4.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️اینترنشنال به سیم آخر زد؛ توهین به خدا و آئینهای عزاداری در پخش زنده این شبکه صهیونیستی!
🔹 کارشناسان شبکه اینترنشنال با عصبانیت از حضور پر شور مردم در آئینهای سوگواری محرم، برای زیر سوال بردن این حرکت عظیم افسار پاره کرده و به یاوهگویی میپردازند!
🚨 به لشکر سایبری قدس بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/542441666C7e7c280a3b
♦️ یک افسر نیروی انتظامی ملایر در درگیری با سوداگران مرگ به شهادت رسید
🔹 فرمانده انتظامی ملایر:
ماموران پلیس مبارزه با مواد مخدر شهرستان ملایر در پی اطلاع از ورود یک محموله سنگین مواد مخدر به این شهرستان توسط یک دستگاه خودرو سواری اقدام به کنترل محورهای مواصلاتی کردند.
🔹 ماموران در حین کنترل محور ملایر به سامن، خودرو مورد نظر را مشاهده و با قاچاقچیان درگیر شدند که در این درگیری سرگرد "علی میرزایی" افسر شجاع و دلیر پلیس مبارزه با مواد مخدر ملایر دچار مجروحیت شد.
🔹 پس از انتقال وی به بیمارستان به علت شدت جراحات وارده، سرگرد میرزایی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
🔹 از شهید "علی میرزایی" یک دختر ۶ساله و یک پسر ۱۴ ساله به یادگار مانده است.
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ هدف آمریکا از برجام در فایل صوتی محرمانه
🔹 نشریه ایرانیِ تهران تایمز، با انتشار فایل صوتی محرمانه ای از نماینده ویژه تعلیق شده آمریکا در امور جمهوری اسلامی ایران، افشا کرده است: « آمریکا به دنبال احیای برجام و سپس استفاده از این توافق، به عنوان نقطه شروع، برای اعمال فشارِ بیشتر به ایران است».
🔹 رسانه های آمریکایی نوشته اند: مقامات کاخ سفید، مظنون شده اند که یک نفر از آمریکا، به ایران اطلاعات می دهد.
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
4.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ نوایی از جنس کربلا در مدح حضرت علی اکبر(ع) با صدای دلنشین سیدالشهدای مقاومت حاج قاسم سلیمانی
🔹 بِأَبی أَنتَ وَ أُمّی مِن مَذبُوح وَ مَقتُولٍ مِن غَیرِ جُرمٍ بِأَبی....
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
3.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ روزگار سیاه رژیم صهیونیستی؛ ناراحتی شدید خبرنگار صهیونیست اینترنشنال با در دست داشتن صفحه سیاه روزنامههای اسرائیل!
🔹 بحران در سرزمینهای اشغالی به حدی است که صفحه اول تمام روزنامههای داخلی اسرائیل را سیاهپوش کرده و نوید نابودی آن از سوی رهبر حزبالله، بیش از گذشته سران این رژیم را نگران کرده است!
🚨به لشکر سایبری قدس بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/542441666C7e7c280a3b
4.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ مداحی و راهپیمایی عزای ابی عبدالله روز ششم محرم در لس آنجلس
🔹 تا کور شود هرآنکه نتواند دید
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥روضه حضرت علی اکبر در حضور امام خمینی(ره)
🖤جای امام و شهدا خالیست...
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
2.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این هم یه حال خوب کن امید وارم لذت ببرید🌺🍃🌱🌺🌺🍃🌱🌺🍃🌱
🍀اللهم صل على محمد و آل محمد
🌹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: 🔻🔻🔻
🍀 هر كس فرزندش را ببوسد، خداوند عزّوجلّ براى او ثواب مىنويسد و هر كسى كه او را شاد كند، خداوند روز قيامت او را شاد خواهد كرد و هر كس قرآن به او بياموزد، پدر و مادرش دعوت مىشوند و دو لباس بر آنان پوشيده مىشود كه از نور آنها، چهرههاى بهشتيان نورانى مىگردد.
📚 كافى(ط-الاسلامیه) ج ۶، ص ۴۹
💎 💎
💎جزء8صفحه153
💎 سوره مبارکه اعراف__آیاتنورانی
🌺🌱🍃🌺🌱🍃🌺
😂😂😊
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
499.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 #روزشمار | ۴ مردادماه ۱۴۰۲
💫 #رهبر_معظم_انقلاب:
برخی کارهاست که پرداختن به آنها، مردم را به خدا و دین نزدیک میکند. یکی از آن کارها، همین عزاداریهای سنّتی است که باعث تقرّبِ بیشترِ مردم به دین میشود.
🗓 ۱۳۷۳/۰۳/۱۷
#تقویم۱۴۰۲
🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال اربعین عاشقان ولایت 🏴 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3733389420C5d6b41295d
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت139
ز_سعدی
احمد خندید و گفت:
زیادی منو خوب می بینی.
کاش واقعا همین طور که میگی باشم.
_هستی
خودتو دست کم نگیر
احمد نگاهش را به فرش حرم دوخت و گفت:
من اگه شجاع بودم وضعم این نبود.
دو روزه میخوام بهت بگم قراره برم سفر ولی دلش رو ندارم.
با حرفش دلم خالی شد.
_بازم قراره بری تبریز؟
تبریز در واقع اسم رمز شده بود.
پوششی برای هدف واقعی سفرهایش بود.
به بهانه آوردن کفش و کیف چرم به تبریز می رفت اما اصل کارش در شهر های قم و تهران بود.
احمد سر تکان داد و گفت:
آره.
بعد شهادت امام رضا میرم.
_شهادت امام رضا که پس فرداست.
احمد سکوت کرد.
پرسیدم:
تنها میری یا با اسماعیل؟
_با حاج آقا قدیری پیش نماز مسجد میریم.
دلم نمی خواست دست و پایش را ببندم وقتی می دانستم هدفش از این مبارزه فقط برای اسلام و دفاع از مردم مظلوم بود.
به رویش لبخند زدم و گفتم:
چه خوب.
ان شاء الله به سلامت میری و بر می گردی
غصه منو هم نخور میرم خونه آقاجانم
هوامو دارن
فقط سعی کن زود برگردی دلم زیادی برات تنگ نشه
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
چشم عروسک خانم.
قربون اون دلت برم.
به بالا چشم دوخت و گفت:
یا امام رضا ممنونم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
برای بار چندم مرا بغل گرفت و بوسید.
از زیر قرآن رد شد و چندین بار هم قرآن را بوسید.
اضطراب داشت.
دست به پشت گردنش کشید و گفت:
نمی دونم چرا دلشوره دارم.
دلم انگار آروم نداره.
انگار قراره یه طوری بشه
به رویش لبخند زدم و گفتم:
دم سفر دلت رو بد نکن.
ان شاء الله که خیره
هم تو به سلامت میری و بر می گردی
هم اتفاق بد دیگه ای نمیفته.
احمد تمام خانه را از نظر گذراند و باز پرسید:
همه درا رو قفل کردی؟
سر تکان دادم و گفتم:
آره
_آلبوم رو چی برداشتی؟
ساکم را بالا آوردم و گفتم:
این جاست.
احمد دست در جیبش کرد و مقداری دیگر پول در گوشه ساکم گذاشت و گفت:
هر چی دلت خواست و هوست کرد بده محمد حسن یا کس دیگه برات بخره.
تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه پول زیاد دادی خودت کم نیاری یه وقت.
احمد کلاه بافتنی اش را روی سرش مرتب کرد و گفت:
نه کم نمیارم ان شاء الله.
نگران نباش.
دست های یخ کرده ام را زیر چادرم بردم و گفتم:
هوا سرده یخ زدم بریم دیگه.
احمد جلو آمد و باز مرا در بغل گرفت.
آن قدر در این نیم ساعت مرا بغل کرده بود که دیگر داشتم به بغلش و بوی عطرش ویار پیدا می کردم.
با این که محکم مرا در بغلش قفل کرده بود اما خودم را عقب کشیدم و گفتم:
بریم دیگه هوا سرده یخ زدم.
حاج آقا هم منتظرتن.
احمد به ناچار در تایید حرفم سر تکان داد، وسایلش را برداشت و بالاخره از خانه بیرون زدیم.
در حیاط را قفل کرد و بعد از قرار دادن وسایل در صندوق سوار شدیم و به راه افتادیم.
سردم شده بود. به احمد گفتم:
بخاری ماشینت رو روشن کن هوا سرده.
احمد دست یخ زده ام را در دست گرفت و گفت:
خرابه
با تعجب گفتم:
خرابه؟
این جوری که تا بری برگردی یخ می زنی
_وقت نشد ببرم درستش کنم
بعدشم غصه منو نخور من مردم عین دایناسور پوستم کلفته سرما بهم نفوذ نمی کنه
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
دایناسور چیه آخه
چرا روی خودت عیب میذاری
همین الانش هم صورتت از سرما قرمز شده
احمد دستی به صورت تازه اصلاح شده اش کشید و گفت:
نه خوبم زیاد سردم نیست.
این قدری که الان بیخودی کلافه ام هیچ طور دیگه ام نیست.
نمی دونم چمه.
هیچ وقت قبل سفر این طوری نبودم.
دلم نمی خواست قبل سفر نگرانی داشته باشد. به رویش لبخند زدم و گفتم:
آخه قبلنا که بابا نشده بودی.
الان بابا شدی
نگرانیات زیاد شده.
احمد با ذوق لبخند زد و گفت:
یعنی تو میگی مال اینه؟
_پس چی؟!
ولی نگران نباش.
حواسم به بچه عزیز دل احمد آقا هست.
احمد سر کوچه آقاجانم توقف کرد.
به سمتم برگشت و گفت:
حواست به خودتم خیلی باشه
تو برام عزیز تر از همه ای
روی شکمم که هیچ تغییری نکرده بود دست کشید و گفت:
حتی از این فسقلی هم عزیزتر و مهم تری.
به رویش لبخند زدم و دستش را در دست گرفتم و فشردم.
احمد گفت:
انگار خدا تو رو آفریده که فقط منو آروم کنی
یه جمله گفتی شد آب روی آتیش دلم همه دلشوره هامو شست و برد.
خیلی مراقب خودت باش
/7چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت140
ز_سعدی
ساکم را برداشتم و گفتم:
باهام نمیای؟
به علامت نفی سر تکان داد و گفت:
نه دیگه دیرم شده
باید یه سر خونه بابام هم برم وسیله بردارم.
دستش را فشردم و گفتم:
باشه پس مواظب خودت باش.
صدقه هم بده قبل رفتنت.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
چشم عزیزم.
تو هم مواظب خودت و فسقلی مون باش.
با حاجی و محمد علی هم صحبت کردم قرار شده حرم ببرنت.
هر روز رفتی هم جام سلام بده هم برامون دعا کن.
دست روی چشمم گذاشتم و گفتم:
چشم.
احمد لبخند دندان نمایی زد و گفت:
برو در پناه خدا
در ماشین را باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
آیه حفاظت «فالله خیرٌ حافظا و هو ارحم الراحمین» را برای احمد خواندم و از او خداحافظی کردم.
به کوچه پا گذاشتم و در زدم.
احمد برایم بوق زد و رفت.
دل من هم پشت سرش و به دنبالش رفت.
محمد حسین در را به رویم باز کرد و گفت:
سلام آبجی.
خم شدم و سرش را بوسیدم و گفتم:
سلام داداشی. خوبی؟
ساکم را از دستم گرفت.
پرسیدم:
چرا مدرسه نرفتی؟
در حیاط را بست و گفت:
آقاجان دیشب گفت امروز میای. موندم تا بیای.
_دیرت نشه یه وقت.
_دیرم بشه مهم نیست. فوقش نمیرم دیگه.
خندیدم و گفتم:
ای تنبل
در حالی که هم قدم با من می آمد گفت:
تنبل نیستم.از معلم مون خوشم نمیاد.
خیلی زور میگه
به مادر که لب پله ایستاده بود سلام کردم و رو به محمد حسین گفتم:
حرف گوش کن تا زور نگه بهت
به مادر که رسیدم او را در ظاغوش کشیدم.
مادر خوشامد گفت و گفت:
دلگیر نباشی
رفت احمد آقا؟
سر تکان دادم و گفتم:
آره رفت
آقاجان رفته یا هست؟
مادر مرا به داخل هدایت کرد و گفت:
هست هنوز بیا تو.
به داخل مهمانخانه رفتم و با آقاجان سلام و احوالپرسی کردم.
مجمد علی و محمد حسن مدرسه رفته بودند.
محمد حسین بی خیال نشسته بود انگار دلش نمی خواست به مدرسه برود.
از مادر پرسیدم:
خانباجی کجاست؟
مادر آه کشید و گفت:
رفته خونه راضیه.
از دیروز بچه اش تب کرده حالش خرابه
با نگرانی گفتم:
خدا بد نده چی شده محمد مهدی؟
مادر شانه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم مادر
بعد صبحانه میرم یه سر بزنم ببینم چه خبره.
_منم باهاتون میام.
آقاجان گفت:
باشه بابا جان
زود صبحانه تون رو بخورید تا ببرم تون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت141
ز_سعدی
آقاجان به من اشاره کرد و گفت:
دختر بابا ... بسم الله بیا صبحانه
تشکر کردم و گفتم:
دست شما درد نکنه آقاجان صبحانه خوردم
آقاجان به کنار خودش اشاره کرد و گفت:
بیا کنار بابا بشین یه لقمه با بابا بخور.
این جوری به دلم نمیشینه
مگر می شد به محبت پدرم بی اعتنا باشم؟
چادرم را در آوردم و کنار گذاشتم.
با لبخند کنار آقاجان نشستم.
آقاجان برایم لقمه گرفت و به دستم داد
از آقاجان تشکر کردم و لقمه را گرفتم.
آقا جان نوازش وار به پشتم دست کشید و گفت:
بخور بابا جان. نوش بشه به جونت
آقا جان برای مادر و محمد حسین هم لقمه گرفت.
چه قدر خوردن این لقمه ها می چسبید!
بعد از صبحانه به مادر کمک کردم و ظرف ها را بردم لب حوض بشویم.
خیلی وقت بود به لطف احمد که در مطبخ لوله کشی آب کرده بود و آب گرم هم داشتیم، با آب سرد ظرف نشسته بودم و حالا دست هایم از سرمای آب کرخت و بی جان شده بود.
ظرف ها را به سختی آب کشیدم و سریع به اتاق برگشتم.
دستهایم را کنار علاء الدین نگه داشتم تا گرم شود.
مادر داشت آماده می شد که به خانه راضیه برویم که صدای در حیاط آمد.
آقاجان از جا برخاست و گفت:
خدا به خیر کنه سر صبحی
محمد حسین سریع به حیاط رفت تا در را باز کند.
صدای یا الله گفتن جواد آقا همسر ریحانه در حیاط پیچید.
همه از اتاق بیرون رفتیم.
جواد آقا با دیدن مان سلام کرد.
آقاجان گفت:
خیر باشه پسرم. چیزی شده؟
جواد آقا کلافه به صورتش دست کشید.کلاهش را در آورد و گفت:
اومدم دنبال مادر ببرمش خونه مون.
مادر از پله ها پایین رفت و نگران پرسید:
چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
جواد آقا سر به زیر انداخت و گفت:
انگار بچه داره دنیا میاد.
مادر نگران گفت:
یا امام غریب.
هنوز که ماه هشته وقتش نشده!
جواد آقا کلافه و شاید ناراحت گفت:
دیشب که هوا سرد بوده زمین یخ بسته بود.
ریحانه خواسته بره دستشویی لیز می خوره می افته. خونریزی داره
مادر در سرش زد و گفت:
یا امام هشتم خودت رحم کن.
مادر سراسیمه به اتاق رفت تا چادر بپوشد.
آقاجان نگران پرسید:
کسی پیشش هست؟
دنبال قابله رفتی؟
جواد آقا سر تکان داد و گفت:
یکی از همسایه ها رو صدا زدم اومد پیشش
مادرم رفت دنبال قابله منم اومدم دنبال مادر.
مادر چادرش را زیر بغلش زد. دمپایی هایش را پوشید و از پله ها پایین رفت و گفت:
بریم جواد آقا بچه ام از دست رفت.
خدا کنه اتفاق بدی نیفته.
اشک هایم شروع به ریختن کردند.مادر و جواد آقا رفتند.
آقا جان زیر لب امام رضا را صدا زد و گفت:
یا امام رضا خودت به بچه ام رحم کن.
به سمت من برگشت و وقتی اشک هایم را دید پرسید:
خوبی بابا؟
با گریه گفتم:
آقاجان میشه منم برم خونه ریحانه؟
آقاجان سر تکان داد و گفت:
برو کتم رو بیار ببرمت.
سریع به اتاق رفتم و کت آقاجان را از سر میخ دیوار چنگ زدم.
دوان دوان به سمت خانه ریحانه رفتیم.
در حیاط باز بود.
آقاجان یا الله گویان وارد حیاط شد.
صدای جیغ ریحانه در تمام خانه می پیچید.
جواد آقا کلافه در ایوان قدم می زد و بچه هایش گریه می کردند.
برادرم محمد حسین هم به گریه افتاد.
با هر جیغ ریحانه بند دلم پاره می شد و تمام بدنم به لرزه افتاده بود.
آقا جان سریع خود را به بچه ها رساند و بغل شان کرد.
نجمه را در آغوشش فشرد و موهایش را نوازش کرد.
ناصر دوساله را هم روی پایش نشاند و با او صحبت می کرد.
وارد خانه شدم.
مادرم و مادر شوهرش اشک می ریختند.
ریحانه با تمام وجود ناله می زد و فریاد می کشید.
جرات رفتن به اتاق را نداشتم.
پشت در اتاق نشستم. اشک ریختم و امن یجیب خواندم.
اشک ریختم و از حضرت زهرا برای خواهرم کمک خواستم.
قابله عصبانی و کلافه بود.
ناله های ریحانه دلخراش بود.
گریه های مادر و مادرشوهرش هم که انگار امان قابله را بریده بود باعث شد دهان به اعتراض باز کند و آن ها را از اتاق بیرون کند.
مادر که سعی می کرد قوی و محکم باشد اشک هایش را پاک کرد و دوباره به اتاق برگشت.
صدای چند زن دیگر هم از اتاق می آمد.
قابله کلافه به مادر گفت:
14107
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت142
ز_سعدی
برو شوهرش رو صدا بزن.
بگو وضع زنش و بچه اش خیلی بده. فکر کنم لگنش هم شکسته باشه
باید ببره بیمارستان
می ترسم یکی شان از دست بره
مادر چنان در سرش کوبید که صدایش تا بیرون اتاق آمد و فریاد زد:
یا جده سادات خودت به داد دخترم برس.
قابله عصبانی گفت:
برو شوهرش رو خبر کن الان وقت گریه و زاری نیست.
توان در پاها و جانم نبود وگرنه خودم به حیاط می رفتم و به همسر ریحانه خبر می دادم.
مادر رنگ پریده و نگران از اتاق بیرون آمد و به حیاط رفت.
ریحانه را که انگار رو به بیهوشی بود و دیگر ناله هایش هم ضعیف و بی جان شده بود را در پتو پیچیدند و چند نفری او را به حیاط بردند.
من که انگار ضعف کرده بودم یا شاید از ترس بی جان شده بودم تنها در خانه ماندم.
به سختی خودم را روی زمین کشاندم و به داخل اتاق سرک کشیدم.
تشکی که در اتاق پهن بود غرق خون بود.
از دیدنش چشم هایم سیاهی رفت.
تمام بدنم به رعشه افتاد.
چشم هایم را بستم و فقط اشک ریختم.
با صدای آقاجان به خودم آمدم:
رقیه بابا ... خوبی؟
چشم باز کردم و به سختی تلاش کردم به احترام آقاجان از جا برخیزم.
آقاجان بالای سرم آمد و پرسید:
خوبی باباجان؟
خوب نبودم اما به تایید سر تکان دادم.
آقاجان پرسید:
چرا رنگ و روت پریده؟
ناخواسته سرم به سمت اتاق چرخید و توجه آقاجان به اتاق جلب شد.
رنگ او هم پرید.
برای چند لحظه خشکش زد و فقط ناله وار یا فاطمه زهرا گفت.
در اتاق را بست و روبروی من روی زمین چمباتمه زد.
_باباجانم ناصر و نجمه خیلی بی قرارن.
می تونی لباس تن شون کنی ببریم شون خونه خودمون؟
نگاه آقاجان به در اتاق کشیده شد و گفت:
صلاح نیست این جا بمونن.
با این که دست و پایم می لرزید و حالم خوب نبود ولی به تایید سر تکان دادم.
دست به دیوار گرفتم و از جا برخاستم.
در اتاق را باز کردم و به داخلش پا گذاشتم.
سر کمد لباس رفتم و برای بچه ها لباس برداشتم.
به حیاط رفتم. دست و روی بچه ها را تمیز کردم و لباس تن شان کردم.
در حیاط را بستیم و پیاده به سمت خانه راه افتادیم
آقا جان نجمه را بغل گرفت و من ناصر را بغل کردم.
محمد حسین میانه راه ناصر را از بغلم گرفت.
به خانه که رسیدیم آقاجان برایم چای نبات خیلی شیرین آورد و به زور به خوردم داد.
سفارش من و بچه ها را به محمد حسین کرد و رو به من گفت: