eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
41.8هزار عکس
50.9هزار ویدیو
64 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه و نظرات مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784
مشاهده در ایتا
دانلود
انستند؟ - نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید. دور هم نشسته بودیم. ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاق ام رفتیم. وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود به طرف عکس رفت و گفت: حاج آقا را یادم آمد... تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. می دانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا می کردم؟ با شیطنت گفتم: - چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟ - حاجی نقلی... تازه کلی بابایت را دوست داشتم. آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود... - به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمی کردی؟ - بله دیگر... می بینی نصف مذکر های محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است. من ناز می کنم آقایون ناز می کشند... ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند... - احسنت به اعتماد به نفس بالایت 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 در را که باز کردم بی بی را دیدم، مثل همیشه با رویی باز و لبخندی دلنشین، همراه نرگس به داخل آمدند. در را باز نگه داشته بودم که نرگس با خنده گفت: - ببند در را باد می آید. - دیگر کسی نیست؟ - نه دیگر... یک عموی تنبل داشتیم. چون درسهایش را نخوانده بود ما هم تنبیه اش کردیم ونیاوردیمش حالا نگران نباش من خودم یک لشکرام. ملوک با خوش آمدگویی به طرفشان آمد و گفت: - چرا؟.. پسرتان قابل ندانستند؟ - نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید. دور هم نشسته بودیم. ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاق ام رفتیم. وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود به طرف عکس رفت و گفت: حاج آقا را یادم آمد... تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. می دانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا می کردم؟ با شیطنت گفتم: - چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟ - حاجی نقلی... تازه کلی بابایت را دوست داشتم. آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود... - به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمی کردی؟ - بله دیگر... می بینی نصف مذکر های محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است. من ناز می کنم آقایون ناز می کشند... ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند... - احسنت به اعتماد به نفس بالایت 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 آن شب کلی با صحبت های نرگس حالم خوب شد. اصلا دوست داشتم این حال ناب را ذخیره کنم برای تمام عمر... قرار شد روزهایی را که می توانم به مسجد بروم تا از کارهای جهادی دخترها عقب نمانم. جالب اینجاست که ملوک چقدر استقبال کرد و خودش هم برای کارها پیش قدم شد. نمی دانستم روزی ملوک هم می تواند من را در کاری همراهی کند. آن شب بی بی از کاروان سفر مشهد صحبت کرد که تحت حمایت خیریه ی مسجد راه اندازی شده بود. ثبت نام برای عموم آزاد بود و دربین کاروانی ها خانواده های محروم هم به صورت هدیه دعوت می شدند. با ذوق به حرفهای بی بی در خصوص مشهد گوش می کردم. مسافرت زیاد رفته بودیم ولی چند سالی بود که به مشهد نرفته بودم. آخرین بار را با حاج بابایم همراه بودم. چقدر هم از آن سفر خاطره دارم... چقدر روزهای خوبی را پشت سر گذاشته بودم... احساس می کردم چقدر کم از وجود پدرم بهره گرفته ام ... کاش زمان به عقب برگردد و من برای ساعتی حاج بابایم را ببینم تا فقط از ته قلبم نگاهش کنم. شاید این نگاه بتواند دلتنگی و کمبودهای این روزهایم را جبران کند. نرگس آرام گفت: رها جان از صحن انقلاب برویم بهتراست یا اسماعیل طلا!؟... متعجب نگاهش کردم که با خنده گفت: جان خودم، جوری غرق صحبت های بی بی شدی من مطمئنَم که سویئت را گرفتی و راهی حرم شدی... برای همین گفتم از کدام صحن برویم بهتر است. بعد از زیارت هم بازار رضا را برای خرید انتخاب کردم نظر تو چیست؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 خندیدم و گفتم: - خرید باشد برای شب... من بعد از زیارت می خواهم بروم موزه ی حضرت... آخر حاج بابا از تک تک وسایل موزه برای من می گفت، تجدید خاطره هم بد نیست. نرگس باشیطنت گفت: - خاطره، تا خاطره داریم. خاطره ی حاج بابای شما روی قلب ما جادارد. اصلا کل سفر را با خاطرات تو پیش می بریم چه طوره؟ - عالیییییییی صدای ملوک آمد که با خوش رویی گفت: رها جان اگر تو هم بخواهی می توانی با کاروان بروی مشکلی نیست. نرگس مانند رادیویی که پارازیت می داد گفت: - کاش از خدا شاهزاده ا
ی با اسب سفید خواسته بودی... اگر می دانستم این قدر زود دعایت مستجاب می شود می گفتم برای من دعا کنی یکی از آن هزارنفری که برایشان ناز کردم و رفتند راه رفته را برگردند... به حرفهای نرگس می خندیدم و با ذوق رو کردم به ملوک و گفتم: - تنها بروم؟ شما و ماهان نمی آیید؟ - نه عزیزم ماهان کلاس دارد، من نمی توانم بیایم. نرگس پرید وسط صحبتمان و گفت: - نگران نباش من هستم... من کل خاورمیانه را تنهایی می روم وبرمی گردم. آرام جوری که متوجه شوم کنار گوشم زمزمه کرد - نرگسم نه چغندر! 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز قرار بود به مسجد بروم تا در کارهای جهادی به بچه ها کمک کنم. عصر نزدیک ساعت سه بود که آماده شدم ، ملوک کلید ماشین را به طرفم گرفت تا برای رفت و آمد راحت باشم. موقع خداحافظی پاکت پولی را هم داد تا در کارهای خیر شریک باشد. مسجد خلوت بود. به ورودی خانم ها رسیدم. قسمت خانم ها کسی نبود ولی صدای خنده ی نرگس را از قسمت آقایون شنیدم آمدم پرده را کنار بزنم که یک جفت کفش واکس زده وتمیز مردانه را در جاکفشی دیدم و صدای مردی به گوشم رسید که با ملایمت و خواهش از نرگس می خواست آرام باشد و به قسمت خانم ها برود. برای من عجیب بود. آخر در قانون نرگس محرم و نامحرم جایگاه محکمی داشت. با اینکه کنجکاو بودم که پشت پرده را ببینم ولی به خودم اجازه ندادم به حریمشان ورود کنم. خودم را با کتاب ها سرگرم کردم تا نرگس آمد. - سلام رهاجان اینجایی؟ - سلام بله تازه رسیدم. بچه ها نمی آیند؟ نرگس که به طرف من می آمد گفت: الان دیگر کم کم پیدایشان می شود. امروز قرار هست بسته های معیشتی ده خانواده را تکمیل کنیم تا بعد از نماز برادرها به دستشان برسانند. چند باری خواستم در مورد مرد پشت پرده سئوال کنم ولی بازهم به خودم گفتم: - اگر دوست داشت که بدانم حتما می گفت، شاید من هنوز به این حد صمیمیت با نرگس نرسیدم که مسائل خصوصی زندگی اش را بدانم. بچه ها که آمدند. کار ما تا نزدیک اذان طول کشید بعد از پایان کار نرگس پرسید: - همسفر مشهد هستی یا نه؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 یاد مشهد لبخندی روی لبم انداخت و با ذوق گفتم: - آره حتما میام. نرگس با شیطنت گفت: - تو که اسم ننوشتی! حالا اگر جا باشد شاید کاروان پرشده! - جدی میگی؟ یعنی برای یک نفر هم جای خالی نیست؟ نرگس با خنده گفت: - حالا گریه نکن می رویم از حاج آقا می پرسیم، اگر قرار شده باشد تو را در چمدانم بگذارم می گذارم ولی بدون تو به مشهد نمیروم. باهم بیرون آمدیم یکی از بچه ها نرگس را صدا کرد. نرگس با دست اتاق آن طرف حیاط مسجد را نشانم داد و گفت: - اتاق حاج آقاست تو برو بپرس من الان می آیم. به طرف اتاق رفتم. از پنجره شیشه ای در، پسر جوانی را دیدم که پشت میز نشسته بود و در حال نوشتن هرچه نگاه کردم روحانی که نرگس می گفت راندیدم معطل ایستاده بودم که نرگس آمد. - چرا نرفتی داخل!؟ - حاج آقا نیستند یه آقا داخل بودند من نرفتم. - این موقع که باید مسجد باشد بیا ببینم. نرگس در زد وهمراه هم به داخل اتاق رفتیم. نرگس رو به پسر جوان کرد و گفت: سلام حاج آقا خسته نباشید برای ثبت نام مشهد آمدیم. پسر جوان که سرش پایین بود و احساس می کرد نرگس تنهاست گفت: - سلام بر شما تو چند بار اسم می نویسی دختر!؟ نرگس با خنده گفت: - دوستم می خواهد اسم بنویسد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 پسر جوان سرش را کمی بالا آورد، به محض دیدن من دوباره سرش را پایین انداخت. سلام کردم آرام جوابم را داد و گفت: - بفرمایید بنشینید تا من لیست مسافرها رابیاورم. ما روی صندلی نشستیم. که پسر جوان از پشت میز بلند شد و برای برداشتن چیزی به طرف کمد می رفت برای لحظه ای چشمم به کفش هایش افتاد. همان کفش هایی بودند که در جاکفشی مسجد دیدم واکس زده و تمیز ... نگاهم به حاج آقا افتاد بسیار خوش پوش و خوش چهره بود اگر نرگس نگفته بود فکر نمی کردم این پسر جوان روحانی باشد! ولی هنوز برایم سئوال بود. او که برای سلام کردن به من حتی درست نگاهم نکرد چه طور با نرگس راحت بود؟ دفتری را از کمد برداشت وپشت میزش نشست. نرگس سریع پرسید: - کاروان پرشده یا نه ؟ - نه هنوز برای زائر شدن جا هست. شما چند نفر هستید و به چه نامی ثبت کنم؟ من که تحت تاًثیر صدای فرد روبه رویم قرار گرفته بودم آرام گفتم: یک نفر هستم. هنوز حرفم تمام نشده بود که نرگس پرید وسط صحبتم و گفت: لشکر ما یک نفر است. حاج آقا جوری اسمش را بزن که کنار من باشد ما عقب اتوبوس نمی توانیم بنشینیم گفته باشم! حاج آقا گفت:چشم، به چه
نامی ثبت کنم؟ نرگس سریع گفت: -رها علوی... من هُل شده گفتم: - نه!... اسمم زهراست. ثبت کنید زهرا علوی... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 اسم زهرا هر دهانی را معطر می کند ذکر زهرا هر جهانی را منور می کند درسته... اسم دختر حاج آقا علوی زهرا بود. حاج آقا همیشه زهرابانو صدایش می کرد. عصرهایی که با پدرش کنار حوض مسجد با قایق های کاغذیش تنها بازی می کرد را خوب یادم هست. دردانه ی بابا، زهرای بابا، زهرابانوی من را حاج آقا همیشه بر لب داشت. حاج آقایی که به هیچ پسر بچه ای اجازه ی بازی با دخترش را نمیداد. با صدای نرگس که شبیه به داد بود به خودم آمدم. وااااای دختر تو اسم به این قشنگی داشتی پس چرا گفتی رها صدایت کنیم؟؟ چند سالی هست که دوستانم رها صدایم می کنند ولی اسم شناسنامه ام زهراست. نرگس با ذوق دستانش را به هم میزند و می گوید: - من عاشق اسم زهرا هستم. از حالا دیگر ما هم زهرا صدایت می کنیم. عموجان ثبت کردی به نام زهراعلوی!؟ - عمو.... حاج آقا عموی نرگس بود؟ پس برای همین با هم راحت صحبت می کردند؟ حاج آقا همان طورکه به لیست زیر دستش نگاه می کرد گفت: - بله ثبت شد ان شاالله تاریخ و ساعت حرکت کاروان را اطلاع می دهیم. تشکری کردیم و بیرون آمدیم. که نرگس گفت: - زهراجان... برای من جدید بود خیلی وقت بود کسی زهرا صدایم نکرده بود شاید بعد حاج بابا دیگر کم کم زهرا هم فراموش شده بود. با ذوق گفتم: -بله -هیچی گفتم تمرینی کرده باشم اسمت تو دستم بیاد... به این لوس بازی های با مزه ی نرگس خندیدم باهم برای نماز آماده شدیم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بی بی گرم غذا درست کردن بود و اصلا متوجه من نشد کنارش رفتم و آرام سلامی کردم که بی بی جا خورد. - سید، مادر، چرا بی سر و صدا آمدی؟ فکر قلب من را نمی کنی؟ - من فدای ضربانش، ببخشید شما زیاد گرم کار بودید واگرنه من با صدا آمدم. - نرگس را نمیبینم؟ مشغول چه کاری شده پیدایش نیست؟ - به به سید خدا داری غیبت بنده ی خدا را می کنی؟ نمیگی خدا ناجور حالت را بگیرد؟ من، دختر مظلوم، همیشه در حال کار خیر هستم و بس... - ببخشید بنده ی خدا شمادرست میگید حرف شما همیشه صحیح بوده. - آفرین بر عموی گلم، حالا دلتنگم بودی صدایم کردی؟ - من باید خیلی بدبخت باشم که تو را برای رفع دلتنگی ام انتخاب کنم. - نرگس با حرص گفت: - بی بی جان حواست باشد وقتی رفتم مشهد و عمو جان در غم دوری ام سوخت ؛ از خاکسترش برای من عکس بگیر! سیدلبخندبه لب روبه نرگس گفت: - من در تعجب ام تو با این اعتماد به نفس بالایت چرا در زمینی، فضا کاری نداری؟؟ من خودم همه کاره ی کاروانم، من نباشم اتوبوس حرکت نمی کند چی فکر کردی؟ - پس رسماًمسافرت نابودشد! بی بی جان همین جا به عمو بگو کاری به خرید کردن من نداشته باشد. بی بی سری برای نرگس تکان داد و رو کرد به سید و گفت: جدی میگی مادر راهی شدی؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - بله فکر کنم آقا طلبیده... آخر مشکلی برای حاج آقا خسروی پیش آمده امروز تماس گرفتند که من جای ایشان همراه کاروان بروم. - عموجان به نظرم بهتر است مشکل حاج آقا خسروی را حل کنیم که ایشان خودشان به این سفر بیایند شما هم به دردسر نیوفتید و تا ما برمیگردیم درسهای حوزه را خوب بخوانید که عالی هستید عالی تر شوید. بی بی جان چرا این شکلی نگاه می کنی؟ این عمو همیشه درس دارد. کمک به مسلمان هم ثواب دارد. من هم در طول سفر خرید دارم. این هارا که کنار هم بگذاریم نتیجه میشود: آقای خسروی... - عجب دختری تربیت کردی بی بی جان رسماًاعلام می کند که من مزاحم سفرشان هستم. داشتیم نرگس خانم؟ - عمو جان چرا ناراحت میشوی من برای خودت گفتم من جای شما در حرم نماز می خوانم زحمت کاروان گردنت نباشد که بهتر است. - لازم نکرده من خودم باید بیایم که حواسم به همه چیز باشه مخصوصاً خریدها... راستی با خانم علوی هم تماس بگیر بگو دو روز دیگر از مسجد ؛ کاروان حرکت می کند. این را گفتم و به اتاقم رفتم ولی صدای نرگس می آمد که می گفت: - بی بی جان ببین از همین اول تمام کارهایش را من باید انجام بدهم من نمی دانم چرا عموجان احساس می کند وجودش در کاروان مفید است. - با صدای بلند گفتم: شنیدم چی گفتی... حالا وقتی آخر اتوبوس نشستی مفید بودن وجودم را کامل درک می کنی. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز نرگس خبر داده بود تاریخ حرکت دو روز دیگر است شروع به جمع کردن وسایلم کردم
. ملوک هم لیستی نوشته بود که با خودم ببرم. توصیه های مادرانه ملوک هم خالی از لطف نبود. جوری که به این حرف ها با تمام وجود گوش می کردم. روز حرکت رسید. همه ی کارهایم راچک کرده بودم و با توصیه ی نرگس ؛ که گفته بود نیم ساعتی زودتر باید در مسجد باشیم شروع به آماده شدن کردم. مانتوی بنفشم را با روسری صورتی کم رنگی ست کردم. همراه ملوک و ماهان راهی مسجد شدیم. اتوبوس و ماشین های شخصی زیادی اطراف مسجد جمع شده بودند. چمدان به دست به طرف ورودی حرکت کردیم به محض رسیدن ؛ نرگس وبی بی را دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی نرگس چمدانم را داد تا در صندوق بگذارند فقط یک کیف دستی که برای خوراکی ها ی بین راه بود، را برداشتم. بی بی و ملوک پشت سر هم توصیه می کردند که نرگس روبه بی بی گفت: - بی بی جان خیالت راحت مگر بار اولم هست تنهایی سفر میروم چقدر نگرانی... - نرگس جان شما حواستان به رها هم باشد. - رها،نمیشناسم! ولی زهراخانم علوی، روی چشم ما جای دارد. خودم مثل شیر مراقبش هستم. ملوک با لبخندی برلب گفت: درسته من هم با اسم زهرا حس بهتری دارم... دخترم نظر خودت چیست؟ سرم را پایین انداختم و چیزی که در دلم بود را به زیان آوردم. - وقتی کسی من را زهرا صدا می زند یاد حاج بابایم می افتم و این را خیلی دوست دارم . - نرگس مهلت صحبت به کسی نداد و گفت: - پس از امروز دیگر همه زهرا صدایت می زنند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالار: 🔺میگوید : خانم معتمد آریا و چند ده بازیگر و خواننده دیگر را آورده اند کارت بازرگانی برایشان صادر کرده اند! بعد میگوید: یکی از همین هنرمندها که آورده‌اند دیپلم هم نداشته و برایش مدرک معادل گرفته اند تا بتواند عضو شود مجید رضا حریری سپس اینگونه ادامه میدهد: مگر من با این صدای انکرالاصواتم میتوانم بروم در خانه موسیقی عضو شوم؟ پس اینها چه طور می آیند اینجا مجوز برایشان صادر میشود؟ لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🛑 وزیر ورزش به هوش آمد 🔹حمید سجادی که پس از سانحه بالگرد در بافت کرمان در خواب مصنوعی به سر می‌برد، حالا با بهبودی شرایطش به هوش آمده و از سطح هوشیاری خوبی برخوردار است. لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
2.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆 فیلم مخفیانه از زن گدای برلیانس سوار دکتر علیرضا‌ نبی کارآفرین برتر سال‌های اخیر میگفت: گداهای ترمینال جنوب «ساعتی‌ ۷۰۰ هزار تومان» ایستاده و «ساعتی ۳۰۰ هزار‌ تومان» نشسته درآمد دارن میگفت واسه کارآفرینی مردم اون منطقه یه کارگاه همونجا تاسیس کردم، ۶ ماه دنبال کارگر میگشتم و آخرش پیدا نکردم بعد از کلی تحقیق فهمیدم اینجا(هرندی-ترمینال‌جنوب) شغلی هست که درآمدش میلیاردیه یعنی همون گدایی… لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷 امام صادق (علیه‌السلام) : ✍ در سالی سرد و پر از زلزله که شرق و غرب زمین در اختلاف باشند منتظر فرج باشید! 📚( یوم‌الخلاص‌ ، ص‌543) 📚( بیان‌ الائمه‌(علیهم السلام) ، ج‌2 ، ص‌431)
@ostad_shojae1_2529984332.mp3
زمان: حجم: 7.59M
۱ میدونی چندماهه منتظرم بیای روبروم بشینی یه دل سیر،باهام حرف بزنی؟ شعبان که میشه؛ چشم انتظاری منم بیشتر میشه آخه شعبان،ماه آشتی کنونه! بنده ی من؛میای آشتی؟ 🎤 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃
     👇تقویم نجومی اسلامی دوشنبه👇               ✴️دوشنبه 👈8 اسفند / حوت 1401 👈6 شعبان 1444👈27 فوریه 2023 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی. ❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅اقدامات قضایی. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅شکار و صید و دام گذاری. ✅درختکاری. ✅صلح دادن و صلح کردن. ✅قرض و وام دادن و گرفتن. ✅و دیدار با روسا و مسئولین خوب است. 🚘سفر: مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود). 👶 مناسب زایمان و نوزاد خوب تربیت خواهد شد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج جوزا و از نظر نجومی  مناسب برای امور زیر است: ✳️لباس نو پوشیدن. ✳️ارسال کالاهای تجاری. ✳️خرید کردن و خرید رفتن. ✳️معامله ملک و زمین. ✳️سند زدن و قباله و قولنامه نوشتن. ✳️مشارکت و امور شراکتی. ✳️و شروع به تحصیل و آموزش نیک است. 🔵کتابت ادعیه و امور حرز و نماز خوب است. 👩‍❤️‍👨 مباشرت و مجامعت: مباشرت امشب،(شب سه شنبه)، فرزند چنین شبی دهانی خوشبو دارد و بسیار مهربان و نرم دل است. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث بلای ناگهانی می شود. 🔴 حجامت: یا در این روز از ماه قمری ، باعث رعشه در اعضا می شود. 🔵ناخن گرفتن: دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕دوخت و دوز لباس: دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ استخاره: وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن). ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات  ۱۰۰ مرتبه. ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد. 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴😴 تعبیر خواب: تعبیر خوابی که شب " سه شنبه " دیده شود طبق ایه ی 7 سوره مبارکه "اعراف" است. و الوزن یومئذ الحق فمن ثقلت موازینه.... و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده انجام کاری از کارهای خود را به افرادی واگذارد برخی در انجام آن تلاش کنند و باعث مقام آنها شود و برخی کوتاهی کنند و از چشم وی بیفتند ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 🌸زندگیتون مهدوی🌸 📚 منبع مطالب ما. تقویم همسران:نوشته ی حبیب الله تقیان لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا