سلام #شهدا
🇮🇷هر دو کاروان شهدا به شهر گلپایگان رسیدند..
💐هم اکنون شهر آلاله ها شهر شهدا و شهر خون و قیام میزبان ۲ کاروان از شهدای وطن است.
🇮🇷خوش آمدید ای قهرمانان.ای پهلوانان.ای معنا کنندگان ایثار و از خود گذشتگی
💐آستانه مبارکه هفده تن ع و آستانه سیدالسادات ع و مردم غیور و مذهبی گلپایگان خاک راه شما را سرمه چشم می کنند.
🇮🇷خوش آمدید
#شهدازنده_هستند
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_مدافع_حرم
#شهدای_گمنام
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
13.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فشرده یک جنایت ۷۵ ساله
#شهدا_زنده_اند
#ما_ملت_امام_حسینیم
#نابودی_اسرائیل_وعده_الهی
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قطع رگ حیات حرامی
#شهدازنده_هستند
#فلسطین
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
3.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه شهدا در کلام شهید احمد کاظمی
#شهدا_زنده_اند
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_احمد_کاظمی
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
3.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرد، آقا مهدی زین الدین
#شهدا_زنده_اند
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_مهدی_زینالدین
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
تقویم نجومی اسلامی
✴️ جمعه 👈17 آذر / قوس 1402
👈24 جمادی الاول 1445 👈 8 دسامبر 2023
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
🔵امور دینی و اسلامی.
⛔️صدقه در روز جمعه ثواب مضاعف دارد.
👶برای زایمان مناسب نیست.
🚖سفر: مسافرت خوب نیست و در صورت ضرورت بعد از ظهر و همراه صدقه باشد.
👩❤️👨مباشرت امروز:
فرزند مباشرت هنگام فضیلت نماز عصر دانشمندی مشهور و شهرتش آفاق را در نوردد. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓امروز قمر در برج میزان و برای امور زیر مناسب است:
✳️مباشرت.
✳️آغاز درمان و معالجه.
✳️لباس نو پوشیدن.
✳️و فروش طلا و جواهرات نیک است.
💑مباشرت امشب:
دلیل خاصی وارد نشده است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)، باعث اصلاح امور می شود.
💉حجامت.
خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا حجامت ، باعث دفع صفرا می شود.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
@taghvimehamsaran
😴 تعبیر خواب...
امشب : خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 25 سوره مبارکه " فرقان" است.
یوم تشقق السماء بالغمام و تنزل الملائکه...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را خصومتی یا گفتگویی ناشایست پیش آید صدقه بدهد تا رفع گردد. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب.
تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌸﷽🌸
✍ با عرض سلام ، صبح آدینه بخیر . به امید پیروزی رزمندگان در جبهه های حق علیه باطل #طوفان_الاقصی
🌺ذکر روز جمعه🌺
☀️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم☀️
⬅️ تاریخ : هفدهم آذر ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با بیست و چهارمین روز از ماه جمادی الاولی سال ۱۴۴۵
⬅️ مناسبت :
🌿سالروز بلوای نان (سال ۱۳۲۱ یکسال پس از اشغال نظامی ایران توسط متفقین،نانوایی ها نانی را دست مردم می رساندند که مخلوطی از خاک اره، خرده شیشه، سنگ و کلوخ بود.مردم در تهران پس از تجمع در میدان بهارستان نمایندگان مجلس را مؤاخذه کردند و در پی بی اعتنایی نمایندگان، مردم خشم و غضب شان را با شورش و تظاهرات و در نهایت حمله به مجلس شورای ملی نشان دادند؛ بر اثر تیراندازی مأموران عده زیادی به قتل رسیدند. و بدین ترتیب با شعار «ما نان می خواهیم» اعتراضشان را به نام «بلوای نان» در تاریخ معاصر ایران به ثبت رساندند.)
☀️حدیث روز☀️
🌴امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) فرموده اند:
✍بین خداوند و هیچ یک از بندگانش، خویشاوندی وجود ندارد و برای هرکس به اندازه اعمال و نیّات او پاداش داده می شود هرکس مرا انکار نماید از (شیعیان و دوستان) ما نیست و سرنوشت او همچون فرزند حضرت نوح (علیه السلام) خواهد بود.
📚بحارالانوار: ج۵۰ ص۲۲۷
☀️اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّکَ الْفَرَجَ☀️
✍ جهت شادی ارواح پاک و مطهر جمیع درگذشتگان،🌹شهداء،خصوصا سردار دلها صلوات💐
🤲اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💐
🌹🇮🇷🌹
http://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بزم_محبت
پارت108
محمد دو تا معجون و دوتا کیک سفارش داد
- معجون و کیک بخوری دلت رو میگیره دیگه نمیتونی نهار بخوری.
- اشکال نداره. الانم تقریبا وقت نهاره.
احساس کردم نگاهش شرمنده شد
- اصلا حواسم به ساعت نبود وگرنه میبردمت رستوران. یا برمی گردوندمت خونه نهار بخوری.
- نه منظورم این بود که من با همین سیر میشم. کلا زیاد اهل نهار نیستم.
سفارشمون رو آوردن. گارسون که رفت محمد گفت
- فرشته ...
- بله ...
- فرشته جان ...
چرا حرفش رو نمیزنه؟ با تعجب نگاش کردم
- بله
- تو بیمارستان صدات کردم جواب دادی جانم. چرا دیگه نمیگی؟
به لبخند همراه شیطنتش نگاه کردم.
- من گفتم؟
لحنش دلخور شد
- بله شما گفتی. اونقدری دوسم نداری که بگی جانم؟
حق داشت دلخور بشه. اندازه ای که بهم محبت میکرد جواب نمیگرفت. کمی از خجالت خون به چهره ام اومده بود. خودم رو سرزنش کردم که باید جوابش رو بدم
- چرا محمدجان .... من خیلی دوست دارم
حرفم که تموم شد ضربان قلبم بالا رفته بود و گلوم خشک شده بود. سریع سرم رو پایین انداختم. نمیدونم چرا اینهمه خجالت کشیدم.
سرم رو که بلند کردم محمد رو دیدم که با عشق نگاهم میکنه.
- حالا که دوستم داری یه خواهشی ازت داشتم.
سوالی نگاهش کردم. از روبروم بلند شد و کنارم نشست
- امشب به داییت بگو دوست داری خونه ما بمونی.
- محمد من وسط تصمیم گیری خانواده ها چطوری این حرف رو بزنم. نمیگن چه دختر بی حیاییه.
- یعنی برات فرقی نمیکنه که پیش من بمونی یا بری؟
- معلومه که فرق میکنه. ولی گفتن این حرف به بزرگتر هامون کار درستی نیست. هم قبول نمیکنن. هم یه جورایی زشته یه دختر همچین حرفی بزنه.
محمد اخم کرد و سرش رو پایین انداخت
-این داییت هم وقت گیر آورده واسه پریدن وسط زندگیمون. نمیدونی چقدر از اینکه پیشم بودی خوشحال بودم.
چند ثانیه ای خیره شدم به معجون. حالا چکار کنم محمد از رفتنم ناراحت نشه؟ اصلا خواسته اش معقول نیست.
- چرا نمیخوری؟
- وقتی ازم دلخوری از گلوم پایین نمیره.
لبخند تلخی زد و گفت
- کی گفته من ازت دلخورم؟ مطمئنم مادرم بفهمه چی ازت خواستم از دستم عصبانی میشه. خودم میدونم خواسته ام به جا نیست ولی فکر اینکه امشب با داییت میری کلافه ام میکنه.
دوباره نگاهم رو دادم به معجون. محمد دستم رو گرفت و کمی فشار داد. نگاش کردم. این بار لبخندش تلخ نبود. خیلی هم عاشقانه بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بزم_محبت
پارت109
محمد دستهاش پر میوه بود و منم یه جعبه شیرینی دستم گرفته بودم. وارد خونه که شدیم سکینه خانم با تعجب بهمون نگاه کرد.
- خبریه؟
- مامان امشب مهمون داریم.
- مهمون؟ ... کی؟
محمد در حالی که خرید ها رو روی میز می گذاشت شروع کرد به تعریف اتفاق امروز. مادرشوهرم روی صندلی نشست و تو فکر فرو رفت. محمد که حرف هاش تموم شد مادر شوهرم از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت
- کجا رفت؟
- حتما رفت به بابا خبر بده.
- تو پاشو برو اتاق لباس هاتو عوض کن کمی هم استراحت کن.
به نظرم اومد هم سکینه خانم نگاهش حرف داشت هم محمد خواست منو از مادرش دور کنه. با این حال ترجیح دادم فضولی نکنم و به اتاق برم.
*
محمد تو پذیرایی نشست و منتظر مادرش شد. میخواست بپرسه چرا فکری شده.
سکینه خانم از اتاق اومد بیرون. فکرش درگیر بود و محمد رو ندید. محمد پشت سر مادرش وارد آشپزخونه شد.
- مامان ...
- ا ... اینجایی محمد؟ ... چرا نرفتی استراحت کنی؟
- مامان... چی شده؟
- هیچی.
- هیچی نیست. یه چیزی ناراحتت کرده.
سکینه خانم صندلی رو کشید عقب و نشست
- راستش من فامیلا رو واسه پنج شنبه دعوت کردم که هم با فرشته آشنا بشن هم یه جورایی یه جشن خانوادگی داشته باشیم. ولی الان قضیه فرق کرده. نمیدونم اگه فرشته رو ببرن من این مهمونی رو چکار کنم. نمیدونم دایی فرشته چطور برخورد میکنه. کاش عجله نمیکردم.
- به بابا گفتید؟
- میگه با داییش مطرح میکنیم ببینیم نظرشون چیه؟
- بابا راست میگه. این جوری بهتره.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بزم_محبت
پارت110
مادر لبخند زد و گفت
- فرشته هم متوجه شد ناراحتم. براش توضیح بده یه وقت فکر بد نکنه.
محمد تکیه اش رو از یخچال برداشت و صندلی کنار مادرش رو کنار کشید نشست رو به مادرش ودست های مادرش رو تو دستش گرفت. بلندشون کرد و بوسید
سکینه خانم با لبخند و تعجب به پسرش نگاه میکرد
- مامان ازت ممنونم وضعیت خانواده فرشته رو به روم نیاوردید و بهمون سخت نگرفتید
میدونم مجبورید به فک و فامیل توضیح بدید و از این کار اصلا خوشتون نمیاد.
لبخند سکینه خانم عمیق شد و نگاهش پر از محبت
- همین که دختر به این خانمی انتخاب کردی و نیفتادی دنبال این دخترهای عجق وجق من رو خیلی خوشحال کردی. فرشته خیلی دختر دوست داشتنی ایه.
محمد از حرف مادرش به خنده افتاد. همین جور که میخندید گفت
http://eitaa.com/ashaganvalayat
- مامان این چه حرفیه؟ مگه من تا حالا دنبال اینجور دخترها رفتم که شما این حرف رو میزنید.
- آخه تو نمیدونی که. از وقتی رفتی دانشگاه همش نگران بودم این دخترای هزار رنگ دل و دینت رو ببرن. کم پسر خوب نبوده که بخاطر انتخاب اشتباه راهش عوض شده. هرشب کارم شده بود دعا کردن که این جور دختر ها نتونن توجه ات رو جلب کنن.
محمد یاد بعضی از دختر های دانشگاه افتاد که تلاش میکردن توجه اش رو جلب کنن. به مادرش حق میداد که نگران باشه.
دوباره دست های مادرش رو بوسید
- ببخشید که نگرانتون کردم ... ممنون که نگرانم بودید و دعام می کردید.
****
محمد کنار تخت نشست و به چهره خواب فرشته چشم دوخت. لبخند زد ولی خیلی زود لبخندش با تلخی حسرت محو شد. از رفتن فرشته کلافه بود. خودش هم میدونست که داره اشتباه میکنه حق خانواده فرشته و حتی خود فرشته بود که مثل بقیه دختر ها ازدواج کنه. روی موهای فرشته نوازش وار دست کشید. افکارش رو کنار زد و با لبخند دسته مویی که رو صورت فرشته بود رو پشت گوشش فرستاد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بزم_محبت
پارت111
چشم که باز کردم محمد کنارم نشسته بود و با لبخند بهم نگاه میکرد. خواستم از جام بلند شم که با دست هاش مانع شد.
- بلند نشو بخواب.
دوباره دراز کشیدم. محمد هم دست هاشو از رو شونه هام برداشت.
- ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم
- زیاد خوابم نمیاد بهتر که بیدار شدم.
- همش نیم ساعت خوابیدی.
- اشکال نداره خواب عصر خوب نیست. خودمم سعی میکنم عصر نخوابم.
-چرا؟
- زینب میگفت.
- تو چقدر به حرف زینب گوش میدی. داره حسودیم میشه. زن فقط باید به حرف شوهرش گوش بده.
خیلی با ژست خاصی این حرف رو زد. باعث شد بلند بخندم.
- این چه حرفیه. زینب که نظر شخصی اش رو نگفته. مطالعات دینی اش زیاده. منم اشتیاق نشون میدم به منم اطلاعات میده.
با لبخند دندون نمایی نگام کرد و با انگشت اشاره زد رو نوک دماغم.
- خیلی قشنگ میخندی.
در ضمن مطالعه دینی چه ربطی به خواب عصر داره؟
- خب تو احادیث و روایات خواب عصر نهی شده.
- چه جالب نمیدونستم. خوبه یه دوست کتاب خون داریا...
- ولی خوبه آدم خودشم کتابخون باشه. تو که وسط اونهمه کتابی چرا اهل مطالعه نیستی؟
- یعنی تو هستی؟
- آره. خیلی از کتاب هایی که زینب برام توضیح میده رو ازش امانت گرفتم و خوندم.
ولی نگفتی تو چرا وسط اونهمه کتاب، کتاب نمیخونی؟
- هم زیاد وقت نمیکنم هم دوست خوبی مثل زینب ندارم ... دوستام رو که دیدی تقریبا جزو ارازل به حساب میان
با این حرفش دوباره بلند خندیدم. هرچند سعی کردم صدام خیلی بلند نشه.
بلند شدم و تو جام نشستم. محمد دستم رو گرفت تو دستش
- اینجوری میخندی از الان دلم برات تنگ میشه
- اینجوری نگو از صبح تا شب هر وقت بخوای میتونیم باهم باشیم. من که جای دوری نمیرم.
- راست میگی من زیادی دارم بزرگش میکنم. دیگه در موردش چیزی نمیگم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بزم_محبت
پارت112
شیر آب رو باز کردم تا ظرفهای شام رو بشورم.
- اِ عزیزدلم چکار میکنی. مگه نگفتم بری آماده بشی
- ولی مامان شما دست تنها میمونی
- قربون مامان گفتنت بشم. شام که چیزی نخوردی. الان هم زیاد سرپا بمونی رنگت میپره جلوی داییت شرمنده میشیم.
- این چه حرفیه دشمنتون شرمنده.
برگشتم اتاق تا اماده بشم. محمد هم اومد و روی تخت نشست
- محمد ...
- جانم ...
لبم کش اومد
- به نظرت داییم تنها میاد؟
- چطور؟
- داشتم فکر میکردم چی بپوشم مناسبه.
- تونیک و شلوار جدیدت رو با روسری که باهاشون خریدم رو بپوش. چادر روشنت رو هم سر کن اگه دیدی نا محرم نبود برش دار.
با چشم های گرد به چهره جدی محمد نگاه کردم. این چرا یکهو اینهمه جدی شد؟
- من که چیزی نگفتم غیرتی میشی. چشم هر چی شما بگی می پوشم.
لبخند محوی اومد رو چهره اش.
- قبلا اینهمه حساس نبودم. از وقتی چادر سرت دیدم احساس میکنم منم یه قدم جلوتر رفتم و اینجور مسائل برام مهمتر شده.
بعد با لبخند عمیقی نگام کرد
- وقتی چیز با ارزشی داری باید مراقبش باشی دیگه.
از حرفش خوشم اومد. با لبخند ولحن کمی لوس گفتم
- زیاد ازم تعریف نکن. چشم میزنم خودمو.
- تو هم خودتو لوس نکن. پشیمون میشم به داییت روی خوش نشون دادم.
****
آیفون رو زدیم و جلوی ورودی منتظر بودیم. اولین کسی که وارد شد پیرمرد سن بالایی بود که عصا بدست کت و شلوار مرتبی هم پوشیده بود. کنارش هم خانمی همسن و سال سکینه خانم. اول از همه با آقا صادق دست داد
- سلام خوش اومدید. صولتی هستم پدر محمد.
- علیکم السلام. احمد شاکر هستم پدربزرگ فرشته. ایشون هم خواهرم شیرین خانم.
سکینه خانم سمت شیرین خانم که عمه مادرم میشه رفت و باهاس روبوسی کرد.
اصلا انتظار دیدن پدربزرگ رو نداشتم. اصلا مثل تصورم نبود. مرد خشنی که دخترش رو مجبور به ازدواج با کسی که نمیخواست کرده نباید اینهمه چشم های مهربونی داشته باشه.
پدربزرگم به سمتم اومد و لبخندی زد
http://eitaa.com/ashaganvalayat
- سلام فرشته جان. چقدر شبیه مادرت هستی
لبخندش جمع شد و کمی اخم کرد
- ولی چشم هات آدم رو شرمنده میکنه
پدربزرگ ازم فاصله گرفت و سمت مبل رفت. عمه سریع سمتم اومد و منو به آغوش کشید. گونه ام رو بوسید و با چشم هایی که نم داشت بدون حرف ازم فاصله گرفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
http://eitaa.com/ashaganvalayat