ترانه سرا
ارسا لی
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
آیا انقلاب اسلامی کارآمد است؟
- بله قطعا کارآمد است...
با این وضعیت اقتصادی، با این تورم افسارگسیخته...
- با همه اینها قطعا سطح زندگی ما بهتر است
بله در مقایسه با آفریقا نه اروپا
- حتی در مقایسه با اروپا
تفاوت را ببینید
ارسالی
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوجوانی که پرچم دشمن را پایین کشید
🔹شهید بهنام محمدی چندین مرتبه توسط دشمن به اسیری گرفته شد؛ ولی هر بار با روشی متفاوت از دست دشمن فرار میکرد. برای این که عراقیها را فریب بدهد گریه میکرد و میگفت:" من به دنبال مادرم میگردم او را گمش کردم" در واقع او با استفاده از توان و جسارتش موفق شد از موقعیت دشمن، اطلاعات ارزشمندی را کسب و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد.
🔹بهنام محمدی یک بار برای شناسایی رفته بود که عراقیها او را گرفتند و چند سیلی محکم به او زدند. روی صورت بهنام محمدی، جای دست سنگین مامور عراقی مانده بود. وقتی که برگشت دستش روی سرخی صورتش بود و حرف نمیزد فقط به بچهها اشاره نمود که عراقیها کجایند و بچهها راه میافتادند.
🔹محمدی در یک روز، بالای یکی از ساختمانهای بلند خرمشهر، پرچم عراق را دید و خودش را بطور نامحسوس به ساختمان رساند و پرچم ایران را به دور از چشم بعثیها جایگزین پرچم عراق کرد؛ دیدن پرچم ایران بر فراز آن قسمت اشغال شده خرمشهر در بچهها روحیه مضاعفی را بوجود آورده بود و جالبتر این بود که عراقیها تا ۱۸ آبان، این مسأله را نفهمیده بودند
#معرفی_شهید
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
4.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌾 راه میانبر دوستی با امام زمان
از دو مسیر می توان به صورت ویژه به امام زمان (عج) نزدیک شد
🎤استاد_عالی
🌹 #روز_امید
#میلاد_امام_زمان(عج)
─┅═༅𖣔🧡𖣔༅═┅─
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_نود_چهارم
وقتی صدای بوق ممتد در خانه پیچید,تازه فهمیدم چه بلایی به سرم آمده ,در همه این مدت در لجن زار زندگی میکردم و خبر نداشتم .
نمازم را در خانه ای میخواندم که همه وسایلش با پول حرام خریده شده بود.
دنیا روی سرم آوار شد,دیگر نمیتوانستم در این خانه بمانم.
به سمت اتاقم رفتم ,لباسهایم را پوشیدم و به خانه خاله رفتم ,از عصبانیت در حال انفجار بودم.
روبه روی خانه خاله ایستادم ,نفس عمیقی کشیدم تا اشکم نریزد .
زنگ را زدم ,نگهبان درحیاط را بازکرد بدون توجه به او با عصبانیت به داخل ساختمان رفتم ,خاله و عزیزجون مشغول تماشای تلویزیون بودن .
خاله با دیدنم به سمتم آمد و گفت:
_سلام ثمین جان ,خوبی خاله.چه عجب اومدی اینجا
_سلام خاله
به سمت عزیزجون رفتم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:
_سلام عزیزجونم خوبی فدات شم .خان بابا کجاست؟
خاله به سمتم آمد و گفت:خان بابا تو اتاقشه.,معلوم هست این چندروز چیکار میکردید که جواب تماسامو نمیدادید
_با همه احترامی که واستون قائلم ولی شک دارم واقعا نگرانم شده باشید .شاید نگران پسرتون شده باشید ولی یادتون از ثمین بدبخت نیومد
-چرا اینطور فکر میکنی عزیزم.
_من عزیزشما نیستم,بهتره بگم عزیزهیچ کس نیستم.هیچکس
-چرا انقدر تلخ شدی خاله؟رامین کاری کرده؟
_آره تلخ شدم ,میگید نگرانم بودید ولی یک بار محض رضای خدابه خودتون زحمت ندادید تا بیاید و ببینید چرا جواب نمیدم.بیاید ببینید این ثمین بدبخت مرده یا زنده است؟
بغضم شکست و دو زانو روی زمین افتادم .با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن و صدا زدن خدا.
از صدای گریه های من خان بابا از اتاقش بیرون آمد .به سمتش رفتم و گفتم:
_سلام خان بابا .الان که میبینید من انقدر خوشبختم چه حسی دارید؟هااان؟
-چی شده ؟این سر و صدا واسه چیه؟خونه رو گذاشتی رو سرت؟
_میخوایید بدونید چی شده؟پس بهتره با چشمای خودتون ببینید.
آستین های لباسم و چادرم را دادم بالا,دستانم که هنوز کبودیش معلوم بود را جلو صورت خان بابا گرفتم و گفتم:
_ببین خان بابا.این وضع دستامه .میبینید گل پسرتون چه بلایی به سرم آورده,جای سالم تو کل بدنم نگذاشته .روز بعد تولدش با کمربند افتاد به جونم و تا تونست منو زد.شما اون لحظه که مثل یک حیوون افتاده بود به جونم کجا بودید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_نود_پنجم
به سمت خاله رفتم و گفتم:
_یک هفته تو خونه افتاده بودم ,شما که ادعا میکنید نگرانم بودید کجابودید؟اومدید ببینید ثمین مرده یانه؟هان؟یک هفته زجر کشیدم ولی هیچ کدومتون به دادم نرسیدید
خاله در حالی که اشک میریخت گفت:
_وقتی جوابمو ندادی به رامین زنگ زدم ,گفت رفتید مسافرت,گفت حالتون خوبه.
مثل دیوانه ها به دورخودم میچرخیدم و میگفتم:
_اره راست گفته من تموم هفته رو با قرص مسکن تو خواب و بیداری بودم و بهم کلی خوش گذشت.
به سمت خان بابا رفتم و اطرافش چرخیدم و گفتم:
_میبینی خان بابا با لقمه ای که تو واسم گرفتی و به اجبار به خوردم دادی چقدر خوشبختم,همسرم تموم این هفته رو با یک زن دیگه گذرونده و خوش بوده حتی اونم یک لحظه نیومد ببینه آدمی رو که در حد مرگ زده ,زنده است یا مرده و بوی تعفنش همه جا رو برداشته.البته گله ای ندارم چون خودش گفت اگه منو بکشه هم کسی نمیفهمه چون نه پدر دارم و نه مادر,حق با رامینه من فقط یک بچه یتیمم که هربلایی سرم بیاره هم کسی ککش نمیگزه.
به سمت خاله رفتم و گفتم:
_خاله فقط بگو چرا منو بدبخت کردید؟غریبه که نبودم ,خواهرزاده ات بودم چرا بدبختم کردید؟خاله شما که میدونستی من چادریم,معتقدم,نمازمیخونم ایمانم برام همیشه تو اولویته ,چرا منو واسه پسرت که شبانه روز خودشو با مشروب خفه میکنه و هزارجور رابطه کثیف داره ,لقمه گرفتید,چرا بدبختم کردید.چطوری روتون میشد به چشمای خواهرتون نگاه کنید وقتی زندگی دخترش رو فدای پسر خودتون کردید؟چرا جوابمو نمیدید؟شما که هدفتون این بود که پسرتون رو سربه راه کنید میرفتید از غریبه واسش زن میگرفتی چرا خواهرزاده اتون رو فدا کردید.
_شرمندتم خاله ,رامین تهدیدمون کرد که اگه تو رو واسش خواستگاری نکنیم ,خودشو میکشه.قسم خورد کارای بدشو بزاره کنار .گفت تو زندگیش فقط تو رو کم داره .خان بابا شاهده که رامین فقط تو رو میخواست .عاشقت بود ثمین
در حالی که اشک میریختم به سمت خان بابا رفتم و گفتم:
_خان بابا رامین راست گفته .منو تو زندگیش کم داشته البته نه!منو نه!اون ثروت لعنتی که شما میخواستید به من بدید رو کم داشت .میفهمید شما منو بدبخت کردید .باعث شدید خانوادمو ازدست بدم.من قبل اومدن رامین یه دختر خوشبخت بودم چون نامزدی داشتم که مثل اب زلال و پاک بود.کسی که بیش از تصور شما منو دوست داشت کسی که دیوانه واردوستش داشتم.وقتی دید بهش میگم راه نجات خانواده ام ازدواج من با پسرخالمه.دلش شکست ولی گفت خوشبخت بشم .شما باعث شدید
مردی رو که عاشقش بودم ازدست بدم .اگه میذاشتید منم مثل مادرم خودم انتخاب کنم الان خوشبختترین زن دنیا بودم. شما با خودخواهیاتون قاتل مادرم هستید.رامین بخاطر ارث و میراث شما با من ازدواج کرد .وقتی شب تولدش فهمید ارثش رو دارید بهش میدید و قراره ارث منو هم بدید ازاین رو به اون رو شد ذات واقعی خودشو همون شب نشون داد.ولی شما ندیدید .یکبار نرفتید بهش بگید پسرم چرا هربار بایک دختر میرقصی.
نمیبخشمتون خان بابا ,شما باعث بدبختی من شدید.رامین راضی کنید طلاقم بده ,التماستون میکنم . شما رو به روح مامانم قسم میدم ارثیه منو بدید به رامین و فقط بخوایید که طلاقم بده.
خاله به سمتم امد و گفت:
_معلوم هست چی میگی؟رامین عاشقته,الان عصبانی بوده یک غلطی کرده چند روزی که بگذره پشیمون میشه و به غلط کردن میفته اون بدون تو میمیره.
-بسه خاله .هنوز هم بفکر پسرتی.رامین پسر تو ,تو چشمای خودم زل زد و گفت من یه دختر دهاتیم که فقط بخاطر ارثی که خان بابا قراربوده به نامم کنه باهام ازدواج کرده.امروز یکی زنگ زده به خونه من و میگه گورمو گم کنم از زندگی اون و رامین و بچه اشون.میفهمی خاله بچه اشون.بعد شما میگی عاشقمه!!!منو نخندون خاله,پسرت منو تا حد مرگ زده بعد شباش رو پیش یک دختر دیگه گذرونده اون وقت شمامیگید عاشقمه.اون زن ,نوه شما رو تو خودش پرورش میده بعد میگید رامین دوسم داره.از کی تا حالا این کارا نشونه عشقه.ببین خاله درسته بی کس و کارم ولی نمیزارم بیشتر از این زجرم بدید .شده ناپدید بشم خودمو گم و گور میکنم ولی دیگه با رامین زندگی نمیکنم.
کیفمو از روی زمین برداشتم .چادرم را روی سرم مرتب کردم ,به سمت خان بابا رفتم و زل زدم تو صورتش و گفتم:
_خان بابا چرا نگام نمیکنی؟سرتو با افتخار بگیر بالا چون تونستی انتقام بابام رو از من بگیری.حالا میتونی خوش حال باشی.خان بابا تو چشمام نگاه کن ,دیگه هیچ حسی بهت ندارم جز تنفر .متنفرم ازتون.حلالتون نمیکنم اگه رامین تا اخرهفته منو بدون دعوا و کتک کاری طلاق نده.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_نود_ششم
به سمت عزیزجون رفتم ,گونه اشو بوسیدم و گفتم:
_منو ببخش عزیز,دیگه نمیام دیدنتونولی بدونید خیلی دوستون دارم.
اون مردی که عاشقشیدبا خودخواهیاش منو بدبخت کرد,دخترتو به کشتن داد و باد خاکسترش با خودش برد همین مرد که عاشقشی باعث شد سهیل من بسوزه و جسدی ازش باقی نمونه.عزیزشما بهش بگو یبار,فقط یبار محض رضای خدا به فکرمن باشه و نجاتم بده .دوستتون دارم .خداحافظ
میخواستم از خانه خارج شوم که خان بابا دستم را گرفت ,به سمتش برگشتم .
یک دستش را روی قلبش گذاشته بود صورتش کبود شده بود دورغ چرا هنوزهم دوستش داشتم اشکی از چشمم چکید .خیلی بی حال گفت:
_من نمیخواستم اینجوری بشه منو ببخش .ازمن متنفرنباش
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_همون خدایی که میپرستم به من یادداده که احترام بزرگترم رو نگه دارم .خان بابا با همه ظلمی که درحقم کردید راضی به عذاب کشیدنتون نیستم ولی حلالتون نمیکنم اگه رامین طلاقم نده.رامین شده حیوان درنده ای که قلاده اش رو فقط شما میتونید نگه دارید پس.پس اونو ازمن و زندگی من دور کنید.
خاله به سمت خان بابا دوید .یک لیوان اب به همراه قرص قلب خان بابا را به خوردش داد و من بی توجه به اوضاع پیش آمده از خانه خارج شدم.
چادرم را از سرم برداشتم و روی مبل انداختم .فکرم به شدت مشعول پیدا کردن راه فراربود. به این فکرمیکردم که تو این کشور غریبه از کی میتوانم کمک بگیرم بدون اینکه فامیل بویی از زندگی نکبت بار من ببرند .
ناگهان به یاد آوردم که پدرم همان اوایل نامزدی من و رامین ,آدرس منزل دوست دوران جوانی اش را داد و از ما خواست تا برای جشن ازدواج به ان منطقه برویم و اگر انها هنوز انجا سکونت داشتند دعوتشان کنیم.پدرم میگفت در دوران نوجوانی ام بارها به خانه انها رفته ایم و من دوستش را عمو ناصر صدامیزده ام.شاید این عموناصر فراموش شده که پدر این همه از او و خاطراتش برایم گفته بتواند مرا کمک کند .دربین کتابهایم به دنبال ادرس بودم.بالاخره بعد از یک ساعت گشتن ادرس را درمیان کتاب حافظم پیداکرده.خوشحال از پیداکردن آدرس,چادرم را به سرکردم و به راه افتادم..
امیدواربودم بتوانم انها را پیداکنم.بعد از پرس و جو و گذشتن از چند خیابان ,به منطقه مورد نظر رسیدم ,پلاک ها با شماره پلاکی که من داشتم هم خوانی نداشت این جور که پیدا بود پلاک ها تغییر کرده بود.هرچه فکرکردم چیزی به یادنیاوردم .چندبار خانه ها را با دقت نگاه کردم ولی در خاطرات من تصویر چنین خانه هایی نبود.
تصمیم گرفتم در چند خانه را بزنم و پرس و جو کنم.
زنگ اولین خانه را زدم .پیرزنی خوش چهره در را به رویم بازکردبه ایتالیایی گفتم:
_منزل دکترآریایی اینجاست؟
_نه دخترجوان اشتباه آمدی.
-ببخشید خانم شما چنین کسی رو تو این خیابون میشناسید؟
_نه نمیشناسم.
بعد تمام
مان خدمتکارجوان به سرویس بهداشتی رفتم تا صورتم را بشویم که یادم آمد نمازم را نخوانده ام ,وصو گرفتم.پیش خاله برگشتم و گفتم:
_خاله جون من کجا میتونم نمازمو بخونم؟
_همراه من بیا عزیزم.
همراه خاله به طبقه بالا رفتیم .طبقه بالا شامل 4 اتاق بود که روبه روی هم قرارداشتند.
خاله وارد اتاقی که درسفیدرنگ داشت ,شد.
چندلحظه بعد با یک چادرنماز سفید که گلای ریز آبی فیروزه ای داشت و یک سجاده آبی ازاتاق خارج شد.
به من اشاره کرد تا به دنبالش بروم.روبه روی در مشکی رنگ ایستادو گفت :
_برو داخل عزیزم میتونی اینجا نماز بخونی
_ممنونم
وارد اتاق شدم .تمام دکوراسیون اتاق سفید و مشکی بود.یک قاب عکس بزرگ که عکس یک پسر جوان که شباهت خاصی به خاله نسرین داشت,بالای تخت نصب شده بود.
در حالی که من به عکس نگاه میکردم,خاله گفت:
_این عکس پسرمه .واسه خودش مردی شده
_پس ایشون همون مانی بی تربیته است خاله؟
خاله در حالی که لبخند میزد گفت:
_پسرم آقایی شده واسه خودش.دخترا در خونمون صف کشیدن فقط واسه یک لحظه نگاهشون کنه.
_مامان سوسکه قربون قد و بالای بلوریش بشه
حرفم که تمام شد هردوباهم زدیم زیر خنده.خاله درحالی که سعی میکرد اشک چشماش که بخاطر خنده زیاد روی گونه لش جاری شده بود رو پاک کنه ,گفت:
_عزیزم .قبله مستقیمه.نمازتو که خوندی کمی همین جا استراحت کن تا اقا ناصر بیاد.مانی هم کم کم پیداش میشه
_یه وقت ناراحت نشن من اومدم تو اتاقشون
تو راحت باش عزیزم .ناراحت نمیشه.خب دیگه من میرم پایین تو هم نمازتو بخون عزیزم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_نود_نهم
خاله از اتاق خارج شد .من روی تخت نشستم و به عکس زل زدم.در چشمانش آرامشی وجود داشت که باعث میشد محوش شوی.
کمی که نشستم یادم آمد که نمازخوندم.
به نماز ایستادم بعد نماز خدا را بخاطر وجود عموناصر و خاله نسرین هزاران بار شکرکردم .
روی تخت دراز کشیدم ,نگران بودم که نکند رامین تا الان به خانه رفته باشد و بفهمد که من نیستم.نمیخواستم قبل اینکه کارهای برگشتم درست شود, او بویی ببرد و بلایی به سرم بیاورد.
برای اینکه بیشتر به او فکرنکنم چادرم را سرم کردم و از اتاق خارج شدم.
از پله ها پایین می آمدم که متوجه شدم صدای گریه یک مرد در سالن پیچیده.نگران به اون سمت سالن نزدیک شدم.مردی را دیدم که دستش را روی سرش گذاشته و گریه میکندو خاله نسرین کنارش نشسته بود و میگفت:
_بس کن لطفا
نزدیکتر شدم و گفتم:
_سلام
مرد با شنیدن صدای من سرش را بالا آورد چهره اش شبیه همان عمو ناصری بود که همیشه طرف مرا میگرفت تا مانی.
عموناصر با دوقدم بلند خودشو به من رساند و مرا به آغوش کشید .
با اینکه میدانستم نامحرم است ولی حس آرامش داشت آغوش عمویی که مثل پدرم مهربان بود.
عمو در حالی که مرا بغل کرده بود اشک میریخت و می گفت:
_باورم نمیشه ثمین کوچولو الان اینجا پیش منه . بمیرم برات چقدر سختی کشیدی عزیزم.بوی رفیقم,برادرم عماد رو میدی .نسرین گفت چه بلایی تا امروز به سرت اومده .از امروز دیگه تنها نیستی .من و نسرین میشیم پدر و مادرت .نبینم دخترم غصه بخوره
از آغوشش بیرون آمدم و گفتم:
_ممنون عمو جون خیلی خوش حالم که پیداتون کردم
خاله نسرین که تا الان اشک میریخت گفت:
_بسه شما دوتا هم دیگه ,فیلم هندی درست کردید .دلم گرفت با این کاراتون.
یک دفعه یک صدایی از پشت سرم گفت:
_نبینم دلت بگیره خانوم خوشگله
با تعجب به پشت سرم برگشتم که با چهره خندان مانی رو به رو شدم .
او هم مثل من از حضورم تعجب کرده بود و با چشمانی گرد شده نگاهم میکرد .خاله با خنده گفت:
_سلام .پسرم خوش اومدی اگه گفتی این خانوم خوشگله کیه؟
مانی به خاله نگاهی کرد و گفت:
_سلام مامان جون.راستش قیافشون خیلی آشناست ولی نمیشناسمشون.میشه زحمت بکشید و معرفی کنید
خاله خندید و گفت:
_چرا که نه عزیزم.این دختر خانم نجیب و زیبا کسی نیست جز ثمین جان دوست دوران کودکیت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_صدم
مانی حالت متفکر به خودش گرفت و بعد چند لحظه با هیجان فریاد زد:
_نهههههههه.دروووووغ
خاله خندید و گفت :
_ارههههههههه
_نهههههههههه.شوخی میکنید
خاله نمایشی اخمی کرد و گفت:
_مرض نه گرفتی پسرم؟دروغم چیه؟از خودش بپرس
لبخندی خجالت زده ,زدم و گفتم:
_-بله م....
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که تو آغوش گرمی فرو رفتم.چشمانم از تعجب گرد شده بود .میخواستم بگم با چه جراتی به من دست زدی که منو رها کرد و با هیجان گفت:
_وااای خدا عاشقتم.بالاخره ایجیمو پیدا کردم.
با تعجب داد زدم:
_چییییییی
خندید دوباره بغلم کرد و گفت :
_الهی مانی فدای چشمای گردت آبجیییی
عمو که تا حالا فقط میخندید گفت:
_ولش کن دخترمو ,له شد.
مانی منو به پشت سرش فرستاد و گفت:
_ولش نمیکنم .خواهر خودمه .دوس دارم پیشش باشم اونم بعد این همه سال
خاله نسرین که دید من مات و مبهوت مانده ام و
شدن حرفش به داخل رفت و در را بست.
به چند خانه دیگر هم سر زدم ولی کسی نمیشناخت.
دیگر ناامید شده بودم .تصمیم گرفتم یک بار دیگر هم شانسم را امتحان کنم و اگر پیدایشان نکردم به خانه برگردم.ِ
زنگ خانه را زدم .مردجوانی در را باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_با کی کاردارید؟
_ببخشید اقا با دکتر آریایی کار داشتم
دست و پا شکسته با لهجه ایرانی گفت :
_شما ایرانی هستید؟
_بله .شما دکتر آریایی رو میشناسید؟
_بله.صاحب قبلی اینجا بودن.یک سالی هست که از این خانه رفته اند .
با ناراحتی و ناامیدی گفتم:
_شما نمیدونید کجا رفتن؟
_دکتر قبل رفتنشون آدرس جدیدشان را دادند تا نامه هایی که براشون میاد رو به اونجا پست کنیم.صرکنید آدرس را بیارم.
_خیلی ممنونم .لطف میکنید
-خوش حال میشم به یک هموطن کمک کنم. الان برمیگردم
از اینکه موفق شدم پیدایشان کنم بسیار شادمان بودم.
مدتی نگذشت که مرد جوان که حال میدانستم یک ایرانیست ,آدرس را برایم آورد .
کاغذی که آدرس را روی آن نوشته بود را گرفتم و بعد از تشکر و خداحافظی از او تاکسی گرفتم و به ان ادرس رفتم
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_نود_هفتم
بعد از نیم ساعت گشتن بالاخره منزل عمو را پیدا کردم.
زنگشان را زدم .کمی منتظر شدم تا اینکه خانم جوانی در را باز کرد
با لبخند به ایتالیایی گفتم:
_سلام .منزل دکتر آریایی؟
_بله درسته. باچه کسی کاردارید؟
_با اقای دکتر و یا همسرشون
-بفرمایید داخل الان صداشون میکنم
_ممنونم خانم
وارد خانه مجلل عمو شدم .جلو درب ورودی منتظر ایستادم کمی نگذشته بود که یه خانم خوش چهره از پله ها پایین امد .به سمتم آمد و نگاهی به من و چادرم کرد و گفت:
_شما ایرانی هستید درسته؟با من کاری داشتید؟
_سلام شما باید نسرین خانم باشید همسر آقای دکتر ,درسته؟
_بله خودمم.دخترجون چقدر قیافه ات واسه من آشناست.من تا حالا تو رو جایی دیدم؟
_من ثمینم ایذادمنش هستم .بچه که بودم چندباریهمراه خانواده به دیدنتون اومدم
خاله مرا به آغوش کشید و گفت:
_ثمین دختر آقا عماد و سلاله دویت عزیزمن.
خاله مرا از خودش جداکرد و در حالی که اشک تو چشمان زیبایش جمع شده بود گفت:
_خدای من ,ثمین کوچولو خودمون ؟همونی که همش مانی رو میزد و بعد میگفت خاله خیلی بد تربیتش کردید.
با لبخند نگاهش کردم .تازه به یاد آوردم پسربچه ای که در کودکی بهترین دوست و همبازیم بود.
خاله مرا دوباره بغل کرد و گفت:
_هنوز هم باورم نمیشه تو اینجا روبه روم ایستادی.
درحالی که دستم را میگرفت مرا به سمت مبل های راحتی برد و کنار خودش نشاند.
رو کرد به خدمتکارشون و گفت :برو به ا آقا زنگ بزن بگو الان بیاد خونه مهمون عزیزی داریم.
سپس به من گفت :
_چه خبرا؟تو اینجاد,تو ایتالیا چیکارمیکنی؟مامان و بابا خوبن؟
با اومدن اسم خانواده ام دوباره اشکام جاری شد .خودم را به آغوش خاله انداختم و گفتم:
_خاله دیگه خانواده ای ندارم.یتیم شدم خاله ,اونا منو تنها گذاشتن
خاله که بعد شنیدن حرفهایم گریه میکرد مرا محکم در آغوشش گرفت و گفت:
_پس چرا به ما خبر ندادیدبیایم ایران ؟بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟
در حالی که گریه ام گرفته بود ,گفتم:
_یک سال پیش وقتی میخواستن واسه مراسم ازدواج من با پسرخاله ام بیان ایتالیا هواپیماشون دچار نقض فنی شد و هواپیما آتیش گرفت و تو دریا سقوط کرد.هیچ اثری ازشون نموند خاله هیچی.فقط یک مراسم کوچیک اینجا تو خونه خاله گرفتیم.
_آروم باش عزیزم خدا بیامرزدشون.ان شاءالله غم آخرت باشه عزیزم.
خاله از خدمتکار خواست تا برای من یک لیوان اب بیاورد .
خاله رو کرد به من و گفت:
_حالا چیکارمیکنی؟ازدواج کردی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_بله چندماهی میشه
_پس چرا این داماد خوشبخت باهات نیست,چرا تنهایی؟زود باش زنگ بزن شام بیاد اینجا
_راستش خاله....خاله من میخوام ازش جدابشم جز شما کسی رو نداشتم که ازشون کمک بخوام.واسه همین مزاحمتون شدم.پدرم آدرس شما رو داده بود تا واستون کارت دعوت بیارم و عروسی دعوتتون کنم.منم امروز رفتم خونه قبلیتون.صاحبخونه جدید آدرس اینجا رو دادند.اینه که من مزاحم شما شدم.
_این چه حرفیه دخت خوب.منم جای مامانت.به جون مانی که تو با مانی واسم فرق نداری .هرکمکی ازدستم بربیاد واست انجام میدم.فقط بگو چرا میخوای ازش جدا بشی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت نود هشتم
تمام اتفاقات را برای خاله تعریف کردم از بهم خوردن نامزدیم با پویا تا تهمتی که اقاجون به پدرم بست و اجبارش برای ازدواجم با رامین ,از کتک ها و خیانت رامین .
خاله پا به پای من اشک میریخت بخاطر سرنوشت شومی که داشتم.
کمی که آرام شدم ,گفت:
_پاشو برو آبی به دست و صورتت بزن.پاشو عزیزجان الان ناصر میرسه.بعدش تصمیم میگیریم چیکارکنیم
_چشم خاله جون ببخشید باعث زحمتتون شدم.
_دیگه نشنوما .از این به بعد من مادرتم.پس تعارف رو بزارکنار.
با راهنمایی ه
از حرفهای آنها سر در نمی آورم گفت:
_عزیزم میدونم الان گیج شدی بیا اینجا بشین تا قضیه رو واست بگم.
به سمت خاله رفتم و کنارش نشستم.خاله دستم را گرفت و گفت:
_وقتی مانی ده ماهه بود تو به دنیا اومدی.مادرت اون موقع ها خیلی از لحاظ بدنی ضعیف بود .خان بابات اون موقع ها اونا رو از فامیل طرد کرده بود.
مادر خدابیامرزت موقع زایمان تو بخاطر سختی زایمان رفت تو کما.حالش خیلی بد بود,تو هم که نیاز به شیر داشتی .یه شب بابات تو رو آورد خونمون گفت به شیرخشک حساسیت داری کسی هم نیست که شیرت بده,از ناصر خواست که اگه ایرادی نداره به من بگه تا قبول کنم و به تو شیر بدم..منم قبول کردم .وقتی تو رو به بغلم داد ,انقدر خواستنی و ناز بودی که دلم واست ضعف رفت به بابای خدابیامرزت گفتم شما برو بیمارستان من فکرمیکنم بچه هام دوقلوهستن .خودم هوای ثمین رو دارم تا سلاله به هوش بیاد.
خلاصه تونزدیک دوماه خونه مابودی تا اینکه خدا مادرت رو دوباره به زندگی برگردوند چندوقت بعد که مادرت از بیمارستان مرخص شد.پدرت اومد و تو رو با خودش برد.اینجوری شد که تو شدی خواهر مانی من.
_پس چرا کسی تا حالا چیزی به من نگفته بود.من حتی نمیدونستم مامانم رفته تو کما
_آدما اصولا دوست دارن خاطرات تلخ رو فراموش کنند واسه همین هم پدر و مادرت چیزی نگفتن.وقتی پنج ساله بودی ما بخاطر کار ناصر اومدیم اینجا.بعد اون هم که تا وقتی سنی نداشتی که میومدی خونمون.بزرگترکه شدی مامانت میگفت ترجیح میدی پیش عزیز جونت بمونی.
من وقتی مانی سوم دبیرستان بود بهش قضیه رو گفتم بچم کلی ذوق کرد که دوست دوران بچگیش آبجیش بوده.
در حالی که لبخند میزدم گفتم:
_خیلی خوشحالم که حالا که پدر و مادر وبرادرکوچکترم رو از دست دادم خدا دوباره بهم پدر و مادر و یک برادر بزرگترداده.الان میفهمم که خدا هیچ وقت بنده هاشو رها نمیکنه و از جایی که فکرش هم نمیرسه به دادش میزسه.همینطور که تو این کشور غریب شما رو به من داد.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_صد_یکم
یاد خانواده ام باعث شد دوباره اشکم سرازیر بشه.
مانی کنارم نشست در حالی که اشکم رو پاک میکرد گفت:
_ببینم خواهریم اشک بریزه ها .خودم از این به بعد پشتتم.
خندیدم گفت:
_برو بابا تو هنوز مثل بچگی هامون بی ادبی .خودم باید ادبت کنم.
با این حرفم همه خندیدن و جو بد خانه عوض شد.
عمونگاهی به من کرد و گفت:
_ثمین جان .نسرین میگه رامین اذیتت میکنه .درسته؟
_بله عمو درسته
_آستینتو بزن بالا ببینم
_عمو لازم نیست
مانی که اخماش رفته بود تو هم گفت:
_رامین کدوم خریه که جرات کرده آبجی منو اذیت کنه
خندیدم و گفتم:
_همسرمه
مانی با شنیدن حرفم سرشو انداخت پایین و گفت:
_ببخشید نمیدونستم وگرنه بهش فحش نمیدادم
_ایراد نداره داداشی,حقشه
_الهی من فدای داداشی گفتنت
عمو به مانی اخم کرد و گفت:
_بچه دو دیقه زبون به دهن بگیر ببینم اون نامرد چه بلایی سر دخترم آورده,ثمین بابا جان آستینتو بزن بالا
در حالی که ذوق مرگ شده بودم از حمایت عمو و مانی با شرمندگی به عمو گفتم:
_اخه
_اخه بی اخه زودباش
_چشم
با خجالت آستینم را بالا زدم .لبم را از خجالت به دندان گرفتم و سرم را از خجالت پایین انداختم.
مانی عصبانی دستم را گرفت تو دستش و با دقت نگاه کرد و بعد گفت:
_اینا رد کمربنده؟ ثمین بگو که اون نامرد با کمربند تو رو نزده.
در حالی که اشک میریختم سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.مانی با عصبانیت بلند شد و گفت:
_پاشو بریم سراغش .من میدونم اون نامرد.
_نه ,تو رو خدا فراموشش کن.
_اگه یه قطره دیگه اشک بریزی .میرم اون نامردو پیدامیکنم و خونه اش رو روی سرش خراب میکنم.
سریع اشکامو پاک کردم و گفتم:
_چشم
عمو که دید آرام شدم گفت:
_ثمین جان باید چندتا چیز رو واست مشخص کنم.خوب به حرفام گوش بده عزیزم.
_چشم عموجون بفرمایید
-ببین عزیزم اولاً من پدرتو از بچگی میشناسم باهم بزرگ شدیم .یادت بمونه که اون تهمت هایی که به پدرت زدن دروغه.پدرت اونقدر پاک بود که همه رو سرش قسم میخوردن.دوماً حالا حتی اگه تو هم بخوای من نمیزارم با اون وحشی زندگی کنی.حالا بگو تصمیمت چیه؟
_من امروز اومدم اگه میشه کمکم کنید برگردم ایران .میخواستم اگه بشه اجازه بدید وسایلمو به دور از چشم رامین جمع کنم بیارم اینجا.شماهم بی زحمت واسم بلیط بگیرید تا من روز پرواز از خونه فرارکنم.مطمئنم خان بابا بخاطر راحت شدن از شر عذاب وجدانش رامین رو به طلاق مجبور میکنه.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_صد_دوم
_خب چرا این جا نمی مونی عزیزم؟
_میخوای بری ایران چیکار تک و تنها.همین جا پیش ما بمون.
_ممنونم عمو ولی دیگه نمیتونم تو این کشور بمونم .باید برم.
_هرجور راحتی دخترم .پس قول بده بیای به ما سر بزنی .ماهم میایم ایران و بهت سرمیزنیم.
_ممنون عمو جون نمیدونم اگه شما نبودید من باید تنهایی چیکار میکردم.عمو اگه اجازه بدید من دیگه
برم.میترسم رامین بیاد خونه و دوباره روزگارمو جهنم کنه.
بعد تمام شدن حرفم سرم را پایین انداختم که با دست های مشت شده مانی مواجه شدم.معلوم بود عصبانی شده.
با لبخند بهش گفتم:
_میشه لطفا منو برسونی
مانی که چشمانش نگران بود سوئیچش را برداشت و بدون حرف بیرون رفت
بعد برداشتن وسایلم با خاله و عمو خداحافظی کردم و قول دادم قبل رفتنم بیام باهاشون خداحافظی کنم.
با کلی گریه و اشک و آه ازشون جداشدم.
مانی توی ماشین منتظرم بود,سوارشدمو مانی به راه افتاد.
در طول مسیر یک آهنگ ایتالیایی غمگین گذاشته بود.
مشخص بود حواسش نیست چون سرعتش خیلی زیاد شده بود .
دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم:
_مانی میشه همین کنار نگه داری؟
ماشین را کنار خیابان نگه داشت و از ماشین پیاده شد.
منم پیاده شدم.روبه رویش ایستادم
برادری که تازه یک روز بود پیدایش کرده بودم بخاطر من و زندگی تاسف بار من اشک میریخت.
از توی کیفم دستمال کاغذی برداشتم و اشکهایش را پاک کردم و گفتم:
_داداش
_جانم
_میدونی همیشه عقده داداش بزرگتر داشتم
_میدونی همیشه عقده یه خواهر داشتم .تا وقتی که فهمیدم یه خواهردارم که تو ایرانه.
_میدونی دلم میخواست وقتی ناراحتم ,خودمو واسه داداشم لوس کنم ,بعلم کنه ,اذیتم کنه تا غصه هام یادم بره
_میدونی دلم میخواست یه آبجی داشته باشم که کنارم بایسته و اذیتش کنم و بگم اونی که اذیتش کنه رو نابود میکنم.الان خواهرم کنارمه .تو چشماش پر از غمه یه نامرد بدنش رو کبود کرده ولی من نمیتونم دنده های اون نامرد رو خورد کنم.نابودش کنم که اشک خداهرمو در آورده.دلم داره میترکه از غمت خواهری.
_خدانکنه داداش.
_ثمین میشه به ایران برنگردی؟
_به خدا دیگه نمیتونم این کشور رو تحمل کنم من نمیتونم بمونم ولی میشه شما همتون بیاید ایران.بیاید اونجا باهم زندگی کنیم .من دیگه به جز شما کسی رو ندارم
_چشم عزیزم .من کارامو میکنم تا اخرسال واسه همیشه برمیگردم ایران.میلم پیش یدونه خواهرم.
خندیدم و گفت:
_واقعا میای؟
_فدای خنده ات .به جون خودت خواهری میام .میدونی چند ساله دلم میخواست خواهرمو ببینم.مگه میزارم به همین راحتی از دستم خلاص بشی.باید بیام باهم دیگه آتیش بسوزونیم.تو واسم یه دختر خوشگل پیداکنی و منو سرو سامان بدی.
با این حرف مانی کلی خندیدم .صدای گوشیم بلند شد با تعجب به گوشی نگاه کردم .با دیدن شماره رامین دست و پام سست شد .میخواستم بیفتم روی زمین که مانی نگهم داشت.با نگرانی پرسید:
_چیه ثمین؟چرا رنگت پریده؟این کیه که زنگ میزنه؟
بی جان گفتم:
_رامین
اخمی کرد و گفت:
_جوابشو بده .نترس .من پیشتم نمیزارم دستش بهت بخوره باشه؟
_قول
_اره آبجی قول
تماس را وصل کردم و گفتم:
_الو
_معلوم هست کدوم گوری هستی که تلفن خونه رو جواب نمیدی؟
_بیرون بودم .کاری داری؟
_تو غلط کردی رفتی بیرون؟جانماز آب زدنت واسه منه .اون وقت عشوه و طنازیت واسه یکی دیگه؟نکنه از من خوشگل تر بوده که رفتی پیشش.
اشکم فرو ریخت.رامین بهم توهین کرد .ان هم جلو برادری که تازه یک روز بود پیدایش کرده بودم.مانی از عصبانیت قرمز شده بود .میخواست گوشی تلفن را از من بگیرد که با تکان دادن سرم به طرفین مانعش شدم
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_صد_سوم
با عصبانیت جواب رامین را دادم:
_خجالت بکش رامین من زنتم .این چه تهمتیه که به من میزنی .تو میفهمی غیرت یعنی چی؟
_من که تو رو زنم نمیدونم.زن عقب مونده به چه دردم میخوره اخه .هرجا هستی برو خونه عزیزم میخوایم با دوستام بریم مسافرت عشقم
_من با امثال تو جایی نمیام .خودت برو
-کاری نکن پاشم بیام خونه دوباره با تا میخوری بزنمت .دوستام میخوان توئه تحفه رو ببینن بدجوری چشمشون رو گرفتی.خب چه ایرادی داره منم چشمم یکی دو تا از دوستای اونا رو گرفته.
_خفه شو رامین .تو کی انقدر پست شدی؟؟
_حرص نخور عزیزم پوستت خراب میشه .من از اول پست بودم.تا دوساعت دیگع حاضر و آماده جلو در باش .بای عزیزم
دوزانو نشستم کف خیابون و زار زدم.
مانی با عصبانیت گوشیم را زد به زمین و هزار تکه شد.نشست کنارم و گفت:
_ الهی فدات شم.خودم نابودش میکنم .نمیزارم دست کثیفش بهت بخوره .ثمین جان .خواهری اگه بمیرمم نمیزارم اذیتت کنند فهمیدی؟
_ مانی, یه آدم چقدر میتونه بی غیرت باشه اخه,حالا چیکارکنم؟
_ببین ثمین خوب گوش کن ببین چی میگم.الان میریم خونت .تو تمام وسایلت رو جمع میکنی و میزاریم تو ماشین من .بعد یک چمدون دیگه برمیداری و با اون عوضی میری.
منم پشت سرتون میام تا هرکجا که ببرت میام و تنهات نمیزارم.
به دوستم میسپارم واسه پس فردا صبح زود واست بلیط بگیره .فقط امشب و فردا اون عوضی رو تحمل کن باشه؟خودم فراریت میدم و داغتو به دلش میزارم.
_من خیلی میترسم نکنه بلایی سرم بیاره؟
-نترس عزیزم .داداشت مثل شیر هواتو داره.حالا بخند باشه
_چشم.فقط اگه به کمکت نیاز داشتم چطوری بهت خبر بدم.
_خب معلومه دیگه با گوشی
_اخه آیکیو گوشیمو ناب
ود کردی
_فداسرت من دوتا گوشی دارم یکیش واسه تو
_اوکی ممنون
_قابل یگانه خواهرمو که هیچ رقمه نداره.
با مانی به خانه رامین رفتم.
تا وارد شدیم مانی تصویر رامین را دید .با تعجب برگشت و گفت:
_این رامین شوهرته؟
_اره
_من چقدر خنگم ,گفتم تو قیافت آشناست ولی یادم نیومد .تو جشن تولد این عوضی دیدمت
_چییییی؟
_منو یادت نیست داشتی از پله بالا میومدی باهم برخورد کردیم.تو داشتی گریه میکردی؟
تازه یادم اومد خندیدم و گفتم:
_وای خدا تو اون شبم بودی ولی نمیشناختمت.
_اره حیف .وگرنه همون شب کسی که اشکتو درآورده بود رو میکشتم.
_اره حیف شد اگه اون شب میدونستم داداشمی .شاید روز بعدش رامین جرات نمیکرد منو بزنه
_بهت قول میدم یه روز تلافی کنم
🌸🌸🌸🌸🌸