694.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞سالها به دروغ میگفتن که فریدون فرخزاد شاعر، ترانهسرا، خواننده، تهیهکننده، کارگردان و مجری تلویزیونی و رادیویی را عوامل جمهوری اسلامی ترور کرده؛ اما بعد از پخش آخرین مصاحبه او، مشخص شد که از آیتالله خمینی حمایت کرده و قصد داشته به ایران بازگردد.
سازمان سلطنطلبی به نام درفش کاویانی به سرکردگی منوچهر گنجی، او را ترور کردند و سپس اون رو به گردن عومل جمهوری اسلامی انداختند
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
4.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞استاد قرائتی : موفق ترین گروه ها تو کشور، تریاکی ها هستند 😁
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀لحظه به شهادت رساندن مبارز فلسطینی توسط سگیونیستها
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞هدیه #حاج_قاسم
به جوان خوزستانی😍
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 طنین موسیقی اصیل ایرانی در مرکز شهر مسکو
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴اینجا کجاست؟!🤔
چقدر مردمشون شادند!😬
خوش به حالشون که اینقدر باحالند!🥲😍
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📣 آب هویج برای رفع استرس ذهنی
🔺در هر ۲۴ساعت یک لیوان آب هویج بخورید تا از استرس روحی خلاص شوید. مصرف آب هویج دردرمان یبوست نیز بسیار موثر است.
🔺آب هویچ به دلیل داشتن ویتامین Aبرای سلامت چشم و کسانی که روزانه باگوشی کارمیکنند ضرروی است .
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 اعتراف وقیحانه کارشناس صهیونیستی اینترنشنال: ما زمینهای فلسطینیان را در کرانه باختری رود اردن اشغال کردیم و خواهیم کرد!!
🔹 مئیر جاودانفر کارشناس اسرائیلی در پخش زنده اینترنشنال: اشغال اراضی فلسطینی حقیقتی است که هرکس آن را انکار کند دروغ گفته است!
🔹 آرش عزیزی تحلیلگر اینترنشنال: اسرائیل تنها کشور[رژیم] جهان است که چند ده سال است که یک سرزمین دیگر را اشغال کرده و مردم را تحت اشغال نظامی قرار دادهاست!
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پویش توزیع یک میلیون لقمه در جشن عید غدیر
شما هم میتونید برای مشارکت در اطعام جشن غدیر لقمه هایی که خودتون درست کردید رو به دست مردم برسونید.
برای اطلاع بیشتر فقط کافیه عدد ۱ را به شماره ۳۰۰۰۱۱۵۳ ، ارسال کنید.
🔻مسیرهای ارتباطی با ما در همه پیام رسان ها:
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت21
ز سعدی
سنگینی نگاه غیرتی محمد علی برادر 18 ساله ام را بر روی خودم احساس می کردم و جرات سر بالا آوردن نداشتم.
مادر به اتاق آمد و کنار آقاجان نشست و کمی بعد خانباجی با سینی چای وارد اتاق شد.
آقاجان گفت:
خدا رو شکر امشب شب خوبی بود و همه چیز به خوبی تمام شد
احمد از روی صندلی بلند شد و روی زمین نشست و گفت:
دست تون درد نکنه حسابی زحمت کشیدین و سنگ تموم گذاشتید
مادر که سینی چای را از دست خانباجی گرفته بود به احمد آقا تعارف کرد که چای بردارد.
احمد استکانی برداشت، از مادرم تشکر کرد و در حالی که به مادر نگاه می کرد تا مخاطب حرف هایش قرارش دهد گفت:
غیر از امشب باید تمام عمر ازتون ممنون و متشکر باشم که چنین دختر خوب و نجیبی رو تربیت کردین و منو به دامادی تون قبول کردین
مادر با شنیدن حرف او خشکش زد.
هیچ کس توقع شنیدن چنین چیزی را نداشت.
آقاجان تمام صورتش شکفت و لبخند تمام صورتش را پر کرد و من که از خجالت سرخ و سفید شده بودم چادرم را جلو کشیدم.
محمد علی سرفه ای کرد. معلوم بود حسابی رگ غیرتش باد کرده است.
با سرفه او مادر به خودش آمد و در حالی که سعی می کرد لبخند و ذوق زدگی اش را مخفی کند به سمت برادرانم رفت تا چای تعارف کند.
آقاجان استکان چای خالی اش را جلویش گذاشت و خطاب به خانباجی گفت:
خانباجی ... دیر وقته ... لطفا رقیه و احمد آقا رو به اتاق شون راهنمایی کن.
از آقاجان بعید بود این حرف را بزند.
حتی مادر و خانباجی هم تعجب کردند.
آقاجان خطاب به برادرانم گفت:
پاشین برین بخوابین فردا کلی کار داریم.
محمد امین و حمیده زودتر از همه برخاستند شب به خیر گفتند و به اتاق شان که کنار مهمانخانه بود رفتند
نگاه تند و تیز غیرت بار محمد علی و بی تفاوتی آقاجان به حساسیت های او بیشتر از همه چیز آزارم می داد.
احساس می کردم محمد علی با نگاهش می خواهد مرا خفه کند.
رابطه من و محمد علی خیلی با هم خوب بود ولی از وقتی قرار بر ازدواج من شد کمی تلخ و سرد برخورد می کرد و امشب هم که انگار با نگاهش می خواست مرا دار بزند
خانباجی از جا برخاست. به سمت در رفت و به ما اشاره کرد:
بفرمایید ... رقیه ... احمد آقا .
از جا برخاستیم. احمد آقا به من تعارف کرد جلوتر بروم.
درحالی که از شدت شرم و خجالت سرم پایین بود و جرات نداشتم در چشم کسی نگاه کنم، با صدایی که به زور از گلویم بیرون می آمد شب به خیر گفتم و بیرون رفتم.
کفش هایم پایم بود.
خانباجی جلوتر از من راه افتاد و احمد شانه به شانه ام می آمد.
به طرف اتاق خودم، همان اتاقی که آرایشگر مرا در آن آراسته بود رفتیم.
اتاقی که تمام خاطرات خوش کودکی ام همراه خواهرانم خصوصا راضیه در آن اتفاق افتاده بود.
اتاق کنار در ورودی حیاط و نزدیک دستشویی بود.
اتاق پسرها هم کنار مطبخ در آن طرف حیاط بود.
آقاجان و مادر هم معمولا در اتاق کوچک کنار مهمانخانه استراحت می کردند.
خانباجی هم در پستوی پشت آشپزخانه برای خودش اتاقی داشت.
خانباجی در اتاق را گشود و تعارف کرد وارد شویم.
جلوی در ایستادم.
خانباجی خم شد و کفش هایم را در آورد و تعارف کرد اول احمد آقا وارد شود.
بعد کمی مرا کنار کشید و آهسته در گوشم گفت:
مواظب خودت باش.
نه خیلی خجالتی باش نه خیلی بی حیا
فقط مواظب باش بهت دست درازی نکنه
منظور خانباجی را نمی فهمیدم ولی در جوابش چشم گفتم.
خانباجی مرا بوسید و به داخل اتاق فرستاد.
پرده را انداخت، در را بست و رفت.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت22
ز سعدی
اتاق را مرتب و خلوت کرده بودند.
پارچ آبی به همراه لیوان و ظرف میوه و شیرینی روی طاق گذاشته بودند.
تشک و لحافی قشنگ با رنگ قرمز و مروارید دوزی شده در انتهای اتاق پهن شده بود.
به گمانم نو بود چون تا به آن زمان آن لحاف را ندیده بودم.
شاید هم فقط برای مهمان های خاص استفاده می شد.
صندوق لباس هایم را هم انگار به بیرون از اتاق برده بودند.
احمد آقا کنارم ایستاد.
من هم که انگار خشکم زده بود همان طور دم در ایستاده بودم و چادرم را محکم گرفته بودم که از سرم نیفتد.
او از پشت دست برد و چادرم را از روی سرم برداشت.
با احترام آن را مرتب کرد و بر روی طاق گذاشت.
دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت طاق برد تا روی آن بنشینم و خودش هم کنارم نشست.
سرم پایین بود و دوباره قلبم به شدت می تپید.
دست هایم را در هم گره زده بودم.
دستش را جلو آورد و دستم را گرفت.
هر چه قدر دست های من سرد و یخ زده بود به جایش دست های او گرم بود.
گرمایی که ناخودآگاه از آن احساس آرامش به من منتقل می شد.
سرم را آهسته بالا آوردم و دیدم او به دست های مان خیره است.
نگاه او نگاه مرا هم به دست های مان کشاند.
دست های کوچک و ظریفم در میان دست های مردانه او جای گرفته بود.
دست هایی که زیاد زمخت و خشن نبود خیلی هم نرم و لطیف نبود.
در حالی که دستم را در دست داشت با شستش پشت دستم را نوازش می کرد.
نگاهش را کم کم بالا آورد و به صورتم دوخت.
دزدانه نگاهش کردم.
از نگاهش و از لبخند زیبایی که همه امشب بر روی صورتش نقش بسته بود حس خوبی به من منتقل می شد.
در حالی که سرش را کمی نزدیک آورد لب به صحبت گشود و پرسید:
در مورد من چی می دونی؟
آب دهانم را فرو بردم.
باید جواب می دادم اما چه باید می گفتم؟
پس از چند لحظه سکوت، آهسته و با صدایی لرزان گفتم:
همون چیزایی که مادرتان و آقاجانم گفتن
دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:
دوست دارم خودم رو بهت معرفی کنم.
کمی به سمتم چرخید تا صورتم را بهتر ببیند گفت:
من احمدم.
بچه دوم حاج علی صفری.
آقام کارگاه تولید ظرف مسی داره
خدا رو شکر وضع مالیش خوبه و تو بازار روبروی حجره آقات حجره داره.
دو تا داداش دارم محمد که از من بزرگتره و اسم خانومش هم سوگله حتما خانومشو دیدیش
داداش حمیدم هم کوچیکه 8 سالشه
خواهرام همه از من کوچیک ترن
من تا دیپلم درس خواندم .
دوست داشتم مثل محمد من هم معلم بشم یا حتی برم دانشگاه ولی نشد.
برای همین آمدم سراغ کار آزاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت23
ز_سعدی
هر چند راغب نبودم ولی سربازیمم رفتم.
یه مدت برای آقام شاگردی کردم و بعد کار و کاسبی خودمو راه انداختم.
منم مثل آقاجان تان تو کار چرمم.
وضع مالی ام بد نیست و هر چی دارم با تلاش خودم بهش رسیدم.
دیگه چی بگم برات ...
از بچگیم مسجدی ام.
همیشه حتما نماز جماعت میرم.
اخلاقامم می تونم برات بگم ولی ترجیح میدم خودت دستت بیاد.
چون ممکنه الان بگم مو این جوریم اون جوری ام بعد دو روز دیگه تو زندگی ببینی با اون چیزی که گفتم متفاوته و دلسرد بشی.
فقط اگه خلاصه بخوام برات بگم اهل رفیق بازی و خیلی کارای دیگه که جوونای الان می کنن نیستم.
همیشه با عقلم تصمیم گرفتم نه دلم.
فقط یه بار با دلم تصمیم گرفتم او هم وقتی بود که برای اولین بار شما رو تو ضیافت خانه حاجی حیدری دیدم.
در تمام مدتی که صحبت می کرد او به من خیره بود و من هم سرم پایین بود.
اما با شنیدن این جمله سرم را بالا آوردم.
او بر خلاف تمام امشب که چشم از من بر نمی داشت به سقف چشم دوخت.
انگار دوباره داشت آن شب را مرور می کرد:
کمتر از یک ماه قبل بود، شاید 25-26 روز پیش بود. می خواستم برم تبریز برای مغازه جنس بیارم.
رفتم حجره آقام خداحافظی که نذاشت برم و گفت حاجی حیدری امشب ولیمه پسرشه دعوت کرده و سفارش کرده حتما احمد هم بیاد.
هر جور خواستم در برم و به سمت تبریز راه بیفتم آقام نذاشت.
شب با هزار زور و اجبار فقط به حرمت آقام و احترامی که برا حاجی حیدری قائل بودم اومدم.
اگه یادت باشه فرش کرده بودن مردها تو حیاط نشسته بودن و خانوما تو خونه بودند.
تو حیاط همون نزدیکای در نشستم که حاجی حیدری منو ببینه و بعد که یکم گذشت برم.
چند دقیقه ای که گذشت آمدم برم که دیدم آقای شما حاجی معصومی از در اومد تو و با حاجی حیدری سلام و احوالپرسی کرد.
خواستم جلو بیام و با حاجی معصومی احوالپرسی کنم که یک دفعه چشمم به شما افتاد.
همونجا یک لحظه میخکوب رفتم.
در نهایت حیا و نجابت سلامی به حاجی حیدری کردی و سر به زیر انداخته بودی.
حدس زدم دختر حاجی معصومی باشی ولی مطمئن نبودم.
رفتم پیش آقام.
زبونم، عقلم، هیچ چیزم به اختیار خودم نبود.
نمی دونم چرا ای جمله از دهانم در آمد و به آقام گفتم:
بابا این دختر کیه که این جوری مهرش به دلم نشسته؟
خندید و ادامه داد:
آقام اول جا خورد و با تعجب نگام کرد.
شما داشتی با مادرت سمت زنونه می رفتی و نگاه من هم از پشت سر دنبال تون میومد.
آقام با خنده گفت: دختر حاجی معصومی رو میگی؟
همه بدنم خیس عرق شده بود.
قلبم به شدت می زد.
سر جام نشستم.
دیگه تبریز رفتن رو فراموش کرده بودم.
تا آخر ضیافت نشسته بودم ولی انگار اونجا نبودم.
آقام گاهی نگام می کرد و بهم می خندید.
آخر ضیافت بعد از شام دوباره آقاجان تان رو دیدم ولی شما رو نه.
همه او شب رو تا صبح بیدار بودم.
حال خودمو نمی فهمیدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت24
ز_سعدی
تمام اون شب رو تا صبح بیدار بودم.
حال خودمو نمی فهمیدم.
از طرفی خودم رو لعن و نفرین می کردم چرا چشمم به ناموس مردم افتاد و مدام چهره دختر حاج آقا معصومی تو ذهنم می چرخه
از طرف دیگه هم دلم می خواست کاش برای به بار دیگه نگاهم باز بهت بیفته و اون احساس خوب دوباره تو وجودم ریشه کنه.
از آقام شرم داشتم که چرا چنین جمله ای بهش گفتم.
چند روزی رو اصلا جرأت نداشتم نزدیک حجره آقام و آقاجونت بشم تا این که یه روز که رفتم حرم واقعا با همه وجودم از امام رضا خواستم روزی ام کنه با دختری مثل تو ازدواج کنم.
گفتم خدایا اگه صلاحه و خیر در اینه ای دختر رو روزیم کن که با هم ازدواج کنیم و تا آخر عمرم کنارش باشم
اگرم صلاح نیست کمک کن کاری کن فراموش کنم هم چی دختری وجود داره و چشم مو هم بهش افتاده.
هفته نگذشته بود دوباره تصمیم گرفتم برم تبریز که آقام صدام زد و گفت شما رو خواستگاری کردن و خانواده تان هم موافقت کردن... گفت قرار گذاشتن فردا شبش برای قول و قرارای عروسی خانه حاجی معصومی بریم
نمی دانم از کجای صحبت هایش به بعد نگاه های مان یه هم خیره شده بود و او با شور و شوق تعریف می کرد و من با همه وجود گوش می دادم.
با هیجان ادامه داد:
وقتی آقام این خبر مهم رو بهم داد دلم می خواست از خوشحالی بال در بیارم.
همونجا به زمین افتادم و سجده شکر به جا آوردم.
باورم نمی شد ازت خواستگاری کردن.
از رفتار آقام اون شب تو ضیافت حاجی حیدری فکر می کردم خنده هاش برای تمسخرمه ولی انگاری آقام همون شب از آقاجانت اذن خواستگاری گرفته بوده و دو سه روز بعد مادرم به خونه شما آمده بود.
از مادرم می شنیدم میگه برام رفته خواستگاری ولی این قدر گیج و منگ شده بودم و تو فکر اون شب بودم که اصلا فکرشم نمی کردم اون دختری که سعی داره از کمالات خودش و خانوادش برام تعریف کنه شمایی.
خندید و گفت:
هر وقت میومد تعریف کنه از دستش در می رفتم کاری یا چیزی رو بهانه می کردم.
سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
در حالی که دستم را در دستش می فشرد در چشمانم خیره شد و گفت:
برای همین من خیلی خوشحالم.
خوشحالم همونجا که من تو حرم دعا می کردم خدا دعامو مستجاب کرده بود و منو به شما رسوند..خوشحالم همون احساسی که روزها دنبال تکرارش بودم امشب هر لحظه دوباره و هزار باره برام تکرار شد.
کنار تو احساس آرامش می کنم
وقتی نگات می کنم دلم پر از آرامش و شادی میشه
انگار که هیچ غمی دیگه تو دنیا باقی نمی مونه
سرم را پایین انداختم تا لبخندی که بر لبم نقش بست را از او مخفی کنم.
او هم ساکت شد و برای چند دقیقه اتاق در سکوت فرو رفت.
سکوتی که دیگر برایم ترسناک یا دلهره آور نبود بلکه برایم رنگ و بوی عشق داشت.
از این که احساس می کردم محبوب کسی هستم، کسی هست که مرا با تمام وجود دوست دارد خرسند بودم.
پرسید:
شما چی؟
با تعجب نگاهش کردم.
_وقتی اولین بار منو دیدی چه حسی داشتی؟ یا در موردم چی تصوری داشتی؟
چه سوالی!
چه جوابی باید می دادم؟
سکوتم انگار او را متوجه کرد که پرسید:
شما قبلا منو دیده بودی؟
به علامت نفی سر تکان دادم.
با تعجب سر تکان داد و پرسید:
یعنی چی؟
نکنه بعد عقد تازه اولین بارت بود منو می دیدی.
به تایید سر تکان دادم.
با تعجب گفت:
چه جوری حاضر شدی با کسی سر سفره عقد بشینی و بهش بله بگی که نمی دونستی کیه چه شکلیه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت25
ز_سعدی
انگار جسارت صحبت کردن پیدا کرده بودم. آهسته و با صدایی لرزان گفتم:
دیدن مهم نیست.
مهم اخلاق و رفتاره که پدر و مادرها تایید کنن.
دخترها تو ازدواج با نظر پدر و مادراشون ازدواج می کنن.
پرسید:
یعنی حق نظر دادن ندارن؟
از سوالش جا خوردم ولی در جوابش گفتم:
به نظر پدر و مادرشون اعتماد می کنن.
کمی سکوت کرد و بعد پرسید:
الان چی؟
الان نظرت چیه؟
الان که منو دیدی، حرفامو شنیدی
الان که محرمم شدی نظرت راجع به من چیه؟
چه احساسی داری؟
دوست دارم بدونم.
سرم گیج رفت.
چه جوابی باید به او می دادم.
دزدانه نگاهش کردم.
نگاه منتظرش به رویم خیره مانده بود.
با صدایی لرزان آهسته گفتم:
از این که به نظر آقاجانم اعتماد کردم ... راضی ام.
صورتش با لبخند شکفت.
نگاهش پر از شوق سد.
به دیوار اتاق تکیه زد و نگاه به سقف چوبی دوخت و چند بار خدا را شکر گفت.
دوباره به سمت من چرخید و گفت:
از وقتی از اجباری برگشتم و مادر به فکر دامادی ام افتاد، همیشه دلم می خواست خدا یه دختر عاقل، فهمیده، اصیل، صبور و مومن نصیبم کنه
خوشحالم!
انگار خدا فراتر از اونچه که می خواستم نصیبم کرده.
تو خیلی بهتر از اون چیزی هستی که من می خواستم و تصورش رو می کردم.