🏳 السلام علیک یا صاحب الزمان
▫️به لطف خدا امسال دهمین سالی است که توفیق داریم با برپایی ایستگاه صلواتی در جشن بزرگ نیمه شعبان از زائران مسجد مقدس جمکران پذیرایی کنیم
▫️ ان شاءالله امسال نیز همچون سالهای گذشته با کمکهای خود ما را در این جشن بزرگ همراهی کنید.
▫️برای مشارکت مبلغ مورد نظر خود را به شماره کارت:
5041721111870847
بنام هیئت حجت بن الحسن واریز نمایید
❗️برای کپی شماره کارت روی آن ضربه بزنید.
🏳 هیئت حجت بن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشریف
@ostadelahi
کانال اختصاصی ایستگاه صلواتی و بانیان محترم:
اطلاع از آخرین برنامه های ایستگاه:
https://eitaa.com/joinchat/2609840459C2feff71953
🆔 @ashaganvalayat
قسمتی از برنامه های ایستگاه بزرگ نیمه شعبان
5041721111870847
شمارهکارت مخصوص ایستگاه صلواتی بنام هیئت حجت بن الحسن
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۰۴
- خب یعنی به صحبت ها و تذکرات من عمل کنید.
- یعنی هرچیزی شما گفتید من بگویم چشم!؟
- نه خانم من کی گفتم هرچیزی من گفتم؟
اگر تذکری دادم شما لطفا عمل کنید چون شما امانت هستید.
- خب پس چون قرار هست شما امانتدار خوبی باشید من باید هرچه گفتید قبول کنم.
- تمام حرف ها و کارهای من برای آسایش خودتان است که در کمال امنیت به سفرتان برسید.
کلی عرق کرده بود...
احتمالا گردن دردهم گرفته بود...
من مانده ام تو این سفر قرار هست چقدر عذاب بکشد.
اصلا اگر اینقدر صحبت با یک خانم برای او سخت هست چه طور حاضر شد همسفر من شود...
سکوت من را که دید گفت:
- ان شاالله که قبول هست؟
- بله دیگر چاره ای نداریم
من همسفر اجباری شما شدم پس باید شما من را تحمل کنید و من هم دختر حرف گوش کنی باشم.
بلند شدم که همراه من بلند شد به طرف سالن رفتیم نزدیک در بودم که صدایش از پشت سرم آمد.
- خانم علوی هیچ اجباری در کارنیست و من قرار نیست شما را تحمل کنم.
ان شاالله خیر است و ما همسفر خوبی هستیم.
خواستم برگردم تا احتمالا سرخ و سفید شدنش را ببینم ولی حیای وجودم و لبخندی که روی لبم داشتم مانع شد.
داخل سالن که شدیم نگاه هر سه روی ما بود. جوری خجالت کشیدم انگار خواستگاری واقعی بود و من قرار هست برای یک عمر عروس این خانه باشم. سرم را پایین انداختم تا خجالت ام کمتر شود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۰۵
نرگس به طرفمان آمد و شروع کرد...
- الهی به دلخوشی
الهی خوشبخت بشید
کنارگوشم گفت:
- زهراجان حق طلاق را که گرفتی؟!
- ببین من هشدار هایم را دادم دیگر کم کاری از جانب خودت هست.
صدای بی بی بلند شد
- نرگس چه میگویی بگذار بنشینند تا ببینیم چی شده؟
بی بی جان من که کاری ندارم خودشان از خجالت میخ کوب شده اند.
بی بی روبه سید گفت:
سید مادر به توافق رسیدید؟
سید خیلی ملایم و آرام مثل همیشه گفت:
- بی بی جان امیدوارم همسفر خوبی برایشان باشم، مشکلی نیست.
نمی دانم چرا خجالت می کشیدم به بی بی و ملوک نگاه کنم دستانم یخ کرده بود آرام گفتم:
- نرگس بگذار بنشینم.
نرگس دستم را گرفت و با شوخی و خنده گفت:
- مجلس خیلی سوت و کور هست بابا یه عکس العملی، بی بی دستی، کِلی، نقلی بپاشید...
عروس برایتان آوردم.
همان طورکه روی مبل می نشستم گفت:
- چقدر دستت یخ کرده دختر...
ای بابا تو که خجالتی نبودی بروم برایت آب قند بیاورم فشارت افتاده
نرگس که رفت. ملوک نزدیکم نشست و نگران نگاهم می کرد
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبم مشکلی نیست.
مادرانه گفت:
- عزیزم ان شاالله خیر است.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۰۶
نقاشی کردن را دوست داشتم و چند روز بود که به محض بیکار شدن بوم نقاشی را بر میداشتم و ادامه ی طرح را کار می کردم.
طرح خانه ی خدا ؛ که چند روزی مهمان اتاقم بود دلم را روشن می کرد. دلگرم بودم، به کشیدن کعبه، به طواف عاشقانه ای که برایش دل، دل می زدم.
برای مناجاتی که قرار بود در کنار سیاهی کعبه بخوانم و برای تمام داشته هایم شاکر خدا باشم.
خدایی که دنیایم را تغییر داد باعث شد در راهی قرار بگیرم که صراط مستقیم است. بخشش خدا را با تمام وجودم حس می کردم.
چند روزی گذشته بود و در این مدت به کلاسهایی برای سفر حج رفتیم تا آشنایی بیشتری پیدا کنیم .
قرار بود امروز برای عقد هماهنگ کنیم.
توی اتاقم بودم که ملوک با اجازه واردشد
- زهراجان می توانیم باهم صحبت کنیم؟
- بله حتما
روی مبل کنارهم نشستیم وشروع کرد
- درسته من مادرت نیستم ولی به اندازه ی ماهانم برای من ارزش داری و آینده ات مهم است. این را هم می دانم که تو دختر عاقلی هستی ولی مادرانه باید صحبت هایی را باتو داشته باشم.
سکوت کرده بودم و دوست داشتم فقط شنونده باشم.
- امروز که برای محرمیت می رویم. دیگر بین تو و آقاسید یک سری چیز ها تغییر می کند. سعی کن احترام ایشان را داشته باشی . حرفشان را قبول کن و بهتراست فقط از سفرت لذت ببری...
ملوک چیزی می خواست بگوید که نمی توانست مشخص بود دست، دست می کرد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۰۷
- چیز دیگری هم هست که بخواهید بگویید؟
- راستش حرف اصلی ام چیز دیگریست
- گوش می کنم...
- همیشه خانم جون می گفت:
- خدا بعد از محرمیت جوری مهر و محبت را در دل دو طرف قرار می دهد که ریشه اش محکم تر از هر عشقی هست.
نگذاشتم بیشتر ادامه دهد با خنده گفتم:
- حاج آقا و عشق و عاشقی...
- ملوک جان این بنده ی خدا تا ما برگردیم ده کیلویی وزن کم می کند بس که خجالت می کشد.
احتمالا کل سفر را هم برای
من از بهشت و جهنم می گوید، به جای زمزمه های عاشقانه...
خیالت راحت از این خبر ها نیست.
همان طور که بلند می شدم و به طرف بیرون می رفت با لبخند گفت:
- از من گفتن بود...
حالا هم تماس بگیر ببین چه ساعتی برای مراسم برویم.
دلم می خواست خطبه را در مسجد برای ما بخوانند همیشه حس خوبی از آن مسجد داشتم.
هم در کودکی ام، هم وقتی که بی پناه بودم پناهم شد و چه زیبا من را به خود برگرداند. جا داشت تک تک لحظه های زندگی ام را دراین مکان مقدس رقم بزنم. حالا این عقد مصلحتی هم جزئی از زندگی ام بود.
بهتر بود خودم با عموی نرگس صحبت کنم ولی نه حرف زدن با او زیاد راحت نبود. پیام بدهم بهتر است.
گوشی را برداشتم و سریع تایپ کردم ...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۰۸
سلام حاج آقا
خانم علوی هستم خواستم بدانم اشکال نداره برای خواندن خطبه مسجد باشیم؟
این را نوشتم و فرستادم...
مشغول کارهایم شدم هر از گاهی ؛ نگاهی به گوشی می انداختم ولی خبری نبود یعنی پیام را ندیده یا....؟!؟
یک ساعتی گذشت. از خودم دلخور بودم که چرا پیام دادم کاش به نرگس گفته بودم. همان موقع پیامی آمد پیام حاج آقا بود.
سلام علیکم
نه خیر اشکالی ندارد.
چه خلاصه....
فقط از خوش خیالی ملوک خنده ام میگیرد. من را با کوهی از یخ راهی سفر می کند بعد از گرما عشق و عاشقی می گوید گرمایی که حریف هر که شود حریف ایشان نمی شود.
با نرگس هماهنگ کردم که عصر باهم به مسجد برویم.
لباس ساده ای را پوشیدم و چادری که هدیه ی سفر مشهدم بود را سر کردم و با ملوک راهی خانه ی بی بی شدیم و باهم به مسجد رفتیم.
کسی داخل مسجد نبود ولی آب و جارو شدن حیاط مسجد، عوض شدن آب حوض حتی شمعدانی های زیبایی که داخل حیاط بود همه نشان از سرزندگی و تغییر می داد.
- به به چه کرده عمو، چقدر حیاط قشنگ شده
عمویش که از ورودی مسجد می آمد سر به زیر سلامی کردم و خواست به دفتر برویم تا استادش برای خواندن خطبه بیاید.
نرگس رو به آقاسید گفت:
- عموجان چیدی یا بیاییم کمک؟؟؟
خیلی آرام گفت:
چیدم....
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۰۹
بی بی گفت:
- نه مادر میرویم داخل مسجد تا حاج آقا بیاید.
همگی وارد مسجد شدیم.
گوشه ی مسجد سفره ای کوچک و ساده پهن شده بود رنگ سبز، زیبایی دوچندانی به سفره داده بود.
- ببین چه عموی باسلیقه ای دارم!
- بله خدا برای بی بی حفظش کند
- از امروز برای توهم حفظش کند،
بد نیست.
نگاهی بهش کردم که با لب و لوچه ی آویزان گفت:
- خب حالا اخم نکن تو این روز شگون ندارد منظورم برای سفرت بود.
صدای یا الله، بلندی که آمد با نرگس کنار بی بی و ملوک رفتیم.
سه مردی که وارد شدند فقط استادش را میشناختم. بعد از سلام و احوال پرسی همگی نشسته بودیم که بی بی صدا بلند کرد و گفت:
- سید، مادر نمی آیی؟
حاج آقا منتظر است!
- چشم آمدم.
مردی که از روبه رو می آمد را انگار برای اولین بار می دیدم.
عبای سفید، عمامه ی مشکی، شال سبز خوش رنگی که به گردن انداخته بود.
همه باعث شده بود مرد رو به روی من را کامل تر کند.
- دختر گل نگاه به نامحرم درست نیست ؛ صبر کن خطبه خوانده شود.
سرم را به طرف نرگس چرخاندم و از خجالت دست و پایم را گم کرده بودم گفتم:
- نه... من فقط... خب تعجب کردم!
الان تو حیاط لباسشان فرق داشت!
برای اولین بار با این لباس هستند یعنی من میبینم.
نرگس با شیطنت گفت:
- باشه بابا قانع شدم.
زهراجان مراقب فشارت باش افتاد دوباره؟
- نرگس اذیت نکن!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۱۰
بی بی چادر سفیدی را روی سرم انداخت و همراهی ام کرد تا کنار سفره ؛ سید هم با اشاره ی بی بی نزدیک من نشست.
فکر نمی کردم یک روز این چنین ساده با یک روحانی سر سفره ی عقد بنشینم! درسته این عقد موقت بود ولی به قول بی بی محرمیت چه یک ساعت چه صد سال یکی هست!
لرزش دستانم را زیر چادرم پنهان کردم. ولی خودم که می دانستم حال الان ام
را هیچ گاه نداشتم خجالت، استرس و دلهره همه باعث شده بود به قول نرگس فشارام بی افتد.
سید قرآن را برداشت.
و باز کرد و رو به رویمان گرفت طولی نکشید که خطبه خوانده شد من هم در دل توکل به خدا کردم و اجازه ای از حاج بابایم گرفتم وآرام بله را گفتم.
این بله یعنی...
یعنی الان مرد کنارم، روحانی مسجد، عموی نرگس، محرم ترین کس به من بود؟
قبل از عقد درک کاملی نداشتم.
شاید بیشتر یک شوخی یا یک همکاری جهت رفتن من به سفر فرض می کردم ولی الان که بی بی من را می بوسد و آرزوی خوشبختی برای ما می کند و نرگس با خنده عروس گل، صدایم
می زند متوجه واقعی بودن مسئله می شوم.
هرچند در دل یادآ
وری می کنم همه چیز مصلحتی هست و برای مدتی کوتاه!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۱۱
مردها که بیرون رفتند ما هم بعد از جمع کردن سفره برای نماز جماعت آماده شدیم.
اولین نمازی بود که من قرار بود پشت سر محرم ترینم بخوانم.
بعد از نماز و خالی شدن مسجد با ملوک همراه شدیم تا به خانه برگردیم که
بی بی مانع شد و با ملوک مشغول صحبت شدند.
من و نرگس هم به حیاط دوست داشتنی مسجد رفتیم حیاطی که خلوت شده بود.
کنار حوض خاطراتم ایستادیم
که نرگس رو به من گفت:
- زهراجان امشب قرار هست یک شام درست و حسابی از عموجان بگیریم پس ندای رفتن را کنار بگذار.
آمدم اعتراض یا تعارفی کنم که صدای همیشه ملایم و گرمی که این بار صمیمی تر شده بود را از پشت سرم شنیدم.
- خانم ها بفرمایید برویم.
- عموجان قرار هست مارا کدام رستوران خارجی ببری؟
- خارجی؟!
فقط سنتی..
- قبول از املت هایی که مهمانم کردی بهتر باشد من خدا را شکر می کنم.
برای اولین بار بود خنده ی سید را میدیدم.
همان طور که می خندید به نرگس گفت:
- نمک نشناس نباش!
یادت رفته چه جوری از املت هایم تعریف می کردی؟؟
- از دوست داشتن عموی گلم بود نه از دوست داشتن املت!
تعجب من بیشتر شد وقتی دستش را دور نرگس پیچید و او را به سینه اش چسباند و بعد بوسه ای روی پیشانی اش نشاند.
- عمو جان همیشه کارتان که به بن بست می خورد با یک بوسه جمع اش می کنید.
- همان طور که خنده ی روی لب هایش را حفظ می کرد گفت:
- برو، برو بی بی و ملوک خانم را صدا کن دیر شد.
نرگس که رفت من گیج و سردرگم فقط نظارگر بودم.
آخر هیچ وقت فکر نمی کردم حاج آقا هم شوخی و خنده بلد باشد همیشه احساس می کردم مردهای مذهبی خشک و رسمی اند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۱۲
دختره با اعتماد به نفسی بودم ولی الان با موقعیت پیش آمده کامل دست و پایم را گم کرده بودم.
سرم را پایین انداختم و با لبه ی چادرم بازی می کردم. صدایش که حالا مخاطبش من بودم را شنیدم ولی نمی دانم چرا همچنان با لبه ی چادرم درگیر بودم.
- خانم علوی می توانم از شما خواهشی داشته باشم.
در دلم خدا خدا می کردم.
الان چه می خواد بگوید؟
حتما هزارتا اما و اگر و فلسفه می بافد.
- بله حاج آقا بفرمایید...
- میشود من را حاج آقا صدا نکنید؟
ناباورانه سرم را بالا آوردم فکر نمی کردم این خواهشش باشد.
برای اولین بار بود که ایشان سرش پایین نبود خدا را شکر که به گردنش رحم کرد.
حواسم بود نگاه مستقیمی به من نمی کرد ولی خب احساس می کنم دیگر معذب نبود.
- خب حاج آقا هستید!
ولی مشکلی نیست هرچه خواستید صدا می کنم.
- حاجی که نشدم پس اگر ممکن هست
سید یا سید علی صدایم کنید.
یا خود خداااااا
من چه طور، طول سفر حاج آقا، روحانی مسجد را خلاصه صدا کنم.
سکوتم را که دید گفت:
درسته ؛ اولش شاید کمی سخت باشد ولی اینجوری بهتره هست.
می توانم یک خواهش دیگر هم داشته باشم؟
- هنوزخواهش اولتان استجابت نشده ولی بفرمایید...
ریز خندید و گفت:
- پس بعد از استجابت اولی به دومی می پردازیم.
آمدم چیزی بگویم که بفهمم دومی چه بود نرگس و بی بی و ملوک آمدند.
لعنت به دهانی که بی موقع باز شود
کل حواسم پی این بود که درخواست دومی چی می توانست باشه ؟؟؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۱۳
به رستوران باغ باصفایی که بیرون از شهر و در دامنه ی کوه بود رفتیم.
آلاچیق های کوچک نقلی، درختان بزرگ،
نورهای رنگی، صدای آبشاری که احتمالا نزدیک بود همه و همه زیبا و شگفت انگیز بودند.
محو تماشای محیط اطرافمان بودیم که نرگس آرام گفت:
به جان خودم فکر هم نمی کردم عمو این جور جاها را بلد باشد.
پیش خودم گفتم احتمالا ما را به فلافلی سرکوچه می برد.
من هم آرام کنارگوشش گفتم:
- مثل اینکه کارهای حاج آقا امشب برای تو هم جالب است.
سریع گفت:
- کلک کارهای عموی خوشکل من واسه تو جالب بود و هیچی نمی گفتی؟!
خواستم چیزی بگویم ولی فایده ای نداشت نرگس دنبال سوژه بود
شام را در کنار هم و در آرامش با شوخی های نرگس و عمویش خوردیم.
صدای آب خیلی نزدیک بود که به نرگس گفتم:
- صدای آب از آبشار است؟
- نمی دانم صبرکن...
عموجان زهرا میپرسد آبشار این نزدیکی هاست؟!
- بله فاصله ی زیادی ندارد اگر دوست دارید با هم برویم.
حالا کاملا نگاهش سمت من بود و انگار با زهرای نگون بخت حرف میزد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
18.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸اَللّهُمَّ عَجـِّل لِوَلیِّـک الفَرَجْ🌸:
🎞 سرود سلام فرمانده ۲ با ۱۰ هزار دهههشتادی
👤 حاج #ابوذر_روحی
🔅 من سربازتم، دیدی دنیارو برات بهم زدم
مثل شیخ احمد کافی فقط از تو دم زدم...
💠دم خروس زد بیرون!
🔹مصیح خانم فراخوان دادن‼️
معلوم شد کی از #مسمومیت ها سود میبره یا هنوز یه عده میخوان تو جهل خودشون
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان
ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠آقایان بترسید از آه این مادران
جناب آقای رییسی و وزرا و معاونین
جناب آقای قالیباف و نمایندگان مجلس
جناب آقای محسنی اژهای و دادستان و مقامات قضایی
جنآب اقای شهردار تهران و دیگر شهرداران
جناب آقای رادان و دیگر مقامات انتظامی
جناب آقایان مسئول ...
🔹بترسید از التماس عاجزانه مادران شهیدی که خون فرزندانشان، شاهد حقانیت ادعایشان است، بترسید از اینکه این التماس عاجزانه تبدیل به آه دردمندانه شود.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠فتنه #مسمومیت
🔹باید بیش از پیش متحد شویم...
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠مسمومیت دانشآموزان و تحلیل زیباکلام
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویری از میدانداری زنی که میگفتند مادر یکی از دانشآموزان است
🔹بهدنبال پخش تصاویری از برخورد نامناسب با یک خانم در مقابل مدرسه ۱۳ آبان تهرانسر که منجر به احضار و بازداشت چند نفر شد، فیلم جدیدی به دست خبرنگار فارس رسیده که ساعتهای پیش از آن لحظه درگیری را نشان میدهد.
🔹بر اساس فیلم اینخانم ساعتها درمقابل مدرسه به تشنجآفرینی پرداخته و با سردادن شعار و فحاشی تلاش کرده احساسات عمومی را علیه ماموران انتظامی و امنیتی تهییج کند.
🔹تصاویر منتشرشده از لحظات فحاشی، درگیری فیزیکی با ماموران و تهییج عواطف توسط این خانم به گونهایست که شائبه برنامهریزی قبلی برای ایجاد درگیری و تصویربرداری از آن را تقویت میکند.
🔹تصاویر برخورد با او بهسرعت در رسانههای ضدایرانی منعکس شد و آنها مدعی شدند که این زن، مادر یکی از دانشآموزان است اما بعد مشخص شد او هیچ فرزندی در مدرسه نداشته.
از مقامات امنیتی خواستار بررسی سوابق این زن هستیم
بی تفاوت نباشیم ‼️
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃