محمد علی موتور را به حرکت در آورد و در کوچه پس کوچه ها آرام پیچید. به خیابان اصلی که رسید کمی سرعت موتور را بیشتر کرد.
از پشت محکم او را بغل کردم و در گوشش پرسیدم:
تو می دونی آقاجان چه کارم داره؟
محمد علی شانه بالا انداخت و با صدای بلند گفت:
منم مثل تو بی خبرم.
محمد آقا اومد سر کلاس منو کشید بیرون گفت آقاجان گفته جلدی تو رو ببرم خونه محمد امین و به کسی چیزی نگم که کجا می برمت.
_دلم شور افتاد یعنی چی شده؟
محمد علی در خیابان فرعی پیچید و کمی سرعتش را کم کرد و گفت:
دلت شور نزنه حتما خیره.
شاید قراره انتظارت به آخر برسه.
از احتمال این که قرار است احمد را ببینم لبخند بر لبم شکفت.
شور و شوق وجودم را فرا گرفت اما در کنارش اضطراب و نگرانی هم لحظه ای رهایم نمی کرد.
محمد علی موتور را جلوی در خانه محمد امین خاموش کرد و از موتور پیاده شدیم.
چند باری در زدیم اما کسی در را باز نکرد.
به محمد علی گفتم:
مطمئنی باید میومدیم این جا؟
محمد علی به گردنش دست کشید و گفت:
آره مطمئنم.
چادرم را جلو کشیدم و رویم را تنگ گرفتم و گفتم:
پس چرا در رو باز نمی کنن؟
نکنه خونه نیستن؟
محمد علی گفت:
مگه میشه نباشن؟! حتما هستن!
_پس چرا درو باز نمی کنن
محمد علی در حالی که دنبال جای پا روی دیوار می گشت گفت:
نمی دونم. اینش عجیبه
محمد علی پایش را روی آجری از دیوار گذاشت و یا الله گویان خودش را بالا کشید و زن داداش گویان حمیده را صدا زد.
چند ثانیه ای بالای دیوار بود که پایین پرید و در حالی که دست ها و لباس هایش را می تکاند گفت:
زن داداش اومد.
حمیده در حالی که اضطراب از سر و رویش می بارید در را باز کرد. سلام کوتاهی کرد و گفت:
بفرمایید تو.
مهلت حال و احوال به ما نداد.
داخل حیاط شان که رفتیم سریع در را بست و شب بند در را انداخت.
مرا بغل گرفت و پرسید:
خوبی؟
بهت زده او را بغل گرفتم. تشکر کردم و پرسیدم:
چیزی شده؟
به بالای دیوارهای دور تا دور حیاط نگاه کرد. دست مرا کشید و آهسته گفت:
بیا بریم.
جلوی ایوان که رسیدیم محمد امین از زیر زمین بیرون آمد.
با من حال و احوال کرد و بعد از روبوسی تعارف کرد به داخل خانه برویم.
محمد امین خیلی کم ما را در آغوش می گرفت اما این بار دستش را دور کمرم حائل کرده بود و مرا همراه خود به داخل خانه برد.
روبروی من نشست و به محمد علی اشاره کرد جفت من بنشیند و از حمیده خواست برود چای بیاورد. حمیده در حالی که بسیار مضطرب و پریشان بود به آشپزخانه ی خانه تازه سازشان که معماری اش با سبک خانه های ما بسیار متفاوت بود رفت.
محمد امین دوباره حالم را پرسید که در جوابش گفتم:
داداش من قلبم داره میاد تو دهانم. خواهش می کنم بگو چی شده؟
برای احمد اتفاقی افتاده؟
محمد امین سر به زیر انداخت و گفت:
راستش ....
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت181
ز سعدی
تکیه ام را از پشتی گرفتم و پرسیدم:
راستش چی؟
محمد امین نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
راستش نمی دونم چه طور بگم ...
در حالی که نزدیک بود از شدت اضطراب نفسم بند بیاید پرسیدم:
برای احمد ... اتفاقی افتاده؟
محمد امین روی زانو نشست و گفت:
حقیقتش احمد آقا و حاج آقا وقتی تبریز بودن شناسایی شده بودن.
حالا نمی دونم خود ساواک بهشون مشکوک شده بود یا کسی دشمنی داشته لو شون داده بود
اینا که از مسافر خونه اومدن بیرون سوار ماشین بشن ساواکیا ریختن دستگیرشون کنن.
حاج آقا رو گرفتن ولی احمد موفق میشه فرار کنه البته ....
با هر مکث و سکوت محمد امین می خواستم جان بدهم.
محمد علی پرسید:
البته چی داداش؟
محمد امین باز نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
احمد فرار می کنه ولی زخمی هم میشه.
نتوانستم جلوی هینی که از دهانم خارج شود را بگیرم.
محمد امین گفت:
ماشینش که می مونه دست ساواکیا ولی خودش با این که زخمی شده بوده فرار می کنه و به هر سختی بوده خودش رو می رسونه یه شهر دیگه اونجا با کمک یکی از دوستاش تا حدودی زخمش رو مداوا می کنه.
اشکم چکید و پرسیدم:
الان حالش خوبه؟
محمد امین گفت:
تو شرایط خوبی نبوده
یک هفته ای تو یه خرابه ای ازش پرستاری کردن تا رو پا بشه
الان چند روزی میشه اومده مشهد ولی زخمش عفونت کرده و باید یه فکر اساسی برای زخمش بشه.
از طرفی ساواک بد جور همه جا به پّا گذاشته و تقریبا همه ما ها زیر نظریم و راحت نمیشه برای احمد کاری کرد.
دوباره با بغض و نگرانی پرسیدم:
الان حالش خوبه؟
محمد امین گفت:
تا خوب چی باشه.
خیلی ضعیف و رنگ پریده شده، تب شدیدی هم داره و زخمش هم بد جوری عفونت کرده.
شب قراره بچه ها بیان ببرنش پیش یک دکتری که ازش مطمئنن یه مدت اونجا تحت مراقبت باشه.
حال احمدم خوب نبود و من در کنارش نبودم.
خدا می داند چه درد و زجری را تحمل کرده بود.
با صدای تحلیل رفته ام پرسیدم:
الان احمد کجاست؟
محمد امین از جا برخاست و گفت:
یکی دو روزیه آوردیمش این جا ولی چون حالش بده شب از این جا می بریمش.
چند ثانیه ای طول کشید تا مغزم متوجه شود برادرم چه گفت.
با تعجب و بهت و ناباوری از جا برخاستم و پرسیدم:
گفتی احمد ... این جاست؟
محمد امین به تایید سر تکان داد و گفت:
آره این جاست و هیچ حالش خوب نیست.
محمد علی گفت:
داداش، احمد این جاست و شما چیزی به من نگفتی؟
محمد امین گفت:
چی باید می گفتم.
به سمت اتاق های خانه شان رفتم و به داخل شان سرک کشیدم.
در هیچ کدام از اتاق ها نبود.
رو به محمد امین پرسیدم:
پس کوش؟
محمد امین گفت:
با من بیا تو زیر زمینه
به سمت در قدم تند کردم.
محمد علی پرسید:
مگه نمیگی همه تحت نظرین چه جوری آوردینش؟
محمد امین در حالی که در زیر زمین را باز می کرد گفت:
از کوچه پشتی از راه پشت بوم خونه یکی از همسایه ها به سختی آوردیمش.
در زیر زمین که باز شد نمی دانم چرا سر جایم خشکم زد.
محمد امین به داخل زیر زمین اشاره کرد و گفت:
برو تو.
با صورت خیس اشکم به برادرم خیره شدم.
انگار اصلا نمی توانستم قدم از قدم بردارم.
محمد امین دستش را دور کمرم حائل کرد و مرا هم قدم با خود به داخل زیر زمین برد
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت182
ز سعدی
حال خودم را نمی فهمیدم. هم برای دیدن احمد ذوق داشتم هم از این که او را در حال بد و وضع نا به سامان ببینم می ترسیدم.
هم حال خودم بد بود هم انگار طفلم هم مضطرب شده بود. همراه هر تپش قلبم تکان خوردن های شدید او را هم احساس می کردم.
دست روی شکمم گذاشتم و بسم الله و لاحول و لاقوة الا بالله گویان پا به داخل زیر زمین گذاشتم.
قدم هایم می لرزید.
زیر زمین تقریبا روشن بود. گوشه ای از زیر زمین حصیر پهن کرده بودند و احمد آن جا خوابیده بود.
محمد امین صدا بلند کرد و گفت:
داداش احمد پاشو مهمون داری.
محمد امین هر قدم مرا با خود می کشید و می برد وگرنه که من جانی برای قدم برداشتن و دیدن حال بد احمد نداشتم.
احمد پتو از روی صورتش برداشت.
چقدر رنگ و رویش زرد و پریده بود.
زیر چشم هایش گود افتاده و کبود شده بود.
ریش هایش درآمده و تقریبا بلند شده بود.
با این که از درد اخمی میان ابروانش جا خوش کرده بود اما با دیدنم لبخند زد و سلام کرد.
محمد امین دستش را از دور کمرم برداشت و گفت:
من میرم بیرون.
او رفت و من همانطور بر سر جایم خشکم زده بود و مات احمد مانده بودم.
احمد به رویم لبخند زد و با آن همه درد احوالم را پرسید:
خوبی عروسکم؟
با صورت خیس اشکم فقط نگاهش می کردم و انگار قدرت حرکت کردن و یا تکلمم را از دست داده بودم.
احمد در حالی که سعی می کرد کمی خودش را بالا بکشد تا بنشیند صورتش از درد جمع شد. اما به خاطر دل من باز در میان درد هایش لبخند زد و پرسید:
نمیای پیشم؟
انگار با این حرفش تازه از بهت خارج شدم.
کفش هایم را کندم و خودم را کنارش رساندم.
کنارش نشستم و با بغض و نگرانی پرسیدم:
چه بلایی سرت اومده؟
احمد دستش را پشت کمرم برد و مرا به خودش نزدیک کرد و گفت:
چیزی نیست نگران نشو ...
دلم خیلی برات تنگ شده بود.
نوازش وار به صورتم دست کشید و گفت:
بیا نزدیک تر....
صورتم را به صورتش نزدیک کردم. زیر چشم هایم دست کشید و اشک هایم را پاک کرد و گفت:
الهی احمد پیش مرگت بشه. این قدر اشک نریز.
بغضم ترکید و گفتم:
دلم خیلی برات تنگ شده بود ...
خیلی این روزا بهم سخت گذشت....
این که نمی دونستم کجایی و چه حالی داری خیلی سخت بود.
احمد دستم را در دست گرفت، پشت دستم را بوسید و گفت:
الهی فدای دلت بشم.
ببخش که اذیت شدی
به ریش احمد دست کشیدم و گفتم:
خدا رو شکر که هنوز دارمت.
احمد لبخند تلخی زد و سکوت کرد.
پتو از روی بدن برهنه اش کمی کنار رفته بود و زخم پهلویش دیده می شد.
پتو را از روی زخمش کنار زدم و پرسیدم:
چه بلایی سرت اومده؟
احمد پتو را روی زخمش انداخت و گفت:
چیزی نیست. به خیر گذشت.
به پیشانی داغ و تبدارش دست کشیدم و گفتم:
محمدامین می گفت زخمت عفونت کرده
احمد در حالی که تلاش می کرد خودش را کمی بالا بکشد چهره اش از درد در هم جمع شد.
بالشت ها را پشتش مرتب کردم و کمکش کردم کمی بالاتر بیاید.
به سمتی اشاره کرد و گفت:
بی زحمت پیراهنم رو بده.
دست دراز کردم پیراهنش را برداشتم و کمکش کردم بپوشد.
داشتم دکمه هایش را می بستم که احمد سرم را در آغوش گرفت و پیشانی ام را بوسه باران کرد
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت183
ز_سعدی
آه کشید و گفت:
ببخش که تو این مدت تو زندگی با من خیلی اذیت شدی و عذاب کشیدی.
به سر و گردنش نوازش وار دست کشیدم و گفتم:
این حرفا رو نزن.
من تو زندگی با تو اذیت نشدم.
لحظه به لحظه زندگی مون احساس خوشبختی کردم.
تو بزرگ ترین نعمتی بودی که خدا بهم داده.
سختی های زندگی مونم شیرینه.
تو باشی، سالم و خوب باشی همه چیز خوبه.
احمد آه کشید و گفت:
از راه و مسیری که واسه زندگیم انتخاب کردم پشیمون نیستم.
حتی اگه جونم رو هم بدم باز هم به هدف و آرمانم اعتقاد کامل دارم و اگه باز زنده بشم باز هم پا تو همین مسیر میذارم.
فقط به خاطر تو عذاب وجدان دارم.
مکثی کرد و گفت:
دوسِت دارم رقیه ... خدای بالاسر شاهده علاقه ام به تو از علاقه ام به خودم بیشتر نباشه کمتر نیست.
دلم میخواست همیشه تو زندگی با من لبخند روی لبت باشه و دلت خوش باشه
دلم نمی خواست این قدر غم و سختی ببینی و تن و بدنت بلرزه.
دست احمد را گرفتم و گفتم:
وقتی تو رو دارم تن و بدنم نمی لرزه.
من این سختیا رو دوست دارم چون افتخار می کنم شوهرم تو راه اسلام و دین داره مبارزه می کنه.
افتخار می کنم که تو شیرمردی
احمد لبخند تلخی زد و گفت:
هر بار رفتم سفر مدام صورت قشنگت جلوی چشمم بود و آرزو می کردم سالم سلامت برگردم تا دوباره ببینمت.
وقتی ساواکیا ریختن بگیرن مون درسته که اصل مدارک همراه من بود و به خاطر حفظ اونا باید هر طور شده فرار می کردم وگرنه حکم اعدام خودم و خیلی از انقلابی های دیگه به خاطر این مدارک قطعی بود ولی موقع فرار همه اش دلم پیش تو بود. ته دلم انگار می گفتم خدایا کمکم کن از دست اینا در برم یک بار دیگه بتونم زنم رو ببینم.
می شد بعد فرارم چند ماه همون زنجان بمونم تا آبا از آسیاب بیفته ولی دلم طاقت نیاورد.
به هر سختی و هر خطری بود خودمو رسوندم مشهد گفتم قبل مخفی شدنم یک بار دیگه تو و حاج بابا و مادر رو ببینم.
صدایش انگار از بغض لرزید و گفت:
مادر رو که نشد و تا عمر دارم شرمنده اش شدم که به خاطر من به این حال و روز افتاده و از این که برم دیدنش عاجزم.
حاج بابا رو هم شاید شب بتونم ببینم ولی خدا رو شکر تو رو شد ببینم و با خیال راحت برم.
بهت زده پرسیدم:
مگه قراره جایی بری؟
احمد به تایید سر تکان داد و گفت:
موندنم تو مشهد خطرناکه. بعد درمانم و خوب شدنم میرم چند ماهی یه جای دیگه مخفی میشم.
اشکم آرام از گونه ام سر خورد و پرسیدم:
میخوای بدون من بری؟
احمد لبخند تلخی زد و گفت:
الهی قربون اون اشکات برم این جوری منو با اشکات آتیش نزن
فقط چند ماه .... با من باشی امنیت نداری
این جا که باشی می دونم جات خوبه و حاجی هوات رو داره
اشکم را پاک کردم و گفتم:
این جا که باشم تو رو کم دارم... تو که نباشی هیچ چی خوب نیست.
همه لحظه ها سخته.
نا خواسته هق زدم و گفتم:
احمد سختمه باشی و پیشم نباشی...
دلم میخواد هر لحظه پیشت باشم حتی تو سخت ترین روزها...
احمد دستم را گرفت و گفت:
الهی قربونت برم.
منم دلم میخواد هر لحظه پیشت باشم ولی نمیشه.
من معلوم نیست کجا برم.
جایی که میرم شاید هیچ امکانات زندگی نباشه. من توی حامله رو کجا دنبال خودم راه بندازم ببرم؟
به زیر چشم های خیسم دست کشیدم و گفتم:
برام مهم نیست جایی که میری بهشت باشه یا جهنم امکانات باشه یا نباشه
فقط می دونم دیگه دلم نمیخواد ازت دور بمونم.
منو با این دوریا شکنجه نکن ...
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت184
ز_سعدی
دست احمد را گرفتم و روی شکمم گذاشتم و گفتم:
ببین از لحظه ای که اومدم پیشت مدام و یک سره داره تکون می خوره.
این بچه هم از این که اومدم پیشت خوشحاله
این بچه هم تحمل دوری از تو رو نداره.
احمد دستش را از روی شکمم برداشت و با ناراحتی گفت:
نکن رقیه ...
جان احمد نکن ...
این حرفا رو نزن و بی قراری نکن...
به خدا که برای من سخته از تو دور باشم ... تو سخت ترش نکن.
جان حضرت رقیه صاحب اسمت بذار با دل خوش و اطمینان خاطر ازت جدا بشم و این چند ماه دوریت رو دووم بیارم.
با این حرفا و بی قراریا عذاب وجدانم رو بیشتر نکن ...
شرمنده مادرم شدم منو شرمنده خودت نکن...
من نمی تونم این اشکا و حال بدت رو جواب بدم ...
فکر نکن من از سنگم منم دلم برای با تو بودن پر می زنه.
منم دلتنگتم.
ولی الان شرایطی نیست که کنارت باشم.
شرایطی نیست که کنارم باشی ...
اشتباه از من بود ...
نباید میومدم مشهد ...
نباید می خواستم تو رو بیارن ...
خواستم ببینمت رفع دلتنگی کنم نمی دونستم این جوری حالت رو بد می کنم ...
بغض داشت.
تمام حرف ها را با بغض گفت.
شاید اگر مرد نبود او هم مثل من گریه می کرد.
احمد مرد با احساسی بود.
هیچ وقت از گفتن احساسش خجالت نمی کشید.
می دانستم حرف هایش واقعی و از ته دل است.
صورتم را با آستینم پاک کردم و گفتم:
من نمیخوام تو رو شرمنده کنم.
من فقط دیگه دلم نمیخواد بدون تو باشم.
من دلم میخواد زیر سایه ات باشم. حتی اگه تو خرابه هم باشم اما پیش تو باشم.
من بهشتم بدون تو نمیخوام دنیا که جای خود داره.
خودت از بس خوب بودی منو این قدر وابسته خودت کردی که دوریت بزرگترین عذاب زندگیم شده.
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
نمیخوام مانع رسیدن به اهدافت بشم.
من و همه خواسته هام فدای اسلام و راه قرآن ولی چه اشکالی داره هر جا بودی تو هر شرایطی منم پا به پات باشم.
بی انصافیه که من فقط رفیق گرمابه و گلستونت باشم.
اگه قرار به سختیه بیا دوتایی سختی بکشیم نه این که هم سختی بکشیم هم دوری.
من دیگه بخت اصرار نمی کنم فقط بدون از ته دل میخوام کنارت باشم و ازت جدا نشم
هر وقت خوب شدی هر وقت هر جا بودی که دلت خواست من کنارت باشم بدون من منتظر اون لحظه هستم که بیای دنبالم
حتی اگه قرار باشه کنار تو بالشت زیر سرم خاک باشه و لحافم آسمون بازم کنار تو بودن برام شیرین تر از بودن هر جای دیگه این دنیاست.
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
می دونم حرفت حرفه و هیچ وقت به هیچ چی اعتراض نمی کنی ولی من دلم نمیاد تو رو جایی ببرم که اذیت بشی.
من حال و روزم معلوم نمی کنه چه طوری باشه.
معلوم نیست کی خوب بشم و بعد خوب شدنم آیا بتونم برم سر کار یا نتونم اصلا آیا کاری پیدا کنم یا نکنم، اصلا آیا بتونم یه تیکه نون خشک تهیه کنم بزنم تو آب یا نتونم
تو شأنت بیشتر از تحمل این سختیاست.
_شأن من اینه شکمم سیر و جام گرم و نرم باشه ولی از عزیزترین کسم دور باشم؟
آسایش و رفاه اصلا بدون تو وجود داره؟
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضرب و شتم یک شهروند به دست عوامل شهرداری شاهرود؟!
🔹اخیراً فیلمی از ضرب و شتم یک شهروند شاهرودی به دست عوامل شهرداری شاهرود در فضای مجازی منتشر شده است که در آن، تعدادی از کارکنان شهرداری، فردی را در این شهر مورد ضرب و شتم قرار میدهند.
🔹این شهروند از فعالان رسانهای و منتقدان شهردار شاهرود بوده و از اینرو، عوامل شهرداری شاهرود مانع از حضور وی در ساختمان شهرداری میشوند و سپس وی را مورد حمله قرار میدهند.
🔹مسؤولان استان سمنان نیز میگویند برخوردهای خشونت آمیز با مردم و منتقدان در دستگاههای اجرایی و عمومی استان جایی ندارد.
#پلیس #فراجا #یگان_ویژه #نوپو
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کلیپ و نماهنگ بسیار زیبای آقا جون یه عده زائرات ازت شفا میخوان🌹🤲😭
https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بعضی ها گوشیشون...
👤حجت الاسلام و المسلمین دانشمند
🏴🏴🌴🏴🏴🌴🏴🌴https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز چهارشنبه متعلق است به وجود
نازنین امام جواد علیه السلام
هدیه میدهیم میلیونها صلوات
به آن بزرگوار
و شفای همه بیماران
را از ازش میخواهیم
سهم شما پنج صلوات
و حداقل یکبار اشتراک گذاری
╲\ ╭``┓
╭``🌺╯
┗`╯ \╲
╔═ೋ✿࿐ 🤍🕊
🍃🍂↶ عـهــد ثـــابـت ↷🍂🍃
☜ روز #چهارشنبـه☟
🌸🍃 اذکــ📿ــار روز
◽️⇦ #یاحَـیُّیـاقَیّــوُم 100 مرتبه
◽️⇦ یا مُتَعـال 541 مرتبه
🌸🍃 سـوره روز
◽️⇦ سوره مبارکه تبارک
◽️⇦ سوره تکاثر 40 مرتبه
↶ جهت غنی شدن و وسعت رزق
🌸🍃 ادعیـه روز
🔹دعـای روز چهارشنبـه
🔷دعـای عدیلـه
🔹دعـای فـرج
🌸🍃 زیـارت روز
🔹زیارت امیرالمؤمنین علیهالسلام
🔷زیارت امام کاظم علیهالسلام
🔹زیارت امام رضا علیهالسلام
🔷زیارت امام جواد علیهالسلام
🔹زیارت امام هادی علیهالسلام
🌸🍃 نمـاز روز چهارشنبـه
◽️چهار رکعت نماز بجا آورد
◽️در هر رکعت بعد از سوره حمد
◽️یک مرتبه سوره توحید و سوره قدر
↶ خداوند قبول فرماید توبه او را از هر گناهی
☆🌺〰️🍃〰️🌺〰️🍃☆
🕊🌺الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲
🦋🌺عاشقان عمه سادات زینب کبری سلام الله علیها
╲\ ╭``┓
╭``🌺╯
┗`╯ \╲
╔═ೋ🤍🕊
🌷زیارت امام موسى کاظم، امام رضا، امام جواد و امام هادى(علیهم السلام) در روز چهارشنبه🌷
اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَوْلِیآءَ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا حُجَجَ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا نُورَ اللهِ فى ظُلُماتِ الاَْرْضِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ، صَلَواتُ اللهِ عَلَیْکُمْ وَعَلى آلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ، بِاَبى اَنْتُمْ وَاُمّى، لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللهَ مُخْلِصینَ، وَجاهَدْتُمْ فِى اللهِ حَقَّ جِهادِهِ حَتّى اَتیکُمُ الْیَقینُ، فَلَعَنَ اللهُ اَعْدآئَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَالاِْنْسِ اَجْمَعینَ، وَاَنَا اَبْرَءُ اِلَى اللّهِ وَ اِلَیْکُمْ مِنْهُمْ،یا مَوْلاىَ یا اَبا اِبْراهیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَر، یا مَوْلاىَ یا اَبَا الْحَسَنِ عَلِىَّ بْنَ مُوسى، یا مَوْلاىَ یا اَبا جَعْفَر مُحَمَّدَ بْنَ عَلِىٍّ، یا مَوْلاىَ یا اَبَا الْحَسَنِ عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّد، اَ نَا مَوْلىً لَکُمْ، مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَجَهْرِکُمْ، مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فى یَوْمِکُمْ هذا، وَهُوَ یَوْمُ الاَْرْبَعآءِ، وَمُسْتَجیرٌ بِکُمْ، فَاَضیفُونى وَ اَجیرُونى بِـآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبینَ الطّاهِرین..
☆🌺〰️🍃〰️🌺〰️🍃☆
🕊🌺الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲
🦋🌺عاشقان عمه سادات زینب کبری سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹دعای افزایش رزق و روزی دعای رزق مغازه ذکر افزایش رزق
🌹برخی از اذكار و ختومات مجربه برای وسعت و زياد شدن رزق و روزی :
🌹۱- لا إلهَ إلاَّ اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبينُ. [ ١٠٠ مرتبه]
🌹۲- يَا رَازِق يَا فَتَّاحُ يَا وَهَّابُ يَا غَنِيُّ يَا مغنِي يَا بَاسِط ُ. [ ١٠ مرتبه]
🌹۳- سُبْحَانَ اللهِ العَظيمِ وَبِحَمْدِهِ، أسْتَغفِرُ اللهَ وأُتوبُ إليهِ وَأسْأَلُهُ مِنْ َفضْلِهِ. [ ١٠ مرتبه]
╲\ ╭``┓
╭``🌺╯
┗`╯ \╲
╔═ೋ#🤍🕊