکردم مثل کوه موقع مشکلات استقامت کنم
-دقت کردی من و تو چقدر هم عقیده ایم ؟
-اره خییییلی.
با این حرف هردو بلند خندیدیم و غم و غصه هایمان را به فراموشی سپردیم
لحظاتی بعد ما پایین کوه ایستاده بودیم .از ماشین پیاده شدیم.کوه مثل همیشه پربود از آدمهایی که برای فرار از هیاهوی شهر به انجا پناه آورده بودند
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_بیست_نهم
پویا در حالی که کوله پشتی اش را از ماشین برمیداشت گفت:
-ببین هوا امروز چقدر عالیه.حاضری بریم باهم قله رو فتح کنیم .
-اره خیلی خیلی مشتاقم
هردوباهم به راه افتادیم .در بین راه از آرزوهایی که برای آینده داشتیم صحبت کردیم .
بعد از کلی پیاده روی به نزدیکی های قله رسیدیم.
در آنجا یک سفره خانه سنتی بسیارزیبا بود,من که دیگرتوانی برایقدم برداشتن ,نداشتم به پویا گفتم:
-پویا جان میشه بریم