ندیم.
بزرگترها هنوز نشسته بودن و بحث میکردندکه من و رامین به طبقه بالا رفتیم .
وقتی جلوی در اتاق ایستادیم رامین گفت:
_خواب های خوب ببینی ثمین جان ,ببین عزیزم من تو این اتاق روبه رو هستم.هروقت کارداشتی صدام کن.شب خوش گلم.
_ممنونم شب بخیر
وارد اتاق شدم و سریع در را بستم و روی تخت دراز کشیدم و به آینده فکر کردم .به این که عاقبت زندگی من و رامین به کجا خواهد رسید.انقدر خسته بودم که لحظاتی بعد به خواب رفتم.
صبح با صدای هیاهوی داخل خانه بیدارشدم.
پدرم عصر به سمت ایران پرواز داشت .
بعد از شستن دست و صورتم و مرتب کردن لباسهایم سریع از اتاق خارج شدم .
همه برای صرف صبحانه دور میز نشسته بودند و خدمتکارها مشغول آماده کردن صبحانه بودند.به میز نزدیک شدم و گفتم:
_سلام صبحتون بخیر
بعد از اینکه تک تک اعضای خانواده جواب سلامم را دادند به سمت عزیزجون رفتم و از پشت سر بغلش کردم و گفتم :سلام عزیزجونم .خوبی؟ صبح بخیر
_سلام دختر مهربونم تو خوبی ؟دیشب خوب خوابیدی؟
-بله عزیز جون مثل یه خرص قطبی تخت تا صبح خوابیدم
-از اخلاقت معلومه خوب خوابیدی.حالا برو کنار رامین بشین ,از این به بعد میخوام شما دونفر رو کنار هم ببینم برو عزیزم.
_چشم قربان .امری دیگه ندارید؟
با این حرفم همگی خندیدندو من در حالی که میخندیدم کناررامین نشستم.
رامین خیلی آهسته در گوشم گفت:
_سلام خانم زیبای من ساعت خواب.ثمین میدونی خیلی دوست دارم؟
در حالی که از این حرف رامین خجالت کشیدم به میزخیره شدم و گفتم:
_سلام.میشه از این حرفها جلوی جمع نزنید من دوس ندارم
رامین که از حرف من متعجب شده بود طوری که همه خانواده بشنوند گفت:
_وای خدای من این خانم رو ببین ,من بهش میگم دو....
سریع دستم را روی دهانش گذاشتم و آرام به رامین گفتم:
_تو رو خدا ادامه نده
سریع بلند شدم و به اتاقم پناه بردم.
در اتاق هرچه فکرکردم من چه حرف بدی زدم که رامین ناراحت شد نفهمیدم.
رفتارمن شاید در این کشور زشت باشه ولی در ایران بخاطر حیا و شرم دخترانه ام بود نه چیز دیگر!
بخاطر گستاخی رامین ناراحت بودم و در حال غرغرکردن با خودم بودم که در اتاقم به صدا در آمد .گفتم:
_بله ؟بفرمایید.
رامین وارد اتاقم شد و گفت :
_چرا اومدی تو اتاقت؟
_شما بفرمایید بیرون من خودم میام
-ثمین این رفتار بچگانه چیه اخه؟
_رفتار من بچگانه و زننده است یا تو؟
_من فقط گفتم دوست دارم .اگه حرف بدی زدم بزن تو دهنم؟
_حرفت زشت نبود و من ممنونتم که دوسم داری ولی من دوست ندارم این حرفها رو جلوی بقیه از تو بشنوم
-عزیزم من آهسته تو گوشت گفتم و کسی نشنید.تو هم میتونی به جای اینکه ناراحت بشی بگی منم دوست دارم .اگه علاقه ای وجود داره؟
سرم را پایین انداختم و هیچ حرفی نزدم.واقعا حق با رامین بود ,او حرف بدی نزده بود و حتی آهسته گفته بود پس چرا من انقدر ناراحت شدم.خودم نیز گیج و مبهوت بودم و به حرفی که زده بودم فکرمیکردم
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد_دو
رامین که دید من سکوت کردم ,گفت :به قول ایرانی ها سکوت همیشه نشانه رضایت نیست .سکوت تو به نظر من فقط یک مفهوم داره اونم اینه که تو به من هیچ علاقه ای نداری؟درسته؟
_ خب .ازدواج من و تو یکهویی شد.بعد اتفاقاتی که گذروندم ازتون وقت میخوام تا بتونم باخودم کناربیام و بتونم به شما به عنوان یک همسر عشق بورزم.برای من پیوند ازدواج خیلی مقدسه. به نظر من ازدواج باعث میشه دوطرف به آرامش برسند.وقتی آرامش پیدا کردند عشق و علاقه هم زیاد میشه.منم ازت میخوام بیای باهم تو زندگی باعث آرامش هم بشیم .
فکرکنم اگه شناختمون ازهم بالا بره بهتر میتونیم بفهمیم طرف مقابلمون چطوری به آرامش میرسه.
رامین لطفا تو این راه کمکم کن تا به اون آرامش و عشق برسم .
منم همه تلاشمو برای به آرامش رسیدن تو میکنم.
درسته با عشق ازدواج نکردیم ولی نمیخوام هیچ وقت بخاطر ازدواج بامن پشیمون بشی..بخاطر رفتار امروزم هم عذر میخوام هنوز به این تغییر عادت نکردم ولی قول میدم ناامیدت نکنم .
_منم قول میدم همه سعیم رو کنم تا باهم زندگی شادی داشته باشیم.
در اتاقم به صدا در آمد .رامین گفت:
_بفرمایید داخل
خدمتکار جوانی در اتاق را باز کرد و گفت:
_ببخشید آقا ,خانم گفتن صبحانه شما رو بیارم بالا تو اتاقتون.
_باشه بزار رو میز
خدمتکار سینی صبحانه را روی میز گذاشت و بعد رو به رامین کرد و گفت:
_ آقا کاری بامن ندارید؟
_نه برو...نه یک لحظه صبر کن , هرکسی زنگ زد و بامن کار داشت بگو من فعلا کاردارم بعدا بهشون زنگ میزنم
_چشم قربان .بااجازه
رامین در حالی که لقمه ای کوچک در دست داشت رو به من کرد و گفت:
_ثمین جان.امروز دوست دارم تو رو به دوستام نشون بدم و بگم این خانم زیبا نامزدمه.شک ندارم قیافه اشون خیلی دیدنیه وقتی ببینند با چه دختر زیبارویی نامزد کردم.بیا صبحونه بخور تا باهم بریم.
_شرمنده رامین جان ولی فکرنکنم فعلا وقت مناسبی باشه
بود نه از ته دل!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_نهم
شب فرا رسید همه ی مهمانان رفتند .حال تنها خانواده رامین و پدرم حضور داشتند.
عموسهراب(پدر رامین)با پدرم مشغول صحبت کردن بود و عزیز جون به همراه پرستارش در اتاق داروههایش را مصرف میکرد.
من و رامین کنارخاله نشستیم و عکس های بچگی رامین را نگاه میکردیم.
خان بابا در حالی که کنار شومینه نشسته بود ,پیپ میکشید.
وقتی صحبت های پدر و عمو سهراب تمام شد,عمو در حالی که میخندیدگفت:
_بچه ها یک لحظه به من توجه کنید .رامین برو عزیزجون رو هم بیار اینجا,کارمهمی دارم.
وقتی همه دورهم جمع شدیم عمو رو به خان باباکرد و گفت:
_خان بابا با جازه شما
خان بابا سری تکان داد و عمو ادامه داد:
_من و آقا عماد در مورد آینده شما صحبت کردیمو با اجازه ی عزیزجون و خان بابا قرارشد آقا عماد بین شما یک صیغه محرمیت دوماهه بخونم تا شما راحتتر بتونید باهم دیگه صحبت کنید و خریدهاتون رو انجام بدید و از همه مهمتر اینه که آقا عماد فردا برمیگردن ایران و ثمین جان باید اینجا باما زندگی کنهو بهتره شما دوتا بهم محرم باشید!!
من که از حرفهای عمو شوکه شده بودم در حالی که اشکهایم میریخت به سمت اتاقم دویدم.
ضربان قلبم به شماره افتاده بود ,دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد و دیگر جایی را نمی دیدم .
فقط صدای تهدیدهای خان بابا و التماس های پویا در ذهنم اکو میشد.
وقتی به هوش آمدم همه اطرافم حلقه زده بودند.
پدرم دستم را فشرد و گفت:
_ثمین جان ,حالت خوبه عزیزم؟چه بلایی سرت اومده؟
_باباجان من حالم خوبه !فکرکنم فشارم پایینه ,چشمام یهو تیره و تار شد و دیگه جایی رو ندیدم ولی الان حالم خوبه, نگران نباشید .بابا میشه یه خورده دیگه بمونید ؟دیرتربرگردید؟
_ثمین جان دو روز دیگه مرخصیم تموم میشه باید برگردم سرکارم .تو هم که تنها نیستی ,خاله,عمو عزیزجون خان بابا,همه هستند .از همه مهمتر از فردا یک مرد محرم دیگه به زندگیت اضافه میشه!
رامین که نگران نگاهم میکرد گفت:
_ثمین جان قول میدم هیچ وقت احساس تنهایی نکنی
_ممنونم آقا رامین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد
خاله همه را از اتاق بیرون کرد و کنارمن روی تخت نشست .
دست روی سرم کشید و گفت:
_ عروس خوشگلم مگه خاله مرده که تو ,تو این کشور تنها بمونی؟ من خودم حواسم بهت هست.حالا خوب استراجت کن.
_ممنونم خاله جون ,من حالم خوبه میخوام برم پیش بابا.
_باشه عزیزم هرطور مایلی,سرگیجه نداری؟
_ نه خاله جون واقعا حالم خوبه
به همراه خاله به پیش پدر برگشتم و کنارش نشستم .
پدرم نگاهی به من کرد و گفت:
_ثمین جان ,من و مادرت آخر همین ماه به ایتالیا میایم تا مراسم ازدواج شما دونفر رو بگیریم.
تا اون موقع هم یک صیغه محرمیت بین شما میخونم تا تو این دوماه اینجا راحت باشی و شما دونفر بهتر همدیگه رو بشناسید.ثمین جان موافقی؟
آن لحظه حس خوبی نداشتم انگار قراراست همه ی زندگیم روی شرم هوارشودولی وقتی به عزیزجون که میخندید و به مادرم که چقدر عاشقانه پدر را دوست داشت می اندیشم, مصمم می شدم برای جواب مثبت دادن.
به پدرم نگاه کردم و گفتم:
_موافقم باباجون با هرتصمیمی که شما برای زندگیم بگیرید .موافقم
-دخترم برو کنار رامین بشین تا صیغه رو بخونم
از جایم بلند شدم و کنار رامین نشستم و پدرم صیغه محرمیت را خواند .
از آن لحظه به بعد رامین به من محرم بود.از هرمحرمی محرم تر.
همه خانواده خوشحال بودندو دست میزدند.
پدرم هم بسیار شادمان بود درحالی که به من و رامین این نامزدی رو تبریک می گفت ,روبه رامین کرد و گفت:
_رامین جان از امروز به بعد من ثمین رو به تو میسپارم و نه کسی دیگه ,پس خوب مراقبش باش.از الان تا روز عقدتون شما دونفر باهم نامزدید تا اینکه آخر ماه دیگه ثمین رسما و قانونا همسرتوبشه.
من تا اون روز نگران دخترم هستم و تو باید اطمینان بدی که مواظب دخترم تا روزی که همسرت بشه هستی.
_چشم عموجون خیالتون راحت باشه من مثل چشمم از ثمین جان مراقبت میکنم نه تنها به شما به همه قول میدم.
_ممنونم رامین جان من به تو و قولت اعتماد میکنم چون سلاله کامل بهت اعتماد داشت که راضی شد دخترش رو به تو بسپاره.
بغض راه گلویم را بسته بود,اشک در چشمانم حلقه زده بودبا هربار پلک زدن گونه هایم خیس میشد.
پدرم اشکهایم را پاک کرد و گفت:
_ثمین جان مواظب خودت و رامین باش از این به بعد آقا سهراب میشه پدرت .پس وقتی من نیستم میتونی به پدر دومت اعتماد کنی و مطمئن باش حالا که دوتا پدر و مادر و حتی همسری مهربان مثل رامین داری ,دیگه تنها نیستی.فهمیدی بابا؟
_بله باباجون فهمیدم.قول میدم دیگه اشک نریزم و بی تابی نکنم.درست نمیگم بابا سهراب؟
عمو سهراب که از بابا گفتن من خوشش آمده بود خندید و گفت:
_درسته دخترم
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد_یک
ان شب را به شوخی و خنده گذرا
چون بابا داره عصر برمیگرده ایران.من میخوام تمام روز رو با پدرم باشم.
_باشه عزیزم هرطور راحتی
_ممنونم که منو درک میکنی .رامین میشه بریم بیرون تا بابا واسه سهیل و مامان سوغاتی بخره ؟
_اره عزیزم چراکه نه,فقط میشه یه خواهشی کنم ؟
_چی؟
_میشه وقتی میریم بیرون چادر سرت نکنی؟اینجا حجاب به اون شکل معنایی نداره عزیزم.کسی که تو رو نمیشناسه چرا خودتو خسته میکنی؟
_شاید کسی منو نشناسه ولی خدای من حاضره .قبلا هم گفتم حجاب واسه من خیلی ارزشمنده.نمیدونم میتونی حرفام رو درک کنی یا نه.رامین من وقتی حجاب دارم احساس میکنم یک پله به معبودم نزدیک ترم .حجاب واسه من یعنی چادر چادر یعنی تاج بندگی .من عاشق بندگی کردن برای معبودم هستم وقتی کسی رو دوست داری تمام سعیتو میکنی که کاری کنی که معشوقت راضی بشه ازدستت معشوق من اول خداست حجاب دارم تا خدامو راضی کنم.چادر سرمه چون با تمام وجود بهش افتخارمیکنم.من این سبک پوشش رو انتخاب کردم پس واسم فرقی نداره ایران باشه یا ایتالیا.نامحرم نامحرمه چه ایران چه ایتالیا.پس لطفا بیا دیگه در این مورد باهم بحث نکنیم چون من نمیتونم از اعتقاداتم دست بکشم.
_استدلال جالبیه.باشه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد_سه
در همان حین صدای پدرم را شنیدم که پشت در ایستاده بود و میگفت:
_اجازه هست بیام داخل
_بله باباجون بفرمایید داخل
پدرم درحالیکه لبخند میزد رو به من کرد و گفت:
_رامین جان میشه چند لحظه من و دخترمو تنها بزاری ؟حرفهایی هست که باید قبل رفتنم بهش بگم
رامین در حالی که می ایستاد گفت:
_بله حتما.با اجازه
رامین از اتاق خارج شد.پدرم روی صندلی روبه رویم نشست.دستانم را گرفت و گفت:
_ثمین جان همونطور که میدونی عصر پرواز دارم .میخوام قبل رفتنم یک سوال ازت بپرسم و ازت میخوام که صادقانه جوابم رو بدی
_چشم بفرمایید
_ثمین جان برای بار آخرمیپرسم ازت .تو از ته قلب با این ازدواج موافقی دیگه؟
_بله باباجون از همون وقتی که تو هواپیما بودم تصمیمم رو گرفتم.بابا گذشتها برای من تموم شده .مطمئن باشید به گذشته ها فکرنمیکنم.من دختر سلاله ام اهل خیانت کردن و غرق شدن تو رویاهام نیستم .اگه تنها یک چیز رو از مامان خوب یادگرفته باشم اونم حیا و نجابت و عشق ورزیدن به همسرمه.
_ثمین جان تو همیشه دختر عاقلی بودی.من همیشه بهت اعتماد داشتم .وقتی دلایل عاقلانه ات برای ازدواج با پویا رو شنیدم بیشتر باورت کردم حتی وقتی گفتی ازدواجت با پویا رو بهم میزنی هم بهت اعتماد کردم باخودم گفتم دخترم حتما دلایل خودش رو داره.تو همیشه خوشحالی بقیه رو به خودت ترجیح میدادی ولی این بار عزیزم میخوام به خودت فکرکنی هرتصمیمی بگیری هیچ کس حق نداره بهت چیزی بگه چون من چنین حقی رو بهشون نمیدم.
_باباجون .بعد این همه تنش من فقط میخوام به آرامش برسم .درسته علاقه ای به رامین نداشتم ولی رامین میتونه باعث بشه این علاقه به وجود بیاد.بابا خودتون هم میدونید خیلیا هستن که باعشق ازدواج نمیکنند ولی وقتی تو زندگی عاشق میشن بیشتر مواظب زندگیشون هستم .منم میخوام جزء این دسته باشم.
_باشه عزیزم امیدوارم این اتفاق تو زندگیت بیفته.ثمین جان با دقت به حرفام گوش کن.من یک مردم و مردا رو خوب میشناسم.
مردا مثل بچه می مونند تشنه محبت و توجه هستن.
ببین عزیزم، یک تکیه گاه برای رامین باش, باید بتونه روی تو حساب کنه .
ثمین جان, زندگی فراز و نشیب های زیادی داره و همیشه سراسر خوشی و شادی نیست
پس زمان هایی که به تواحتیاج داره کنارش باش و بهش بفهمون کنارشی و تنهاش نمیزاری. عزیزم مردا از این که همش ازشون شکایت کنی متنفرند وقتایی که واقعا حق باتوئه لازم نیست بگی تو چرا اینجوری هستی با محبت و عیر مستقیم حرفتو بزن.زیاد امرو نهیش نکن اون یک مرد و غرور داره .همه مردا دوست دارن زنهاشون مستقل باشن ولی زیادی مستقل بودن رو هم دوست ندارن همیشه تعادل رو حفظ کن عزیزم.دخترم همیشه رضایت خدا رو هم درنظر بگیر و از خدابخواه که کمکت کنه تو زندگی به آرامش برسید.با کوچکترین مشکلی همه چیز رو بهم نریز دختر من میتونه برای دوام زندگیش مبارزه کنه.
من میدونم که میتونی برای همسرت بهترین باشی چون زیر دست مادری بزرگ شدی که همیشه بهترین بوده.
ثمین عزیزم من و مادرت همیشه پشتتیم هرجا که دیدی همه تلاشتو کردی ولی دیگه درحد توانت نیست و به کمک کسی نیازداری بدون ما هستیم و خیلی دوست داریم
در حالی که اشکم روی صورتم میعلطید خودم را به آغوش بابا انداختم و گفتم:
_ممنون باباجون .ممنون که هستید.من همه سعیمو میکنم رو سفیدتون کنم.
_تو همیشه باعث افتخار مابودی عزیزم.گریه بسه دخترنازنازی من.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
_باباجون من و رامین تصمیم گرفتیم شما رو ببریم بیرون .نمیخوایید واسه مامان و سهیل سوغاتی بخرید؟
_فکرکن یک درصد من بدون سوغاتی برم و داداشت منو زنده بزاره.پاشو پاشو آماده شو بریم اگه میخوای زنده بمونم
در حا
لی که میخندیدم گفتم:
_نیم ساعت دیگه میام پایین تا بریم خوبه؟
_باشه عزیزم .
پدرم از اتاق خارج شد و من ماندم و حس تنهایی که بافکرکردن به رفتن بابا در دلم سنگینی میکرد.حرفهای پدر را به بخاطر سپردم تا برای رسیدن به یک زندگی موفق درکناررامین انها را اجرا کنم.با صدای در به خودم آمدم .صدای رامین را شنیدم که اجازه میخواست تا وارد اتاق شود.گفتم:
_بفرمایید داخل
_ثمین جان حاضری بریم؟
_ تا ده دقیقه دیگه آماده میشم.
_باشه عزیزم پس من پایین منتظرتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۷۴
نرگس را همراه خانم دیگری دیدم که به طرف ام می آمدند.
- سلام شرمنده که معطل شدید.
- سلام عموجان اشکال ندارد ما عادت داریم!
خانم هم سلامی آرام کردند و من هم کوتاه جواب دادم.
راه افتادیم به طرف بازار
با اصرارنرگس به بازار رضا رفتیم و نرگس شروع کرد به گشتن و پرسیدن و خریدن.
همه جا اول خانم ها را می فرستادم داخل مغازه و خودم با فاصله پشت سرشان می رفتم.
باصدا زدن نرگس بود که متوجه شدم این خانم، زهرا دخترحاج آقاعلوی هستند.
لحظه ای نگاهم به ایشان افتاد.
اگر شلختگی چادر روی سرش را فاکتور بگیریم. چادری که پوشیده بود خیلی بهش می آمد درست مثل وقتی که چادر سفیدش را می پوشید و همراه پدرش در مسجد بازی می کرد.
ولی این چادر یا الان از سرش سُر می خورد یا خودش با چادرش دوتایی، پخش زمین میشدند.
نرگس هم اصلا متوجه دوستش نبود.
وارد مغازه ی بزرگی شدیم. شنیدم زهراخانم از نرگس خواست همین گوشه بماند تا او خرید هایش را انتخاب کند.
وقتی نرگس رفت فاصله ی بینمان را کمتر کردم و همان طور که سرم پایین بود گفتم:
- ببخشید شما خرید ندارید؟
- فعلا نه با این چادر نمی توانم!
نمی دانم چرا این سوال را پرسیدم
- خب چرا این چادر را پوشیدید وقتی بلد نیستید درست سرکنید؟
متوجه ی نگاه سنگینش روی خودم بودم که حالا دیگر صدایش هم نشان از عصبی بودنش می داد!
- دوست داشتم بپوشم موردی هست؟
متوجه شدم منظورم را بد گفتم سریع گفتم:
- یک لحظه صبر کنید...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۷۵
به طرف نرگس رفتم آن طرف مغازه مشغول بود.
- نرگس جان خانم علوی خرید دارند
شما کاری با من ندارید همراه ایشان بروم؟
- نه عموجان اینجا تنوع اجناسش عالیه من کارم طول میکشد شما همراهش بروید من همین جا هستم.
به طرفشان برگشتم.
دلخور و ناراحت سرش را پایین انداخته بود.
- خانم علوی میشود همراه من بیایید؟
- نه نمی توانم!
درست مثل بچگی اش قهر کرده بود
- خواهش می کنم، چند دقیقه بیشتر نمی شود.
-پس نرگس چی؟
تا کارش تمام شود برمی گردیم همین مغازه های اطراف هستیم.
با هم بیرون مغازه که آمدیم دومغازه آن طرف تر چادرسرای بزرگی بود. به آن سمت رفتیم. داخل مغازه که شدیم خانم محجبه ای به استقبال ما آمد رو کرد به خانم علوی و گفت:
- چی لازم دارید؟
سریع گفتم:
- چادر عربی می خواستیم.
فروشنده چند نمونه را روی میز گذاشت و منتظر بود تا انتخاب کنیم.
- میشود انتخاب کنید وبعد هم امتحان؟
- بهتره خود نرگس بیاید و بپوشد ببیند دوست دارد یا نه شاید انتخاب من با نرگس فرق داشته باشد.
نمی دانم چی شد که چنین تصمیمی گرفته بودم ولی به نظرم درست بود.
همان طور که به چادر ها نگاه می کردم گفتم برای خودتان انتخاب کنید نه نرگس...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۷۶
نگاه مستقیمی که روی من داشت را حس می کردم. ادامه دادم
- نرگس چادر ساده میپوشد اصلا مدل دار دوست ندارد. میشود انتخاب کنید؟
صدای بلندش نشان می داد عصبی هم هست.
- آقای محترم من اگر چیزی را صلاح بدانم و نیاز داشته باشم خودم تهیه می کنم نیاز به توصیه ی شما ندارم.
خواست برود که نزدیک تر شدم و آرام و خونسرد گفتم:
- خانم علوی من پدرتان را خوب میشناختم فکر نمی کنم هرگز اجازه می داد دخترشان بدون پوشش درست بیرون برود. خوب یادم هست وقتی در بچگی از سر بازی چادر سفیدتان را کشیدم حاجی چقدر دعوایم کرد.
یادتان هست وقتی شما گریه می کردید حاج بابا چی به شما گفت؟
حالا کمی شوکه شده بود.
صدایش ملایم تر بود.
- شما همان پسر بچه هستید؟
- بله...حرف حاجی را یادتان هست یا من کمکتان کنم؟
- یادم نیست!
ولی من خوب یادم مانده همان طورکه آرامتان می کرد ؛ می گفت:
- احد و ناسی حق ندارد نگاه بدی به زهرابانوی من داشته باشد.
سکوتش نشان از آرام شدنش می داد.
شاید گذری در خاطرات، و دنبال خاطره ی مشترک کودکی اش میگشت.
نمی دانم گفتنش درست بود یا نه ولی گاهی باید با ندای دل جلو رفت.
آرام تر جوری که خودم هم به سختی شنیدم گفتم:
- زهرابانوی حاجی میشود انتخاب کنید؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۷۷
وقتی خوب به حرفهایش فکر کردم یادم آمد روزی که در حیاط مسجد پسری چادرم را کشید ؛ وقتی حاج بابا کلی دعوایش کرد وقتی گریه می کردم بابا نازم می کرد و آن پسر ما را نگاه می کرد
واقعا حاج آقای مسجد محله، عموی نرگس همون پسر بچه بود!؟
یادآوری خاطره ی شیرین کودکی ام بود، که آرامشم را برگرداند. یکی از چادر ها را برداشتم فروشنده اتاق پرو را نشانم داد به طرف اتاق رفتم تا ببینم با این چادر چه
شکلی میشوم.
طولی نکشید که در اتاق به صدا درآمد فروشنده بود.
- همراهتان خواستند که کمکتان کنم.
در دل خدا خیری نصیبش کردم و خوشحال گفتم ممنونم.
- خانم فروشنده خیلی ماهر و سریع روسری ام را به شکلی منظم بست ؛ رو به آینه کردم که خودش گفت:
- چقدر با حجاب زیباتر میشوی!
و بعد هم چادر را باز کرد و روی سرم انداخت
- برای اینکه از سرتان سُر نخورد چادر با کش هست.
توی آینه به خودم یک نگاه انداختم
عالی شده بود این چادر نه می افتاد نه سخت بود گرفتنش.
چون آستین داشت خیلی راحت بودم
از خانم فروشنده به خاطر کمکش تشکری کردم و چادر نرگس را برداشتم تا بیرون بروم.
به محض بیرون آمدنم سید را دیدم که از طرف ورودی می آمد لحظه ای چشمش به من افتاد ولی زود به کفش هایم ختم شد.
برای حساب کردن رفتم که خانم فروشنده گفت:
- حساب شده...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۷۸
سید
وقتی چادر را برداشت و به اتاق پرو رفت خیالم راحت شد.
اول به طرف صندوق رفتم و پول چادر راحساب کردم بعد از خانم فروشنده خواهش کردم که به کمکش برود.
چون فکر نمی کنم خودش زیاد وارد باشد.
احساس گرما می کردم. توی دلم غوغایی بود حس اینکه چیزی با ارزش را پیدا کرده ام را داشتم به بیرون مغازه رفتم تا هوایی تازه کنم.
پیش نرگس رفتم، گفت:
- کارش دیگر تمام است ازمن خواست تا پیش خانم علوی برگردم.
خودش هم تا چند دقیقه ی دیگر می آید.
به مغازه برگشتم که به محض ورود من خانم محجبه ای با چادرعربی، بسیار با وقار از اتاق بیرون آمد. خودش بود زهرابانوی، حاج آقا علوی...
همان طور نگاهش می کردم که چشمش به من افتاد. از شرم و خجالت سرم را پایین انداختم ودر دل
فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ؛
را برایش خواندم.
به طرفم آمد و گفت:
- حاج آقا من خودم پول چادر راحساب می کردم.
- حاجی نشدم هنوز بیشتر سید صدایم می کنند.
شما هم در سفر پول نیازتان میشود بعداً برمی گردانید دیر نمی شود.
صدای نرگس آمد که به ذوق می گفت:
- وااای خداااایا
چقدر عوض شدی زهرا...
چقدر بهت میاد...
چادر عربی خریدی؟!
وای من اصلا دوست ندارم از این چادر ها ولی سر تو که دیدم عاشقش شدم.
با خنده ادامه داد عمو همیشه می گفت: چادر عربی بخرم ولی من گوش نمی کردم. فکر کنم اشتباه کردم.
کنار نرگس رسیدم و خریدهایش را گرفتم و گفتم:
- نرگس خانم آرام تر
- چشم چشم عموجان
نمی دانی چقدر ذوق کردم کنترلم را از دست دادم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۷۹
اینقدر نرگس تعریف کرد که دلم
می خواست خودم را دوباره در آینه ببینم.
از این همه ذوق نرگس تشکری کردم.
- چی شد یک دفعه خواستی چادر عربی بخری؟
- هُل کردم و ناخداگاه نگاهم به طرف حاج آقا کشیده شد فکر کنم متوجه شد من جوابی ندارم ولی خودش هم چیزی نگفت!
برای اینکه سوژه ای به دست نرگس نداده باشم سریع گفتم:
- فکرکنم این چادرها پوشیدنش راحت ترهست برای همین خریدم.
حاج آقا هم به کمکم آمد و گفت:
- بهتره برگردیم هتل
امشب جلسه ای برای زائران در نظر گرفته ایم باید زودتر هماهنگ کنم.
با این صحبت ها نرگس هم کوتاه آمد و راهی هتل شدیم تمام طول راه نرگس صحبت می کرد و از خرید هایش می گفت گاهی از پوشیدن چادرم تعریف می کرد ولی در کل زیاد از صحبت هایش چیزی متوجه نشدم غرق افکار نامشخصی در ذهنم بودم.
بعد از نمازبه مناسبت ولادت امام رضا(ع) سخنرانی و جشنی برگزار میشود.
به محض رسیدنمان به اتاق ؛ نرگس مشغول جا دادن خرید هایش شد
من هم برای استراحت به تختم رفتم
نرگس رو کرد به من و با تعجب پرسید:
- خوابیدی؟
- پام دردگرفته خیلی راه رفتیم من اصلا عادت به راه رفتن زیادی ندارم.
- من که اصلا خسته نشدم. پس خوب استراحت کن تا قبل از جشن برای کمک برویم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۸۰
برای جشن آماده شدیم.
مانتو شلوار سورمه ای رو با روسری کرم
پوشیدم و چادر عربی ام را روی سرم انداختم.
- به به، خانم
من ماندم موقع تقسیم خوشکلی تو حق چند نفر را گرفتی؟
اصلا من بیچاره آن موقع کجا بود؟
باخنده گفتم :
- احتمالا نرگس خانم در حال خرید کردن بودند.
- بریم، بریم که حس حسادتم را نمی توانم کنترل کنم.
به سالن همایش هتل رفتیم.
بیشتر کارها انجام شده بود. با نرگس ردیف های اول نشستیم. کم کم جمعیت زیاد شد و سخنران برای سخنرانی آمد و بعد هم مولودی زیبایی خوانده شد.
در آخر هم عموی نرگس بالا آمد و بعد از تشکر و تبریک شروع به صحبت کرد.
نمی دانم منی که تو دانشگاه همکلاسی های پسر داشتم، صحبت با پسرهای اقوام هم زیاد برایم سخت نبود.
حالا چرا نگاه کردن
به شهدا شروع کردم.
بعد از نماز احساس سبکی می کردم این حسی بود که به تازگی زیاد، تجربه کرده بودم.
حسی ناب و آرامشی از جنس نور که فقط تنها کسی می تواند درک کند که آن را به دست آورده باشد .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
و گوش کردن به صحبت های ایشان اینقدر برایم مشکل بود.
با هر حرف و صحبتش دلم فرو میریخت حسی جدید و تازه، حسی که تا حالا با هیچ آقایی نداشتم.
حتی وقتی فقط به صحبت هایش گوش هم می کردم در دل مشتاق بودم.
از خودم ناراحت بودم و سر این دل بی ظرفیت نهیب زدم که کمی محتاط تر کمی عاقل تر باش.
نمی دانم اشتباه یا درست رفتارش برای من جدید بود رفتارش کمیاب بود لحن آرام ؛ نگاه باحیا چیزهایی بود که اطراف ام زیاد ندیده بودم و الان برای من تازگی داشت و جذاب بود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۸۱
- زهراجان شما هم در مسابقه شرکت می کنی؟
- کدام مسابقه؟
- ای بابا مگر گوش نکردی؟!
دوساعت خاطره تعریف می کردند؟
- حواسم نبود. متوجه نشدم.
حالا چه مسابقه ای هست؟
- مسابقه، از کتاب شهید ابراهیم هادی جوایز خوبی هم دارد.
باید فردا کتابش را تهیه کنیم و خوب بخوانیم
- مگر تو شرکت می کنی؟
- ما شرکت می کنیم من اسم تو را هم نوشتم.
حالا برویم که فردا روز آخر سفر مشهدمان هست باید کامل استفاده کنیم.
- ممنون نرگس جان که به فکر پیشرفتم هستی ؛ بهتره برویم.
امروز از صبح که بلند شدیم تمام کارهایمان را با نظم جلو بردیم
چمدان هایمان را آماده کردیم، ته مانده ی خریدهایمان را انجام دادیم.
قرار شد شب را با کاروان به حرم برویم و دعای وداع را بخوانیم و برای آخرین بار زیارت کنیم.
بعد از شام همراه دوستان راهی حرم شدیم. در صحن انقلاب کاروانی ها دور هم جمع شده بودند و حاج آقا دعای وداع را با آرامشی از جنس نور تلاوت کرد.
حرم،دعا،جمع صمیمی دوستان همه باعث شده بود از موقعیت ام کامل استفاده کنم. کل دلتنگی ام را به حراج گذاشتم و با او وداع کردم
به آرامشی که سالها به دنبال اش بودم سلامی دوباره دادم.
تا اذان صبح در حرم بودیم انگار نیاز داشتیم برای مدتی از این ثانیه های معنوی توشه برداریم .این روزها ی فراموش نشدنی را با جان ودل در حافظه ام ذخیره کردم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۸۲
حدود ساعت پنج صبح بود اتوبوس جلوی مسجد محله ایستاد.
ماشین های زیادی برای استقبال و همراهی آمده بودند.
ناخداگاه وقتی از شیشه ی اتوبوس ملوک و ماهان را دیدم کلی خوشحال شدم واقعا دلم برایشان تنگ شده بود
این اولین باری بود که تنها به مسافرت رفته بودم احساس می کردم روزهای زیادی هست که از آنها دور هستم.
من و نرگس بعد از گرفتن چمدان ها پیش ملوک و بی بی رفتیم هر دو، وقتی من رادر چادر دیدند با تعجب نگاهم می کردند ملوک من را در آغوش کشید و به من گفت:
- رها خیلی عزیزشدی ...
نمی دانی چقدر دل حاج بابایت را شاد کردی.
می دانستم این را با تمام وجودش به من می گوید.
بی بی که بغلم کرد شروع به قربان و صدقه رفتنم کرد.
صدای اعتراض نرگس بلند شد.
- من هم هستم!
جوری رفتار می کنید انگار فقط زهرا را میبینید.
بی بی خندید و گفت:
- مگر می شود بلبل خانه ام را نبینم؟! فقط زهرا توی چادر مثل ماه توی شب می درخشید.
بعد از خلوت شدن مسجد ملوک برای تشکر پیش عموی نرگس رفت.
همان طورکه سرش پایین بود دستش را جهت احترام به سینه گذاشته بود و جواب ملوک را میداد.
چند باری، دلم خواست که من هم جلو بروم تا تشکری و خداحافظی کرده باشم
ولی باز هم غرورام اجازه نداد باز هم توی سر این دل زدم و سر جایم ایستادم.
فقط زیر چشمی نظارگر صحبت هایشان بودم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۸۳
چند روزی بود که از سفر مشهد برگشته بودم. گوشی ام زنگ خورد بازهم نرگس بود که یادآوری می کرد روز مسابقه چه روزی است وکتاب شهید ابراهیم هادی را باید کامل و با دقت بخوانم.
من خواندن کتاب را شروع کردم.
اول به نظرم آمد که کتاب های مذهبی کلافه کننده هستند. ولی هرچه بیشتر می خواندم مشتاق تر میشدم.
تا جایی که جلد اول را تمام کردم وجلد دوم کتاب را با ذوق شروع کردم.
بیوگرافی کامل، خاطرات از کودکی تا شهادت، غیرت و مظلومیت شهید ابراهیم هادی باعث شد بیشتر جذب کتاب شوم.
این کتاب توصیف کاملی از شهید بود.
همین باعث شد من بار ها هر بند کتاب را با شگفتی بخوانم.
گاهی از غیرت شهید دلگرم میشدم و به خود می بالیدم که سرزمینم چنین مردانی دارد.
گاهی از مظلومیت شهید اشکم روان میشد.
گاهی از توسل هایی که به شهید کرده بودند متعجب میشدم.
کتاب را روبه رویم گرفتم جوری که عکس شهید مقابلم باشد با او عهدی بستم.
عهد بستم که کمکم کند تا من هم نمازشب ام را ترک نکنم.
چون درکتاب از اهمیت نماز شب های شهید گفته بود دوست داشتم من هم تجربه ای جدید را امتحان کنم.
از همان شب و برای اولین بار نماز شب را با توسل
🌎امیرعبداللهیان: آیا آلمانیها میپذیرند فرزند هیتلر امروز صدراعظم شود؟
وزیر امور خارجه:
🔹دشمنان ملت ایران خیلی تلاش کردند که از جمهوری اسلامی ایران بخواهند مشروعیتزدایی کند. کار دیگری که انجام شد این بود که تروریستها را هم شستوشو بدهند و چهره جدیدی از آنها خلق کنند.
🔹در گفتوگویی که با وزرای خارجه اروپایی و دبیرکل سازمان ملل داشتم گفتم آیا آلمانها میپذیرند که اگر هیتلر فرزندی داشت امروز بیاید صدراعظم آلمان شود؟
🔹این چه رفتاری است که یک فردی که پدر و خاندانش دهها هزار نفر را در ایران به قتل رساندند و میلیونها و میلیاردها دلار از اموال ایران را سرقت کردند، امروز ادعای لیدربودن برای افرادی که بهدنبال تغییر وضعیت هستند را داشته باشد.
🔹این مثل این است که فرزند هیتلر امروز صدراعظم آلمان شود و فردی که در گروهک تروریستی مسئول شهادت بیش از ۱۷ هزار مرد و کودک بیگناه است توسط یک سناتور آمریکایی بهعنوان رئیسجمهور آینده ایران معرفی شود. البته مردم ایران پاسخ آنها را دادند.
نکته:
جناب وزیر امور خارجه
کشورهای اروپایی و آمریکایی خودشان را به ناشنوا بودن میزنند و ادعا میکنند چند صد نفر که تابعیت ایالات محترقه و اروپا را دارند مدعی هستندنمایندگان ایران سرافراز بوده و لازم است شما حداقل متذکر میشدید شما اروپاییان برای خودتان تصمیم نمیگیرید و استقلال ندارید چگونه شما که مستعمره آمریکا هستید بخودتان اجازه میدهید برای کشور ایران تصمیم گیری کنید.
شما مستعمره آمریکا هستید و این ننگی بزرگ برای اروپا و مردم اروپا هست.
🆔@ashaganvalayat
.
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺تصاویری از انهدام اهداف توسط سامانه پدافندی ۱۵ خرداد در رزمایش مدافعان آسمان ولایت.
نکته:
پیام اقتدار مخابره شد اگر دست از پا خطا کنید با موجی از موشکهای سجیل و خرمشهر و هایپر سونیک های جدید و ..... روبرو خواهید شد.
#رزمایش_پدافندی
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔻رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران امشب میهمان برنامه «صف اول» میشود
🔷معاون رئیس جمهور و رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران ساعت ۲۳ امشب ۹ اسفند میهمان برنامه صف اول شبکه خبر سیمای جمهوری اسلامی ایران خواهد بود.
🔷دکتر سید امیرحسین قاضیزاده هاشمی در این برنامه علاوه بر پاسخ به سؤالات؛ برنامهها، فعالیتها و دستاوردهای یک ساله بنیاد شهید و امور ایثارگران را تشریح خواهد کرد.
کمپین رزمندگان و جانبازان کشور