🍃🌹🍃ما ایرانی ها هم مهمان نوازیم هم احترام میزبان را به چشم داریم...
🔷در ماه مبارک رمضان، میزبان خداست به عنوان مهمان ،حرمت میزبان و مهمان را یکجا نگه داریم...
✅روز ۱۳ بدر در ماه مبارک رمضان حرمتها را حفظ کنیم...
#رمضانمهدوی
#روز_طبیعت
#رمضان
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🚨نصب ۱۰ پایه بلندمرتبه ابرپرچم در تهران🇮🇷
🔹همزمان با روز جمهوری اسلامی ایران، ۱۰ پایه پرچم بلند مرتبه جدید در شهر نصب و بیش از ۱۰۰ ابر پرچم در تهران به اهتزاز در آمد.
🔹مدیر عامل سازمان زیباسازی با اعلام این خبر گفت: پرچم یکی از رویکردهای اصلی سازمان زیباسازی در حوزه آذین بندی های مناسبتی و دائمی شهر است که در مناسبت های ایرانی با توجه ویژه به پرچم رسمی کشور دنبال می شود.
🔹در آستانه روز جمهوری اسلامی امسال، ۱۰ پایه بلندمرتبه پرچم جدید به تهران اضافه شد و به مناسبت ١٢ فروردین کلیه این پایه ها مزین به پرچم ٣ رنگ جمهوری اسلامی ایران شدند.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🚨افراد ناشناس 6 مرزبان پاکستانی را ترور کردند و به ایران گریختند.
ارتش پاکستان از حمله افراد ناشناس به مرزبانان این کشور خبر داد و گفت تروریست های ناشناس پس از کشتن مرزبانان ما به سمت ایران گریختند.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🚨سوخو-۳۵ بر فراز شهر تهران
🔷به گفته یک منبع آگاه، جمهوری اسلامی ایران طی چند هفته آینده یک اسکادران متشکل از 16 فروند سوخو 35 روسی را دریافت خواهد کرد.
🔴توجه: این عکس توسط هوش مصنوعی برفراز شهر تهران طراحی شده است که ان شاالله در هفته های آینده شاهد عکس های واقعی خواهیم بود ...
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🚨یادداشت اعتراضی ایران به جمهوری آذربایجان
🔹روابط عمومی وزارت امور خارجه: در پی تداوم اقدامات خارج از نزاکت و توهینآمیز توسط برخی رسانههای جمهوری آذربایجان، سفارت جمهوری اسلامی ایران در باکو با ارسال یادداشت اعتراض شدیدالحنی به وزارت امور خارجه این کشور، ضمن درخواست توقف این روند و جبران آن، نسبت به عواقب منفی و خسارت بار تداوم این بداخلاقی رسانهای بر مناسبات آتی دو کشور هشدار داد .
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🚨جمهوری آذربایجان ۸ نفر را به اتهام جاسوسی برای ایران دستگیر کرد.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🚨قاتل شهید احمد متوسلیان این فرد است
🔴این فرد روبرت مارون حاتم شخصی ست که در ایست بازرسی منطقه برباره در استان جبل در شمال بیروت مستقیما به صورت شهید حاج احمد متوسلیان شلیک کرد و او را به شهادت رسانید .
🔷حاتم مدت ها وظیفه محافظت از ایلی حبیقه سیاستمدار مسیحی و فرمانده نیروهای فالانژ را بر عهده داشت.
🔷ایست و بازرسی برباره از مخوف ترین مناطق لبنان در جنگ داخلی بین سالهای ۷۵ تا ۹۰ میلادی بود که صدها تن از مسلمانان در آن نقطه توسط فالانژها به شهادت رسیدند.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔷دختر اسپانیایی ساکن مادرید مسلمان شد.🌹
🔹او در تیک تاک بیش از یک میلیون دنبال کننده دارد. وی گفت اگر عریان شدن آزادیست پس با #حجاب شدن هم آزادیست.چرا غرب به افراد با حجاب شغل و موقعیت اجتماعی مناسب نمیدهد؟ اگر حجاب اجباری در حق زنان ایران ظلم است عریانی اجباری در غرب هم ظلم است.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ شبکه 13 رژیم صهیونیستی:
🚨اسرائیل تلاش کرده است تا با حمله به سوریه به عملیات بمبگذاری ایرانیها در اسرائیل پاسخ دهد...
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎥تو رو خدا این مامان خل و چلتو ببخش
تو بزرگی کن، تو بیشتر میفهمی!!!🙂
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴حکم جلب فردی که به شکل نامتعارف نهیازمنکر کرده بود و همچنین ۲ خانم قانونشکن صادر شد
🔹دادستانی طرقبه: ضمن دستور برای تحقیق در مورد چگونگی شکلگیری اصل ماجرا با دستور قضایی حکم جلب این شخص به اتهام توهین عملی و اخلال در نظم و همچنین ۲ نفر خانم به اتهام ارتکاب فعل حرام به لحاظ تظاهر به کشف حجاب صادر شد.
🔹همچنین به صاحب واحد صنفی که این اتفاق در آن رقم خورده بود نیز جهت رعایت اصول شرعی و قانونی تذکرات لازم داده شده است.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت93
صدای آقای غلامی مرا به خودم آورد.
–اونو پاکش کن، مردم به اندازهی کافی تو این وضعیت تو فشار هستن و خودشون تلخ هستن.
دلم نمیخواست پاکش کنم. انگار با نگاه کردن به دستخطش دلخوش میشدم. باید چیزی برای خودم نگه میداشتم. تخته پاک کن را برداشتم و ریز ریز کلمهی "تلخ "را از وسط جمله پاک کردم.
"این روزها میگذرد."
ایستادم و زل زدم به دستخطش، کم کم اشک در چشمهایم جمع شد.
آقای غلامی چپ چپ نگاهم کرد.
–تو کار نداری؟ من نمیدونم چرا هر کس میاد اینجا تو رو میبینه میره یه چیزی پای تخته سیاه مینویسه. خواستم بگویم امیرزاده که اصلا مرا ندید. ولی خودم را لو ندادم. او ادامه داد:
–این امیرزاده اینجوری نبود، اهل نوشتن و این چیزا که اصلا نبود.
سرم را پایین انداختم و به طرف آشپزخانه راه افتادم. انگار عادت کرده بود سر هر چیزی به من گیر بدهد.
به جلوی در خانهمان که رسیدم دیدم محمد امین با چند تابلوی نقاشی آنجا ایستاده.
نقاشیها آشنا بودند.
پرسیدم:
–محمد امین اینا رو نادیا کشیده؟
تابلوها را در جعبه پلاستیکی جابهجا کرد.
–آره، میخوام ببرم دوشنبه بازار بفروشمشون.
خندیدم.
–آخه تو دوشنبه بازار کی تابلو نقاشی میخره؟
اخم ریزی کرد.
–چرا نمیخرن. من به نادیا قول دادم بفروشمشون. ناراحت بود گفت اینترنتی کسی نخریده منم گفتم بده من ببرم بفروشم.
تعجب زده گفتم:
–مگه الکیه، باید اونجا غرفه داشته باشی.
–میدونم، با یه غرفه دار دوست شدم گفت بیار بزار کنار وسایل من بفروش.
خم شدم و به طرحها نگاهی انداختم.
–ولی فکرکنم اینا طرحهای جواهر دوزیه منهها.
–نه، اینا فرق داره، از هر کدوم دوتا کشیده.
سرم را تکان دادم.
–این دختر چقدر زرنگه. این همه قاب رو از کجا خرید؟
–من براش خریدم.
زمزمه کردم.
–همه هم ماشالا دنبال کسب درآمدید.
جعبه را که روی زمین بود را بلند کرد.
–چی میگی؟
–هیچی، بیا برو ببینیم چیکار میکنی، انشالله که بفروشی.
همه در خانه مشغول کار بودند. مادر و نادیا آنچنان سرگرم کارشان بودند که متوجهی ورود من نشدند.
کیفم را روی مبل گذاشتم و به مادر گفتم:
–سلام خانم فعال، میبینم که سخت مشغولی.
مادر سرش را بلند کرد.
–سلام. خسته نباشی. دیگه چیکار کنم، نادیا همش میگه عقبیم، عقبیم، منم میخوام برسونم.
نادیا تبلت به دست به سالن آمد.
–تلما، دوتا دیگه تابلو سفارش گرفتم. بهشون گفتم یک هفتهایی به دستشون میرسونما زود باش لباست رو عوض کن بیا بدوز.
مادر گفت:
–بزار بیچاره از راه برسه، یه چیزی بخوره بعد.
همانطور که به طرف اتاق میرفتم گفتم:
–اشتها ندارم مامان. الان میام کمک.
واقعا اشتهایم کم شده بود. انگار وقتی قلبم غمگین بود، معدهام از کار میافتاد.
نادیا وارد اتاق شد.
–در حین کارت میتونی ناهارتم بخوریا.
به رویش لبخند زدم.
–میبینم که کنار این کار واسه خودت یه کار دیگه جور کردی.
خندید.
–یهو به سرم زد. گفتم ببینم فروش میره، امتحانیه.
تحسین آمیز نگاهش کردم.
–باید تو رو به عنوان کم سنترین کار آفرین ببرن تو تلویزیون نشون بدن. اصلا اگرم کارت نگیره همین که همت کردی انجامش دادی خیلی هنره.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت94
تقریبا هر چند روز درمیان پیامک واریز پول تابلوها برایم میآمد.
دستم باز تر شده بود. با نادیا تصمیم گرفتیم چند تابلوی دیگر که فروختیم برویم و برای بچههای ساره لباس بخریم.
آقا ماهان با اشاره صدایم کرد.
کنار اتاق تعویض لباس ایستاده بود و یک نایلون مشگی دستش بود.
به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم.
به اطراف نگاهی انداخت، مثل کسایی که میخواهند کار خلافی کنند اشاره کرد که به داخل اتاق برویم.
خودش جلوتر در را باز کرد و اشاره کرد که من وارد شوم. وقتی وارد اتاق شدم نایلون را به دستم داد.
کنجکاو فوری دستم را داخل نایلون بردم. همان دوربینی بود که قرار بود برایم بیاورد.
با تعجب نگاهش کردم.
–خب اینو همونجا بهم میدادید چرا اینقدر قضیه رو پلیسی کردید.
–نمیبینی این غلامی به همه گیر میده، حالا فکر میکنه دوربین رو آوردیم جاسوسیه اونو بکنیم. مگه نمیبینی به خودشم شک داره.
شانهایی بالا انداختم.
–اینجوری که بدتره، چون نمیدونه قضیه چیه ممکنه فکرای بدتری بکنه.
دستش را در هوا تکان داد.
–ولش کن بابا.
نگاهم را به دوربین دادم.
یک دوربین مشگی رنگ که وسط دو لنزش یک شیء تیله مانند بود که چند درجه رویش درج شده بود.
پرسیدم:
– این درجه ها چیه؟
–وقتی دارید از لنزها نگاه میکنید نباید دیدتون تار باشه اگر تار بود با این درجه تنظیم میکنید.
حلقههای فوکوس هم برای خودشون درجه بندی جدا دارن.
البته الان تنظیم شده ولی باز بستگی به دوری و نزدیکی جایی داره که میخواهید ببینید. نسبت به مسافت همون شی باید دوباره تنظیم بشه.
بعد گفت که از لنزهای دوربین نگاه کنم و دوباره توضیحاتی داد.
سایز دوربین بزرگ نبود. راحت داخل کیفم جا شد.
از ماها
ن تشکر کردم.
–ممنون زود بهتون برمیگردونم.
لبهایش را بیرون داد.
–من که لازمش ندارم حالا پیشتون باشه.
دل تو دلم نبود که زودتر ساعت کاریام تمام شود و بروم و با دوربین ببینمش. آنقدر بیتاب دیدنش بودم که گذشت هر ثانیه برایم طولانیتر از هر زمان دیگری بود.
از کافی شاپ که بیرون آمدم با عجله از عرض خیابان رد شدم.
تپشهای قلبم دستپاچهام میکرد. حال آدمی را داشتم که میخواهد کار خلافی را انجام دهد.
چشمهایم همهاطراف را از نظر میگذراند. برعکس روزهای قبل صورت همهی عابران را نگاه میکردم. همهعادی بودند و با آرامش راه میرفتند. سعی کردم من هم آرام باشم.
دستم را داخل کیفم بردم و دوربین را لمس کردم. سر جایش بود.
در سمت راست پیاده رو درختهای تنومندی بودند که با فاصلهی کمی از هم قرار داشتند.
دنبال یک جای مناسب میگشتم که زیاد جلب توجه نکنم.
بالاخره کنار یک درخت تنومند که اطرافش هم بوتههای پرپشت یوکا کاشته شده بود ایستادم.
پشتم را به پیاده رو کردم تا از دید عابران در امان باشم.
ماشینهایی که از خیابان رد میشدند میتوانستند مرا ببینند. ولی چه اهمیتی داشت.
دوربین را از کیفم خارج کردم و طبق حرفهایی که ماهان گفته بود تنظیم کردم.
دوربین را جلوی چشمم قرار دادم.
بین دو خیابان یک بلوار پهن بود که یک ردیف درخت در آنجا کاشته شده بود و همین فاصله را بیشتر میکرد. آن طرف بلوار خیابان بود و بعد پیاده رو و بعد از آن مغازهی او.
بعد از کمی جستجو با دوربین بالاخره، تن عریان درخت چنار روبروی مغازه در لنز دوربین قرار گرفت.
حتی گنجشکهایی که روی درخت دنبال هم میکردند را واضح میدیدم. دوربین را پایینتر آوردم. ویترین رنگی مغازهاش پدیدار شد.
در مغازه باز بود. نایلونی که از جلوی در آویزان کرده بود قبلا نبود.
حتما به خاطر جلوگیری از هوای سرد پاییزی نصبش کرده بود.
لنز دوربین را کمی چرخاندم و روی نایلون و بعد شیشهی ویترین زوم کردم.
لرزش دستهایم را حس میکردم.
احساس میکردم قلبم وارد لنزهای دوربین شده و آنجا میتپد.
صدای شخصی را شنیدم که گفت:
–جاسوسی کی رو میکنی؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت95
با عجله دوربین را از جلوی چشمهایم کنار زدم و دنبال صاحب صدا گشتم.
مردی سوار ماشین سفید رنگی بود و از خیابان متوجهی من شده بود و قصد آزار داشت.
تا نگاهش کردم خندید و پایش را روی پدال گاز گذاشت در خیابان ناپدید شد.
زمزمه کردم.
–مردم آزار، نصف عمرم رفت.
دوباره دوربین را روی چشمهایم تنظیم کردم.
امیرزاده از مغازه بیرون آمده بود و به طرف کافیشاپ نگاه میکرد.
دوربین را رویش زوم کردم.
یک پلیور مشگی تنش بود و با یک شلوار کتان تیره رنگ.
دستهایش را در جیبش برده بود و جلوی مغازه به این طرف و آن طرف میرفت. گاهی میایستاد و به طرف کافیشاپ نگاه میکرد.
احتمالا امید داشت که شاید امروز میخواهم از طرف مغازهی او به خانه برگردم. با دیدنش لبخند از روی لبهای محو نمیشد.
کمی آرام شدم و حالم بهتر شد. زوم دوربین را بیشتر کردم و به چشمهایش نگاه کردم. حتی گود شدن چشمهایش مشخص بود.
همانطور که مشغول نگاه کردنش بودم. سرش را چرخاند و دقیقا به طرفم نگاه کرد. انگار مرا میدید چون زاویهی نگاهش دقیقا به طرف من بود. چشمهایش را ریز کرد تا دقیقتر ببیند.
دلهره تمام جودم را گرفت. دوربین را از جلوی چشمهایم کنار زدم و نگاهش کردم.
درست بود مرا نگاه میکرد.
بلافاصله دوربین را داخل کیفم گذاشتم و از باغچه بیرون آمدم و دیگر به آن طرف نگاه نکردم و با سرعت به طرف خانه راه افتادم.
دلم مثل سیرو سرکه میجوشید. خدایا نکند مرا دیده باشد؟
حالا اگر هم دیده باشد فکر نکنم تشخیص دهد که من بودهام.
با این دلداریها که خودم را دادم کمی آرام گرفتم.
چند پیامک روی گوشیام آمد، نادیا دوباره چند تابلو فروخته بود.
خوشحالیام چند برابر شد. در راه خانه برای بچههای ساره لباس خریدم. قبلا زنگ زده بودم و سایز بچههایش را پرسیده بودم. کمی هم برای خانه گوشت و مرغ خریدم. میدانستم مادر خوشحال میشود. برای بچهها هم کمی تنقلات خریدم. به رستا هم زنگ زدم و برای شام دعوتشان کردم.
آن روز اشتهایم باز شده بود. از مادر و نادیا خواستم که آنها فقط کارهای مربوط به تابلوها را انجام دهند. پختن شام و کارهای آشپزخانه وخانه هم به عهدهی من.
از دیدن امیرزاده انرژی گرفته بودم و میخواستم این انرژی را خرج خانوادهام کنم.
مادر با نخ و سوزن و پارچه به دست به آشپزخانه آمد. روی تنها صندلی آشپزخانه نشست و همانطور که مشغول دوختن بود گفت:
–میگم مادر کاش پولاتو اینجوری خرج نکنی؟
ران مرغی که در دستم بود را داخل ماهی تابه انداختم، شروع به جلیز و ولیز کرد.
–مگه چطوری خرج کردم؟
اشارهایی به چیزیهایی که خریده بودم و گوشهی آشپزخانه بود کرد.
–همینا دیگه، پولاتو بزار واسه خودت، بعدا لازمت میشه، بالاخره میخوای ا
زدواج کنی هزار تا خرج داری مادر. جمع کن اون موقع...
نگذاشتم ادامه دهد.
–مامان این پول که تنها مال من نیست، همه داریم کار میکنیم پس باید جوری خرج بشه که همه استفاده کنیم. البته یه مقدار از پول نادیا رو بهش دادم. ولی بهش گفتم بقیهاش رو از این به بعد میدم مامان برات جمع کنه.
مادر سوزن را در دستش نگه داشت.
–قبول کرد؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت96
–آره، من بگم قبول میکنه، تازه پول تابلو نقاشیهاشم که چندتاش فروش رفته همه رو داده به من. منم میدم به شما.
مادر با خوشحالی گفت:
–باشه، بده براش جمع کنم، یه چند وقت دیگه که پولاش زیاد شد.میرم یه پلاک زنجیر طلای سبک براش میخرم که هم بندازه کردنش، هم یه پساندازی براش بشه. تو خودتم این کار رو بکن. من راضیام.
–ولی من خودم دلم میخواد واسه خونه خرید کنم.
نگاهم کرد.
–میدونم مادر، ولی بزار خریدهای خونه رو پدر و برادرت انجام بدن. بالاخره اونا مردای خونه هستن. یه وقت غرورشون میشکنه. الانم این گوشتا رو زودتر بشور و بسته بندی کن از جلوی چشم بردار. حرفی هم از خریدت نزن. بعد سرش را پایین انداخت و تند تند دوختنش را ادامه داد.
عمیق نگاهش کردم.
مادر است دیگر، تا رو پودش را با محبت بافتهاند. حواسش به همه جا هست. به اقتدار پدر و برادرم، به پسانداز من و نادیا، به ازدواج و آیندهمان.
نگاهم به انگشتهایش افتاد. رد سوزن بر روی انگشت سبابهاش مانده بود. دیگر دستش تند شده بود روزی یک تابلو میدوخت. در کنار تمام کارهای خانه بیشتر از همهی ما کار میکرد ولی اعتراضی نمیکرد.
غصهی همه را میخورد جز خودش.
ران دیگر مرغ را داخل تابه انداختم.
–مامان.
بدون این که نگاهم کند جواب داد.
–هوم.
–میگم شما خیلی بابا رو دوست دارید؟
سرش را بلند کرد و لبخند پهنی زد.
–چی شده از این سوالا میپرسی؟
با کفگیر تکههای مرغها را در تابه جابهجا کردم.
–آخه ندیدم هیچ وقت سر بابا غر بزنید یا با هم دعوا کنید. خیلی جاها بابا یه حرفهایی زده که من با خودم گفتم امکان نداره مامان قبول کنه، ولی شما رو حرفش حرف نزدید.
من گاهی جای شما حرص خوردم ولی شما یه جوری رفتار کردید که انگار با میل و رغبت دارید اون کار رو انجام میدید. البته بابا هم همیشه هوای شما رو داره ها.
اصلا انگار عاشق هم هستید. البته چه حرفی میزنم اگه همدیگه رو دوست نداشتید که ازدواج نمیکردید.
مادر سوزش را بر بدن سپید پارچه فرو کرد.
–پدرت اصلا انتخاب من نبود. پدر و مادرم بهم گفتن که پسر خوبیه باهاش ازدواج کن. منم حرفی نزدم. یعنی اونقدر واسه حرف پدر و مادرم احترام قائل بودم که قبول کردم.
–یعنی دوسش نداشتید؟
–نه.
چشمهایم گرد شد.
–ولی الان که خیلی...
دوباره لبخند زد.
–اون موقع دوسش نداشتم. ولی بعد از ازدواجمون کمکم بهش علاقمند شدم.
تکههای مرغ را پشت و رو کردم.
–پس یعنی خیلی باهاتون مهربون بود که دلتونو برده؟
نخ را از سوزن جدا کرد.
–نه والا، اصلا فکر کنم اون موقع بابات نمیدونست مهربونی یعنی چی. اتفاقا خیلی هم بد اخلاق بود. با کوچکترین مشکلی به هم میریخت.
نخ گلبهی رنگ را از جعبهی نخها که روی کانتر بود برداشت.
وقتی مرا سراپا گوش دید ادامه داد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌹شهید همت:به جوانان بگویید:
امروز چشم شهیدان به شماست.
بپاخیزید، اسلام و خود را دریابید...
#دوازده_فروردین_سالروز_تولدش_مبارک
🕊شادی روح بلندش #صلوات
https://eitaa.com/joinchat/3286434026Cc9f896c22c
🌹🌸🌸
🟪🟨🟩اگر تذکر لسانی برای شما مقدور نیست، کافی است متن بالا را چاپ و در محل کارتان نصب کنید.
میتوانید خیلی محترمانه یک برگه به افرادی که کشف حجاب کردهاند، در معابر و ورودیها و خودرو بدهید.
لینک گروه ختم قران عاشقان ولایت در بله
🆔 ble.ir/join/MTZiOGQ1MW
.
لینک کانال عاشقان ولایت در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
لینک کانال عاشقان ولایت در ایتا
🆔https://eitaa.com/ashaganvalayat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امربهمعروف و نهیازمنکر ؛ اینبار با اهدای گل و هدایای دیگر 💐
🔹ترویج صحیح عفاف و حیا در فرودگاه مشهد توسط داوطلبان مردمی 👌
🔹رمضان ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام علی (ع): النَّظَرُ إلَی الخُضرَةِ نُشرَةٌ.🌷
نگاه کردن به سبزه، موجب شادابی است.😄
در #روز_طبیعت 🌿شادابی ،نشاط،سرزندگی و آرامش 💐برای تک تک شما عزیزان خواهانم .
#ماه_رمضان
🔴شهادت یکی دیگر از مستشاران نظامی ایران در سوریه
🔹مقداد مهقانی مستشار نظامی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سوریه براثر حمله رژیم صهیونیستی، به درجه رفیع شهادت نائل شد.
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3286434026Cc9f896c22c🇮🇷