@zekrroozane ذڪـر روزانہ - تحدیرجزء19(معتزآقائی).mp3
4.07M
♻️ تلاوت جزء نوزدهم 19 قرآن کریم
♻️به روش تندخوانی ترتیل سریع ( تحدیر)
👤قاری : استاد معتز_آقايی
⏰۳۳ دقیقه
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
17.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠پیامی دارم
🔹از پیام شهید حاج قاسم سلیمانی تا شهید مهدی باکری
🔹تمامی صداهای داخل کلیپ واقعی و مستند است
🔴 ️هاآرتص اذعان کرد؛
تنها نظامی که ممکن است در منطقه تغییر کند نظام اسرائیل است نه ایران
🔹 اوضاع منطقهای و بینالمللی اسرائیل از این بدتر نمیشود. درحالیکه باید از روند عادیسازی روابط به عنوان سکویی برای ترسیم جایگاه اسرائیل در منطقه استفاده میشد، اکنون اوضاع امارات، بحرین و مراکش در شرایطی است که نمیتوان از آن دفاع کرد. مصر و اردن نیز اقدام به کاهش سطح روابط خود کردهاند.
🔹 راهبرد بنیامین نتانیاهو نخست وزیر رژیمصهیونیستی در خصوص برنامه هستهای ایران نیز کاملاً نابود شده و روابط با آمریکا نیز به صورت بیسابقه ای متشنج است. بدون آمریکا که یک همپیمان بسیار مهم اسرائیل بهشمار میرود معلوم نیست این رژیم بتواند یک روز نیز دوام بیاورد.
🔹 ما اکنون با طوفانی روبهرو هستیم که پیش از این تحلیلگران نسبت به وقوع جنگ در چند جبهه هشدار میدادند. ایران، حماس و حزبالله از آشوب جاری در داخل اسرائیل خوشحال هستند. چرا نباشند؟ تمام این درگیریها قدرت بازدارندگی اسرائیل را تضعیف کرده و جایگاه بینالمللی آن را نابود میکند. تنها نظامی که پیشبینی میشود درآینده نزدیک در منطقه تغییر کند اسرائیل است نه ایران.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 #روزشمار | ۲۱ فروردین ماه ۱۴۰۲
💫 #رهبر_معظم_انقلاب: از اوایل انقلاب تا وقت شهادت، حقّاً و انصافاً جز خیر از این مرد [ #شهید_صیاد_شیرازی ] چیزی ندیدیم. آنچه در میدان های جهاد از او بروز کرد، کارهای بزرگی بود؛ هم در میدان جنگ و هم بیرون از میدان جنگ. چیزی که مهمّ است، این است که یک نفر علاوه بر جنگ با دشمنان، در جهاد با نفس هم پیروز شود.
🗓 ۱۳۷۸/۰۲/۱۹
#تقویم۱۴۰۲
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✋
اعتراف مجله تایم آمریکا به قدرت رهبر معظم انقلاب
🔹آیت الله علی خامنهای 80 ساله که دراثر انفجار بمب یک خرابکار دچار معلولیت شده ، بی سر و صدا به عنوان قدرتمندترین فرد در خاورمیانه ظاهر شده است.
🔹(امام) خامنهای که از زمان به قدرت رسیدن در 30 سال پیش، هر رئیسجمهور ایالات متحده را که با آن روبرو بوده،گیج کرده است.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - دعارمضان①ياعَلِيُّيَاعَظِيم موسویقهار.mp3
381.1K
يا عَلِيُّ يَا عَظِيمُ يَا غَفُورُ يَا رَحِيم
🔶🎙 با نوای قاسم موسوی قهار 💠
دعای بعد از هر نماز در ماه رمضان 🌙
____________________________
【 يا عَلِیُّ يَا عَظِيمُ يَا غَفُورُ يَا رَحِيمُ أَنْتَ الرَّبُّ الْعَظِيمُ الَّذِی لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَیءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ وَ هَذَا شَهْرٌ عَظَّمْتَهُ وَ كَرَّمْتَهُ وَ شَرَّفْتَهُ وَ فَضَّلْتَهُ عَلَى الشُّهُورِ وَ هُوَ الشَّهْرُ الَّذِی فَرَضْتَ صِيَامَهُ عَلَیَّ وَ هُوَ شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِی أَنْزَلْتَ فِيهِ الْقُرْآنَ هُدًى لِلنَّاسِ وَ بَيِّنَاتٍ مِنَ الْهُدَى وَالْفُرْقَانِ وَ جَعَلْتَ فِيهِ لَيْلَةَ الْقَدْرِ وَ جَعَلْتَهَا خَيْراً مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ فَيَاذَا الْمَنِّ وَلا يُمَنُّ عَلَيْک مُنَّ عَلَیَّ بِفَكَاکِ رَقَبَتِی مِنَ النَّارِ فِيمَنْ تَمُنُّ عَلَيْهِ وَ أَدْخِلْنِی الْجَنَّةَ بِرَحْمَتِکَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين】
✧✾════✾✰✾════✾✧
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت143
مادر من زود استرس میگیره و دست و پاش بیحس میشه، اونقدر حالش بد شده که حتی نتونسته آب قندی که درست کرده رو بیاره براتون. میدونی اون پیز رو چقدر اذیت کردی؟
ساره با دلخوری نگاهم کرد و به من توپید.
–یه وقت تو حرفی نزنیا، بزار هر چی دلش میخواد بهم بگه. بزار همهی تقصیرها گردن من بیفته.
چرا نمیگی من هر کاری کردم واسه خاطر تو بوده، چرا نمیگی تو این مدت چقدر حرص و جوش این آقا رو خوردی...
لبم را گاز گرفتم و اشاره کردم که حرفی نزند.
دوباره ساره ادامه داد:
–آخه داره میگه من دشمنتم، انتظار داری هیچی نگم؟ خودتم که لالمونی گرفتی.
بعد رو کرد به امیرزاده و تندتر گفت:
–آره همش تقصیر منه، من گفتم بیاییم در خونهی شما و تحقیق کنیم. اگه شما ریگی به کفشتون نباشه چرا از این موضوع ناراحتید، حتما یه چیزی هست که نگران شدید دنبال ما راه افتادید امدید دیگه.
دیگر سقلمههای من در ساره اثر نداشت و تند تند عصبانیتش را سر امیرزاده خالی میکرد.
امیرزاده پوزخند زد.
–تحقیق چی؟
ساره نگاهم کرد.
لبم را گاز گرفتم و چشمهایم را بستم و سرم را تکان دادم.
ساره به مسخره گفت:
–هیچی، میخواستیم بهتون رای بدیم گفتیم اولش یه تحقیقی در موردتون بکنیم.
امیرزاده از آینه نگاه چپی به ساره انداخت و توضیح داد.
–جدا از اونم من دنبال شماها راه نیوفتادم. اون موقع که وسایلت رو آوردی و گفتی دو ساعت تو مغازه امانت بمونن، من چی گفتم؟ گفتم تا ظهر هستم بعد مغازه رو میبندم نیستم. جایی کار دارم. مگه نگفتی تا ظهر میای؟ ولی نیومدی منم مغازه رو بستم امدم مامانم رو ببرم دکتر، چون قبلا براش وقت گرفته بودم.
وقتی رسیدم جلوی در خونه با اون اوضاع روبرو شدم.
جنابعالی اونقدر بی فکر تشریف داری که حتی یک لحظه هم
با خودت نگفتی این کاراگاه بازیات ممکنه چه عواقبی داشته باشه. من میتونم بابت این کارت ازت شکایت کنم.
ساره با لحن بدی گفت:
–ببین کی به کی میگه بیفکر، شما خودت...
با عتاب به ساره گفتم:
–هیچ معلوم هست چیمیگی؟ ما اشتباه کردیم باید قبول کنیم. منظور ایشون استرس گرفتن مادرشونه، ما نباید این کار رو میکردیم.
چرا طلبکاری و به جای عذر خواهی داری این حرفها رو میزنی؟
انگار حرفهایم هیزمی بود بر آتش شعله ور شدهی ساره که بیشتر گر گرفت و با لحن بدتری گفت:
–پس توام رفتی تو جبههی اون آره؟ واقعا لیاقت نداری، من و باش که از کار و زندگیم زدم به خاطر تو. همون حقته هر بلایی سرت بیاره.
بعد رویش را برگرداند و حرفی نزد.
انتظار نداشتم جلوی امیرزاده این حرفها را بزند. خجالت کشیدم و از دستش دلم شکست و بغض کردم.
برای چند دقیقه سکوت سنگینی بینمان برقرار شد.
ماشین توقف کرد.
مخاطب امیرزاده مشخص نبود.
–الان وسایلت رو میارم.
نگاهم را به ساره دادم.
دستش را روی دستگیرهی در گذاشت و با تنفر گفت:
–فردا دیگه نیا مترو، به بچهها میگم هر جا دیدنت از قطار بیرون بندازنت.
دستش را گرفتم و آرام گفتم:
–ساره، قبول کن ما اشتباه کردیم اگر بلایی سر اون پیرزن میومد چیکار میکردیم؟ امیرزاده حق داره ناراحت باشه.
در حالی که اخم داشت به طرفم برگشت.
–اگه سر توام داد میزد و بهت تهمت میزد بازم این حرفها رو میزدی؟ وقتی سر من داد میزنه انتظار داری نگاش کنم. تو خودت همین چند دقیقه پیش مگه ازش شاکی نبودی که زن و بچه داره، حالا دوتا نگاه محبت آمیز بهت انداخت شل شدی و منم فروختی؟
–نه، موضوع فروختن نیست، ما که گناه اون رو نباید پای مادرش بنویسیم. اون مردِ، غرور داره، حالا عصبانی شده یه چیزی گفته، تو نباید سرش داد میزدی.
پوزخند زد.
–آهان چون مردِ، هر کاری بخواد میتونه بکنه، ما غرور نداریم؟ فقط جنس مذکر غرور داره؟ اگه رو سر اینا داد نزنی پس فردا باید ازشون تو سری بخوری که بدبخت. دیدی سرش داد زدم دیگه حرفی نزد.
–نه، اون واسه خاطر این دیگه حرفی نزد چون...
حرفم رابرید و با حرص گفت:
–لابد واسه خاطر تو چیزی نگفت، تو چقدر سادهایی بدبخت، باید تو این زمونه گرگ باشی وگرنه نمیتونی زندگی کنی.
اگه امیرزاده احترام حالیش بود که دنبال زن دوم نبود. تو اون روی امیرزاده رو الان نمیبینی، میدونی کی میبینی؟ وقتی رفتید زیر یه سقف. اون موقع میام حالت رو میپرسم. بعد سرش را تکان داد و زمزمه کرد.
–البته الان که عقل نداری، تازه اون موقع به خودت میای.
بعد بدون خداحافظی از ماشین پیاده شد و در ماشین را محکم کوبید.
آهی کشیدم و چادری که هنوز دورم پیچیده بود را برداشتم و تا زدم تا پیاده شوم. همان لحظه امیرزاده در را باز کرد و پشت فرمان نشست. برگشت و کولهام را روی پایم گذاشت و گفت:
–رفیق شفیقت گفت بهت بگم از فردا دیگه نری مترو واسه فروش.
در دلم ساره را لعنت کردم. او که به خودم گفته بود چه کاری بود که دوباره به امیرزاده هم بگوید.
انگار امروز ساره کمر همت بسته بود که آبروی مرا پیش امیرزاده حسابی ببر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهک
ن
پارت144
چادری که در دستم بود را داخل کوله گذاشتم و نگاهم را به پایین دادم.
–آقای امیرزاده من واقعا ازتون معذرت میخوام. از مادرتونم از طرف من حلالیت بگیرید، امروز اذیت شدن.
سرم را که بالا آوردم دیدم خیره نگاهم میکند و لبخند نازکی روی لبش است. دیگر از آن عصبانیتش خبری نبود. آرام بود. اینبار نگاهش نفسم را بند نیاورد. دلخوریام را یادم آورد.
آهی کشیدم.
–با اجازتون من دیگه برم.
نوچی کرد و برگشت و ماشین را روشن کرد.
–میرسونمتون خونتون.
با دلخوری گفتم:
–نه، ممنون، خودم میرم،
اخم تصنعی کرد و از آینه نگاهم کرد.
–هنوز رنگ و روتون کمی پریدس. اینجوری برید نگران میشم. شمام که جواب تلفن ما رو نمیدید آدم زنگ بزنه حداقل از نگرانی دربیاد.
حالام که با این ساره خانم دعوامون شد نمیتونم برم در خونشون بگم به شما تلفن کنه.
حرفهایش مرا یاد لطفی که در حقم کرده بود انداخت.
بعد از مکثی ادامه داد.
–و اما حلالیتی که ازم خواستید بگیرم. از آینه مکثی روی صورتم کرد و پرسید:
–واقعا میخواهید براتون حلالیت بگیرم؟
–بله،
–یه شرط داره.
اصلا فکر نمیکردم شرط و شروط بگذارد. با تعحب پرسیدم:
–شرط؟
–اهوم.
–فقط یه راه داره، اونم اینه که بیاید تو مغازهی من کار کنید. حالا که دیگه مترو هم نمیتونید برید.
از حرفش جا خوردم.
وقتی تردیدم را دید گفت:
–من قبلا گفته بودم چند ماه، ولی حالا میگم فقط یک ماه، من خودم یه کار خوب که در شأنتون باشه براتون پیدا میکنم.
آخه فروشندگی تو مترو...
حرفش را نیمه گذاشت و سرش را تکان داد.
–حالا چی میفروختین؟ دلخور بودم ولی نمیدانم چرا دلم نمیآمد بیشتر از این دلخوریام را بروز دهم و ناراحتش کنم.
دوتا از تابلوها را از کولهام بیرون کشیدم.
–اینا رو، البته بیشتر فروشمون اینترنتیه.
با ابروهای بالا رفته دستش را دراز کرد و تابلو را گرفت و دقیق نگاه کرد.
–اینا همون تابلوهایی هستن که قبلا گفته بودید با خانوادتون درستش میکنید؟
–بله.
–واقعا اینا رو خودتون میدوزید؟
سرم را تکان دادم.
یکی از تابلوها تصویر یک عقاب با بالهای پیچ و تاب خورده بود و آن دیگری هم که کمی بزرگتر بود یک بیت شعر بود که حاشیهاش با گلهای خیلی ریز ساتن دوزی و تزیین شده بود.
پشت چراغ قرمز متوقف شد.
تابلوی عقاب را روی صندلی جلویی گذاشت و تابلوی شعر را جلوی چشمش گرفت.
–از اینا کدومش رو خودتون دوختید؟
–تابلوی شعر رو، تو خونه کسی به جز خودم قبول نمیکنه تابلوی شعر بدوزه، چون هم سختره، هم بزرگتر. کارشم بیشتره
سرش را تکان داد.
–با این حساب گرونترم هست چون بزرگتره.
–بله خب، نسبت به تابلوهای دیگه قیمتش دوبرابره. فروشش هم کمتره.
به عقب برگشت.
–واقعا شما این تابلوهای به این با ارزشی رو، کار دست خودتون رو، میبرید تو مترو میفروشید؟
نگاهم را به پایین دادم و آرام گفتم.
–بله خب.
نوچ نوچی کرد.
–آخه ارزششون میاد پایین، اینا کار دسته، خیلی قشنگ هستن. کسی قدر اینا رو متوجه نمیشه.
بعد فکری کرد و ادامه داد:
–من میتونم یه کار دیگه هم بکنما، یه گوشه از ویترین مغازه رو خالی میکنم و از این تابلوها میزارم، اینجوری هم شما تابلوهاتون رو میفروشید، جدا از اون توی مغازه هم کمک من هستید.
بوق ممتدی که ماشین پشتی زد باعث شد فوری پایش را روی پدال گاز بگذارد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت145
به کولهام خیره شده بودم و به کارهای امروز خودم و ساره فکر میکردم. از کارش به خصوص جملهی آخرش خیلی ناراحت شده بودم.
یعنی تقصیر من بود که این اتفاق افتاد.
امیرزاده با حرفش مرا از غمهایم بیرون کشید.
–فکرش رو نکنید. آدمهایی که اینجوری یهو جوش میارن زودم پشیمون میشن. دو روز دیگه دوستتون بهتون زنگ میزنه بعدشم انگار نه انگار.
لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم.
نزدیک خانه که شدیم پرسید:
–از فردا انشاالله میایید مغازه دیگه؟
خیلی دلم میخواست در خواستش را قبول کنم. اگر قبول میکردم هم ماهانه حقوق داشتم، جدای از آن درآمد فروش تابلو ها در مغازهاش هم بود. از همه مهمتر این که هر روز میدیدمش و بهتر از این چه از خدا میخواستم.
با من و من گفتم:
–ببخشید ولی نمیتونم قبول کنم.
با ترمزی که زد صدای جیغ لاستیکها بلند شد.
با اخم از آینه نگاهم کرد.
–چرا؟
با خودم گفتم، چون نمیخوام زندگیت خراب بشه.
–فکر نمیکنم خانوادم اجازه بدن.
پوزخند زد.
–چطور اجازه میدن تو مترو...
– اونا نمیدونن.
با تعجب گفت:
–نمیدونن؟
گفتن این حرفها برایم سخت بود.
–نه. بهشون گفتم این تابلوها رو تو مغازه یکی از دوستام میفروشم. برای مادرمم سوال بود که چرا من هر روز این کوله رو میبرم و میارم. خودمم ناراحتم که اینجوری بهشون گفتم ولی چارهایی نداشتم.
سرش را تکان داد.
–چقدر شما عجیب هستین. بعد زمزمه وار ادامه داد:
–شایدم مغرورید.
حرفی نزدم.
ماشین را روشن کرد و راه افتاد. همان موقع گوشیاش زنگ خورد. فوری جواب داد.
–سلام مامان جان. بهتر