eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
35.4هزار عکس
41.3هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اهل سحر باشید! 🎙استاد عالی ❤️ اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج ❤️خوشنودی آقا امام زمان ❤️عج الله فرجه الشریف ❤️الهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دم افطار اسمتو بردم خدا کنه اسم منم ببری ... 🎙 حاج محمود کریمی (عج) لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انسانیت زیباست:) 📽 برای دیدن کلیپ های بیشتر به کانال کلیپ ایتا بپیوندید 🎞👇👇 🆔 لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 | ۳۰ فروردین ماه ۱۴۰۲ 💫 : در ماه هم - در همه‌ی روزها و شبها - دلهایتان را هرچه می‌توانید با ذکر الهی نورانیتر کنید. 🗓 ۱۳۷۶/۰۹/۰۵ 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت179 –مهم نیست، گذشته تموم شد رفت. من به خاطر تلما خانم همون روز که بهم زنگ زد و گفت می‌خوای بیای مغازه بخشیدمت. دیگه حرفشم نزن. ساره تشکر کرد و رو به من گفت: –گوشیم رو جا گذاشتم. گوشی‌اش را به طرفش گرفتم و پرسیدم: –ساره می‌دونستی این آویز گوشیت از نمادهای شیطان پرستیه. لبهایش را بیرون داد. –واقعا؟ –آره، بندازش دور؟ نگاهش را به آویز گوشی‌اش داد. –چی‌چی بندازمش دور، پول دادم خریدمش. حالا باشه مگه چیه؟ من که نمیخوام... امیرزاده حرفش را برید. –تاثیرات منفی داره، هم برای خودت هم زندگیت. مدام دیدن و نگاه کردن به این جور نمادها انسان رو دچار افسردگی و وسواس فکری و اضطراب میکنه. حالا بگذریم از تاثیرات ماوراییش... ساره گوشی‌اش را داخل کیفش انداخت. –اوووه، نه بابا من اونقدر بدبختی دارم وقت ندارم دچار این چیزا بشم. امیرزاده پوزخندی زد. –اتفاقا دچار سیاه نمایی و بدبینی هم میشی. همین حرفهایی که میزنی، مدام فکر کردن به بدبختیا، تا حالا فکر کردی چرا وارد یه گل فروشی میشی یا یه جایی که پر از رنگهای شاد و پر نور و بو‌های خوب هست احساس خوبی پیدا می‌کنی؟ انگار کلی انرژی به سراغت میاد. ساره سرش را تکان داد. –آره خب. امیرزاده ادامه داد: –دقت کردی وقتی چشمت به جایی میخوره که تو همین شهر خودمون پر از آشغال و لجن و بوی بد و کثیفی و تاریکی هست چقدر حالت بد میشه؟ فقط میخوای زودتر از اونجا عبور کنی، تا دیگه نبینی. –اهوم. امیرزاده رو به من ادامه داد: –خب، پس چیزهایی که می‌بینیم صد در صد توی جسم و روح ما تاثیر داره، حالا گاهی بعضیها سعی میکنن اون قسمت لجن و آشغال و بوی بد رو با رنگ‌های مصنوعی بپوشونن تا ببیننده متوجه نشه ذاتش چیه، مثل همین نمادها... ساره با حیرت گفت: –شما دیگه زیادی پیچیدش کردید اینجورا هم نیست. امیرزاده به من اشاره کرد. –اون پوشه رو بده. پوشه را که کمی هم سنگین بود به طرف امیرزاده گرفتم. امیرزاده پوشه را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد. یک صفحه که داخلش پر از عکس نمادهای مختلف بود را به ساره نشان داد. –باید اینا رو یاد بگیری و حواست باشه هر چی میخری هیچ کدوم از اینا رو نداشته باشه، از فردا روزی چند صفحه ازش بخون. من اینو برای یکی از دوستام که گوشی هوشمند نداره آورده بودم. بخونه و برای چاپش نظر بده. حالا بعدا بهش میدم. همه‌ی مطالبش هم از منابع معتبر هست. ساره بی‌تفاوت گفت: –این همه ورق رو فقط در مورد چهارتا نشونه نوشتید؟ امیرزاده پوشه را به من داد. –در مورد خیلی چیزاست، فقط یه قسمت کوچیکش در مورد نمادهاست. این چیزا رو باید تو مدرسه‌ها به بچه‌ها آموزش بدن و آگاهشون کنن. ساره به من نگاه کرد. –من که حوصله خوندن ندارم. تلما تو بخون واسه من توضیح بده. نه که کلا به درس خوندن علاقه داری... بعد هم لبخند زد و رو به امیرزاده کرد. –راستی شما از اون آقا شکایت کردید. –از کی؟ –همون که با چاقو شما رو زد. امیرزاده یک ابرویش را بالا داد. –چطور؟ –آخه نامزدش امده بود اینجا به تلما التماس می‌کرد که ببخشیش و ازش شکایت نکنی. بعد رو به من پرسید: –تلما مگه بهشون نگفتی؟ ✍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت180 از این حرف ساره غافلگیر شدم و تیز نگاهش کردم. امیرزاده از من پرسید: –چرا چیزی نگفتید؟ با من و من گفتم: –من هم به ایشون هم به ساره گفتم نمی‌تونم این کار رو کنم. چرا باید دخالت کنم. شما خودتون بهتر می‌دونید. ساره فوری گفت: –خب حالا نمی‌خواستی ازش بخوای شکایت نکنه حداقل در جریان قرارش می‌دادی. از حرفهای ساره حرصم گرفته بود. اصلا دلم نمی‌خواست امیرزاده این حرفها را از دهن او بشنود. برای همین جدی گفتم: –اصلا چرا باید بگم، اتفاقا باید مجازات بشه تا دیگه از این کارا نکنه، مگه شهر هرته تو روز روشن بیاد هر کاری دوست داره انجام بده بعدشم واسه خودش بگرده. امیرزاده شاکی نگاهم کرد. نامزدش همون هلماست دیگه درسته؟ ساره جای من جواب داد. –آره دیگه، چند بار امده اینجا که رضایت بگیره. امیرزاده رو به ساره گفت: –دفعه‌ی دیگه که امد بهش بگو اگر خودش بیاد دلیل این کارش رو توضیح بده من کاری باهاش ندارم و شکایتم رو پس می‌گیرم. اون روز همش ناموس، ناموس می‌کرد من اصلا منظورش رو نفهنیدم. حالام که فراری شده. ساره با تعجب پرسید: –جدی میگید؟ یا می‌خواهید بیاد گیرش بندازید. امیرزاده مرموز به ساره نگاه کرد. –نه، جدی گفتم. من فقط چندتا سوال ازش دارم، جواب که داد دیگه کاری باهاش ندارم. حالا تو چرا اینقدر سنگ اونا رو به سینت میزنی؟ ساره فوری گوشی‌اش را درآورد و بی توجه به سوال امیرزاده گفت: –اتفاقا شمارش رو گرفتم الان زنگ میزنم بهش میگم. امیرزاده متعجب نگاهم کرد. توضیح دادم: –کارت و شمارش رو داد به ساره، برای شرکت تو کلاساش. ساره همانطور که گوشی را روی گوشش می‌گذاشت خداحافظی کرد و رفت. امیرزاده ابروهایش بالا رفت. –اونوقت اینم م
ردنگاه‌کن پارت182 –من فکر می‌کردم بهم علاقه دارید. با خواندن این پیامش قلبم از جا کنده شد. عجب کاری را شروع کرده بودم. کاش اصلا پیام نمی‌دادم. سرم را به طرفش چرخاندم. منتظر نگاهم می‌کرد. وقتی تاملم را دید اشاره کرد که جواب بدهم. تایپ کردم. –لطفا انتظار نداشته باشید در مورد مسائل احساسی راحت بتونم باهاتون حرف بزنم. فوری نوشت. –یعنی چون نامحرم هستیم نمی‌تونید؟ –بله، شکلک لبخند و گل و قلب برایم فرستاد. بعد با لبخند نگاهم کرد و چشم‌هایش را باز و بسته کرد. به سر کوچه‌مان که رسیدیم از ماشین پیاده شدم او هم پیاده شد. ماشین را دور زد و کنارم ایستاد. –تا جلوی در خونتون همراهتون می‌یام. –شما حالتون هنوز کامل خوب نشده، من خودم میرم، راهی نیست. نوچی کرد و راه افتاد. من هم به ناچار با او هم قدم شدم... –میخوام بیام خونتون رو یاد بگیرم. همین روزا لازم میشه. لبخند زدم. –اتفاقا همین روزا ما اسباب کشی داریم. اه از نهادش بیرون آمد. –کی؟ –فردا. –عه یعنی فردا نمی‌تونید بیایید مغازه –اتفاقا می‌خواستم بهتون بگم که فردا رو تعطیل... حرفم را برید. –دیدید حرف نمی‌زنید، این حرفها که دیگه احساسی نیست چرا زودتر نگفتید؟ لابد الانم من حرفش رو پیش نمی‌کشیدم شما نمی‌گفتید. ایستادم و نگاهم را پایین انداختم و آرام گفتم. –باور کنید یادم بود بهتون بگم. ولی وقتی امدید مغازه همه چی یادم رفت. لبخند پهنی زد. –چه خوب، امیدوار شدم. نگاهی به اطراف انداختم. –ممنون بابت همه چی، اگه اجازه بدید من برم. چشم‌هایش را باز و بسته کرد و بعد خیره به صورتم ماند. –فکر می‌کنی چند روز طول بکشه جابه جا بشید؟ دستهایم را داخل جیب پالتوام بردم. –حداقل یک هفته. –به محض جابه جا شدن شماره خونتون را برام بفرستید. مادرم برای آشنایی میخواد با مادرتون تماس بگیره و قرار بزاره. سرم را پایین انداختم. –من هنوز با خانوادم صحبت نکردم. خندید. –اون که کاره یه دقیقس، کاری نداره که. همان موقع گوشی‌اش زنگ خورد. کسی که پشت خط بود تند تند چیزی گفت و تماس را قطع کرد. امیرزاده گفت: –ببخشید یه کاری پیش امده، من باید برم. نگران پرسیدم: –اتفاقی افتاده؟ لبخند زورکی زد. –نه بابا، یکی از دوستام در مورد چیزایی که داریم تحقیق می‌کنیم به یه یافته‌های جدیدی رسیده زنگ زده برم ببینم. چیز مهمی نیست الکی شلوغش میکنه. به خاطر هیجان زدگیشه. حرفهایش قانعم نکرد. –پس چرا اینقدر به هم ریختین؟ دستی به موهایش کشید. –آخه یه کسی که من می‌شناسمش وسط این تحقیقات ماست. حیرت زده پرسیدم. –کی؟ –نمیگم تا بدونید نگفتن چقدر بده. برید خونه سرده. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یخواد بره شرکت کنه؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. امیرزاده دلخور نگاهم کرد. –چرا تا حالا چیزی نگفتید؟ اون هر روز میومده اینجا اونوقت شما یک کلمه حرف نزدید؟ سرم را پایین انداختم. –مگه مهمه؟ اخم ریزی کرد. –آره، خیلی مهمه، من باید از دهن این دختره این حرفهارو بشنوم؟ وقتی سکوت مرا دید اخم ریزی کرد. –نمی‌خواهید جمع کنید بریم. همان لحظه دوتا خانم وارد مغازه شدند و دو بسته مداد رنگی و دو عدد دفتر نقاشی خریدند. نگاهی به امیرزاده انداختم هنوز در هم بود. از یک طرف دلم نمی‌خواست از دست من ناراحت باشد از طرف دیگر روی عذرخواهی نداشتم، یعنی اصلا نمی‌دانستم چطور باید حرفش را پیش بکشم. برای همین بی‌حرف شروع به جمع و جور کردن وسایلم کردم که پرسید: –راستی اون دفعه مجانی چند تا از تابلوها رو دادید به اون آقا که ببره خونه و نشون زنش بده، برات آورد؟ از این که شروع به حرف زدن کرده بود خوشحال شدم. –بله. البته پولش رو آورد چون همه‌ی تابلوها رو خرید. با لحنی که حس حسادت را در آن حس کردم گفت: –اگه می‌خواست بخره چرا برد؟ خب همون موقع پولش رو حساب می‌کرد. کیفم را روی دستم انداختم. –اولش که نمی‌خواسته بخره، به خاطر این که بهش اعتماد کردم خرید. انگار حسادتش را شعله ور کردم چون گفت: –مردم بیکارن. برای التیام حسی که خودم برافروخته بودمش گفتم: –بله واقعا، وقت آدمم میگیرن، با شک پرسید: –از اون روز به بعد دوباره امده؟ "پس حدسم درست بوده،" –نه دیگه، برای چی بیاد؟ موضوع را عوض کرد. –ریموت رو بدید به من، شما برید سوار شید من چراغها رو خاموش می‌کنم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت181 –ریموت را به طرفش گرفتم و از مغازه بیرون آمدم. کنار درخت سرو منتظرش ایستادم. پشت پیشخوان رفت و چند دقیقه‌ایی طول کشید تا بیاید. هوای سرد دی ماه تا مغز استخوانم را می‌لرزاند. با دستهایم بازوهایم را گرفتم تا کمی جلوی سرما و سوز بدی که می‌آمد را بگیرم. از مغازه که بیرون آمد ریموت را زد و با دیدنم تعجب کرد. –چرا نرفتید بشینید تو ماشین؟ تو این سرما وایستادید اینجا؟ آرام گفتم: –موندم با هم بریم. از چهره‌اش فهمیدم که از کارم خوشش آمد ولی عکس العملی از خودش نشان نداد. نوچی کرد و کنارم ایستاد. شال گردن سفید رنگش را از گردنش برداشت. شالش پهن بود و از وسط تا خورده بود. بازش کرد و روی سرم انداخت و زمزمه کرد. –یخ کردی که... بعد هم با گامهای بلند به طرف ماشین راه افتاد. با این کارش ناخوداگاه بغضم گرفت. بوی عطری که از شالش می‌آمد، مشامم را پر کرد. شالش گرم بود. آنقدر گرم که دیگر سرما را حس نکردم. یک قدم جلوتر از من راه می‌رفت. مثل همیشه صاف نمی‌توانست راه برود. خواستم بپرسم به خاطر بخیه‌هایش است که نمی‌تواند خوب راه برود که وقتی چهره‌اش را نگاه کردم پشیمان شدم. هنوز دلخور بود. سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. به کنار ماشین که رسیدیم در عقب را برایم باز کرد و زمرمه کرد. –بفرمایید. تشکر کردم و نشستم. فکر کردم خودش صندلی جلو می‌نشیند ولی ماشین را دور زد و از در دیگر ماشین صندلی عقب نشست. آدرس خانه‌ی ما را به راننده داد و بعد به روبرو خیره شد. خیابان شلوغ بود و ماشین مثل لاک پشت حرکت می‌کرد. نیم نگاهی خرجم کرد و کمی به طرفم خم شد و پچ پچ کرد. –گرم شدید؟ از این همه مهربانی‌اش غافلگیر شده بودم. برای همین فقط سرم را به نشانه‌ی تایید حرفش تکان دادم. چند دقیقه‌ایی گذشت. نگاهش کردم غرق فکر بود. می‌دانستم ناراحت است. من که کار بدی نکرده بودم، یعنی نگفتن یک حرف اینقدر مهم بود؟ همه‌اش تقصیر ساره بود، کاش آن حرف را نمی‌گفت. دلم از این حالش گرفت، تصمیم گرفتم عذرخواهی کنم و از دلش دربیاورم. ولی با وجود راننده که نمی‌توانستم. سکوت بینمان طولانی شد، ناگهان فکری به ذهنم رسید. گوشی‌ام را از کیفم بیرون کشیدم تا از طریق پیام دادن عذر خواهی کنم. نمی‌دانستم چه بنویسم. برای همین پرسیدم: –شما از من دلخورید؟ صدای دلینگ دلینگ پیامش آمد ولی او توجهی نکرد. همانطور غرق فکر به روبرو خیره بود. صفحه‌ی گوشی‌ام را که هنوز روشن بود را به طرفش گرفتم. نگاهی به من و بعد به گوشی‌ام انداخت. اشاره به گوشی‌اش کردم. فوری از جیبش بیرون آورد و بازش کرد. با دیدن پیامم لبخند زد و زیر چشمی نگاهم کرد و بعد شروع به تایپ کرد. –دلخور نیستم، میشه گفت گرفته‌ام؟ –چرا؟ –به خاطر همین حرف نزدنتون. شما کلا کم حرفید؟ فوری نوشتم. –نه اتفاقا، فقط... دیگر چیزی ننوشتم و صفحه‌ی گوشی‌ام را خاموش کردم. بعد از این که پیامم را خواند سوالی نگاهم کرد و اشاره کرد که بقیه‌ی حرفم را بنویسم. پچ پچ کردم. –میشه بعدا بنویسم؟ نوچی کرد و لبهایش را به هم فشار داد و تایپ کرد. بعد هم اشاره کرد که پیامش را بخوانم. –حرف زدن با من براتون سخته؟ خیره به پیامی که فرستاده بود ماندم. دوباره تایپ کرد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرگیج ، امام‌جمعه اهل سنت برکنارشده آزادشهر، شامگاه دوشنبه ۲۸ فروردین‌ماه در مدرسه مذهبی «فاروقیه» گالیکش : «هارت و پورت می‌کنند که ما اسرائیل را نابود می‌کنیم و قدس را می‌گیریم. اگر مرد جنگید بروید و بجنگید.» 🔹‌ ببینید چه منافق‌هایی که پدرخوانده‌گی رژیم اشغالگر را می‌کنند، شده‌اند لیدر اپوزیسیون! لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش‌های تند کاربران مجازی به سفر ربع پهلوی به سرزمین رژیم صهیونیستی لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
10.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما برای سازمان ملل مهم نیستیم! 🔹 نامه زیبا و مملو از احساس یک‌ کودک فلسطینی به کودکان افغانستانی/ شنیده‌ام از جنگ رها شده‌اید، الهی شکر... لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعلام فهرست بانک‌های متخلف از قانون جهش تولید مسکن لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸