5.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥واکنش رسانههای بیگانه به رزمایش بوموسی
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
3.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تازه میخواست از منظره لذت ببره😂😂😂😂😂😂😂😂😂
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
3.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 نصب عکس سید علی خامنهای رو به روی ساختمان اینترنشنال در واشنگتن!❤️
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جالب بود 😂😂😂😂😂
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برداشت آفتابگردان
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
596K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دو تا گل زد!😁😂
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
2.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واسه ی کربلا خودت یکاری کنی...
#محرم
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
21.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ ماجرای فیلم جای دیگر با بازی گلشیفته فراهانی
🗣️ سخنان روشنگر استاد حسن عباسی
═══✼🍃🥀🍃✼═══
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ مردم رو تا دم «مرگ» بردیم
تو خیابون داشتیم با مردم درباره برنامهشون واسه آینده صحبت میکردیم
که یه دفعه یه اتفاق عجیب افتاد!
با یه چیزی مواجه شدن که انتظارش رو نداشتن
راستش بدجور شوکه شدن!
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت191
ز_سعدی
انگار با این حرفش همه وجودم پر از حس خوب امید و شور شد.
صورت احمد را بوسیدم و گفتم:
قول دادیا ... الکی منو منتظر نذاری بری دیگه نیای سراغم.
به بازوی احمد دست کشیدم و گفتم:
من شبا باید سر روی این بذارم بخوابم نه روی بالشت.
احمد به رویم لبخند زد و نوازشوار به صورتم دست کشید و گفت:
صبوری کن.
بهت قول میدم بیام دنبالت اما این که کی شرایط جور بشه رو نمی دونم.
رقیه ... من ...
سرش را پایین انداخت و آه کشید.
دوباره نگاه به صورتم دوخت و گفت:
منو حلال کن. تو این یک سال خیلی به خاطر من اذیت شدی
به ریشش دست کشیدم و گفتم:
من که اذیتی ندیدم.
نیازی نیست من حلالت کنم. از همون اول حلال بودی.
احمد لبخند آرامش بخشی زد و گفت:
ازت ممنونم.
یه زحمت دیگه هم برات دارم.
میشه شلوارم رو بدی؟
دور و بر حصیر را نگاه کردم تا شلواری را یافتم.
شلوار خودش نبود. پرسیدم:
اینو میگی؟
سر تکان داد و گفت:
آره.
شلوار را به دستش دادم و گفتم:
بفرمایید.
شلوار را گرفت و تشکر کرد.
دو کاغذ تا شده از جیبش بیرون آورد. یکی را به دستم داد و گفت:
این نامه رو برسون به مادرم.
صدایش لرزید:
به خاطر من به این حال و روز افتاده و شرمنده اش شدم.
پیشش خیلی شرمنده ام چون امکانش نیست برم دیدنش.
اینو بهش برسون و براش بخون.
کاغذ را از دستش گرفتم و گفتم:
باشه.
کاغذ دوم را به سمتم گرفت و گفت:
این هم وصیتنامه مه.
خشکم زد.
با بغض پرسیدم:
وصیت نامه؟
احمد سر تکان داد و گفت:
آره.
اشکم چکید و گفتم:
چرا باید وصیت نامه بنویسی؟
احمد لبخند محوی زد و گفت:
گریه نکن قربونت برم.
میگن وصیت نامه که بنویسی عمرت طولانی میشه.
با بغض گفتم:
هزار تا راه واسه طولانی شدن عمر هست ... چرا باید وصیت نامه بنویسی؟
احمد دستم را گرفت و گفت:
الهی من قربونت برم.
وصیت نامه نوشتن واجبه.
حتی تو حدیث اومده وصیت نامه تون رو بنویسید شبا بذارید زیر بالشت تون بالای سرتون بخوابید.
باید مشخص باشه آدم چقدر نماز قضا داره چقدر روزه به گردنشه چقدر بدهی داره طلب داره.
با بغض گفتم:
مگه شما بدهی هم داری؟
احمد لبخند زد و گفت:
آره.... قدر تموم زندگی مون بهت بدهکارم.
میان بغض خندیدم و گفتم:
بدهیت رو به قولی که دادی بخشیدم
احمد هم لبخند زد و گفت:
رقیه جان ...
نگاهش کردم که گفت:
دلم برات تنگ بود... مطمئنم بعد از این که بری دلم برات تنگ تر میشه.
برای منم دوری ازت خیلی سخته
بهم قول بده قوی هستی تا فکر این که تو حالت بده عذابم نده
_حال من دست خودم نیست ولی چشم.
هر چی شما بگی
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت 192
ز_سعدی
احمد آهی کشید و گفت:
دلم برای این که بغلت کنم تنگ شده ... یه جوری بیا بغلم.
تمام وجود خودم هم تمنای آغوشش را داشت.
نگاه به زخم احمد انداختم.
آخر مگر میشد با این زخم؟
دست هایم را دور گردن احمد حلقه کردم و صورت به صورتش چسباندم.
آخرین لحظاتی بود که پیش هم بودیم و فقط در سکوت برای روزهای جدایی حال خوب ذخیره می کردیم.
با تقه ای که به در انباری خورد از احمد جدا شدم.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
مواظب خودت باش.
احمد دستم را گرفت، فشرد و گفت:
تو هم مواظب خودت و بچه باش.
یادت نره قول دادی قوی باشی.
محمد امین یاالله گویان وارد زیر زمین شد.
از احمد پرسیدم:
کاری با من نداری؟
احمد لبخند زد و گفت:
به خدا سپردمت. قول و قرارمون یادت نره.
_چشم. شمام قولت یادت نره.
احمد لبخند زد که محمد امین گفت:
آبجی دیگه باید بری.
دست احمد را برای آخرین بار گرفتم و فشردم.
کاش میشد این دست را هیچ وقت رها نکنم اما فعلا جز جدایی چاره ای نبود.
زیر لب خداحافظی زمزمه کردم و از جا برخاستم.
کفش هایم را پوشیدم و در حالی که برای احمد دست تکان دادم و نگاهم به او بود از زیر زمین بیرون رفتم.
محمد علی پکر و گرفته لب ایوان نشسته بود.
با دیدن من از جا برخاست و گفت:
وایستا منم از احمد آقا خداحافظی کنم بریم.
محمد علی به زیر زمین رفت.
محمد امین لب ایوان نشست و پرسید:
از من دلخوری؟
سر به زیر انداختم و گفتم:
دیگه نیستم.
_قبلا دلخور بودی؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
از این که بهم نگفتین احمد کجاست و چه وضعی داره دلخور شدم.
_حق داری آبجی ولی باور کن نمی شد.
ما اگه بهت نگفتیم از سر دشمنی یا بدجنسی نبود. فقط صلاح رو در این دیدیم.
مبادا به آقاجان رو ترش کنی
لب گزیدم و گفتم:
خدا منو نبخشه اگه بخوام به آقاجان بی محلی یا بی احترامی کنم.
با بیرون آمدن محمد علی از زیر زمین محمد امین از جا برخاست. سرم را بوسید و گفت:
الهی همیشه خوب و خوش باشی.
این روزا هم میگذره و تموم میشه
محمد امین حمیده را صدا زد و گفت:
حمیده بیا مهمونات دارن میرن.
حمیده از داخل خانه بیرون آمد.
انگار او هم پکر و ناراحت بود.
مرا بغل گرفت و گفت:
خوش اومدی آبجی. کاش میشد بیشتر بمونی
به پشتش نوازشوار دست کشیدم و گفتم:
ان شاء الله سر فرصت مزاحمت میشم.
از آغوش هم بیرون آمدیم و گفتم:
ببخش این چند روز زحمت افتادی و اذیت شدی
حمیده سر به زیر انداخت و گفت:
هر کاری کردم وظیفه ام بوده. تو ببخش با حرفایی که بهت زدم اذیتت کردم
لبخند زدم و گفتم:
خوب کردی گفتی.
من باید می دونستم
حمیده به محمد امین اشاره کرد و گفت:
اینا رو به اون داداش غرغروت بگو منو کلی دعوا کرد
192/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت193
ز_سعدی
به رویش لبخند زدم و گفتم:
قلق داداش غرغروی منو تو بهتر می دونی.
من دور و برش نرم چیزی نگم بهتره.
الهی همیشه با هم خوب و خوش باشید.
به خاطر کسی به هم نامهربونی نکنید.
از حمیده و محمد امین خداحافظی کردیم و از خانه شان بیرون آمدیم درحالی دلم، روحم و همه وجودم در همان زیرزمین پیش احمد جا مانده بود.
در مسیر نه محمد علی حرفی زد و نه من.
محمد علی مرا جلوی در پیاده کرد.
از او پرسیدم:
نمیای خونه؟
محمد علی سرش را به علامت نه تکان داد و گفت:
تو برو خونه من میرم حجره آقاجان.
_اونجا چرا؟ بیا نهار بخور
_من الان زهر حلائل باید بخورم
_عه محمد علی ...
محمد علی موتورش را روشن کرد و بی هیچ حرف دیگری رفت.
دلش از حال من به تلاطم افتاده بود و از این پنهانکاری محمد امین و آقاجان دلگیر و عصبانی بود.
در زدم و منتظر ماندم در را باز کنند.
مادر خودش سراسیمه آمد و در را باز کرد.
سلام که کردم جوابم را داد و با نگرانی پرسید:
خوبی؟ ... کجا رفته بودی؟
وارد حیاط شدم و در را پشت سرم بستم. به سمت ایوان رفتم که مادر گفت:
رقیه وایستا کجا؟ ... دارم با تو حرف می زنم ها ...
کنار ایوان ایستادم و منتظر ماندم مادر برسد.
آهسته به مادر گفتم:
معذرت میخوام قصد بی ادبی نداشتم فقط دم در نمی شد براتون بگم.
خانباجی و خواهرم راضیه هم از اتاق بیرون آمدند.
به آن ها سلام کردم و بعد در جواب سوال مادر که دوباره پرسید کجا بودی با بغض گفتم:
رفتم خونه محمد امین.
_خونه محمد امین چرا؟ محمد امین و حمیده خوبن؟ اتفاقی که براشون نیفتاده؟
سر تکان دادم و گفتم:
اونا خوبن ...
بغضم را فرو دادم و آهسته گفتم:
احمد اونجا بود
لبخند بر لب مادر شکفت و گفت:
خوب چشمت روشن مادر ... دیدیش؟ حالش خوب بود؟
آه کشیدم و گفتم:
زخمی شده.
شب هم قراره از اونجا بره جای دیگه.
مادر هینی کشید و خانباجی با دست بر سرش زد و یا امام رضا گفت.
راضیه پرسید:
حالش چه طوره؟ خوبه؟
چادرم را از سرم در آوردم. لب ایوان نشستم و گفتم:
می گفتن زخمش عفونت کرده. بدنش خیلی داغ بود. خودشم خیلی زرد و رنگ و رو پریده بود.
انگار قبل این که بیاد خونه محمد امین توی یک طویله ای پنهان شده بوده قبل اومدنش به مشهد هم تو خرابه بوده
مادر با گریه گفت:
الهی بمیرم براش .... این چه بلایی بود سر این بیچاره اومد.
خانباجی پرسید:
شب قراره کجا ببرنش؟
همون خونه محمد امین بمونه خوب بشه دیگه
رو به خانباجی کردم و گفتم:
محمد امین می گفت ساواک همه شونو تحت نظر داره و ممکنه بفهمن احمد اونجاست برای همین نمیشه اونجا بمونه.
یک ذره دلش به حال خواهرش نسوخت.
فقط بیاد این جا من می دونم و اون.
راستی آقا محمد امین کی به شما گفت احمد آقا رو برده خونه شون؟
نگاه آقاجان را در تمام مدتی که مادر صحبت می کرد به روی خودم حس می کردم ولی سر بالا نیاوردم.
آقاجان آه مانند نفسش را بالا داد و گفت:
من از همون روز اولش می دونستم.
مادر، خانباجی و راضیه هینی کشیدند و مادر با بهت گفت:
آقا چی میگی؟
می دونستی و نگفتی؟
در حالی که صدایش از عصبانیت می لرزید ادامه داد:
حال رقیه رو دیدی و بهش نگفتی احمد آقا کجاست؟
آقا جان گفت:
حال رقیه رو دیدم، جیگرم برای دل دخترم می سوخت ولی صلاح نبود بدونه.
مادر این بار با بغض گفت:
صلاح نبود دل این بچه آروم بگیره؟
کی گفته صلاح نبود؟
اگه خدایی نکرده از دلتنگی و دلنگرانی بلایی سر خودش و بچه اش میومد چی می خواستی جواب بدی حاجی؟
خیلی مردی حاجی.
دل دخترت از غصه داشت می ترکید و شما یک کلمه بهش نگفتی تا آروم بگیره
آقا جان به سمت مادر چرخید و گفت:
شمام که مثل محمد علی توپت پره خانم ....
مادر گفت:
توپم پر نیست آقا ....
از کاری که در حق بچه ام کردین دلخورم.
حق بچه ام این نبود جلوی چشممون پر پر بزنه و شما ازش کتمان کنید
آقاجان گفت:
احمد رو وقتی بردن خونه محمد امین که رقیه حالش خوب شده بود.
تو همون روزایی که تازه سر پا شده بود و همراه شما با هزار ذوق و شوق می رفت خونه اش رو مرتب می کرد
قبل از اون من از جا و مکان احمد و وضعیتش خبر نداشتم.
احمد رو که آوردن خونه محمد امین صلاح ندونستم احمد رو ببینه
چون احمد وضع خوبی نداشت.
آقا جان به سمتم چرخید و گفت:
باباجان تو تازه خوب شده بودی، تازه رنگ و روت باز شده بود
دلم نمی خواست باز حالت بد بشه
اگه میگیم صلاح نبود خبر دار بشی هم به خاطر شرایط احمد میگیم هم حال خودت و سلامتی بچه ات.
مادر با بغض گفت:
زبونم لال آقا اگه احمد آقا جنازه هم می بود باز هم حق بچه ام بود بیاد بالاسرش ببیندش.
آقاجان بدون این که حرفی بزند به اتاق رفت.
مادر لب ایوان نشست و زیر لب غرولند می کرد
راضیه دستش را به دورم حلقه کرد و آهسته در گوشم گفت:
حق داری دلگیر باشی ولی آقاجان و داداش مراعات حال خودت رو کردن
به روی راضیه لبخند تلخی زدم و چشم های خیس اشکم را به هم فشردم و گفتم:
می دونم
شاید اگر این قدر این مدت بی تابی نمی کردم و حالم بد نمی شد زودتر بهم می گفتن
خانباجی کنار مادر نشست و رو به من گفت:
برو مادر لباسات رو عوض کن یه آبی به دست و روت بزن از این حال در بیای.
هر چی که شد بازم شکر خدا امروز تونستی شوهرت رو ببینی.
همینش هم جای شکر داره که حداقل دیدیش و دستگیر نشده.
ان شاء الله زود حالش خوب میشه بر می گرده سایه سرت میشه.
در تایید حرف خانباجی سر تکان دادم و چادر مشکی ام را از دورم باز کردم و روی دستم انداختم و به سمت اتاق رفتم.
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت196
ز_سعدی
گوشه ای از اتاق نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم.
تمام آن چه امروز پیش احمد گذشت را مرور کردم و اشک ریختم.
دلتنگش بودم و این دیدار کوتاه مرا آرام نکرده بود.
یادم از وصیت نامه ای که به دستم داد آمد.
دست در لباسم کردم و وصیت نامه و نامه مادرش را بیرون کشیدم.
وصیتنامه اش را در مشتم فشار دادم و از ته دل به خدا التماس کردم روزی نیاید که لازم باشد این وصیت نامه را باز و بخواهم به آن عمل کنم.
دو تای وصیت نامه احمد را باز کردم و آن را لای قرآن گذاشتم.
نامه مادرش را هم در کیفم گذاشتم و لباس هایم را عوض کردم.
چادرم را با وسواس خاصی تازدم و با احترام روی صندوق گذاشتم.
کنار صندوق روی زمین نشستم و روی چادرم دست کشیدم.
از وقتی احمد آن حرف ها را زده بود حس می کردم چادرم ارزشمند ترین و قیمتی ترین چیزی است که دارم.
احمد به چادرم گفت یادگاری حضرت زهرا.
خدا را به حق صاحب چادرم قسم دادم تا خودش مراقب احمد و سلامتی اش باشد
دم غروب همراه آقاجان و مادر به خانه حاج علی رفتیم.
هم چنان حال مادر احمد همان بود.
صورتش کج شده بود و یک سمت بدنش بی حس بود.