eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
41.9هزار عکس
51.2هزار ویدیو
70 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه و نظرات مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784
مشاهده در ایتا
دانلود
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬بی‌حجاب و هیئت 🖊هیئت عزاداری امام حسین حرمت داره . ای‌کاش مذهبی‌های صورتی که با این مباحث موافق هستن بدونن که دشمن اسلام ازشون راضیه. 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
2.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️‌ ️بازدید هوایی سردار رادان از مرزهای استان سیستان‌وبلوچستان 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
1.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️چرا واس عروسیا که انگار باترقه زدنا جنگ شده هیچی نمیگین وسکوت میکنین اونا مزاحمت نیست؟؟؟😐😒 🔹زمان آشوباتون که وسط خیابون سطل زباله اتیش میزدین وملت رو چندین ساعت علاف میکردین مزاحمت نبود حالا که اکثریت مردم توی عزاداریا هستن شماها میگین مزاحمت جمع کنین بابا دیگ دستتون روشده😏 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
4.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️‌  شبکه آرژانتینی:اینگونه ایرانی ها با نشان دادن موشک های جدید و کروز خود بر آماده بودنشان تاکید می‌کنند... 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
3.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️‌ رجزخوانی کلامی زنجانی در واکنش به هتک حرمت‌ قرآن 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
3.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️‌ حضور جوانان مسیحی با قرآن در مراسم عزاداری اباعبدالله در عراق! 🔹‌ جوان مسیحی در مورد احترام به عقائد می‌گوید و هتک حرمت به قرآن را محکوم می‌کند. 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
♦️پزشک باشرف یعنی "دکتر ناهید نوروزی" که تو ماه محرم بخاطر ارادت به امام حسین؛ رایگان بیمارا رو ویزیت میکنه. 🔹محب واقعی اهل بیت اینجوریه دوستان :) 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️پلیس آمریکا در حال آموزش رایگان  جودو به دختران آمریکایی 🔹با این همه  خدماتی که  پلیس آمریکا در حق زنان و دختران آمریکایی داره انجام میده باید  به تک تکشون مدال افتخار داد .شعار  ززآ رو اینا دارن زنده نگه میدارن 😳 🆔 @ashaganvalayat .
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭145‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی حدود ساعت 10 بود که محمد حسن همراه خانباجی به خانه برگشتند. دلم برای خانباجی تنگ شده بود و محکم همدیگر را بغل کردیم. خانباجی حال و احوالم را پرسید و قربان صدقه خودم و فرزندم رفت. در مطبخ کنار هم نشستیم و برایش چای ریختم. نجمه و محمد حسین لباس گرم پوشیده بودند و در حیاط بازی می کردند. ناصر هم که به خانباجی علاقه خاصی داشت با ورود خانباجی در بغل او جا خوش کرده بود. از خانباجی احوال راضیه و فرزندش را پرسیدم. آه کشید و با بغض و ناراحتی گفت: چی بگم مادر؟! حال بچه اش اصلا خوب نیست. تب داره تبش هم پایین نمیاد. این یک هفته مدام پاشویه اش کردیم، هر چی به ذهن مون رسید براش خوبه دم کردیم دادم خورد، حنا گذاشتیم، پیاز کف پاش گذاشتیم یکی دو ساعت تبش پایین میومد باز دوباره می رفت بالا. _ای وای ... دکتر نبردنش؟ خانباجی استکان چایش را برداشت و گفت: چرا مادر. چند بار دکتر بردن. دکتر هندی، دکتر ایرانی هیچ کی نفهمیده درد این بچه چیه. همه سه چهار تا دارو میدن و تمام.دکتر آخری که پریروز بردنش گفته بود یه دکتر متخصص هست تو بیمارستان امام رضا هم مریض می بینه. گفت اون شاید بتونه مریضی شو تشخیص بده منتها گفت سفره شاید امروز بیاد. اینام صبح شال و کلاه کردن برن بیمارستان که آقات رسید با هم رفتن. منم با محمد حسن یکم دور و بر خونه شو جمع کردم، نهار گذاشتم گفتم بیام این جا ناصرو نگه دارم می دونم چقدر سرتقه. همزمان با گفتن این جمله لپ ناصر را کشید و ناصر هم خودش را برای خانباجی لوس کرد. خانباجی از من پرسید: از ریحانه خبری نشده؟ استکان خالی چایم را داخل سینی گذاشتم و گفتم: نه دیگه از دیشب خبر جدیدی ندارم. خانباجی روی سر ناصر دست کشید و گفت: این بچه یکی دو هفته بدون مادر چه کار بکنه سر تکان دادم و گفتم: آره طفلکی خیلی اذیت میشه هم دیشب کلی غر زد و گریه کرد هم صبح. الانم خدا رحم کرد بیدار شد شما رو دید وگرنه حتما باز می زد زیر گریه. خانباجی آه کشید و گفت: حیف بچه راضیه مریضه وگرنه ناصرو می بردم اون جا مراقبش باشم. باز نجمه بهتره بزرگتره زود سرش بند میشه. این سرتق خان خیلی اذیت می کنه. تو هم اذیت میشی بخوای مدام بغلش کنی راهش ببری به روی خانباجی لبخند زدم و گفتم: ان شاء الله به منم عادت می کنه. الان این کاراش طبیعیه. ولی اگه فکر می کنید اذیت می کنه پیشم آروم نمی مونه شما این جا بمونید من میرم خونه راضیه کمک دستش باشم. خانباجی گفت: نه میری اونجا دست تنها اذیت میشی باز این جا محمد علی هست، محمد حسن هست، آقات هست کمکت بکنن اونجا همه کارا میفته رو دوشت. _اشکالی نداره خانباجی. دلم برای راضیه و محمد مهدی هم تنگ شده. خونه راضیه هم کار زیاد نیست که کارای معمولی خونه است از پسش بر میام. ناصر شما رو دوست داره پیش شما آرومه. اگر هم خدا بخواد دکتر امروز محمد مهدی رو می بینه و درمانش می کنه پس دیگه مشکلی پیش نمیاد خانباجی به فکر فرو رفت و گفت: راست میگی اگه دکتره اومده باشه می فهمه درد این بچه چیه. بچه اش آروم بگیره دیگه کار سختی نیست اونجا موندن _خود راضیه که می دونه چی باید بده بچه چی نباید بده؟ خانباجی سر تکان داد و گفت: آره مادر گفتم: پس شما این جا بمونید من میرم خونه راضیه. هم رفع دلتنگی کنم هم پیشش بمونم کمکش کنم. خانباجی کمی به فکر فرو رفت و گفت: باشه مادر. پس یکم دیگه حاضر شو با محمد حسن برو اونجا. زیر لب چشم گفتم و برای خودم دوباره چای ریختم. /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭146‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی اذان مغرب تازه تمام شده بود که بالاخره راضیه و حسنعلی از راه رسیدند. به استقبال شان رفتم. راضیه از دیدنم خوشحال شد هم را در آغوش کشیدیم. صورت قرمز و سردش را بوسیدم و به چشم های خیس اشکش چشم دوختم و پرسیدم: خوبی؟ غمگین سر تکان داد و گفت: خوبم. تو این جا چه کار می کنی؟ چادر از سرش کشید و پرسید: از کی اومدی؟ به دور خانه نگاه کرد و گفت: خانباجی کجاست؟
حسنعلی بچه را در گهواره گذاشت و از اتاق بیرون رفت. در جواب راضیه گفتم: از قبل نماز ظهر اومدم. خانباجی رو راضی کردم بمونه خونه پیش ناصر و نجمه من بیام پیشت. دلم برات یه ذره شده بود. راضیه با گوشه روسری اشک چشمش را گرفت و گفت: خوب کردی اومدی. منم دلتنگت بودم. آقاجان گفت احمد آقا رفته سفر و تو خونه شونی ولی با این وضع محمد مهدی نشد بیام بهت سر بزنم. به داخل گهواره سرک کشیدم و گفتم: دکتر دیدش؟ چی گفت؟ راضیه گوشه روسری اش را دور انگشتش پیچید و گفت: گفت دقیق نمی تونه نشخیص بده. چند تا آزمایش نوشت. از صبح چند تا آزمایشگاه مخصوص رفتیم. اشکش چکید و گفت: دست بچه مو سوراخ سوراخ کردن بس که ازش خون گرفتن. دلم برای بچه اش سوخت و گفتم: آخی الهی بمیرم براش دکتر آزمایشا رو دید؟ با صدای لرزان از بغضش گفت: جواب آزمایشا پس فردا میاد. گفتن باید کشت بشه نمی دونم چی بشه فعلا دکتر چند تا مسکن قوی و تب بر داده تا یکی دو روزی بچه آروم بمونه. اشکش را با روسری پاک کرد و گفت: این یه هفته ای بچه ام آب شده. نصف شده. همه اش گریه می کنه بی قراره یه ذره شیر هم نمی تونه بخوره. اونقدر سرفه می کنه رنگش سیاه میشه. هر بار میگم الان دیگه تموم می کنه و داغش به دلم می مونه. گفتم: عه خدا نکنه این چه حرفیه به صورت محمد مهدی چشم دوختم. راست می گفت. از آن لپ های تپلش هیچ باقی نمانده بود. آه کشیدم و گفتم: ان شاء الله خوب میشه. ان شاء الله این دکتره تشخیص میده مشکلش چیه داروش رو میده خوب میشه راضیه دست هایش را بالا آورد و گفت: ان شاء الله. فقط محمد مهدی خوب بشه دیگه چیزی از خدا نمیخوام. بچه ام رو سپردم به امام رضا. زیر لب ان شاء الله گفتم و از راضیه پرسیدم: آقا حسنعلی کجا رفت؟ راضیه جوراب هایش را از پایش کشید و گفت: رفت دنبال پدر و مادرش از قوچان اومدن. دیروز زنگ زده بودن مخابرات گفته بودن امروز عصر میان. حسنعلی هم میره تی بی تی دنبال شون. _به سلامتی. به سمت در اتاق رفتم و پرسیدم: چای بیارم برات؟ راضیه از جا بلند شد و گفت: نه قربون دستت اگه اشکال نداره حواست به محمد مهدی باشه من نمازم رو بخونم. این یه هفته از بس نا آروم بوده همیشه دم قضا شدن نماز خوندم. الان که خوابه حداقل زود بخونم. به سمت گهواره رفتم و گفتم: باشه زود بخون منم نمازم مونده. راضیه باشدی گفت و از اتاق بیرون رفت. کنار گهواره نشستم و به صورت داغ محمد مهدی دست کشیدم و برایش حمد شفا خواندم. ‭‭‭‭/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭07‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭147‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی همراه پدر و مادر حسنعلی خانه راضیه ماندم.نتیجه آزمایش محمد مهدی آمد و دکترش بیماری اش را تشخیص داد. بیماری اش نام عجیبی داشت و دکتر گفته بود دارویش هم گران قیمت و هم کمیاب است. دو روز تمام حسنعلی تمام مشهد را برای این دارو جست و جو کرده بود. یک نفر به او گفته بود شاید بتواند در تهران از طریق سفارتخانه ها و یا بازار سیاه این دارو را پیدا کند. حسنعلی تمام طلاهای راضیه را فروخت، ماشینش را گرویی گذاشت و به امید یافتن داروی محمد مهدی راهی تهران شد. حال محمد مهدی اصلا خوب نبود. همیشه تنش داغ داغ بود یا آن قدر گریه و بی قراری می کرد که دیگر صدایش در نمی آمد یا از شدت سرفه نفسش بند می آمد. تمام گوشت تنش آب شده بود و جانی در بدنش نمانده بود. حتی نمی توانست شیر بخورد و وقتی راضیه به زور چند قطره شیر به او می داد همه را بالا می آورد. هر چند محمد علی هر روز صبح به دنبالم می آمد که حرم برویم ولی با توجه به وضعیت محمدمهدی دلم نمی آمد راضیه را حتی برای لحظه ای تنها بگذارم و این چند روز حرم نرفتم. مادر در بیمارستان پیش ریحانه بود. خانباجی در خانه مراقب فرزندان راضیه بود و آقاجان و برادرانم روزی یکی دو بار سر می زدند. آن قدر نگران حال محمد مهدی بودم که دیگر خودم و فرزندم را فراموش کرده بودم. حتی وقتی برای فکر کردن و دلتنگی برای احمد هم نداشتم. فقط هر روز برایش آیه الکرسی می خواندم که هر جا هست سالم و سلامت باشد و زود برگردد. از مخابرات برای مان خبر آوردند که حسنعلی زنگ زده و گفته داروی بچه را پیدا کرده است و فردا می آید.