یک ذره دلش به حال خواهرش نسوخت.
فقط بیاد این جا من می دونم و اون.
راستی آقا محمد امین کی به شما گفت احمد آقا رو برده خونه شون؟
نگاه آقاجان را در تمام مدتی که مادر صحبت می کرد به روی خودم حس می کردم ولی سر بالا نیاوردم.
آقاجان آه مانند نفسش را بالا داد و گفت:
من از همون روز اولش می دونستم.
مادر، خانباجی و راضیه هینی کشیدند و مادر با بهت گفت:
آقا چی میگی؟
می دونستی و نگفتی؟
در حالی که صدایش از عصبانیت می لرزید ادامه داد:
حال رقیه رو دیدی و بهش نگفتی احمد آقا کجاست؟
آقا جان گفت:
حال رقیه رو دیدم، جیگرم برای دل دخترم می سوخت ولی صلاح نبود بدونه.
مادر این بار با بغض گفت:
صلاح نبود دل این بچه آروم بگیره؟
کی گفته صلاح نبود؟
اگه خدایی نکرده از دلتنگی و دلنگرانی بلایی سر خودش و بچه اش میومد چی می خواستی جواب بدی حاجی؟
خیلی مردی حاجی.
دل دخترت از غصه داشت می ترکید و شما یک کلمه بهش نگفتی تا آروم بگیره
آقا جان به سمت مادر چرخید و گفت:
شمام که مثل محمد علی توپت پره خانم ....
مادر گفت:
توپم پر نیست آقا ....
از کاری که در حق بچه ام کردین دلخورم.
حق بچه ام این نبود جلوی چشممون پر پر بزنه و شما ازش کتمان کنید
آقاجان گفت:
احمد رو وقتی بردن خونه محمد امین که رقیه حالش خوب شده بود.
تو همون روزایی که تازه سر پا شده بود و همراه شما با هزار ذوق و شوق می رفت خونه اش رو مرتب می کرد
قبل از اون من از جا و مکان احمد و وضعیتش خبر نداشتم.
احمد رو که آوردن خونه محمد امین صلاح ندونستم احمد رو ببینه
چون احمد وضع خوبی نداشت.
آقا جان به سمتم چرخید و گفت:
باباجان تو تازه خوب شده بودی، تازه رنگ و روت باز شده بود
دلم نمی خواست باز حالت بد بشه
اگه میگیم صلاح نبود خبر دار بشی هم به خاطر شرایط احمد میگیم هم حال خودت و سلامتی بچه ات.
مادر با بغض گفت:
زبونم لال آقا اگه احمد آقا جنازه هم می بود باز هم حق بچه ام بود بیاد بالاسرش ببیندش.
آقاجان بدون این که حرفی بزند به اتاق رفت.
مادر لب ایوان نشست و زیر لب غرولند می کرد
راضیه دستش را به دورم حلقه کرد و آهسته در گوشم گفت:
حق داری دلگیر باشی ولی آقاجان و داداش مراعات حال خودت رو کردن
به روی راضیه لبخند تلخی زدم و چشم های خیس اشکم را به هم فشردم و گفتم:
می دونم
شاید اگر این قدر این مدت بی تابی نمی کردم و حالم بد نمی شد زودتر بهم می گفتن
خانباجی کنار مادر نشست و رو به من گفت:
برو مادر لباسات رو عوض کن یه آبی به دست و روت بزن از این حال در بیای.
هر چی که شد بازم شکر خدا امروز تونستی شوهرت رو ببینی.
همینش هم جای شکر داره که حداقل دیدیش و دستگیر نشده.
ان شاء الله زود حالش خوب میشه بر می گرده سایه سرت میشه.
در تایید حرف خانباجی سر تکان دادم و چادر مشکی ام را از دورم باز کردم و روی دستم انداختم و به سمت اتاق رفتم.
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت196
ز_سعدی
گوشه ای از اتاق نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم.
تمام آن چه امروز پیش احمد گذشت را مرور کردم و اشک ریختم.
دلتنگش بودم و این دیدار کوتاه مرا آرام نکرده بود.
یادم از وصیت نامه ای که به دستم داد آمد.
دست در لباسم کردم و وصیت نامه و نامه مادرش را بیرون کشیدم.
وصیتنامه اش را در مشتم فشار دادم و از ته دل به خدا التماس کردم روزی نیاید که لازم باشد این وصیت نامه را باز و بخواهم به آن عمل کنم.
دو تای وصیت نامه احمد را باز کردم و آن را لای قرآن گذاشتم.
نامه مادرش را هم در کیفم گذاشتم و لباس هایم را عوض کردم.
چادرم را با وسواس خاصی تازدم و با احترام روی صندوق گذاشتم.
کنار صندوق روی زمین نشستم و روی چادرم دست کشیدم.
از وقتی احمد آن حرف ها را زده بود حس می کردم چادرم ارزشمند ترین و قیمتی ترین چیزی است که دارم.
احمد به چادرم گفت یادگاری حضرت زهرا.
خدا را به حق صاحب چادرم قسم دادم تا خودش مراقب احمد و سلامتی اش باشد
دم غروب همراه آقاجان و مادر به خانه حاج علی رفتیم.
هم چنان حال مادر احمد همان بود.
صورتش کج شده بود و یک سمت بدنش بی حس بود.
شب قراره بیان ببرنش پیش یک دکتری یه مدت اونجا باشه تا مداوا بشه.
بعدش کجا بره و کجا باشه خدا می دونه.
اشکم را با گوشه روسری ام پاک کردم که راضیه کنارم نشست.
مرا بغل گرفت و بازویم را نوازش داد و گفت:
آبجی غصه نخور ان شاء الله اتفاقی براش نمی افته.
زیر لب ان شاء الله گفتم.
مادر پرسید:
از کی احمد آقا خونه محمد امین رفته؟
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
چند روزی هست که اونجاست.
راضیه با تعجب گفت:
چند روزه اونجاست واون وقت محمد امین به کسی چیزی نگفته؟
در تایید حرفش سر تکان دادم که با تعجب گفت:
آخه چرا؟ حداقل باید به تو می گفت!
سر به زیر و ناراحت گفتم:
گفت صلاح رو توی این دیدیم تو خبر دار نشی.
گفت رفت و آمد من ممکن بوده ساواک رو مشکوک کنه و بفهمن احمد اونجاست برای همین نگفتن
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت194
ز_سعدی
مادر با تعجب گفت:
وا! این محمد امین هم عجب حرفا می زنه.
تو زنش بودی باید خبر دار می شدی. خوبه حال تو رو می دونست که داری پر پر می زنی بازم بهت نگفت.
انگار نه انگار تو خواهرشی.
آه کشیدم و گفتم:
اشکال نداره مادر جان.
حق با محمد امینه. پای جون احمد وسط بوده و خطر داشته.
حفظ جون یه آدم هم که وسط باشه دیگه خواهر و مادر و همسر و ...
با بغض گفتم:
دختر نمی شناسه ...
پای جون که وسط باشه همه نامحرمن.
از این که باز یادم آمد آقا جان حال مرا می دید و باز هم نگفت احمد کجاست حالم به هم ریخت.
با بغضی که گلویم را می فشرد و صدای خشدارم به سختی گفتم:
احمد سالم سلامت باشه بقیه اش مهم نیست.
راضیه گره دستش را به دورم محکم تر کرد و گفت:
الهی بمیرم برای دلت آبجی...
اشکم را با گوشه روسری ام پاک کردم و به روی الضیه لبخند تلخی زدم و گفتم:
خدا نکنه
خانباجی آه کشید و پرسید:
پس این جور که تو میگی احمد آقا زخمیه و چند وقت نیست، تکلیف تو چی میشه این وسط؟
با لبخند تلخی که بر لبم نشست گفتم:
تکلیف من مشخصه ... مثل این چند وقت بازم مزاحم شما می مونم.
مادر ابرو در هم گره کرد و گفت:
این حرفا چیه می زنی دختر
تو مزاحم نیستی این جا خونه خودت بوده خونه خودت هم می مونه. آدم که تو خونه خودش مزاحم نیست.
دیگه نشنوم این حرفو بزنی
تو دردونه ای و روی سر و چشم همه مون جا داری.
راضیه در گوشم گفت:
آبجی غصه نخور.
این جا بمونی آقاجان و مادر و خانباجی و داداشا دورتن هوات رو دارن
هر وقتم دلت گرفت بیا خونه ما
ان شاء الله حال احمد آقا هم خوب میشه زود بر می گردین سر زندگی تون.
در حالی که با گوشه روسری ام بازی می کردم گفتم:
کاش می شد زود برگرده.
احمد فراریه .... تحت تعقیبه ... خدا می دونه تا چند وقت باید مخفی بمونه ...
خدا می دونه کی بشه دوباره ببینمش ....
خانباجی کنارم نشست و گفت:
خدا بزرگه رقیه جان ... امیدت به خدا باشه همه چی درست میشه.
در تایید حرف خانباجی سر تکان دادم که صدای در حیاط آمد.
آقاجان از راه رسیده بود.
همه به احترامش از جا برخاستیم.
دست خودم نبود که از آقاجان دلگیر بودم. برای همین سر به زیر انداختم و بدون این که نگاه به صورت آقاجان کنم فقط سلام سرد و آرامی را زمزمه کردم
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت195
ز_سعدی
آقا جان روبرویم ایستاد.
نگاه به کفش هایش دوختم و سر بالا نیاوردم.
مادر گفت:
آقا دیدی محمد امین چه کرده؟
پسره بی فکر حال و روز خواهرش رو پر پر زدنش رو می دید یک کلمه نگفت احمد آقا اونجاست.
زینب بیچاره در تمام این روزها گوشه اتاق می نشست و با اشک و آه به مادرش خیره می شد.
حاج علی می گفت از آن روزی که ساواک به خانه شان آمده و این بلا بر سر مادر احمد آمده زینب هم دچار لکنت زبان شده و برای همین بیشتر روز ساکت است و صحبت نمی کند.
تمام خانه خاج علی رنگ و بوی غم می داد.
وقتی به آن جا می رفتم دلم می گرفت و نفسم انگار تنگ می شد اما برای خوشحالی دل مادر و پدر احمد می رفتم و با آن ها صحبت می کردم.
صورت مادر احمد را بوسیدم و کنار رختخوابش نشستم.
به رویش لبخند زدم و پرسیدم:
خوبی مادر؟
با همان صدایی که تقریبا نامفهوم بود الحمد لله گفت.
دستش را که حس داشت در دست گرفتم، کمی فشردم و گفتم:
مادر برات خوش خبری دارم ....
نگاهش برق امید گرفت.
نباید از حال بد احمد چیزی می گفتم.
با ذوق گفتم:
من امروز احمد رو دیدم.
لبش به لبخند کش آمد اما از آن لبخند زیبایش اثری باقی نمانده بود.
با ذوق گفتم:
حالش خوب بود ولی خیلی دلتنگ و بی قرار دیدن شما بود.
گفت شرمنده تونه که شما بیمارید و اون نمی تونه بیاد دست بوسی تون.
نامه را از جیب پیراهنم بیرون آوردم و گفتم:
این نامه رو داد برای شما.
نامه را باز کردم و پرسیدم:
می تونید بخونید؟
با همان دستش که حس داشت نامه را از دستم گرفت.
چند بار آن را به لب هایش نزدیک کرد و بوسید
اشک قطره قطره از چشمش سرازیر می شد و بالشت زیر سرش را خیس می کرد.
زینب با دیدن نامه کنار مادرش آمد و به سختی لب زد:
مممممممماممممممممان بخخخخخخخخخخخخخخخخونننننش.
دلم برای اوی شیرین زبانی که حالا به این روز افتاده بود سوخت.
برایش هفت حمد شفا زیر لب خواندم و از خدا خواستم دوباره خوب شود و راحت بتواند صحبت کند.
اشک چشمم را پاک کردم و از کنار مادر احمد برخاستم.
آن دو با گریه نامه را می خواندند.
بعد از این که نامه را خواند و چندین بار بوسید به سختی مرا صدا زد.
کنارش رفتم و پرسیدم:
جانم مادر جان چی شده؟
نامه را به دستم داد و با همان صدای نامفهوم گفت:
بنویس
به او چشم دوختم و گفتم:
قلم ندارم بنویسم.
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
3.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺توهم مشترک محمدرضا شاه و احمدینژاد، اقتصاد ایران را ویران کرد
🔹به گزارش صدا و سیما، شبکه مستند صداوسیما روز ۲۳ تیر ۱۴۰۲ یک مستند ۵۶ دقیقهای به نام وجه الضمان منتشر کرد که به صندوق توسعه ملی پرداخت.
🔹در بخشی از این مستند به فاجعه اقتصادی که احمدی نژاد بر سر کشور آورد اشاره شد.
🔹این نخستین بار است که صداوسیما اینقدر صریح، مدیریت احمدی نژاد را به چالش می کشد.
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️معرفی اسوه های عاشورا
▪️مردی که حبیب ماند
داستان چهاردهم؛ حبیب بن مظاهر
#محرم
#امام_حسین_سلام_الله_علیه
#حبیب_بن_مظاهر
#اشک
#صفای_دل
#اسوه
#وفا
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر
🔹 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
3.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✳️ بردهداران دیروز پذیرای پناهندگان مهاجر امروز!
🔹ممکنه این روزها در مورد زندان شناوری که دولت بریتانیا برای نگهداری مهاجرها از اون استفاده میکنه، شنیده باشین؛ اما آیا میدونستین که شرکت مالک این کشتی در آغاز دههی ۱۸۰۰ کار خودش رو با کشتیهای برده آغاز کرده؟😡
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
طالبان: افغانستان به ادبیات فارسی نیاز ندارد!/ باید ابزار پیشرفته جنگی تهیه کنیم
🔹خبرگزاری جمهور نوشت: قاری محمدیونس راشد معین جوانان وزارت اطلاعات و فرهنگ طالبان در نشستی با جوانان بامیانی گفت: افغانستان به ادبیات فارسی نیاز ندارد و لازم نیست که ما زبان و ادبیات فارسی بیاموزیم.
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
5.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فاجعه پروژه کنسرت سازی هیئات مذهبی که کمی قبل تر دکتر مطیعی هشدارش را داده بودند به سرعت درحال انجام است..
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
5.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 واکنش رسانههای بیگانه به رزمایش بوموسی
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🗓 #تقویم_روز
جمعه
١٣ مرداد ۱۴۰۲
١٧ محرم ١۴۴۵
۴ اوت ٢٠٢٣
🕌 اوقات شرعی
🔹️اذان صبح ٠٣:٣۷
🔹️طلوع آفتاب ٠۵:١٣
🔹️اذان ظهر ١٢:۱۱
🔹️غروب آفتاب ١٩:٠۷
🔹️اذان مغرب ١٩:٢۷
🔹️نیمه شب ۲۳:۲۲
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
39.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 واکنش میثممطیعی به هتک حرمت به قرآن کریم و رجزخوانی برای رژیم صهیونسیتی با زیرنویس عربی و عبری
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
📣 سرکرده جدید «داعش» تعیین شد
🔺گروه تروریستی داعش از هلاکت «ابوالحسین الحسینی القرشی» سرکرده خود در شمال سوریه و تعیین«ابو حفص الهاشمی القرشی» به عنوان سرکرده جدید خبر داد
🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj