🚨یمن: در کنار مردم فلسطین هستیم.
ـــــــــــــــــــــــ
🔴 بلومبرگ:
سفارت آمریکا به کارمندان و شهروندان خود در اسرائیل دستور داده از مرزهای شمالی دوری کنند.
ـــــــــــــــــــــــ
🚨#فوری
🔴نخستین دسته موشکها از غزه به سمت شهرکهای صهیونیست نشین تنها دو ثانیه پس از بمباران سه منطقه در غزه شلیک شد
ـــــــــــــــــــــــ
🔴گروه های مقاومت در غزه جنگنده های رژیم صهیونیستی را با موشک های ضد هوایی هدف قرار دادند.
ـــــــــــــــــــــــ
🔘آماده باش حداکثری گروه های مقاومت
🔻المیادین به نقل از منابع خود در فلسطین خبر داده است که مقاومت واحدهای موشکی دوربرد خود را در حالت آماده باش حداکثری قرار داده است.
🔻در حمله جنگندههای صهیونیستی یک پایگاه دیدهبانی مقاومت در شرق شهر غزه هدف قرار گرفته است.
لینک گروه ختم قران عاشقان ولایت در بله
🆔 ble.ir/join/MTZiOGQ1MW
.
لینک کانال عاشقان ولایت در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
لینک کانال عاشقان ولایت در ایتا
🆔https://eitaa.com/ashaganvalayat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🔴منابع عبری : حملات به غزه در حال حاضر یک پاسخ است، نه آغاز عملیات نظامی
🔻شروع یک عملیات نظامی بستگی به این دارد که چه اتفاقی بیفتد. کابینه هنوز در حال تصمیم گیری است.
🆔https://eitaa.com/ashaganvalayat
.
1_2365062205.mp3
6.19M
#نقش_انسان_در_تقدیرات_شب_قدر ۱
شب قـ✨ـدر؛
فقط شب مناجات نیست!
شب بــرنامه نوشــ📖ـتنه!
این روزها وقت فکره،
تا یه برنامه عالی
برای یکسال آینده مون بچینیم
یه برنامه آمـاده امضـ✍ــا!
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❇️متن قرآن-جزء شانزدهم-با ترجمه آیت الله مکارم در لینک زیر
http://www.parsquran.com/data/show_juz.php?lang=far&juz=16&user=far&tran=2
4_5990133055996560414.mp3
3.95M
قرائت جزء شانزدهم قرآن کریم(تند خوانی) با صدای استاد معتز آقایی
❇️پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله)فرمود:خانههایتان را با تلاوت قرآن نورانى كنید
❇️@ashaganvalayat
15_Parhizgar_Tartil_J16(www.rasekhoon.net) (1).mp3
6.31M
قرائت جزء شانزدهم قرآن کریم با صدای استاد پرهیزگار
❇️@ashaganvalayat
دعای روز 16 ماه رمضان..mp3
688.9K
دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان
اللّٰهُمَّ وَفِّقْنِى فِيهِ لِمُوافَقَةِ الْأَبْرارِ، وَجَنِّبْنِى فِيهِ مُرافَقَةَ الْأَشْرارِ، وَآوِنِى فِيهِ بِرَحْمَتِكَ إِلىٰ دارِ الْقَرارِ، بِإِلٰهِيَّتِكَ يَا إِلٰهَ الْعالَمِينَ.
خدایا،مرا در این ماه به همراهی و همسویی با نیکان توفیق ده و از همنشینی با بدان دور بدار و بهحق رحمتت به خانه آرامش جایم ده، به پرستیدگیات ای پرستیدهی جهانیان
❇️@ashaganvalayat
14-ramezan16.mp3
9.67M
احکام و شرح دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان توسط مرحوم آیت الله مجتهدی ره
❇️سعی کنیم احکام و شرح این دعاهای روزانه را گوش کنیم(بسیار زیبا،مفید و کاربردی)
❇️@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت125
نزدیک غروب به خانه که رسیدم چند خانم جلوی در ایستاده بودند و در مورد شرایط آموزش سوال میکردند و مادر هم خیلی با حوصله برایشان توضیح میداد.
سلام کردم و وارد خانه شدم. به اتاق رفتم. محمد امین و نادیا مشغول نقاشی بودند.
کولهام را روی زمین گذاشتم.
–محمد امین توام نقاش شدی؟
محمد امین سرش را بلند کرد.
–نقاش شدم؟ از اولم بودم. اصلا من به نادی یاد دادم.
خندیدم. به در ورودی خانه اشاره کردم.
–نادی اینجا چه خبره؟
نادیا مدادش را بین انگشتهایش تکانی داد.
–مگه نگفتی از خانمهای ساختمون کمک بگیریم؟
–یعنی به این سرعت کاغذ رو نوشتی و چسبوندی اینام فوری امدن؟
تازه دیر امدن.
صبح محمد امین کاغذ رو چسبوند اینا تازه پاشدن امدن.
شالم را از سرم کشیدم.
–فکر اینجاشو نکرده بودم. رفت و آمد هر روز هر کسی تو خونه ممکنه کارمون رو مختل کنه. بیچاره مامان خیلی سرش شلوغ شده.
نادیا لبخند زد.
–ولی مامان راضیه، امروز داشت به رستا میگفت، وقتی میبینم بچههام همه دارن کار میکنن و حواسشون فقط به کار و درسشونه خیلی خوشحالم.
محمد امین روبه نادیا کرد.
–ننههای مردم میگن بچمون تو رفاه باشه آب تو دلش تکون نخوره، دست به سیاه و سفید نزنه، ننهی ما میگه خوشحالم بچههام کار میکنن، یعنی عاشق اینه مدام یه کاری بده دست ما.
نادیا گفت:
–اصلا مارو بیکار میبینه اعصابش خرد میشه.
محمد امین پلکهایش را تند تند به هم زد و گفت:
–یکی از فانتزیام اینه مامانم بگه، من خودم رو به آب و آتیش میزنم که بچههام مثل خودم سختی نکشن، مادر ما برعکسه...
هرسه خندیدیم.
نادیا رو به من گفت:
–راست میگه، دیدی مامانایی که با سختی بزرگ شدن میگن میخوام بچههام آب تو دلشون تکون نخوره ولی تو خانواده ما برعکسه...
–چقدرم شماها سختی میکشید، بیچاره مامان همهی فکر و ذکرش خوشبختی ماست.با بخور و بخواب و مفت خوری کی به جایی رسیده که ما برسیم. واقعا راست میگن پدر و مادرا هر کاری هم کنن باز بچهها غر میزنن.
نادیا پوزخندی زد.
–اونوقت کدوم مفتخوری؟ اصلا مگه چیزی هست که ما بخوریم؟
خندیدم.
–پس چطوری اینقده شدی؟
محمد امین بازویش را بالا زد.
–با زور بازو.
نادیا گفت:
–ولی ایول به تو تلما، از وقتی این کار تابلو رو راه انداختی، درسته کارش زیاده ولی راحت تر زندگی میکنیم.
محمد امین نگاهی چپی به نادیا کرد.
–من صبح تا شب دارم جون میکَنم، اونوقت ایول به این؟
نادیا لبخند زد.
–تو که اگه نبودی مگه من میتونستم سفارشام رو سر وقت تحویل بدم، داداش گلم. صبحها میری تابلوها رو پست میکنی، بعدش به من کمک میکنی، از اونور با رستا میری واسه خرید لوازم. از این ور دیگه مامان وقت نمیکنه اکثر خریدها رو تو انجام میدی، تازه شبم که بابا میاد هر کاری میخواد انجام بده همش میگه محمدامین اینو بیار محمد امین اونو ببر.
کفزنان گفتم:
–باریک الله برادر پرتلاش.
نادیا رو به من جدی ادامه داد:
–به خدا تلما، محمد امین آچار فرانسهی خونهی ماست.
محمد امین بادی به غبغق انداخت و گفت:
–یادت رفت آشغال گذاشتنمم بگی.
نادیا خندید.
–آره تلما اونم درج کن.
کنارشان نشستم.
–باشه سر برج ازش تجلیل میکنم.
همگی در اتاق نشسته بودیم و هر کس مشغول کاری بود. گوشهی اتاق پر بود از پارچههای رنگارنگ، چند نایلون پر از نخها و مروارید و پولک و سنگهای کوچک و بزرگ. کاغذهای نقاشی در سایزهای مختلف هم در طرفی افتاده بود.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت126
چندین کارتن پر از قابهای رنگی که تازه خریداری شده بود در گوشهی دیگر اتاق بود.قیچی و جعبهی سوزنها و قرقرهها و خلاصه وسایل ریز و درشت که باعث بهم ریختگی اتاق شده بود.
تازگیها مادر از همسایهها روسری و لباس هم میگرفت که رویشان گل دوزی یا سوزن دوزی انجام دهد.
مادر پرسید.
–تلما امروز چیزی از تابلوها فروش رفت؟
سوزن را از پارچه بیرون کشیدم.
–آره، چهارتا فروختم.
نادیا خودکار مخصوص پارچه را برداشت و گفت:
–پس یادم باشه دوباره چندتا از تابلوهای که فروش نرفته رو برات بزارم ببری.
راستی تلما اونایی که فروختی رو نوشتی تو دفتر؟
سرم را بالا آوردم و عمیق نگاهش کردم.
–آره نوشتم.
چرا اینجوری نگاه میکنی؟
–اگه با چشم خودم نمیدیدم باورم نمیشد، نادیای سربه هوا اینقدر مسئولیت پذیر شده باشه.
محمد امین گفت:
–پای پول که وسط باشه، عمهی منم مسئولیت پذیر میشه
–مادر اخمی کردو رو به من پرسید:
–یه روز وقت میزاری فقط واسه فروش چهار تا قاب؟
–مامان جان هر تابلو تقریبا نصفش سوده، چهارتا کم نیست. البته کمکم جا میوفته فروشمونم بیشتر میشه.
راستی مامان امروز فکر کردم اگه یه جایی اجاره کنیم واسه کارامون بهتر نیست؟ این وسایلها خونه رو خیلی
به هم ریختن.
انگار که حرف دل مادر را زده باشم. نگاهی به اطرافش انداخت.
–بهتر که هست، ولی با کدوم پول مادر؟
تازه میخواهیم یه نفسی بکشیم بریم یه جا اجاره کنیم هر چی
درمیاریم بدیم اجاره؟
محمد امین گفت:
–خب رهن کنیم.
نادیا دستش را به طرفش تکان داد.
–آخه، آی کیو ما پول رهن داریم؟
مادر درست میگفت فعلا باید با این اوضاع کنار میآمدیم.
کل کلهای بچهها تمامی نداشت.
نگاهی به مادر انداختم غرق فکر بود. گوشیام را برداشتم و مشغول کلاس درسم شدم.
بعد از چند دقیقه مادر اشاره ایی به من کرد و از اتاق بیرون رفت.
من هم به دنبالش رفتم.
مادر در فریزر را باز کرده بود و داخلش را نگاه میکرد.
کنارش ایستادم.
–چی شده مامان؟
مادر در فریزر را بست و با خودش گفت:
اینجام که چیزی نداریم، بعد رو به من پچ پچ کرد.
–رستا چند روزه یه حرفهایی در مورد تو و برادر شوهرش بهم گفته، که باهات در میون بزارم.
متعجب پرسیدم:
–یعنی چی؟ چرا به خودم حرفی نزده، ما که تازه همدیگه رو دیدیم چرا...
مادر حرفم را برید.
–منم همین رو بهش گفتم، مثل این که قبل کرونا در موردش باهات حرف زده تو گفتی فعلا نمیخوای ازدواج کنی. اونم حرفی نزده، ولی حالا میگفت مثل این که تو موافق ازدواجی اونم به شوهرش اوکی رو داده که بره به خانوادش بگه،
چشمهایم گرد شد.
–چیکار کرده؟ قبل از این که با من حرفی بزنه رفته به...
مادر دستش را در هوا تکان داد.
–ای بابا، میگفت تو همون موقعها موافق بودی که... الانم چند روزه به من اصرار میکنه، منم گفتم ازت بپرسم ببینم امشب به بابات بگم یا نه.
دندانهایم را روی هم فشار دادم. تا خواستم اعتراضی بکنم صدای زنگ آیفن بلند شد.
محمدامین از سالن داد زد.
–حتما باباست.
مادر هراسان چنگی به صورتش زد
–خاک بر سرم، امروز اونقدر مشغول بودم اصلا شام نزاشتم.
–مامان جان چرا هول کردین، حالا یه شب نون و ماست میخوریم.
نادیا که صدایم را شنیده بود از آن طرف کانتر آشپزخانه گفت:
–نه که هرشب انواع و اقسام غذاها بهراه بود حالا امشب ساده بخوریم.
مادر رو به من گفت:
–بیچاره بابات از صبح سرکاره، شب خسته میاد من نون و ماست بزارم جلوش؟ تازه واسه فردا ناهارشم باید غذا ببره.
گفتم:
–نگران نباشید من یه املت باحال از خانم تفرشی یاد گرفتم که بابا میتونه واسه فرداشم ببره.
–نادیا گفت:
–تخم مرغ نداریم.
گفتم:
–تخم مرغ نمیخواد.
مادر پرسید:
–این چه جور املتیه که تخم مرغ نمیخواد.
لبخند زدم.
–حالا پختم میبینید. خیلی هم زود آماده میشه. فقط یه بسته از اون اسفناج فریزریهات بده با یه لیوان آرد و یه کم ادویه.
مادر با خوشحالی گفت:
–دستت درد نکنه.
وقتی پدر وارد خانه شد رستا هم همراهش بود. کیک کوچکی که دستش بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت:
–امشب تولد مهدی بود گفتم بیاییم اینجا دور هم باشیم.
نادیا به هوا پرید و فریاد زد.
–هوراااا
مادر دوبار صورتش را چنگ زد.
–خب یه خبر میدادی مادر. حالا امشب که من شام ندارم شما...
رستا در حرفش دوید.
–شام درست کردم مامان جان آقا رضا داره میاره شما نگران نباش.
نادیا دستهایش را به هم کوبید.
–آخ جون. دست پخت رستاـ کیک تولد، کلی خوش میگذره.
پدر روی مبل نشست و محمد امین سرش را تکان داد.
–خوبه آقا رضا هنوز نیومده وگرنه این نادیا آبروی ما رو برده بود.
مادر به آشپزخانه آمد تا برای پدر چای بریزد و رو به من گفت:
–تلما پس تو دیگه نمیخواد چیزی درست کنی.
رستا نگاهم کرد تا چیزی بگوید. ولی من از او رو برگرداندم و به اتاق رفتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت127
به دنبالم به اتاق آمد.
چادرش را از آویز پشت در آویزان کرد و پرسید:
–مامان بهت گفت؟
انگار از نگاهم همه چیز دستگیرش شده بود.
روسریام را سرم کردم.
–از تو توقع نداشتم رستا، حداقل اول با خودم...
لحنش تغییر کرد.
–از عمد بهت نگفتم، چون تو الان تو شرایطی نیستی که بخوای درست تصمیم بگیری، برادر رضا پسر خوبیه، خانوادشم خیلی خوبن، من چند ساله عروسشون هستم هیچ بدی ازشون ندیدم. اونا از خداشونه تو عروسشون بشی، من مطمئنم مامان و بابا هم حرفی ندارن. توام باید جواب مثبت بدی،
چپ چپ نگاهش کردم و او بی تفاوت ادامه داد:
–اولش شاید یه کم سخت باشه ولی کمکم ازش خوشت میاد. اون از همه لحاظ بهت میخوره، هم تحصیلکرده هست هم شغل خوبی داره، خیلی هم مهربون و با فهم و شعوره. من مطمئنم با هم خوشبخت میشید.
نمیتوانستم باور کنم که رستا میخواهد همچین کاری را با من بکند.
بغض کردم و در گوشهی اتاق نشستم و گفتم:
–کاش باهات درد و دل نمیکردم. تو الان فکر میکنی خیلی داری به من لطف میکنی؟
روبرویم نشست.
–ببین تلما من که با تو دشمن نیستم. من خواهرتم، دلسوزتم، میخوام بهت کمک کنم.
با خشم نگاهش کردم و از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
هر چه منتظر ساره شدم خبری نشد.
چند قطار آمد و رفت ولی او نیامد.
ساعت تقریبا نزدیک ده صبح بود. شمارهاش را گرفتم.
با بغض جواب داد.
–بیا بالا، دفتر متروام. جنسام رو گرفتن.
با نگرانی به طرف دفتر مترو دویدم.
در راهروی آنجا ساره با چشمهای اشکبار به مامور مترو التماس م