🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هشتاد_چهار
چند روز از حرف زدن رامین بامن میگذشت .
حق با رامین بود من با غمم همه را عذاب دادم .
آن روز بعد از چند وقت از اتاقم خارج شدم و پیش بقیه رفتم .
رامین که متوجه من شده بود گفت:
_سلام .خانوم چه عجب دل از اتاقتون کندید
همه باحرفهای رامین به سمت من نگاه کردند.
خاله که اشک میریخت گفت:
_الهی قربونت برم .کارخوبی کردی از اون اتاق در اومدی .بیا اینجا بشین عزیزم.
_سلام.چشم
به سمت خاله میرفتم که چشمم به عزیزجون افتاد.
از عزیزجون دوماه پیش چیزی باقی نمانده بود.
اشکانم دوباره به راه افتادند به سمت عزیز رفتم ,سرم را روی پای عزیز گذاشتم و گفتم:
_سلام عزیزجونم.نبینمت اینطوری عزیزجون
.عزیزجون چرا باهام حرف نمیزنی هان؟ ببین سیاه بخت شدم .ببین بی کس شدم ,مامانم نیست عزیز.
بابام,کسی که پشت و پناهم بود,حتی اونم تنهام گذاشت.
حالا شماهم میخوای باهام دیگه حرفی نزنی.
خاله که مثل من اشک می ریخت به سمتم آمد .
دستم را گرفت و گفت:
_پاشو عزیزخاله,پاشو قربونت برم .
حال عزیزجون با گریه های تو بدتر میشه.
پاشو بیا اینجا بشین ,میخوام یه چیزی بهت بگم.
اشکهایم را پاک کردم و کنارخاله نشستم.
عمو روبه من کرد و گفت:
_ثمین جان میدونم الان موقعیت خوبی واسه این حرفها نیست ولی.... ببین عموجون
محرمیت تو و رامین شش ماهه تموم شد بخاطر راحتی خودتم که شده باید هرچه زودتر با رامین ازدواج کنی .
خب عموجون نظر خودت چیه؟
_من که به جز شما کسی رو ندارم .
هرتصمیمی شما بگیرین قبول میکنم. فقط تنها خواهشی که دارم اینه که بی صدا این اتفاق بیفته.همین
_درکت میکنم عموجون .ماهم اگه به اندازه تو داغدار نباشیم ,کمترهم نیستیم.
ان شاءالله فردا عقد میکنیم و شماهم برید خرید خونتون.
ان شاءالله سال دیگه واسه سالگرد ازدواجتون فامیل رو دعوت کنیم
_خوبه؟
با اجازه اتون من میرم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هشتاد_پنج
صبح روز بعد به همراه رامین و بقیه به مسجدی که برای مسلمانان بود رفتیم و آنجا خطبه عقد را برایمان خواندن.
آن لحظه وجودم تهی بود از هر احساسی .
دیگر نه خانواده ای داشتم که از ازدواجم خوشحال شوند و حال من بخاطر وجودشان خوب باشد.
لحظه بله گفتن برایم مساوی بود با مردن ,چون نه پدری بود و نه مادری تا اجازه بگیرم .در حالی که اشک هایم میریخت گفتم :
_با اجازه امام زمان عج و روح پدرو مادرم و سهیل ,بله
در این جشن کسی دست نزد ,کسی نخندید,همه چشن ها گریان بود از غم عظیمی که در دلهایمان خانه کرده بود.
همه به سمت ما دونفر آمدند و بعد از تبریک کناررفتند تا اینکه خان بابا به سمتم آمد بار اولی بود که بعد از مرگ خانواده ام با او روبه رو میشدم.
پیشانیم را بوسید و گفت:
_خوشبخت بشی دخترم
بی هیچ حسی در چشمانش زل زدم و گفتم:
_بخاطر اصرارشما به این ازدواج حالا من یتیم شدم .نمیبخشمتون خان بابا
درحالی که اشکهایم بی مهابا میریخت از مسجد بیرون زدم.
جلوی مسجدبا زانو نشستم و زار زدم به حال بی کسی خودم .
مردم متعجب از کنارم رد میشدند و من بی توجه به نگاه های خیره انها دادمیزدم
_ بابا نیستی ببینی دخترت عروس شده تو هم نامردی.تو قول داده بودی برگردی بابا.
رامین به سمتم آمد .دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت:
_ثمین جان پاشو بریم خونه.اینقدر خودتو عذاب نده.
من و رامین بر خلاف عروس و داماد های دیگر تنها با غمی که در دلهایمان خانه کرده بودبه سر خانه و زندگیمان رفتیم
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هشتاد_ششم
روزها پشت سرهم میگذشتند و من بخاطر مهربانی ها و توجهات رامین کم کم غم عزیزانم را به فراموشی سپردم و سرگرم زندگی جدیدم شدم.
هرروز رامین با شاخه گلی به خانه می آمد و من به عنوان همسرش تمام سعیم را میکردم تا زندگی شادی باهم داشته باشیم.
هفت ماه گذشت تا اینکه خاله به مناسبت تولد رامین جشن گرفت.
آن روز بعد از این که رامین به سرکار رفت من هم مشغول کارهای خانه شدم.
کارهایم که تمام شد روی مبل نشستم تا کمی مطالعه کنم .
مشغول مطالعه بودم که تلفن خانه به صدا درآمد.
شماره خاله روی گوشی نمایان بود,گوشی را برداشتم و گفتم:
_الو سلام خاله
-سلام خاله جون .خوبی عزیزم؟رامین چطوره؟
_ممنونم ماهم خوبیم .شما چطورین؟عزیزجون حالش خوبه؟
_اره عزیزم .همه خوبن ثمین جان امشب تولد رامینِ واسش جشن گرفتم .وسایلاتو جمع کن الان سهراب میاد دنبالت.
_وای من تولد رامین رو فراموش کرده بودم
_اشکال نداره خاله جون.میدونم هنوز حوصله این کارها رو ندارید .تو بیا من همه کارها رو کردم
_اخه خاله من حتی واسش کادو نخریدم.
_باشه میگم سهراب سرراه ببرت خرید.حالا پاشو آماده شد تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالت.
_چشم الان حاضر میشم.بامن کاری ندارید؟
_نه عزیزم فعلا خدانگهدارت
_
خدانگهدار
تماس را قطع کردم .
با اتاقم رفتم تا برای شب لباس انتخاب کنم.
تنهالباسی که مناسب این جشم مختلط بود کت و شلوارمشکی ام بودکه زیر تاپ قرمز رنگی داشت.همان را انتخاب کردم با روسری قرمزمشکی.
تنها چیزی که نیاز داشتم یک چادر بود.
بین چادرهای رنگی که با خود از ایران آورده بودم را گشتم و در نهایت یک چادر سورمه ای با گل های ریز سفید را انتخاب کردم .
بعد اینکه وسایلم را جمع کردم و دوش گرفتم.منتظر عموشدم تا به دنبالم بیاید.
دقایقی نگذشته بود که عمو رسید و من به همراهش به مرکز خرید رفتم تا برای رامین هدیه بخرم .
بعد از کلی گشتن ,توانستم برایش یک ساعت مارک انتخاب کنم و بخرم .
بعد از خرید به خانه رفتیم.
خدمتکارها در تکاپوی مهیا سازی جشن بودند.
خان بابا طبق معمول گوشه سالن نشسته بودو مطالعه میکرد .
به خاطر احترام به سمت خان بابا رفتم و گفتم:
_سلام .خان بابا
_سلام دخترم خوبی؟
_ممنون با اجازه من میرم پیش عزیزجون.
قبل اینکه خان بابا حرفی بزند از آنجا دور شدم هنوز حسم نسبت به خان بابا نفرت بود و نمیتوانستم ظلمی که در حقم کرده بود را فراموش کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هشتاد_هفتم
به سمت پله های طبقه بالا میرفتم که چشمم به عزیزجون افتاد که روی صندلی چرخدارش نشسته بود از پنجره به بیرون نگاه می کرد.
وسایلم را همان جا روی پله ها گذاشتم و به سمت عزیزجون رفتم و از پشت سر دستانم را روی چشمانش گذاشتم و گفتم:
_ خانم خوشگله گفتی من کیم؟
عزیزجون که بعد فوت خانوادم دیگه نمی توانست حرف بزند ,دستش را روی دستم گذاشت و لمس کرد.
روبه رویش ایستادم و گفتم:
_سلام عزیزجونم.خوبی قربونت برم؟خیلی دلم براتون تنگ شده بود .
اگه تا حالا نیومدم اینجا ,عزیزجونم نزار پای بی وفاییم.
بزار پای بی پناه شدنم .
نمیتونستم اینجا رو تحمل کنم,جایی رو که بدترین خبر عمرم رو دادند.درکم کن عزیزجونم ,بی خیال گذشته عزیز
دوست دارم امروز که اینجام همه کارات رو خودم انجام بدم.
افتخارمیدی عزیزباهم بریم حموم ,بعدش هم لباس خوشگل تنت کنم تا دخترای مجلس وسایلشون رو جمع کنن و برن.
خب عزیزجونم بریم.
عزیزجون لبخندی زد و چشمانش را باز و بسته کرد به معنای جواب مثبت.
صندلی عزیز را به سمت اتاقش که پایین بود حرکت دادم و وسایلم را به اتاق عزیزجون بردم و عزیزجون را به حمام بردم.
بعد از نهار به اصرار خاله به اتاق سابق رامین رفتم تا استراحت کنم.
روی تخت دراز کشیدم و گوشیم را روی ساعت 16 تنظیم کردم تا خواب نمانم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم ببرد.
با صدای زنگ ساعت گوشی بیدار شدم هنوز احساس خستگی میکردم ولی چاره ای نبود باید حاضر میشدم تا دوسه ساعت دیگه مهمانها میرسیدن.
از روی تخت برخواستم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم.
بالاخره بعد از کلی سرگردانی لباسهایم را پوشیدم.
ساعت هفت بود که حاضر و آماده جلوی آینه ایستادم .
بعد از مرتب کردن چادرم به طبقه پایین رفتم .فقط تعداد کمی از مهمان ها آمده بودند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هشتاد_هشتم
به سمت انها رفتم و با یکایکشان احوال پرسی کردم .سپس به سوی خاله رفتم و گفتم:
_سلام خاله جون کمک نمیخواین؟
_سلام به روی ماهت عزیزم .نه خاله جون کاری نیست تو برو پیش مهمونا بشین ,هرچی باشه تو الان صاحب مجلسی .برو عزیزم
_این چه حرفیه خاله جون صاحب مجلس که شمایید .من این مهمونا رو یکی دوبار بیشتر ندیدم برم پیششون چی بگم اخه؟من میرم پیش عزیزجون ,شما هم برو پیش مهموناتون بشین این طوری بهتره
_باشه عزیزم .تو برو منم الان میام.
-چشم,راستی به رامین گفتید بیاد اینجا ؟
_اره عزیزم زنگ زدم گفتم بره خونه .لباساشو عوض کنه بیاد
_یعنی بهش گفتید جشن تولدشه ؟
_معلومه که نه منو دست کم گرفتی .عزیزم بهش گفتم عموش اینا واسه دیدن عزیزجون میام اونم پاشه بیاد.
_آفرین به شما .خب من میرم پیش عزیزجون با اجازه .
پیش عزیزجون نشستم .کم کم مهمونا اضافه شدند و من مجبورشدم با خوشرویی با انها احوال پرسی کنم.
بعضی ها نگاه مهربان و همراه با احترام به من میکردند و بعضی نگاه تحقیر آمیزی به من می انداختندو میرفتند.
کنار عزیزجون ایستادم و به مهمانها نگاه میکردم .
گروهی از دختر و پسر ها دور هم نشسته بودند و به من نگاه میکردند و بعد میخندیدند.
بارها این کار را تکرار کردند ,احساس خوبی نسبت به این مهمانی نداشتم .
باشنیدن صدای زنگ خانه صدای موزیک قطع شد و همه مهمانها ساکت ایستادند . خاله با لبخند به سمتم اآمد و گفت:
_خاله جون برو در رو باز کن برو عزیزم.
با اکراه از کنارعزیزجون بلندشدم و به سمت در ورودی رفتم .
به زور لبخندی زدم و در را باز کردم.
رامین درحالی که با لبخند به من نگاه میکردگفت:
_سلام عزیزم .اجازه هست بیام داخل.
خجالت زده لبخندی زدم و از جلو در کنار رفتم .
تا رامین پایش را
شته بود که دی جی از من و رامین خواست تا باهم برقصیم.
رامین به اجباربه سمتم آمد و با تمسخرگفت:
_عزیزم افتخار میدی با من برقصی؟
_خوبه خودت میدونی من اهل رقص نیستم و با تمسخردرخواست میدی
_بی خیال این حرفا بهتره باهم برقصیم ..ببین همه منتظرن؟
_ببین عزیزم بهتره بری با همون دخترایی برقصی که تا الان تو بغلت جولون میدادند.
رامین که از عصبانیت قرمز شده بود در حالی که پوزخند میزد گفت:
_خب عزیزم تقصیر من نیست برخلاف تو که خودتو بغچه پیچ میکنی اونا خیلی نازدارن و تو دل برو هستند.
بعد در حالی که میخواست بره لیوان آبی به دستم داد و گفت:
_نمیشه کاری کرد هرچی باشه تربیت شده دست همون پدر املی دیگه.انتظاری نمیره ازت عزیزم بیا یک لیوان آب بخور تا نمیری از آتش حسادت عزیزم.
با شنیدن اسم بابا با تمام وجود سیلی خوابوندم تو گوشش و انگشت اشارمو به سمتش گرفتم و در حالی که اشکم میریخت گفتم:
_بار آخرت باشه به پدرمن توهین میکنی.
در برابر نگاه متعجب مهمانها با گریه به سمت طبقه بالا دویدم,وارد اتاق رامین شدم و پشت در نشستم و به حال خودم زار زدم .
تا اخر مهمانی از اتاق خارج نشدم .شب را خانه خاله ماندم .
صبح وقتی همه اهالی خانه خواب بودن ,وسایلم را برداشتم و به خانه خودم رفتم.
بعداز عوض کردن لباسهایم مشغول مرتب کردن خانه شدم.
برای نهار لازانیا درست کردم و مشعول مطالعه شدم هرچند تمام تمام فکر و ذهنم پیش رامین بود .
نمیدانستم وقتی به خانه برگرددبخاطر دعوای دیشب چه عکس العملی نشان خواهد دادولی مطمئن بودم عاقب خوبی نخواهم داشت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_نود_یکم
یک ساعت به آمدن رامین مانده بود .
بخاطر اینکه با او روبه رو نشوم زودتر نهارم را خوردم و به اتاقم پناه بردم.
روی تخت درازکشیدم و کم کم چشمانم گرم خواب شد.
باصدای برخورد در اتاق با دیوار ,وحشت زده از خواب بیدارشدم.
رامین در حالی که کمربندی در دست داشت در چارچوب در ایستاده بود.
از عصبانیت رگ های پیشانیش بیرون زده بود .
به سمتم هجوم آورد ,از ترس به تاج تخت تکیه دادم و در با چشمانی وحشت زده در خودم مچاله شدم.
در حالی که بلند میخندید گفت:
_آخی,جوجوروببین.عزیزم ترسیدی؟دیشب که شجاع شده بودی .جلو همه مهمونها خوابوندی تو گوشم.حالا چی شده داری میلرزی؟هان؟
دستش را بالا برد و اولین ضربه را با نامردی به پهلویم زد .از درد تو خودم جمع شده بودم.اشک میریختم و لبم را به دندان میگرفتم تا صدای دادم بلند نشود.
رامین که سعیم برای بلند نشدن صدایم را دید .,دوباره دستش را بالا برد و با کمبربند محکم به بدنم ضربه میزد با فریاد میپرسید که چرا حرف نمیزنم و به پایش نمی افتم تا التماسش کنم که دلش بسوزد و به من رحم کند.
ولی من بی صدا اشک میریختم و در دل از خدا میخواستم تا کمکم کند.
بارها کمربندش با تمام قدرت بر بدنم فرود آمد و من فقط در دلم خدا را صدا میزدم ,خدایی که باورداشتم هرلحظه کنارم است.
هرباررامین عصبانی تر از قبل و با قدرت بیشتری ضربانش را بر بدنم وارد میکرد.
رامین که دیگر از کتک زدن من خسته شده بود ,کمبربندش را به گوشه ای پرتاب کرد و شروع کرد به فحاشی کردن .
قبل از خارج شدن از اتاق گفت:
_کجاست اون پدر قرن هجریت که بیاد نجاتت بده؟تو فقط یک دختر یتیمی که هیچ کس نیست تا به دادت برسه حتی اگه تو رو بکشم هم کسی نمیفهمه.بارآخرت باشه جلو من زبون درازی میکنی ,فهمیدی؟دفعه بعد رحمی درکارنیست انقدر میزنمت که بمیری.
نکنه واقعا فکرکردی عاشق چشم و ابروتم ؟نه جانم,تو فقط وسیله رسیدن من به ثروت اون خان بابای خرفتیکه مجبورم کرد با توئه امل ازدواج کنم و گرنه من کجا و توئه احمق کجا؟تا وقتی خان بابا ثروتشو به نامم کنه خفه خون میگیری و مثل یک خدمتکار در خدمتمی فهمیدی؟اگه اون خدایی که میپرستی خیلی دوست داشته باشه وکیل خان بابا زودترمراحلش رو انجام میده و تو زودتر از دستم نجات پیدامیکنی.
درحالی که اشکام با سرعت بیشتری فرو میریخت فقط سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_نود_دوم
رامین از اتاق خارج شد .
باشنیدن صدای در خانه متوجه خروجش از خانه شدم.
به سختی با کمک دیوار بلند شدم و جلوی آینه ایستادم .
یک لحظه از دیدن خودم وحشت کردم,همه بدنم کبود شده بود .
یک جای سالم تو بدنم نبود ,لبم پاره شده بود و خون می آمد.
در حالی که گریه میکردم به سختی به سمت سرویس بهداشتی رفتم و صورتم را شستم.
به پذیرایی برگشتم و روی مبل دراز کشیدم بی هیچ حسی,مثل یک مرده متحرک شده بودم.
حرفهای رامین در گوشم پیج میخورد و مثل یک سیلی میخواباند به گوش احساسات نو پایم و هربار باعث میشد قلبم بیشتر ترک بردارد از این نامردی که در حقش شده بود.
در امانم را بریده بود به آشپزخانه رفتم و از قفسه داروها قرص مسکنی برداشتم وخوردم.
دوباره روی مبل دراز کشیدم.کم کم چشمانم سن
داخل گذاشت همه شروع کردن به دست زدن وخواندن آهنگ تولدت مبارک.با لبخند به رامین نزدیک شدم و گفتم:
_تولدت مبارک رامین جان .ان شاءالله صد ساله بشی عزیزم.
_ممنونم عزیزم.واقعا عافلگیر شدم.
رامین دستم را گرفت و باهم به سمت مهمانها رفتیم و با انها احوال پرسی کردیم.بعد به سمت همان جمعی که به من میخندیدند رفت و گفت:
_سلام .بچه ها خیلی خوشحالم میبینمتون.
پسرها به سمتش آمدند و رامین را به آغوش کشیدن و باهم خوش و بش کردند .
در برابر چشمان متعجب من دخترها هم به سمت رامین آمدند و او را درآغوش کشیدن و تولدش را تبریک گفتند.هنوز تو شک رفتار انها بودم که پسرها به سمتم امدند و دستشان را دراز کردند .به رامین نگاهی انداختم تا به انها بفهماند من این کار را نمیکنم ولی او برخلاف انتظارمن با چشم و ابرو اشاره میکرد با انها دست بدهم.
باورم نمیشد رامین انقدر نسبت به من بی تعصب و بی غیرت باشد .
شوکه بودم از رفتار دوستان رامین که با اینکه میدیدند من یک مسلمانم و حجاب دارم ولی بازهم دستشان را دراز میکنند.
به شدت از دست رامین عصبانی بودم ولی با این حال به دوستانش گفتم:
_ببخشید من با آقایون دست نمیدم .از آشناییتون خوشحال شدم با اجازه اتون.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هشتاد نهم
نگاه غمگینی به رامین که اخم هایش رو توی هم کشیده بود انداختم و از کنار او رد شدم و به سمت عزیزجون رفتم .
رامین هم بدون توجه به ناراحتی من کنار دوستانش نشست .
عزیزجون با چشمانی که مملوء از نگرانی بود ,به من نگاه میکرد .
در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم گفتم:
_چرا اینجوری نگام میکنی عزیزجون؟از دستم ناراحتی؟
عزیزجون با چشمانش رامین را نشانم می داد.
در حالی که سعی میکردم اشکم نریزد گفتم:
_چیزی نیست عزیزجون,من از دوستاش خوشم نیومد اومدم پیش شما.اخه ببین عزیزلباس دخترا رو ,نیم متر پارچه بیشتر نبرده.من به جای اونا خجالت میکشم.
عزیزجون هنوز همانطور به من نگاه میکرد مطمئن بودم حرفهایم را باور نکرده .برای اینکه از چشمانم نخواند که ناراحتم ,بلندشدم و گفتم:
_عزیزجون من برم میوه بیارم بخوریم چطوره؟
در حالیکه بغض کرده بودم به سمت آشپزخانه رفتم و با نوشیدن یک لیوان آب ,بغضم را فرو دادم.
ظرفی برداتشم و چندمیوه در آن گذاشتم.میخواستم از آشپزخانه خارج شوم که صدای خان بابا را شنیدم که میگفت:
_رامین پسرم.من امروز با وکیلم صحبت کردم و ارثیه ات رو جداکردم به عنوان هدیه تولدت .ان شاءالله تا چندروز دیگه ارثیه ثمین رو هم به نامش میکنم.
_ممنونم خان بابا خیلی لطف کردید.
_نیازی به تشکر نیست فقط باید ثمینم رو خوشبخت کنی
_چشم خیالتون راحت.
صداها که قطع شد بدون اینکه به سمتی که صدا شنیده بودم ,نگاه کنم ,به سمت عزیزجون رفتم.
کنارعزیزجون نشستم و مشغول میوه پوست کندن شدم و به حرفهای خان بابا فکرکردم.به ثروتی که هیچ علاقه ای به گرفتنش نداشتم.
مدتی نگذشته بود که نور سالن کم شد و جوانها دوبه دو به وسط سالن رفتن و مشعول رقصیدن شدند.
با چشم به دنبال رامین میگشتم که او را با یکی از دختران همان جمع دیدم.دختری که لباسش بیش از حد زننده بود
رامین دستهایش را دوطرف پهلوی دختر گذاشته بود و آن دختر هم سرش را روی سینه مرد این روزهای من گذاشته بود.
باورم نمیشد !این دیگر بیش از تحمل من بود .
به اطراف نگاهی انداختم تا ببینم کسی متوجه نامردی ,مرد من شده است یانه؟که چشمم به خان بابا افتاد قطره ای اشک از چشمانم فرو ریخت.
نمیخواستم کسی نابود شدن غرورم را ببیند با عجله بلند شدم و به طبقه بالا رفتم.
وقتی از پله ها بالا میرفتم با پشر جوانی برخورد کردم .بدون اینکه به او نگاه کنم با عجله گفتم:
_ببخشید اقا متوجه شما نشدم
_خواهش میکنم خانم.ببخشید شم......
با عجله از کنارش رد شدم و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد .
وارد اتاقم شدم و پشت در نشستم و اشک ریختم,اشک به حال غرور له شدمه ام.
کمی که گذشت بلند شدم,نگاهی به ساعت انداختم.وقت نماز بود.به سویس بهداشتی رفتم ,وضو گرفتم.
با دلی شکسته به نماز ایستادم .بعد از نماز از خدا خواستم که کمکم کند تا بتوانم تحمل کنم وجود مردی که همسرم بود هرچند شباهتی به اعتقادات من نداشت.هنوز هم امیدداشتم بتوانم او را تغیر بدهم .
کمی که گذشت آرامتر شدم بعد از مرتب کردن لباس هایم به طبقه پایین رفتم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_نود
به سمت عزیزجون رفتم و در حالی که از نگاه کردن به چشمانشخودداری میکردم .با لبخند گفتم :
_ ما رو نمیبینی خوشیاا
عزیزجون لبخندی زد و دستم را گرفت و بوسید
به چشمانم نگاه کرد ,قطره اشکی ناخوداگاه از گوشه چشمم روی گونه ام چکید.
عزیزجون در حالی که اخم کرده بود اشک روی گونه ام را پاک کرد.
رامین هنوز مشغول رقص بود ,هربار با یکی از دختران مجلس .
انگار نه انگار ثمینی هم هست که از این رفتار ها ناراحت است.
مدتی نگذ
گین شد و به خواب رفتم.
صبح در حالی که بدنم درد میکرد از خواب بیدارشدم.
به سختی به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
به آشپزخانه رفتم و زیر کتری را روشن کردم .میلی به خوردن صبحانه نداشتم روی صندلی نشستم تا آب کتری به جوش بیاید.
سرم به شدت دردمیکرد ,روی میز گذاشتم تا کمی آرام شود.ناگهان به یاد آوردم که از دیشب و صبح نمازم قصا شده.با ناراحتی از خدا خواستم مرا بخاطر کوتاهی که عمدی نبوده ببخشد.
در حال درگیری با وجدانم بود که تلفن خانه به صدا درآمد ,توجهی نکردم.
تلفن روی پیعامگیر رفت.صدای خاله سکوت خانه را شکست.
_ثمین جان خونه ای عزیزم؟چرا هیچ کدومتون گوشیاتون رو جواب نمیدید ؟نگرانتونم.هرموقع پیغاممو شنیدید حتما بهم زنگ بزنید.
در حالی که سرم روی میز بود باخودم گفتم:
_چه عجب بعد یک روز که بیخبر از خونه اشون اومدم یادشون اومدخواهرزاده ای هم داره!کجاست ببینه گل پسرش چه به روزم آورده.خداااااا منو میبینی؟منم ثمین ,بنده ات,کسی که فقط جرمش گناه نکردن بود.کسی که نخواست جلو نامحرم به اسم روشنفکری طنازی کنه.ببین خداجون,جزام شده این,یه بدن کبود,خدایا من دیگه نمیکشم .میخوام برم پیش خانواده ام.بدون اونا خیلی بی کسم.مامان کجایی ببینی خواهرزاده ات چه بلایی به سرم آورده.خدایا انقدر دوست دارم که دلم راضی نمیشه خودکشی کنم و مورد غضبت قراربگیرم خودت جونمو بگیر خدااااا.
گریه ام شدت گرفته بود.غم نبود خانواده ام داغ دلم را تازه کرده بود.نداشتن پشت و پناه باعث شده فرو بریزم.
سخت شده تحمل زندگی وقتی محرمترین فرد زندگیت,بشه نامحرم و نامردترین مرد روزهای بی کسی آآدم چقدر ساده لوحانه باورکردم که محبت هایش به من مادرمرده از روی عشق است و نه چیز دیگر .حال که فکرمیکنم میبینم او همیشه مشکوک بوده ولی من توجه نکرده ام.روزهایی که زیرگوشم میخواند تا به وکالتنامه بدهم تا ارثیه ام را در ایران بفروشد و اینجا سرمایه گذاری کندو من باورمیکردم که او چون عاشق است دوست ندارد من به ایران برگردم و تنهایش بگذارم.شاید دلیل این اعتمادهای بی جایم این بود که دوست داشتم بعد از بی کسی ام ,کسی راداشته باشم که عاشقانه دوستم داشته باشد.حال که خوب فکرمیکنم میبینم به عنوان یک دختر مذهبی زیادی احساساتی برای زندگی هم تصمیم گیری کرده ام.
دیگر حوصله خوردن چایی را هم نداشتم .زیر گتری را خاموش کردم و دوباره به اتاقم پناه بردم.
روی تخت دراز کشیدم درحالی که اشک میریختم به خواب رفتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_نود_سوم
سه چهار روز به همین منوال گذشت.
کارم شده بود خوابیدن و گریه کردن .
کبودی های بدنم کم رنگ شده بود ولی هنوز درد میکرد.
خاله هم هرروز زنگ میزد و میگفت باهاش تماس بگیریم ولی من حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم.
ترجیح میدادم تلفن را برندارم تا پیغامش را بگذارد و قطع کند.
در این چند روز خبری از رامین نبود ,
همین هم باعث دلگرمی بود چون نمیتوانستم حضورش را در خانه و نزدیک به خودم تحمل کنم.
از صبح که از خواب بیدارشدم نگرانی لحظه ای رهایم نمیکرد.
ساعت یازده بود و من مشعول نگاه کردن برنامه آشپزی بودم که تلفن خانه به صدا در آمد.
فکرکردم حتما طبق معمول این چندروزه خاله است که تماس گرفته .
بدون توجه به تلفن مشغول دیدن ادامه برنامه شدم
که تلفن روی پیغامگیر رفت ولی برخلاف همیشه ,اینبار صدای یک دخترجوان بود که پیچید تو خانه.
دخترک با صدایی که به نظرم آشنا بود,گفت:
_ثمین میدونم خونه ای و جواب نمیدی.
مهمم نیست واسم.
فقط زنگ زدم بگم رامین از اول مال من بود و واسه تو لقمه بزرگتر از دهنت بود.
اخه توی دهاتی کجا و رامین کجا.
رامین این شبایی که تو ,تنها سپری کردی رو تو خونه من و بامن گذرونده
حتی یادش از تو هم نیومده.
نمیدونم رامین بهت گفته یانه
ولی رامین از اول هم بخاطر ثروت
خان بابات باهات ازدواج کرد.
رامین عاشق منه.
بهم قول داد بعد گرفتن ارثش طلاقت بده و ماباهم ازدواج کنیم.
امروز بخاطر بچمون بهت زنگ زدم تا زودتر گورتو گم کنی و برگردی کشور خودت.
نمیخوام بچم مثل تو یه بچه بی پدر باشه فهمیدی؟
بهتره همین فردا گورتو گم کنی .
من یه چیزی رو نمیفهمم ,تو که انقدر به قول خودتون ایرانی ها معتقدی
چطوری میتونی با پول کثیف زندگی کنی؟
به قول خودتون پول حروم؟؟
نکنه واقعا فکرکردی رامین یه شغل خوب داره؟
نه عزیزمن ,رامین یه کلوپ شبانه داره که هرشب وقتشو اونجا میگذرونه و تا خرخره خودشو با مشروب خفه میکنه.
بعدشم گیج و منگ میاد خونه من.
ببین عزیزم رامین به درد تو نمیخوره .
بهتره هرچه زودتر از زندگی عشق من محو بشی.
فهمیدی ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍آيت الله مجتهدي تهراني:
وضو ميگيري، اما در همين حال اسراف ميکني
نماز ميخواني اما با برادرت قطع رابطه ميکني
روزه ميگيري اما غيبت هم ميکني
صدقه ميدهي اما منت ميگذاري
بر پيامبر و آلش صلوات مي فرستي اما بدخلقي مي کني
دست نگه دار بابا جان!
ثوابهايت را در کيسهٔ سوراخ نريز.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشارتی بزرگ و امید آفرین برای خانم های چادری☘🌹☘
لطفا ببینید و در حد امکان منتشر کنید
#جهادزنانآخرالزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالار:
🎬 کلیپ #استاد_دانشمند
"زن، زندگی، آزادی"
#فرهنگ_اسلامی
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالار:
#غرب_بدون_سانسور
💥 کشور یعنی این 👌🏼
نه جرم داره 🧟♂
نه جنایت 🏴☠️
نه زندان و زندانی و زندانبان 🚺
#گل_و_بلبل #سوئد 🇸🇪
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سالار:
🔴آخه جدیدا انتقامهای جمهوری اسلامی هم به نفع شما شده!
🔹یعنی جمهوری اسلامی انقدر احمقه که وقتی اوضاع کشور آروم شده میره مخصوصا تو مدارس دخترونه که همسو با شعار زن،زندگی،آزادی شما باشه دانشآموزا رو مسموم میکنه که بعدش شماها دوباره بریزید تو خیابونا و به هدفتون که تعطیلی مدارس و اعتصابات سراسریه برسید!؟ همه رو مثل خودتون درازگوش فرض نکین!
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
♦️دمت گرم حاج مهدی روحمون زنده شد، به این میگن شور و شعور و بصیرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دیدار شهید حاج قاسم سلیمانی با خانواده شهید علیرضا توسلی (ابوحامد)
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالار:
🎬 کلیپ #دکتر_انوشه
" رابطه جنسی قبل از ازدواج "
آنچه را گنجش توهم می کنی
زان توهم گنج را گم می کنی
#درگیر_لحظه_ها
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یازدهم اسفند، سالروز شهادت 196 شهید استان اصفهان است.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ای شهیدان ، عشق مدیون شماست
هرچه ما داریم از خون شماست
ای شقایق ها و ای آلاله ها
دیدگانم دشت مفتون شماست...
🔸🔸🔸
🌷یادشان گرامی، نامشان جاودان و راهشان پر رهرو باد.🌷
🌷اسامی ومشخصات این 196 شهید والا مقام در خبر گزاری ایمنا در اینترنت موجود است. 🌷
🌎مجتمع اهل البیت علیهم السلام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۹۵
سید
بعد از سوالاتی که استادم از خانم علوی پرسید و وقتی متوجه شد که نمی تواند به این سفر برود از شدت ناراحتی ایستادن را جایز ندانست و به بیرون رفت
نرگس هم برای همدردی به دنبالش...
دفتر را سکوتی فرا گرفته بود
که استاد این سکوت را شکست
- ما اکثر در این جور مواقع یکی از هم کاروانی ها را انتخاب می کنیم برای...
نگاه من و مادر خانم علوی به دهان استاد میخکوب شده بود که ادامه داد
- عقد موقت تا این مشکل پیش نیاید...
کسی چیزی نمی گفت
مادرخانم علوی شوکه و سردرگم سر پایین انداخته بود.
روبه استادم کردم و خواستم تا زمان بدهد
- خبر با خودتون...
اگر موافق بودید شخص مورد اعتمادی در کاروان حضور دارد معرفی می کنم واگر نه جایگزین کنیم.
بعد از خداحافظی به دنبال استاد رفتم
- استاد ببخشید...
شخص مورد اعتمادتان کی هست؟
با لبخندی گفت:
- شما رضایت خود خانم و خانواده اش را بگیرید من آدم با ایمان و مورد اعتمادم را معرفی می کنم.
یاعلی سید...
خدا نگهدارتون...
وارد دفتر شدم هنوز مادرخانم علوی نشسته بودکه آرام گفت:
- چه جوری بهش بگم...
- خانم علوی اگر صلاح بدونید با من و نرگس به خانه ی ما برویم تا بی بی این موضوع را برایش شرح دهد
تصمیم را بر عهده ی خودش بگذارید بهتر است...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۹۶
بهتر بود تماس بگیرم تا ملوک سریع بیایید چون الان فقط به اتاق ام نیاز داشتم و دلم یک نقاشی می خواست همیشه موقعی که کلافه بودم کشیدن طراحی و موسیقی آرامم می کرد و آرامشم را برمی گرداند.
- سلام رسیدم ، بیایید برویم.
- سلام دخترم بیا داخل یک نیم ساعت دیگر می رویم...
صدای نرگس می آمد که بلند می گفت در را زدم.
نگاهم به در بود که باز شد.
- بیا داخل عزیزم
باشه ای را گفتم و پیاده شدم.
حیاط با صفا، درخت بزرگ انگور، تختی کنار حوض همه برای یک طراح سوژه بود.
دوست داشتم ذهنم به سمتی کشیده شودتا درگیری ذهنی ام را فراموش کنم.
- یکی باید تو را نجات بدهد غرق چه شده ای دختر...
- غرق این حیاط خوشکل
- تموم شد حیاطمان ، بس نگاه کردی بیا برویم داخل الان هست که صدای داد
بی بی بلند شود.
خواستیم باهم داخل خانه شویم که
بی بی را در چهارچوب در دیدم.
- سلام بی بی جان
- سلام دخترم
- بی بی داشتیم می آمدیم داخل چرا زحمت کشیدی؟
- نرگس شما به شام درست کردن ادامه بده من با زهرا حرف دارم.
با لبخند گفتم:
- بی بی خوبم
- می دانم می خواهم بهتر شوی...
نرگس غُرغُر کنان در حالی که می رفت گفت:
- بی بی هدفش این است من را دنبال نخود سیاه بفرستت.
متوجه نشدی؟؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۹۷
سید
توی اتاقم بودم که متوجه ی آمدنش شدم.
بی بی داخل شد و گفت:
- سید مادر
زهرا آمد
من الان با زهرا صحبت می کنم برای او توضیح میدم که فقط جهت رفتن به سفر هست و شرایطش بعد سفر عادی میشود.
شما الان از استادتان بپرسید شخص مورد اعتماد چه کسی هست؟
که برای صحبت هماهنگ کنیم.
- چشم الان تماس میگیرم.
بی بی رفت و من تماسم را وصل کردم...
- سلام علیکم استاد وقت بخیر
- سلام سید خدا عاقبتت بخیر
- شرمنده مزاحم شدم
-دشمنت شرمنده خیر ان شاالله
- می خواستم فرد مورد اعتمادتان جهت عقد موقت خانم علوی را بدانم،
چه کسی هست؟
شاید خودشان هم خواسته باشند با ایشان صحبت کنن باید معرفی بشوند.
- خب خودت صحبت کن...
- درسته من می توانم برایشان توضیحات اولیه را از شرایط بدهم ولی جزیئات را باید دوطرف چک کنند.
- مرد مومن کلیات و جزیئات را خودت چک کن...
- یعنی چی استاد متوجه نشدم؟...
- یعنی اینکه قرار هست شما هم در این سفر؛ کاروان را همراهی کنید پس فرد مورد اعتمادمن خودت هستی!
- شوخی میکنید من که ....
حرفم را قطع کرد و ادامه داد
- چه طور، زائر شدنت ؛ از قبل برنامه ریزی شده بود برای خیلی از خدمات بی توقعی که انجام می دهی حالا اگر با همراه شدن خانم علوی مشکلی دارد تصمیم با خودت هست.
سکوتم را که دید ادامه داد...
- من بروم نماز و برای خوشبختی جوانان دعا کنم.
- التماس دعا یا علی...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۹۸
گوشی کنار گوشم را پایین آوردم وشروع به تجزیه و تحلیل ؛ حرفهای استاد کردم.
خوشحال بودم که من هم قرار بود به این سفر بروم، چه از این بهتر که سفر حج نصیب ام شده بود.
ولی متعجب از آن، که قرار بود من محرم خانم علوی شوم. شاید ته دلم قرص شد که قرار نیست با کسی غریبه همسفر و همراه شود.
از خودم می پرسیدم که من می توانم امانتدار خوبی برای حاج آقا علوی باشم؟
درگیر افکار خود
م بودم که نرگس آمد
- عموجان کجایی دوساعتِ دارم صدایت می کنم. بیا برویم همه منتظرت هستند.
همان طور که نگاهم به روبه رو بود بدون هیچ حرفی فقط پرسیدم
- قبول کرد
- زهرا را می گویی؟
هم آره، هم نه...
- یعنی چی؟
- خب میگه باید با طرف صحبت کند و شرایط خود را به او بگوید بعد قبول می کند.
- چه شرایطی؟
- نمی دونم!
حالا برویم بیرون تا بعد...
با نرگس به سالن رفتیم با سلامی کوتاه روی اولین مبل نشستم که بی بی گفت:
- سیدمادر، از استادت پرسیدی که همسفر زهرا کی هست؟
- بله
- خوبه پس یک قرار بگذار تا دخترم با اوصحبت کند و ان شاالله اگر قبول کردند زهراجانم هم زائر خانه ی خدا شود.
کمی سرم را متمایل کردم به طرف خانم علوی که کنار بی بی نشسته بود و گفتم:
- شرایطتان چی هست؟
بی بی پیش دستی کرد و گفت:
- نمی دانم مادر من نپرسیدم تو هم نپرس حالا به امید خداخودشان باهم به توافق می رسند. بعد از مکث کوتاهی روبه بی بی گفتم:
- بی بی جان
همسفرشان من هستم...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۹۹
با اینکه سرم را پایین انداخته بودم ولی سنگینی نگاه هر چهار نفر را روی خودم احساس می کردم.
اول از همه صدای داد نرگس آمد...
- ای خداااا
عمو جدی میگی؟
چرا زودتر نگفته بودی؟
بی بی که با صحبت های من سردرگم شده بود به نرگس گفت:
- آرام بگیر ببینم!
سید چی میگی مادر؟
سکوت جمع نشان میداد من باید توضیح بیشتری بدهم.
بی بی جان الان که با استادم تماس گرفتم تا شخص مورد اعتمادشان را برای صحبت کردن معرفی کنند ایشان گفتند که قرار هست من هم همراه کاروان باشم و منظورشان خود بنده بوده.
بی بی که حالا متوجه واقعی بودن مسئله شده بود نفس راحتی کشید و از ته دلش خدا را شکر کرد
- خدایا شکرت که دیدن چنین روزهای قشنگی را به من دادی
الهی مادر سفرت پر برکت باشد خوشحالم کردی...
نرگس که اوضاع را خوب دید شروع کرد
- عموجان لیست خریدم را برایت می نویسم موقع بازار رفتن هم آنلاین باش
که در رنگ بندی لباسهایم مشکلی پیش نیایید.
هنوز خانم علوی و مادرشان چیزی نمی گفتند و من تمام حواسم به واکنش آنها بود.
بی بی به مادر خانم علوی گفت:
- نظر شما چی هست؟
- نظر زهرا نظر من هم هست.
بی بی که حالا مخاطبش زهرا بود.
- خب دخترم بسم الله...
قرار بود حرفهایت را بگویی بگو عزیزم
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۰۰
خانم علوی همچنان سکوت کرده بود که نرگس گفت:بی بی جان کار از دستت در رفته!
این چه مدل خواستگاری کردن هست؟
بعد هم برای صحبت این حرفها باید تنهایشان گذاشت!
بلندشید ؛ بلند شید...
که گفتن این حرفها خیلی مهم است.
بزرگترها اجازه میدهید بروند و صحبت هایشان را بکنن؟...
- از دست تو نرگس جوری حرف میزند انگار صدتا خواستگار داشته
- بی بی حالا قرار نبود کلاس من را پایین بیاوری حالا ما از تجربه های نود و نه تا خواستگار شما استفاده می کنیم.
چه اشکال دارد.
بی بی روبه نرگس گفت:
- نرگس یک سینی چای همراه با نُقل بیاور تا ان شاالله دهانمان را شیرین کنیم.
- چشم زهرا جان بلند شو برویم ریختنش با من آوردنش باتو
نرگس که بی خیال نمیشد و حرفش را تکرار می کرد.
مجبورشدم پشت سرش به آشپز خانه بروم.
- به به عروس خانم آمدی
- نرگس اینجوری نگوووو
- بابا خجالت نکش.
خدایا شکرت چه عروس خوبی شکار کردیم.
خدایا بهش صبر بده بتواند عموی من را تحمل کند...
نگاه متعجبم را که دید با خنده گفت:
- بابا شوخی کردم.
هرچه گفت که سینی چای را ببرم قبول نکردم چون می دانستم می خواد سوژه ام کند.
باهم به سالن برگشتیم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۰۱
بی بی و ملوک گرم صحبت بودند
نگاهم سمت عموی نرگس افتاد سرش پایین بود و سرگرم گوشی اش...
خواستم بنشینم که بی بی گفت:
- ننشین مادر بهتر است به سید حرفهایت را بگویی
- سید مادر اگر توضیحی خواست برایش کامل بگو تا مطمئن تصمیم بگیرد.
صدای آرامی که به چشم و بفرمایید ختم شد...
چشم برای بی بی بود و احتمالا بفرمایید را به من گفتند.
بلند شد و به طرف قسمت خالی سالن رفت من هم نگاهی به ملوک کردم و با لبخند اجازه ام را داد.
پشت سرشان رفتم خواستیم آن طرف سالن بنشینیم که صدای نرگس بلند شد
- اینجا نه...
سریال الان شروع میشود و من می خواهم با صدای بلند گوش کنم
صدای کلافه ی عمویش را شنیدم که زیر لب لا إله إلا الله می گفت.
- خانم علوی بفرمایید اتاق بنده
پشت سرش وارد اتاق شدم که صدای نرگس می آمد
- حالا شد
زهرا جان موفق باشی.
وارد اتاق شدم.
اتاق تمیز و مرتبی که بسیار ساده چیده شده بود.
چفیه ی و پلاک هایی که از سقف آویزان کرده ب