eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.1هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
37.1هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
@tahlilgar_siasi ^.mp3
15.32M
احتمال حمله اتمی به ایران محمد ندیمی السلام علیک یا ابا صالح مهدی: لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 اولین واکنش کاخ سفید به توافق ایران و عربستان 🔹سخنگوی کاخ سفید: آمریکا از گزارش‌ها درباره احیای روابط دیپلماتیک میان ایران و عربستان سعودی مطلع است. 🔹واشنگتن از هر گونه تلاش برای پایان جنگ در یمن و کاهش تنش در منطقه خاورمیانه استقبال می‌کند. لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔻توافق ایران و عربستان صدای صهیونیست‌ها را درآورد! نخست وزیر سابق رژیم صهیونیستی: 🔹این توافق شکست کوبنده و بیانگر سهل انگاری و ضعف اسرائیل است. 🔹ازسرگیری روابط عربستان و ایران تحول خطرناک برای اسرائیل و یک پیروزی سیاسی برای ایران به شمار می رود. لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴گروسی: در تهران درباره مسائل اصلی به تفاهم رسیدیم 🔹مدیر کل آژانس بین‌المللی انرژی اتمی:سفرم به تهران در هفته گذشته بسیار مهم بود و ما را قادر کرد در خصوص مسائل و اصول اساسی به تفاهم دست پیدا کنیم. 🔴گروسی: در تهران درباره مسائل اصلی به تفاهم رسیدیم 🔹مدیر کل آژانس بین‌المللی انرژی اتمی:سفرم به تهران در هفته گذشته بسیار مهم بود و ما را قادر کرد در خصوص مسائل و اصول اساسی به تفاهم دست پیدا کنیم. لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 قرار داد خرید این بزرگوار هم نهایی شد ، تعداد و زمان تحویل قرار شد محرمانه بمونه... ان شالله چرخاش بچرخه... لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 سفیر سابق فرانسه در یمن میگوید: ایران هیچ نیروی آنجا ندارد، همه اینها فضا سازی علیه ایران است! بعد مجری با تعجب می‌پرسد: پس این همه سلاح آنجا چه می‌کند (ارواح اجدادش مجری نمی‌داند سعودی و امارات چقدر تسلیحات فرستاده اند) سفیر فرانسه پاسخ میدهد: از دوره عبدالله صالح 80 میلیون سلاح در یمن بوده، یعنی در برابر هر یمنی 4 سلاح ... بله او درست میگوید. راهی برای ارسال سلاح به نیست. این موشک ها و پهپادها هم دعای ماست برای پیروزی آنها که در قالب موشک و پهپاد بر سر سعودی می‌خورد... لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥این کلیپم خدارو شکر خیییییییییلی خوب وایرال شد و واقعا عین حقیقته 😂 لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان بر سلطان 💖 پارت اول بسم الله الرحمن الرحیم🌼 وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ من جنّ و انس (انسان) را نیافریدم جز برای اینکه عبادتم کنند.... . خلاصه: ماه افسونگر میدرخشد در پرده مخملی آسمان، و بوی آب دلبر ی میکند از نسیم خنک بهار عاشقی میخواهد الله از بنده اش چون خود عاشقانه بنده اش راادوست دارد ؛«مانتو کوتاهش را درست کرد ک مثلا در این روز بادی بالا تر نرود اما خب نمیدانست ک با این کار توجه آن پسر همسایه راک قصد رفتن ب دانشگاه داشت راجلب کرد وآرایشش هم ک طبق معمول زیر زیرکی ک ناظم نفهمد البته زنگ اخر تو سرویس مدرسه بی درو پیکر شان دوباره پررنگش میکرد ، قدم زنان ب سمت ماشین اسنپ رفت تا سوار شود امروز اخرین امتحانش بود و سوار شد، ☆شیدا: ماشین نگه داشت و پیاده شدم، + اقا انلاین پرداخت کردم _باشه دخترم. پیاده شدم وـ ب سمت در هنرستان حرکت کردم ی دفه یچیزی از پشت محکم خورد تو سرم بعدم رفتم تو بغل یکی هوففف شادی، _شیداااااا جونممم سلاممم +سلام چته اول صبحی شارژی ولی بگما اصلا حوصله ندام امروز ب دستو پام نپیچ منو تو ی تصویه حسابی بابت اون داستان داریم _اههه شیدایی ولش دیگه حالا اون دیوونه ی چیزی گفت تو چرا ول نمیکنی + د اخه ادمیزاد مگه من بهت نگفتم اهلش نیستم پسر مسر یوخده منو تو این جمعا نبر امتحانو دادم و امدم بیرون، قدم زنان با شادی از مدرسه بیرون شدیم اونم ک طبق معمول با کمی جیغ حیغ رفت منم ی ماشین گرفتم رفتم بازار هنوز تا ظهروقت بود و البته باید فرمایشات مامان خانومو میخریدم خسته کوفته رسیدم خونه لباسامو عوض کردمو رفتم ک نهار خوش مزه مامان ک هوش از سر ادم میبرد و بخورم _سلام فاطمه خانوم احوال شما احوال قرمه سبزیتون اوففف چ بویی بکش ک حسابی گشنمه ب طرف در رفت ونایلون رابرداشت و ب سمت اشپز خانه امد و روی اپن گذاشت._بیا اینم اونایی ک گفتی _دستت درد نکنه مامان جان بیا برات غذا بکشم +بابا کو؟ راستی فاطمه رفته مدرسه؟ _بابات ظهر نمیاد براش غذا گذاشتم ابجیت هم ک شیفت بعد از ظهر بود رفت +اها یس غذا خوردمو سفره رو جمع کردم و شروع کردم ب شستن ظرفا بعلههه ما دختر خوبی هستیم 🍁درویش سر کویش( N. B)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان بر سلطان💖 پارت ۲ ☆شیدا: تازه از خواب شیرین بعد از ظهر بیدار شدم اوفف چسپید باید به فکر ثبت نام دانشگاه باشم البته بابا اجازه جایی جز همین مشهد رو نمیده ب رشته ام فکر کردم خیاطی! من اهل درس خوندن نبودم اصن مخم نمیکشید ولی خیاطی خوب بود دوسش داشتم البته برای دانشگاه مردد بودم هنوز. صدای اذان عصر بلند شد اهل نماز نبود بی توجه ب اذان رفت سمت سرویس تا دست و صورتش را بشوید در حالی که میتوانست وضو گرفته و نمازکند ک کلا سرجمع یک ربع یا بیست دقیقه طول میکشید و خدایی ک منتظر بنده اش بودد تا بااو حرف بزند اما امان از از بنده ها ک حرمت خالق و مالک و ولی مهربانشان الله را نگه نداشته بودند +یک لحضه یادم افتادقرار بود برای خرید مانتو برم بازار ولش الان حسش نیست فردا میرم، همین طور باخودم حرف میزدم نتم روشن کردم وارداینستاشدم لعنتی واقعا اعتیاد اور بود تا شب همینجوری تو نت گشتم کمی هم با شادی چت کردم و شب و لالا. ☆ ایمان:از باشگاه اومدم خونه بابا خسته نشسته بود و چای میخورد +سلام بابا _سلام کجا بودی؟ +باشگاه بودم _داستان چیه شنیدم دانشگاه تربت ظرفیتش پر شده میخوای چیکار کنی بابا جان +واسه دانشگاه مشهد در خواست دادم ی نگهبانی هم یکی از بچه ها پیدا کرده _خب؟ +ماهی سه و پونصد میده الانم ک کرونا و قرنتینه هست میرم اونجا هم درسمو میخونم هم کار میکنم _خوبه بابا انشالله موفق باشی +ممنون مامان: چایی میخور ی پسرم؟ +نه مامان چای نمیخوام مرسی رفتم تو اتاقم حوله و لباس برداشتم رفتم حموم البته دوش تو باشگاه گرفتم ولی خب دیگه من ایجوریم ی کم حساس البته مجید میگفت مثل دخترا وسواس دارم ول خب من همینم دیگه بعد از یک دوش حسابی اومدم بیرون رفتم جلو آیینه ایستادم مو های قهوه ای تیره، چشمای قهوه ای پوست برنزه( چون من از 17 سالگی کار میکردم تا الان ک 21سالمه از اینکه از بابام ک ی وانت داره و باهاش کار میکنه پول بگیرم بدم میاد و خب ی کمک خرجم واسه اون بودم) مژه های پر پشت و بلند در کل قیافه متوستی داشتم ی پسر ایرانی عادی و ته ریش عزیزم. لباسمو پوشیدم و گوشیم زنگ خورد صفی بود +سلام داداش صفی چطوری؟ _علیکم سلام اقا ایمان جانت جوره؟ صفی یک پسر افغان بود ک مثل خیلی از هموطناش اینجا کار میکرد ومرامش ب اندازه یک دنیا بود لبخند اومد رولبم +جور جور چی شد داداش نگهبای چیکار کردی؟ _حله برار شنبه باید اونجا باشی +باش برار حله _چ خبر راستی مادر چطوره؟( مادرمو میگفت ) +خوب سلام میرسونه یکم باهم حرف زدیم و قطع کردم. صبح شبنه کوله وسایلمو بردا
ه ببندم وگرنه دانشگاهم شروع میشه منم حوصله ندارم و واقعا وقتم پر میشه وگر نه نمیرفتم خدا ب خیر کنه.... 🍁درویش سر کویش(N.B)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان 💖 پارت 4&5 .... الان توراه تربت جام هستم( یکی از دلایلی ک این اسم رو روی این شهر گذاشتن اینه ک شیخ احمد جامی شاعر وعارف اونجا زندگی میکرده و نوادگانش هم الان اونجاهستن ودلیل دیگه هم اینه ک در گذشته ها کوه ها و ارتفاعات اطراف اون شبیه به جام بوده) رسیدم خونه با محسن براردم ک از من کوچیک تر بود رو بوسی کردم و بعد از حال احوال باخوانواده محترم و ی نهار مشتی، خوابیدم عصر ک بیدار شدم بابام اومد تو اتاق _خب پسر بیا بشین ک حرف بزنیم +جان بگو بابا _دختره خیلی دختر خوبیه خوانواده خوبیم هستن بابا شم ک پسر خالمه مادرتم ک بهت ی مختصری گفت +پدرمن حرفتون سنده ولی داستان اینه ک من الان نمیخوام زدواج کنم اگه شما تو فکر اینید ک من ب راه بد نرم، غصه نخورید مگه من بچه ام درسته 21سالمه ولی تا این سن خطا نرفتم از این ب بعدم نمیرم الانم میام ببینم چیمیشه ولی توقع نداشته باشید ک ازدواجکنم میخوام درس بخونم کار درست و حسابی داشته باشم میدونید اهل پول گرفتن از ننه بابام نیستم کلا میخوام روپای خودم واستم همین بابا میدونید رو حرفم هستم تا تهش. _باش بابا جان حالا تو بیا رفت بیرون هوففف میدونم خیالش راحت شد خب پدر من از اول رک پوسکنده ازم میپرسیدی من آدم رکی ام البته صفی میگه بی حیام ولی خب صاف و پوسکنده حرف میزنم اهل حاشیه رفتن نیستم این خواستگاری هم واسه همون بوده ولی راستکی دارم تو سن 21سالگی خواستگاری میرم. الان تو مجلس خواستگاری نشستیم قبل از اینکه همه چیز جدی بشه ب بابام گفتم میخوام بادختر شون حرف بزنم همه چی یکم مشکوک بود همه خوانواده اکبر اقا ساکت بودن فقط اکبر اقا حرف میزد با پدر من، حس شیشیم من اشتباه نمیکنه، دختر اکبر اقا اومد بلند شدیم همه مون با همه سلام کرد منم ریلکس حوابشو دادم تا ب من رسید اخمش بیشتر شد، بعدشم رفت رومبل اونور نشست سرشو انداخت پایین و با اخم و فکر کنم کمی بغض خیره شد ب فرش،نمیشد باید باهاش حرف میزدم، تا ب بابا گفتم میخوام بادختر خانم اکبر اقا حرف بزنم چشماش چهار تا شد، مردم تربت جام ادمای غیرتی و مذهبی هستن بابا_چیمیگی ایمان قبول نمیکنن +خلاصه من همینم اگر هم یک درصد بخوام ازدواج کنم با اکبر اقا ک نمیخوام ازدواج کنم دخترش قراراه بامن زندگی کنه پس اونو باید ببینم باهاش حرف بزنم، نمیخوام بخورمش ک میدونست ازم بر میاد الان پاشم برم اصن زور رو تحمل نمیتونم بکنم بابا رفت و یواش با اکبر اقا حرف میزد زیر چشمی بهم نگاه کرد قبول کرد اکبر اقا بعد از کمی حرف زدن بالاخره قبول کرد رو ب دخترش گفت: پاشو بابا جان با اقا ایمان برید حرفاتونو بزنید منم طبق معمول ریلکس پاشدم و پشت سرش ب راه افتادم درسته ادم رک و رو راستی بودم اما بیشعور نبودم همیشه جوری رفتار میکردم ک ب کسی بی احترامی نشه اللخصوص دختر جماعت اخه ناموس ارزش منده و قابل احترام یاد ی نوشته ای افتادم م اتفاقا پروفایلم بود:وقتی واسه ناموس خودت سگ میشی واسه ناموس مردم گرگ نشو، دختر حرمت داره ن لذت. وارد اتاقش شدم پشت سرش دیدم هیچکاری نمیکنه همینجوری ایستاده با اجازه ای گفتم و رو صندلی نشستم اونم رو تختش نشست دیدم هیچی نمیگه خودم شروع کردم در حالی ک نگام پایین بود گفتم:نمیخواید چیزی بگید؟؟ منو ک کمو بیش باید بشناسید ایمان سبحانی هستم سرشو گرفت بالا چشماش پر شده بود از تعجب ابرو هامو بالا دادم این چرا اینجوریه؟ صدای پر بغضش بلند شد _چی بگم؟ +مثلا اینکه دلیل این بغض چیه؟ تعریف از خود نباشه ادم قابل اعتمادی ام میتونید اعتماد کنید بهم، میدونم ی چیزی هست، اگه راضی نیستید خب چرا اینجا نشستید؟ _ب اجبار پدرم اینحام اها پس بگو چرا اشکاش میخواد بریزه باز هم از اعتماد کردن ب حس شیشمم راضی بودم دیدم اول ک اومد اونقد اخم داشت طفلک دلم براش سوخت، واقعا چرا پدرا با دخترا شون اینجوری میکنن؟ +خب چرا بهش نگفتید ک راضی نیستید انگار تردید داشت ک بگه ولی بالاخره گفت _گفتم نمیخوام ازدواج کنم حرفمو قبول نکرد الانم مجبورم کرده من میخوام درسمو بخونم اصن ب ازدواج فکر نمیکنم ن ک شما مشکلی داشته باشید نه، ولی اصلا... واقعا متاسف بودم که اینجوری ندونسته ناموس خودشونو ب تاراج میزنن با مهربونی گفتم: خب الان ک از اینجا رفتیم بیرون شما میگی ک باید فکر کنی و از این حرفا بعدشم من ک رفتم خونه میزنم زیر همه چیز _خب اینجوری همه کاسه کوزه ها سر شما میشکنه +عیب نداره از پس من کسی بر نمیاد، من مردم شما ک تاالان نتونستی چیزی بگی از این ب بعد میتونی بگی؟ خب بگو! _نههه من نمیتونم، اصن حرفمو قبول نمی کنن +پس همون کاری ک گفتمو میکنیم و یه توصیه میدونید اگه کس دیگه ای جای من بود چی میشد یاد بگیر حرفتو بزنی و زیر بار زور هیچکس
شتم و با خداحافظی از پدر و مادرو برارد و خواهرم از خونه ب مقصد ترمینال زدم بیرون بااتوبوس خیلی طول میکشید واسه همین با ماشینای سواری مشهدترجیه دادم برم حالا یکم گرون تر در میومد ب لطف این ک همیشه کار میکردم هیچوقط بی پول نبودم خدارو شکر ساعت 11رسیدم مشهد ب صفی زنگ زدم طفلک کنارتاکسی منتظرم بود هرچی گفتم نمیخواد بیای قبول نکرد رسیدم بهش مردونه همو بغل کردیم و مجید زنگ زد حواب دادم +سلام جان برار _سلام نامرد رفتی دلت برام تنگید گفتم زنگ بزنم بعدشم اون صفی مختو نزنه. خنده ام گرفت این پسره خل اینجا هم دست بر دار نبود ولی هنوز نرفته دلم تنگش شد +سلام تو باز شروع کردی؟ صفی ک شنیده بود چیگفته اخه کنار ایستاده بود اونم ک داد میزنه اشاره کرد سلام برسون +صفی سلام میرسونه _ااا سلامت باشه تو هم سلام برسون خلاصه بعد از ی کم سرو کله زدن با مجید قطع کردم و رسیدیم ب نگهبانی با صاحب کارم اشنا شدم صفی هم برگشت سر کار خودش البته شب ها پیش من میومد اخه جا خواب نداشت البته قبلا پیش کس دیگه ای بوده ولی الان میومد اینجا منم تنها نمی موندم... 🍁درویش سر کویش (N.B)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان برِسلطان 💖 پارت 3 ☆شیدا : بعد از یک ماه بیکاری بالاخره تصمیم گرفتم ک تو ی مزون کار کنم چون اگه دانشگاه میرفتم باید همین خیاطی رو تدریس میکردم و من خب دوست داشتم باپارچه در ارتباط باشم و خیاطی کنم خلاصه این شد ک الان تو ی یک مزون استخدام شدم و انشاالله کار میکنم البته بعدا شاید دانشگاه رفتم تصمیم الانم اینه عروسی فاطمه دختر عموم بود ی جلوی آیینه واستادم و ب خودم نگاه کردم چشمای درشت و کمی کشیده مشکی پوست سفید و در کل میشد بگیم خوشگلم و بیشتر عادی بودم نه خیلی اونجوری ناز ونه خیلی زشت طبیعی بودم ی دختر ایرانی چشم ابرومشکی، لباسمو پوشیدم و مانتو بلندمو روش چون زنونه مردونه جدا بود لباس مجلسی ابی کاربنی قشنگی پوشیدم و ارایش متناسب با اونوکردم خلاصه رفتم عروسی. _سلام، به سمت صدا برگشتم بلههه پسر عموی گرامی شالمو جلو تر کشیدم درسته ادم راحتی بودم ولی نه اونقدر ک با ارایش اونجوری تو چشم پسر مردم زل بزنم اخم کردم وسرمو انداختم پایین ی سلام سریع گفتمو بدوبدو رفتم قسمت زنونه هوففف ب خیر گذشت رفتم اون وسط حسابی دلی از عذا در آوردم، خسته و کوفته رسیدم خونه وبعد از یه دوش خوابیدم. امروز اولین روز کاریمه خیلی ذوق دارم یه لحضه پریدم بالا اخخخخ جونننننن من دارم میرم سر کارررر ( اونی ک گفتید خودتونید) چیه دوست دارم اخرین دکمه مانتوم رو بستم و مقنعه موپوشیدم مثل ی دخترخوب موها مو داخل زدم و راه افتاد م بسم الله گفتم و از حیاط بیرون زدم سوار ماشین شدم و ب سمت محل کارم راه افتادیم ☆شیدا: با دوست جدیدم لیلا خداحافضی کردم و تو کوچه ب راه افتادم تا سر خیابون تاکسی بگیرم انقد لیلا حرف زد ک یادم رفت اسنپ بگیرم اخه تا سر کوچه راه زیاد بود، همین جوری ک داشتم بی حوصله راه میرفتم ی پسر و دیدم ک قدش حدودا 170یا بیشتر بود مو های قهوه ای الان ک نزدیک تر شد بهتر میبینم مژه های پرپشت و قهوه ای و پوستشم سبزه بود جالبیش اینجا بود ک سرش تو یقه اش بود و اصن منو ک چهار چشمی بهش زل زده بودمو ندید و خونسردانه رد شد این مدلیشو دیگه ندیده بودم، نمیدونم چرا نظرمو جلب کرد هوففف منم از خستگی دیوونه شدم سر کوچه رسیدم و تاکسی گرفتم ب مقصد خونه... ☆ایمان: نهار ک خوردم گوشیم زنگ خورد +الو _سلام مادر حالت خوبه چیکار میکنی ببینم نهار خوردی؟ ی لبخند قشنگ رو لبم اومد دلم تنگ شده بود براش +سلام خوبی شما، اره نهار تازه خوردم بابا، داداش، ابجی، خوبن؟ _اره مادر خوبن سلام میرسونن +سلامت باشن. _مادر کار دانشگاهت چی شد؟ +انشالله از مهر شروع میشه البته کمو بیش مجازیه _هاا خوبه اممم مادر ی سر بیا تربت +واسه چی مادر من کاردارم بعدشم هنوز دوماهه اینجام _ببین اممم، پسر خاله باباتو یادته اقااکبر؟ +اره چطور؟ _یه دختر داشت خیلی باحجاب و محجوب بود، ی صحبتایی اونو بابات کردن بریم خواستگاری مادر وقتشه زن بگیری دیگه البته حالا نامزد کنید تا انشالله دانشگاهت تموم بشه! +وایسا مادر من آروم باهم بریم نظر منو احیاناً نپرسید !! من نمیخوام الان ازدواج کنم ن خونه دارم نه کار درست حسابی جواب دختر مردم چیجوری بدم؟ _پسرم اینجوری ک نمیشه! +چیجوری نمیشه مادرم، میدونی حرفم یکیه! _اصن بیا با بابات حرف بزن، گوشی... ~سلام پسر خوبی؟ +سلام بابا ممنون شما خوبی؟ _اره بهترم میشم اگه دوروزه بیای تربت! +هوففف من ک زن بگیر نیستم ولی باش فردا میام اصرارتونو نمیفهمم بعدشم با این اوضاع ب من زن نمیدن ~خب پسر کارنداری خداحافظت +خداحافظ شما! طاق باز دراز کشیدم، داستان جدید!!!! واقعا نمیدونم چی پیش خودشون فکر میکنن مثلا من ب راه بد کشیده نشم انگار اصن منو نمیشناسن نمیخواستم برم ولی باید این داستانو واسه همیش
االه الاالله چیبگم اخه مامان: من میگم پسرم ناراحت نشو قسمت نبوده دیگه +اخ فدای مادر گلم بشم منم بعد از ظهر بااتوبوس میرم مشهد که دیگه منو اخراج میکنن رفتم تو اتاقم و وسایلمو جمع کردم نهار خوردم البته بابام سر و سنگین بود زوری ک نبود بعدشم من به اون دختر قول داده بودم،مرده و قولش تو اتوبوس نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد: + سلام جانم صفی؟ _سلام کجایی داداش؟ +تو راهم دارم میام تا ظهر اونجام _حله داداش،راستی چیشد داماد شدی؟ +نه بابا داماد چیه ولی قضیه رو حل کردم دیگه از این خبرا نیست _خیره چی بگم +خب من رسیدم باهم حرف میزنیم _باش خیر پیش 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان 💖 پارت 7&8 ☆شیدا: از اون روز به بعد دیگه پسره رو ندیدم ولش کن اهه به چی فکر میکنم از مزون زدم بیرون همین میخپاستم سوار اسنپ بشم یه دفعه دیدم از یکی از تاکسی پیاده شد ااااا این که خودشه همونجاکنار ماشین وایسادم و بهش زل زدم یه دفعه انگار سنگینی نگامو حس کرد سرشو گرفت بالا وچشم تو چشم شدیم خجالت کشیدم سرمو بر گردوندم وسوار ماشین شدم. ☆ایمان:ازماشین پیاده شدم حس کردم یکی داره نگام میکنه سرمو بالا گرفتم دیدم یه دختره کنار تاکسی واستاده و بهم زل زده چشم تو چشم شدیم سرشو انداخت پایین، وات فاز؟ملت دیوانه شدن من ک نشناختمش ولشکن پول تاکسی رو حساب کردم و به راه افتادم و بلا فاصله وضو گرفتم و نماز خوندم صفی هم با تعجب بهم نگاه میکرد تصمیم جدید م بود از اون روز آرامش تو مزار دیگه انگار میخواستم به طرْفِ کوی پرورد گارم باشم هنوزم بابت اون همه دوری ازش خجالت میکشم ☆شیدا: از دست خودم عصبانی شدم واقعا چرا اینجوری میکنم چمه؟ هوففف واقعا من خود درگیری مزمن دارم از ماشین پیاده شدم درو باز کردم، کسی خونه نبود وارد خونه شدم و لباسمو با یک هودی شلوار تابستانه عوض کردم موهامم گوجه ای بستم و گوشیو برداشتم زنگ بزنم به مامانم : الو سلام مامان کجایی؟ _سلام خونه ای؟ +اره نهار داریم؟ _ماکارونی تو یخچال هست گرم کن بخور، ببین الان پسر معصومه خانم میاد دم در ی نایلون مشکی تو کابینت کنار لباسشوییه اونو بده بهش +باش خونه اونایی؟ اهه من از این پسره بدم میاد چرا فرستادیش؟ _اون ب تو چیکار داره نمیخوردت که +یه جوری نگاه میکنه ادم فکر میکنه لخته، بیشعور _کمتر غیبت کن دختر خداحافظ +اوففف باش، باااااای قطع کردم گوشیو ماکارونی رو گرم کردمو خوردم، زنگ در به صدا در اومد، شالمو انداختم سرم رفتم پای ایفون: بله _سلام شیدا خانوم، هاااا اینع پسره هیز هی قرت قرت شیدا شیدا میکنه اون دفه همچین خنکش کردم که دیگه جرعت نکنه صمیمی بشه +سلام نایلونو میخواین _بله +الان میارم نایلون به دست رفتم دم در، اِنااااا باز چهارچشمی زل زد، اخمکردم نایلونو دادم دستش برگشتم که برم گفت _ممنون، حالتون خوبه؟ ببین تنش میخاره باید باهاش یه دعوا بندازم، برگشتم سمتش: خوبم نایلونو ببرید مامانتون منتظره _دیر نمیشه حالا، بادرسا چیکار کردین؟ +اگه شما کار ندارید من دارم، و خیلیم گشنه مه، خداحافظ ~دخترک پشت چشمی نازک کرد و با ان هودی که کوتاه بود وشلوار نازک وچسبانش، به پسر پشت کرد و رفت. پسرک دوباره در دل قربان صدقه این دختر رفت کل کل با او را دوست داشت اصن از همین دعوا کردن های او خوشش میامد لبخندی زدو سوار ماشین شد. دختر قصه ما نمیداست که با همین کل کل کردنا باعث جذب جنس مخالف میشود نمیدانست با ان چشمان مشکی پشت چشم نازک نکند حواسش به لباسش باشد که ان مریض دلان چشم به دارایی هایش ندوزند و یا دل پسر مردم برای کل کل هایش نرود نمیدانست نباید این گونه باشد. این پسره هم به چیزیش هست خیطش میکنم لبخند ژکوند تحویل میده ولش، رفتم خوابیدم ، ساعت دو برم مزون از این به بعد باید واسع خودم نهار ببرم. از ماشین پیاده شدم به در باغی که اون پسره اونجاست نگاه کردم نه خبری نبود اهههه من چم شده به من چه هوفف سرمو تکون دادم تامثلا ابر افکارم نابود بشه یه دفعه چتری های فرفریم ریخت بیرون اههه فوت کردم تامثلا برن کنار اخه دستم نایلون پارچه بود اما نرفت محکم پاموکوبیدم زمین حرسم گرفت نایلون هارو گذاشتم زمین همین... ☆ایمان: رو دیوار باغ بودم میخواستم لامپ در باغو درست کنم ولی زیر شاخه های درخت بودم و دیده نمی شدم با صدای ماشین سرم چرخید طرفش دیدم دختره پیاده. شد اشنا بود برام سرمو انداختم پایین صدای کوبیدن پا اومد دیدم دختره موهاش ریخته تو صورتش بعد عین این بچه ها فوت میکنه تابرن کنار، خنده ام گرفت سرمو دوباره انداختم پایین یادم اومد این همون دختره بود که ظهر بهم زل زده بود، به خیابون نگاه کردم کسی نبود، رفتاراشو درک نمیکردم تیپش مثل این دخترای مورد دار بود همیشه ام غرق ارایش ولی رفتار بچه گانه ای داشت و با همین رفتار و تیپش باعث جذب ادمای اطرافش میشد، مثلا الان یه پسره باخنده داشت میوم
نری جلو هیچ کس جز خدا سر خم نکنی چون کوچیک ترین تصمیمی ک بقیه ب جات میگیرن میتونه ی فاجعه تو زندگیت درست کنه باچشمای اشکی بهم نگاه کرد دروغ چرا، ازش خوشم اومده بود ولی نمیتونستم زندگی ی نفری رو ب خواطر خود خواهی خودم خراب کنم . خدا که خدا بود، رو بنده اش زور نمیکرد من کی بودم بعدشم چیز زوری ی جوریه حال ادمو بد میکنه ب ادم احساس متجاوز بودن و لجن بودن میده _واقعا ازتون ممنونم خیلی مردی نمیدونم چی جوری تشکر کنم ازتون سرمو پایین انداختم +کاری نکردم خواهش میکنم خلاصه من همه چیو بهم میزنم و بگردن میگیرم ولی این دفعه گیر من افتادی دفعه دیگه معلوم نیست روچی زورت کنن ، مرد بودن ربطی ب جنسیت آدما نداره تو هم یاد بگیر مرد باشی. پاشدم و جلو تر ازش رفتم بیرون اونم پشت سرم اومد مادرم ازش پرسید: چی شد دخترم؟. سر شو انداخت پایین و گفت: باید فکرامو بکنم . هیچی اومدیم خونه خسته از امروز رفتم خوابیدم البته بعد از ی دوش... . 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان 💖 پارت 6 صبح ک شد بابامـو صدا کردم قبل از اینکه بره باید باهاش حرف میزدم پس فردا باید برم مشهد، بابام اومد گفتم بشین بابا _زود بابا جان باید برم +اگه عجله داری برو شب با هم حرف میزنیم _اره باید برم خداحافظ دستشو بوسیدم رفت. صبحانه خوردم تیشرت سورمه ای با شلوار سفید پوشیدم مو هامم دادم بالا رفتم تو شهر اخخخخ دلم واسه شیخ احمد تنگ شده بود ب مجید زنگ زدم بعداز سر و کله زدن باهاش حتی دلم واسه سرو کله زدن بااونم تنگ شده بود گفتم بیاد مزار شیخ احمد جام، وارد صحن شدم مجید رو دیدم اومد سمتم محکم بغلش کردم لاغر شده بود +آب کردی داداش _اره خدا شکر هییی راحت شدم واقعا کوکم میکنه این وزن کم کردنه + +خدارو شکر برار حدود دو ساعت باهم گشتیم رفتیم پیش دوستای قدیمی باشگاه و... ظهر شد قدای اذان بلند شد ی دفه ای چیزی یادم اومد میگن وقتی صدای اذان بلند میشه اروم تکرار کنیم منم تکرار کردم: الله اکبر (خداست ک ازهمه چیز و همه کس برتر است) الله اکبر الله اکبر،الله اکبر( خداست ک ازهمه چیز و همه کس برتر است) اشهدأن لا الهَ اللّه ( شهادت میدهم معبودی جز الله وجودندارد) اشهدأن لا الهَ اللّه ( شهادت میدهم معبودی جز الله وجودندارد) اشهد أنّ محمدٌرسول اللّه ( شهادت میدهم محمد رسول و فرستاده خداست)، اشهد أنّ محمدٌرسول اللّه ( شهادت میدهم محمد رسول و فرستاده خداست) الله اکبر الله اکبر :الله اکبر،الله اکبر لا اله الا الله ( معبودی جز خدا وجود ندارد) حس عجیبی بود رفتم مزار شیخ احمد و وضوگرفتم و باجماعت نماز خواندم انگار خدا منو دعوت کرده بود و این ی واقعیته ک خدا هر لحظه منتظر بنده شه ی جوری بودم آروم خالی از هر دقدقه سخنران بعد از نماز یک آیه قشنگ گفت: هوَالذی انزلَ اَلسَکینَةَفی القلوب المؤمنین لِیَزدادُ ایماناً ( اوکسی است که نازل میکند آرامش را بر دل های مؤمنان برای آنکه ایمانشان را زیاد کند) یک لحظه انگار قلبم وایساد یعنی خدا به دل من آرامش فرستاده بود که انقد حالم خوبه، اونم منی که حتی نماز نمیخونم، ازخدا خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین من لیاقتشو نداشتم، چی شده بود ک اونقد حالم خوب بود نمیدوستم... قطره ای اشک از زلال وجود پسرک جوشید و از چشمان قهوه ای اش فرو چکید، ان مرد از خواسته خودش به خواطر خوشنودی اللّه گذشته بود و خدا اورا هدایت کرده بود و ایمان در دلش گذاشته بود او انتخاب شده توسط ربّ العالمین بود... به خونه برگشتم سلام کردم دیدم بابا داره چایی میخوره و با مادرم حرف میزنه تامنو دیدن ساکت شدن باید قال قضیه رو میکندم رفتم نشستم روب رو شو و در دل بسم الله گفتم و شروع کردم:در باره خواستگاری دیشب ک بر خلاف میلم و فقط به خواطر احترام به حرف شما اومدم باید بگم که من راضی نیستم ینی نمیخوام با اون دختر ازدواج کنم بابا: چی میگی بچه رفتی نشستی بادختر مردم حرفاتو زدی فکر کردی مردم مسخره توهستن؟ +بابا دختره رو عقد که نکردم فقط باهاش حرف زدم خیلی غیر منطقی دارین حرف میزنید دختره خیلی هم خوبه اصن من درحدش نیستم مامان: خیلیم ازخداش باشه پسر مرد منو بخواد بیینم نکنه چیزی گفته؟ _نه مادر من چی داری میگی به اون بنده خدا چیکار داری، قبلااز اینکه بریم هم من مخالف بودم وقتی هیچی در بسات ندارم و خرج خودمو به زور میدم چیجوری زن بگیرم از کسی هم پول نمیخوام نگرانم نباشید انشالله به راه بد نمیرم اینم واسه بار دوم من سمت دختر جماعت نمیرم، هوففف اخه من چه خطایی کردم که در باره من این جوری حرف میزنید و تو 21سالگی میخواین به زور بهم زن بدید؟؟ ه پسر جواب اکبر اقا رو چی بدم؟ +پدر من این همه ادم میرن خواستگاری خب نمیشه باهم جور در نمیاد اگه نمیگید که من خودم بگم هوم، نظرتون چیه؟ بعدشم شما این لقمه رو برام گرفتید الانم بهره خودتون درست کنید _ل
د طرفش... ☆شیدا : تانایلونو گذاشتم زمین یه جفت پا جلوم دیدم سرمو اورم بالا دیدم یه پسره دستاش تو جیبش و با خنده نگام میکنه، کوفففت رو اب بخندی، اخم کردم گفتم: هرررر به چی میخندی _هیچی یه پری کوچولو دیدم اومدم کمکش +شما خیلی بیجا کردی _اوه اوه چ خشن، +برو رد کارت من اهلش نیستم ☆ایمان : دیدم داره با پسره بحث میکنه واقعا اخلاق بچه گانه و بی ملاحضه ای داشت واقعا نمی دونست نباید با پسر جماعت کل کل کنه!! فکر میکنه مثلا جواب پسره رو داده که پررو نشه ولی اینجوری نیست! با کل کل کردن باعث میشه که اون پسر سرگرم بشه و به نوعی خوشش میاد!!!!!!! پریدم پایین رفتم سمتشون دیدم دختره عقب عقب میره پسره هی میر جلو دست پسره روگرفتم کشیدم عقب پرتش کردم اون ور. دیوث بی ناموس، دختره هم اومد پشت سرم وایستاد پبرهنمو گرفت سرشو عین بچه ها از کنارم بیرون اورد گفت : اقا این اشغال اذیتم میکنه، گوشه چشمام به نشانه خنده ی خورده شدم چین خورد، پیرهنمو از دستش در اوردم ازش فاصله گرفتم اخم کردم پسره گفت:چته مفتشی مال مفتیو از دستم بیرون میکشی ؟ اومد سمتم دستشوگرفتم بر گردوندمش گلوشو تو دست گرفتم حالا پشت بهم بود فحش داد با زانو محکم زدم به کمرش اخش دراومد از دستم در رفت ، برگشتم سمت دختره ک گفت: حالت خوبه؟ ایول دمت گرم بیشعور مزاحم میشه + خواهرم مقصر شما هم هستی بااین سرو وضع و این رفتارای بچه گانه، این خودتونید که به اینجور ادما اجازه میدید مزاحمتون بشن ☆شیدا: چشمام پر شد، من دختر بدی نبودم تاحالا با هیچکسم دوست نبودم فقط یکم راحت بودم، همه حرفایی که زد به کنار خواهر گفتنش به کنار نمیدونم چرا قلبم از دهنم میخواست بزنه بیرون 🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان برِسلطان 💖 پارت 9 با جیغغغغ و گریه گفتم: _ وقتی کسی رو نمیشناسی در باره اش قضاوت نکن اگه از این چادریای امل باشم میشم دختر خوبه +خوب یا بد بودن به چادر داشتن یانداشتن نیست، حجاب فقط چادر نیست اما چادر مقدسه مثل یک سپر میمونه و ازشما در برابر نگاه های کثیف و هیز محافظت میکنه _باش شما خوب ما بد و رفت ـ +این نایلونا واسه شماست _بله واسه ماست برداشت و رفت، نمیخواستم دلش بشکنه فقط واقعیتو گفتم همیشه با ادمای اطرافم رک حرف میزنم شاید طرف نارات بشه ولی حداقل یکی واقعیتو بهش گفته چیزایی رو میگم که کسی بهشون نمیگه البته با حفظ ادب. ☆شیدا: پسره یوبس برگشتم دیدم داره میره طرف باغ، شیطونه میگه برو گازش بگیر.نایلونو گذاشتم زمین اشکامو پاک کردم یه نفس عمیق کشیدم نایلونا رو دادم دست یکی از خانوما و ماشین گرفتمو برگشتم خونه یه سلام سرسری با مامان وبابا کردم و یه راست رفتم اتاقم لباسامو کندم رفتم حموم زیر دوش تا تونستم گریه کردم یه لحظه یاد حرفای اون پسره افتادم واقعا من عین بچه ها رفتار میکردم؟ کسی تاحالا بهم اینارو نگفته بود هوففف ☆ایمان : راه افتادم سمت باغ سرمو گرفتم بالا: خدایا این دیگه چی بود تو دامن ماگذاشتی، شکرت چی بگم حالا دیگه مطمعن بودم دختر بدی نبود ذاتاً ولی اخلاق بچه گونه ای داشت البته سنش هم زیاد نبود فکر کنم 17یا 18باشه البته عقل و بزرگی به سن و سال نیست ، یه لحظه واستادم چرا اونحوری باجیغ گفت من خواهرت نیستم نکنه... نه بابا تهش دو بار منو دیده بعدشم من کاری نکردم که فکری پیش خودش کنه یاد یه ایه ای افتادم جدیدا معنی آیه های قرانی رو هم میخونم:««قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ* بگو: پناه می‌برم به پروردگار سپیده صبح، مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ* از شرّ تمام آنچه آفریده است؛)»» واقعا خدایا حفظم کن شب شد صفی اومد _سلام داداش +سلام خسته نباشی راستی این بنا ها کی میان؟ _فکر کنم دوسه روز دیگه +اها نشست رو رخت خوابش که پهن کرده بودم اخه اون شام خورده بود منم همچنین _چته پکری؟ +ها؟ هیچی، شب خوش _شب تو هم خوش یادمجید افتادم انشالله فردا بهش زنگ بزنم،( جدیدا از کلمه زیبای انشالله استفاده میکنم چون واقعا به این رسیدم که انجام رسیدن هر امری لاظمه اش اراده ربَّ العالمین هست ) 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان پارت 10 ☆شیدا : دو هفته ای بود که ندیدمش راستش خجالت میکشیدم ازش خوب شد ک ندیدمش از اون روز دارم به حرفاش فکر میکنم، اونقد درست میگفت که نمیشد ردش کنم اصنم مثل بقیه خودشو بالا نمیکشید که من الم من بلم، توبدی من خوبم یا انگ خراب بودن بزنه، اخه اکثر ادمای مذهبی که به پست من خوردن جوری باهام رفتار کردن که انگار من خرابم یا خیلی نصیحت کردن ولی اون اینحوری نگفت هرچندم من ازلجم جوابشو اونجوری دادم ولی اون حرفشو زد اصن ماه بود این بشر تو آیینه به خودم نگاه کردم یه مانتو تا زیر زانو شلوار دمپا جوری بود که قسمت گشادش معلوم بود مقنعه مشکی ک دور صورتموگرد گرفته بود امروزمیخواستم حر فای اونو امتحان کنم سنگین تر باشم ببینم یه امروزو بی مزاحمت میگذرو
نم، یا نه بسم الله گفتم و از خونه بیرون زدم به سمت مزون... رسیدم، به درباغ نگاه کردم اه بازم نیست، هیییع نکنه اتفاقی براش افتاده؟ بزار برم بپرسم خب اگه اومد بیرون گفت چیکار داری چی بگم؟ بگم نگرانت شدم اومدم ببینم کجایی نیستی!!! ولشکن این همینجوری شم انگار از سوراخ اوزون افتاده همیشه دستاش تو جیبشه با اون ژستش هوففف من چمه باید یه سری پیش شادی برم دیگه داستان داره جدی میشه همینجوری تو فکر بودم و با اخم به در باغ نگاه میکردم که یه دفعه در باغ باز شد و یهو یه پسره اومد بیرون، دیدم خیلی خیت دارم نگاه میکنم سرمو انداختم پایین گفت: سلام _سلام ابحی کاری داری؟ +نه، ینی اره اون پسری که اینجا زندگی میکنه امممم اسمش چی بوددد؟؟ _ایمان؟ +نمیدونم یه چشمای قهوه ای روشن داره مژه هاش هم پرپشته و بلنده همیشه ام دستاش تو جیبشه، در حالی که باخنده سرشو به دوطرف تکون میدادگفت: خودشع ایمان، نگهبان این باغه من اون فقط اینحا هستیم، الان خونه نیست اومد میگم بهش کارش داشتید بگم کی هستید؟ +اممم فردا دوباره میام اینجا ممنون _باشه خیر پیش ☆ایمان: صبح رفتم دانشگاه که تا ظهر طول کشید اومدم باغ وضوگرفتمو نماز کردم واقعا خستگی ازتنم در رفت چه کیفی داشته نماز خوندن و من غافل بودم خداببخشه، تا شب تو باغ سرگرم بودم بیل رو برداشتم و پای درختا رو درست کردم شب که شد صفی اومد _سلام داداش خسته نباشی +سلام سلامت باشی دیدم باخنده نزدیکم شد گفت: بیا جلو ببینم مژه هات چقد پرپشته؟ ابرو هام از تعحب رفت بالا +چی میگی داداش چیکار به مژه های من داری _ظهری از باغ اومدم بیرو دیدم یه دختره رو به رو در واستاده و با اخم به در باغ خیره شده سلام گفت جوابشو دادم گفتم کاری داری ابجی تو رو کار داشت حالا بهش میگم ایمان رو میگی بر داشته میگه نمیدونم ولی چشماش قهوه ای روشنه مژه هاشم پرپشته، دستاشم همیشه تو جیباشه، بعد زد زیر خنده +مرززز نخند؟ در حالی که چشمک میزد گفت: داستان چیه داداش؟ ولی بهت نمیخوردا +چه داستانی یکی مزاحمش میشد منم کمکش کردم همین!! _اها، ولی خداییش تاحالا به مژه هات دقت نکرده بودم این ابجیمون روشنمون کرد!! +بسه صفی کمتر مسخره کن تاق باز دراز کشیدم منو صفی تو حیاط میخوابیدیم هوا خوب بود به ستاره ها زل زدم هوففف نود درصد همون دختره اس نمیدونم تو اون گیرو دار کی وقط کرده منو دید بزنه خنده ام گرفت لا حول ولا قوته الا بالله ببین الف بچه مارو مزحکه این صفی کرده حالا به مجید بگه پدرم در میاد، چشمام گرم شد و خوابیدم 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
Batool Lashkari: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 با سلام خدمت اعضای محترم گروه من این داستان را از گروه داستان های مذهبی برداشت کردم از شما اعضای محترم درخواست دارم بعد از مطالعه این ده قسمت نظرات خود را اعلام نمایید چنانچه داستان مورد نظر در شأن گروه نمیباشد ، داستان دیگری ارائه شود ، در غیر این صورت همین داستان را ادامه خواهم داد . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
     👇تقویم نجومی اسلامی شنبه👇 ✴️ شنبه 👈 20 اسفند /حوت 1401 👈18 شعبان 1444👈11 مارس 2023 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 📛امروز ساعت 3:39 صبح قمر وارد برج عقرب می شود. 📛و دوشنبه ساعت 10:53 صبح قمر از برج عقرب خارج گردد. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی ⛔️اول هفته را با صدقه آغاز کنید. 👶زایمان مناسب و نوزاد خوب تربیت شود. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج عقرب و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️امور کشاورزی و زراعی. ✳️بذر پاشی و کاشت. ✳️آبیاری. ✳️کندن چاه و آبراه و کانال. ✳️جابجا کردن درخت. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️خرید باغ و زمین زراعی. ✳️جراحی چشم. ✳️کشیدن دندان. ✳️و بیرون آوردن خال و زگیل و چرک و عفونت بدن خوب است. 📛ولی مسافرت. 📛و ازدواج و امور اساسی و زیر بنایی خوب نیست. 🔵برای نگارش ادعیه احراز و نماز و بستن آن خوب نیست. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. 👩‍❤️‍👨 امشب : قمر در عقرب است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری،باعث غم و اندوه می شود. 💉💉 حجامت. خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری ،موجب قوت بدن می شود. 😴😴 تعبیر خواب امشب: خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 19 سوره مبارکه "مریم علیها السلام" است. قال انما انا رسول ربک لاهب لک غلاما زکیا... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که فرستاده ای از جانب فرد بزرگی نزد خواب بیننده بیاید و خبرهای دلپسند و خاطر خواه به او برسد ان شاءالله و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن. شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود) 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿 ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. @taghvimehamsaran 📚 منبع مطالب : تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔰حمله جدید نیرو های روسیه به مناطقي از اوکراین ‼️🇷🇺🇺🇦 ضربات مرگبار روس‌ها به نیروهای متجاوز نظامی ناتو در اکراین 📄طبق بیانیه فرماندهی نیروی هوایی ارتش اوکراین، ارتش روسیه این عملیات را با ۱۰ فروند بمب افکن استراتژیک توپولف ۹۵ (Tu-95)، هفت فروند بمب افکن استراتژیک توپولف ۲۲ (Tu-22M3)، هشت فروند جنگنده سوخو ۳۵ (Su-35)، شش فروند جنگنده میگ ۳۱ (MiG-31K) و سه ناو کالیبر در دریای سیاه اجرا کرده است. ⚜ارتش روسیه در مجموع، ۸۱ فروند موشک از پایگاه های مختلف هوایی، دریایی و زمینی شلیک کرده است که جزئیات آن شامل موارد زیر است: - ۲۸ فروند موشک کروز خا ۱۰۱ (Kh-101) و خا ۵۵ (Kh-55). - ۲۰ فروند موشک کروز کالیبر از در دریای سیاه. - شش فروند موشک کروز هواپایه خا ۲۲ (X-22). - شش فروند موشک کروز خا ۴۷ یا کینژال. - هشت فروند موشک هواپایه خا ۵۹ (Kh-59) و خا ۳۱ (Kh-31). - ۱۳ فروند موشک ضد هوایی S-300. ⚜همچنین هشت فروند پهپاد انتحاری شاهد ۱۳۶ نیز در این عملیات مشارکت داشته‌اند. علاوه بر این، هشت فروند موشک خا ۳۱ و خا ۵۹ نیز به اهداف خود نرسیده‌اند. ⚜نیروی هوایی اوکراین مدعی است که با استفاده از هواگردهای خود و با همکاری سایر یگان‌های دفاعی ارتش اوکراین، چهار پهپاد انتحاری شاهد ۱۳۶ و ۳۴ فروند از ۴۸ موشک‌های کروز خا ۱۰۱ و خا ۵۵ را منهدم کرده است. ⚜نیروهای مسلح اوکراین در پایان بیانیه خود تصریح کرد که ابزاری برای انهدام موشک‌های خا ۲۲، خا ۴۷ و S-300 در اختیار ندارد و غرب این کشور را به اینگونه تسلیحات مجهز نکرده و علت آن ملاحظات سیاسی و نظامی غربیها برای جلوگیری از تنش بین روسیه و ناتو می‌باشد. (شما بخوانید ترس غرب از پاسخ روس‌ها می‌باشد). ✅ برای حمایت از ما در ایتا و سروش 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 . 🆔@ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تصاویر جنجالی از " کیت میدلتون" همسر شاهزاده ویلیام، ولیعهد انگلیس!! انتشار عکس های همسر این شاهزاده با حجاب اسلامی مورد توجه کاربران کشورهای اسلامی قرار گرفته است هیاهوی عوام فریبانه جنبش زن زندگی آزادی در ایران و برخی از کشورهای اروپایی با این اقدامات جواب درخوری دریافت می کنند. 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃
1_2530041284.mp3
10.55M
فایل صوتی دهم؛ چقدر، خُدا، برای خلوتهای رمضانت لازم داری؟ هر قدر، بیشتر لازم داری؛ شعبان، ماه ظرفیت سازیه.. 🌸 زودباش؛ جایِ دلتو، براش، بازتر کن! 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃
🌸سلام امام زمانم(عجل الله تعالی فرجه الشریف)🌼 نم پس نمی دهد دل تنگم برایتان🌼 جز قطره های اشک که ریزم به پایتان🌼 دستی به چشمِ مانده به راهم نمی‌کشید؟!🌼 دستم دخیلِ پنجره های عبایتان... 💚اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج💚‌‌‌‌‌‌‌‌‌ لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 | ۲۰ اسفندماه ۱۴۰۱ 💫 : من از این حرکت ، که چند سال است بحمدالله روز به روز هم در کشور توسعه پیدا کرده، بسیار خرسندم و این حرکت را حرکت بسیار با برکتی میدانم. 🗓 ۱۳۸۹/۰۱/۱۱ 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا