رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
قسمت۷
حنانه که تمام حرف هایشان را شنیده بود، زود دست از سفره کشید و تشکر کرد. کاش علی بود. دلش را تنها این پسر گرم میکرد. از حرف مردم خسته بود.
زهره خانم: دوست نداشتی عزیزم؟ زود عقب کشیدی!
حنانه دستی به لبه چادر کشید و آن را بیشتر روی صورتش کشید: اختیار دارید. عالی بود. من همین قدر جا داشتم.
احمد حدس میزد که حنانه صدایشان را شنیده باشد که اینقدر معذب است. زودتر دست از غذا کشید که سفره جمع شود و حنانه بتواند از این حس معذب بودن نجات پیدا کند.
سفره جمع شد و حنانه ظرف ها را که شست، دیگر ننشست: با اجازه من دیگه رفع زحمت کنم. خیلی به شما زحمت دادم.
زهره خانم: یک چایی میخوردی حالا؟ عجله رفتن داری؟
حنانه سر به زیر گفت: نه، خونه کار دارم!
زهره خانم: آهان، همون دوختن لباس علی آقا؟ احمد اینجا چرخ خیاطی داره. استفاده نشده افتاده اینجا. ببر لباسهاتون رو بدوز.
حنانه شرمزده گفت: نه، ممنون. لازم ندارم.
زهره خانم اخم کرد: احمد برو اون چرخ خیاطی رو بیار براشون. تو که زن بگیر نیستی، وسایل این خونه فقط خاک میخوره.
حنانه دوباره گفت: باور کنید لازم نیست، نیاز ندارم. اصلا من نمیتونم ببرم.
زهره خانم: احمد با ماشین میبرتت عزیزم. دیگه داریم فامیل میشیم. غریبگی نکن.
حنانه با خود اندیشید: این زن دست بردار نیست!
احمد چرخ خیاطی را در صندوق گذاشت و حنانه روی صندلی عقب نشست. احمد ماشین را روشن کرد و راه افتاد. مادرش همیشه کارهای عجیب میکرد.
حنانه کمی این پا و آن پا کرد. بهتر دید از سرگرد بخواهد موضوع را تمام کند تا به گوش علی نرسیده و پشیمانی بار نیاورده. پس با صدای آرامی گفت: جناب سرگرد!
احمد متوجه صدای حنانه شد: بله؟
حنانه نفس عمیقی کشید: میشه از شما بخوام که با مادرتون صحبت کنید و بگید من قصد ازدواج ندارم؟
احمد متعجب پرسید: ندارید؟
حنانه: نه. مادرتون اصرار دارن اما من نمیخوام ازدواج کنم.
احمد پرسید:کلا منظورتون هست یا موردی که مامانم گفت؟
حنانه: کلا منظورمه. نه من شوهر میخوام نه علی زیر بار میره!
احمد گفت: علی با من. درسته برادرتون هست...
حنانه حرف احمد را برید: علی پسر منه!
احمد آنقدر تعجب کرد که محکم ترمز کرد و بلند گفت: چی؟
حنانه شرمگین چادرش را درست کرد: پسر منه. من مادر علی هستم نه خواهرش.
احمد به سمت حنانه برگشته بود. خوب بود که کوچه خلوت بود:اما علی گفت شما خواهرشید!
حنانه: نه. دوستاش فکر کردن خواهرشم و کلا سوتفاهم شد. علی هم خوشش نمیاد برای همه توضیح بده چرا مادرش شبیه مادرهای دیگه نیست.
احمد دنده را جا زد و خودرو حرکت کرد: پس علی نمیخواد مادرش ازدواج کنه!؟
حنانه سکوت کرد. به خانه که رسیدند احمد چرخ خیاطی را بالا آورد و دم ورودی خانه گذاشت که حنانه گفت: خیالتون راحت باشه، من به چرخ دست نمیزنم. مادرتون که رفتن، میگم علی بیاره براتون.
احمد سر به زیر گفت: خیالم وقتی جمع میشه که از این وسیله استفاده بشه. لطفا بی تعارف، استفاده کنید و تا هر وقت خواستید پیشتون باشه. تو خونه من هیچ استفاده ای نداره. برای علی می دوزید؟
حنانه: بله.
احمد دل را به دریا زد: پس از چرخ استفاده کنید و جای اجاره دستگاه، برای من هم یک پیراهن بدوزید.
حنانه شرمنده بود: اختیار دارید. علی خیلی به شما مدیون هست. بزرگی کردید براش. لباس قابل شما رو نداره.
احمد: علی مثل پسرمه! خودش جنم داشت. با اجازه مرخص میشم.
احمد رفت. حنانه ماند و چرخ خیاطی که دو روز مقابل چشمانش بود و دست به آن نزد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
قسمت۸
همه چیز داره و تو و پسرت راحت زندگی میکنید. سه تا دختر داشت که شوهر داده و از بچه هم تو خونه خبری نیست. پسر هم خیلی دوست داره. فکرهات رو بکن و به من بگو باشه؟ رودربایستی نکنی ها. من هم جای مادرت!
حنانه سکوت کرد. چه میگفت به زهره خانم؟ که علی اگر بفهمد قیامت میکند؟که علی غیرت دارد سر مادرش؟ که علی مادرش را دست کسی که سه دختر شوهر داده نمی دهد؟ سکوت بهتر بود. زهره خانم همین روزها می رفت و این حرف ها جمع می شد.
زهره خانم بلند شد: برم فکر شام باشم که زود شب میشه. یک کمی دست پخت اصفهانی ها رو به رخت بکشم که با دست پخت خوشمزه گیلانیت ما رو نمک گیر کردی!
حنانه تعارفی زد و بعد بلند شد به کمک زهره خانم رفت.
ساعت شش و نیم بود که در خانه باز شد و احمد وارد شد. پوتین هایش را مرتب در جا کفشی گذاشت. کلید را از در بیرون آورد. بوی غذا در خانه پیچیده بود: سلام کربلایی. تحویل نمیگیری مادر! کجایی؟ آفتاب از کدوم طرف در اومده که شما بریونی های اعیونی رو کردی برای ما؟
حنانه چادرش را سر کشید و معذب همانجا ایستاد و خود را با خورد کردن خیار سرگرم نشان داد. زهره خانم لب به دندان گرفت و سریع از آشپزخانه بیرون رفت و گفت: چته تو بچه؟ مهمون داریم.
احمد اخم درهم کشید: مهمون کیه؟ باز دختر همسایه ها رو جمع کردی؟
زهره خانم با حرص گفت: نخیر. حنانه، خواهر علی! همون که رفتیم خونشون، اون اینجاست.
احمد چشمانش گرد شد: اینجا چکار میکنه؟
زهره خانم با حرص اما صدای آرامی گفت: یواش حرف بزن، بنده خدا خودش معذب هست، تو هم بدتر کن! شربت هایی که گفتی رو آورده بود، من هم شام نگهش داشتم. حالا ببین میتونی آبروم رو ببری؟
احمد کلاهش رو از سرش برداشت و دستی روی سرش کشید: اشتباه کردی مادر من! صد بار گفتم تو زندگی مردم سرک نکش. اینجا کاشان نیست که هی این رو زن بدی، اون رو شوهر!
زهره خانم با اخم گفت: من تو رو زن بدم، خود به خود دست از این کار بر میدارم! بس که دختر واست نشون کردم و نخواستی، من هم به دیگران معرفی کردم.
احمد لبخند خسته ای زد: این خانم رو برای کی لقمه گرفتی؟
زهره خانم ذوق کرد: واسه مش کاظم!
احمد در فکر رفت: مش کاظم؟
زهره خانم: آره دیگه. داداش زن داییت!
احمد: همون که سه تا دختر داشت که میخواستی به ریش من ببندی؟
بعد متعجب گفت: اون که نوه داره خودش.
زهره خانم حق به جانب گفت: داشته باشه، این هم بچه داره! تازه اون مرد هست و عیبی براش نیست!
احمد سری به افسوس تکان داد: شما زنها به خودتون هم رحم نمی کنید! این خانم سنی نداره!
زهره خانم عصبی شد: تو از کجا فهمیدی سنی نداره؟ اصلا چرا من رو دم در به حرف گرفتی؟ برو لباس عوض کن شام بخوریم، میخواد بره، دیر وقته!
بعد به آشپزخانه رفت و احمد گفت: خدا به خیر کنه این دو روز هم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت ۹
احمد که به خانه بازگشت مادرش هنوز بیدار بود.
زهره خانم: رسوندیش؟
احمد: آره.
زهره خانم: امروز چرا بد خلق بودی؟ بیچاره این همه از ما پذیرایی کرد! حقش نبود یک شام رو بهش کوفت کنی!
احمد مقابل مادرش نشست: شاید هم اصرار شما گذاشتش تو رودربایستی!
زهره خانم ابرو به هم کشید: زن ها فقط ناز دارن. اونم ته دلش راضیه!
احمد خیلی جدی گفت: این زن با بقیه زنها فرق داره. اصلا شما تو رفتاراش ناز دیدی؟ اون نمیخواد ازدواج کنه. لطفا دیگه درباره ازدواج باهاش صحبت نکنید.
زهره خانم مشکوک پرسید: اونوقت تو از کجا میدونی؟
احمد: تو ماشین از من خواست که بهتون بگم نمیخواد ازدواج کنه. این وسط یک اشتباهی شده
زهره خانم میان حرفش پرسید: چه اشتباهی؟
احمد: صبر میکردی داشتم میگفتم! علی برادرش نیست
باز زهره خانم میان حرفش پرسید: خدا مرگم بده! شوهرشه؟ اما اون که بچه ساله!
احمد کلافه شد از این که مادر دایم حرفش را میبرد: صبر داشته باش آخه مادر من! نه شوهرش نیست! پسرشه!
زهره خانم لب به دندان گرفت: دیدی گفتم برای مش کاظم خوبه!
احمد کلافه بلند شد: لطفا دیگه درباره ازدواج باهاش حرف نزن.
زهره خانم هم بلند شد: جدی گرفتی حرفش رو؟ ناز داره میکنه که خواهان بشیم! من بهتر میشناسم.
احمد دم اتاقش بود که برگشت و گفت: گفتم بهتون که ناز نیست. علی مخالف ازدواج مادرش هست و مادرش هم میترسه که جنجال درست کنه. هر چند علی بچه منطقی و آرومی هست اما نه وقتی یک مرد پنجاه و خورده ای ساله میخواید بندازید به مادر جوانش!
زهره خانم گفت: هر چی جوان باشه مهم نیست. مهم بچه بزرگی هست که داره! تو این اوضاع جنگ و این همه بیوه های جوان و بی اولاد، باید کلاهشو بندازه بالا که مورد براش پیدا شده.
احمد کلافه شد: فعلا که دیدی نمیخوان! بی خیال شو شما. من وارد مسائل خصوصی خانوادگی افسرا نمیشم!
علی کنار حنانه نشست و او را در آغوش گرفت: مامان ریزه من چرا بُغ کرده نشسته؟
حنانه لب ور چید و علی مادرش را محکمتر بغل کرد: نمیدونم چکار کنم؟
علی لبخند زد و روی سر مادر را بوسید: چی رو چکار کنی خوشگل خانم؟
حنانه نق زد: اذیت نکن علی! با این چرخ دیگه! چرا من هر چی به ذهنم میاد رو میگم؟ عیب بود. دلشون برام سوخت این رو دادن استفاده کنم.
علی پدرانه خرج کودکی های مادرش کرد: صافی و سادگیت قشنگه! دلشون هم نسوخته. من با سرگرد حرف زدم. این قواره پارچه رو هم داد و گفت به مادرت بگو الوعده وفا! قول لباس داده بودی بهش؟
حنانه نگاهی به پارچه کرد و گفت: برای اینکه معذب نباشم این رو گفت وگرنه شما ارتشی ها که خیاط های عالی میشناسید.
علی خندید: عالی تر از تو؟ تمیز تر از دوخت تو؟ سرگرد وقتی فهمید تمام پیراهن شلوار های من رو تو میدوزی، کلی تعجب کرد. بخدا سرگرد راضیه. اصلا این چرخ مال تو! من هر وقت قسط تلویزیون تموم شد، یک نو میخرم میدم سرگرد که تو دلچرکین نباشی. هر چند که سرگرد مرد خیلی خوبیه. منم راضی ترم به خیاطی تا اینکه اون دیگ گنده های شربتی که درست میکنی! همش دلنگرانم بسوزی یا اتفاقی برات بیفته!
حنانه با شک گفت: یعنی میگی خیاطی کنم واسه مردم؟
علی اخم کرد: نه! برای سر نرفتن حوصله ات خیاطی کن. میدونم عادت به استراحت نداری و برای خودت کار درست میکنی. پس خیاطی کن هر وقت خواستی.
حنانه باز هم با شک پرسید: نو خریدی میدی سرگرد؟
علی لبخند زد به کودکانه های مادرش و سر به تایید تکان داد: آره قربونت برم. حالا هم بُغ نکن پاشو این پیراهن منو چرخ کن بپوشم برم پُز مامان جونم رو بدم.
حنانه با ذوق سراغ چرخ خیاطی رفت و با دقت و توجه فراوان، چرخ را آماده کرد. نخ را دور ماسوره پیچاند و جا زد، بعد نخ را کشید و از سوزن رد کرد. چنان برای هر کاری ذوق میکرد که علی را سر کیف می آورد.
چقدر علی خود را مدیون این مادر میدانست. حالا وقتش بود که تمام نداشته های مادرش را جبران کند. تمام کودکی های حرام شده اش را برایش جبران میکرد. علی مادرش را ستایش میکرد.
حنانه نخ اضافه را با دندان گرفت و گفت: زهره خانم، مادر همین سرگردت، رفت شهرش؟
علی جواب داد: آره فکر کنم. چطور؟
حنانه صاف است، مثل آینه. با علی راز مگویی نداشت: میخواست من رو شوهر بده. هی من میگم نمیخوام، باورش نمیشد. آخر اون شب که چرخ رو آورد، به سرگرد گفتم که نمیخوام شوهر کنم. راستی گفتم تو هم پسر منی نه داداشم.
علی لبخند زد: به من گفت خودش. خودم هم میخواستم براش توضیح بدم. خوب کاری کردی گفتی. حالا واقعا شوهر نمیکنی؟
حنانه اخم کرد: نخیر، شوهر نمیخوام!
علی آهی کشید: همه که بد نیستن!چرا فرصت زندگی رو از خودت میگیری؟
حنانه لب ورچید: زندگی من تموم شده. تازه، من تو رو دارم!
علی دلش به حال حنانه میسوخت. مادری که هیچ از زن بودن خاطره خوبی نداشت. حنانه سراپا نداشته بود و علی سراپا حسرتِ حسرت های مادر!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادر 💖
قسمت۱۰
علی لباس را تن کرد و حنانه قربان صدقه قد و بالایش رفت. علی مقابل حنانه چرخید: مثل همیشه عالیه!
حنانه با ذوق گفت: الهی دامادیت عزیز دلم! الهی قربون اون قد و بالات بشم. فدای چشمون سیاهت بشم. دور سرت بگردم مادر! الهی به خوشی تن کنی.
علی کنار حنانه نشست. کمی چرخ خیاطی را کنار زد و دستان حنانه را گرفت و بوسید.
حنانه اعتراض کرد: علی!
علی دستان حنانه را روی چشمانش گذاشت و گفت: مدیون مادرانه های تو ام مامان! مدیون سختی هایی که به تنت دادی تا من بشم به این قد و قامت. من مدیون توام و هر کاری کنم جبران نمیشه. تو جای همه نداشته های منی! جای همه داشته هایی که ناحق محرومم کردن! تو همه داشته منی مامان! برام بمون!
دست حنانه خیس شد. اشک چشمان پسرش دلش را لرزاند. خودش هم اشک میریخت. دستش را پس کشید و بعد سر پسرش را در آغوش کشید. روی موهایش را بوسید و مادری خرج دلتنگی های پسرش کرد.
حنانه: مامان فدات بشم! پسر من! عزیز دل من! فدای چشمات بشم! گریه نکن دیگه مادر! میدونم برات کم گذاشتم. میدونم حقت زندگی بهتر بود!
علی سر از شانه مادر برداشت: نگو مامان!نگو اینجوری! تو بهترینی! من بهترین زندگی رو داشتم! من تو رو داشتم!
اشک از صورت مادر زدود و بوسه ای بر صورتش گذاشت: ببین لباس نو من رو چکار کردی!همش چروک شد. میخواستم برم به بچه ها پز بدم ها!
حنانه خندید. با چشمهای اشکی. بخاطر دل علی!
حنانه: تو هم خیلی پز میدی!
علی به دیوار تکیه داد و زانوهایش را بغل کرد: چطور پز بدم؟ پز دادن یعنی دل کسی رو شکستن! یعنی یکی دلش بخواهد و نداشته باشه! یعنی دل چند نفر رو غمگین کنم! اون وقت چطور شاد باشم؟ چطور شادی کنم؟
حنانه دست روی زانوی علی گذاشت: حالا پاشو ببینم ایرادی نداره؟
علی تلخندی زد و بلند شد. حنانه با آن قد کوتاه و جثه لاغرش مقابل علی، کودکانه بود نه مادرانه و علی عاشق این مامان ریزه ی دوست داشتنی همه عمرش!
علی: لباس سرگرد چی شد مامان؟
حنانه متفکر به علی نگاه میکرد، با سوال علی ابرو به هم تاباند: اندازه هاشو ندارم. کاش یکی از پیراهن هاشو می آوردی که از رو همون میبریدم.
علی لبخند زد: باز کن اخمهات رو! خط میوفته پیشونیت!
حنانه ابرو هایش را باز کرد. علی ادامه داد: اندازه من بدوز. قد و هیکل یکی هستیم!
حنانه دو دل گفت: یک وقت یک جاش کوتاه بلند میشه ها! میخوای این رو ببر بده سرگرد بپوشه، اندازش بود من همین اندازه میدوزم.
علی که داشت پیراهن را از تن در می آورد گفت: چشم. بهتره الان برم بدم بپوشه!دیر داره میشه، من هم صبح باید برم دانشگاه تا آخر هفته که میام لااقل دوخته باشی.
علی رفت و حنانه دلش برای مرد بودن و مسئولیت پذیری پسرش رفت.
پارچه سرگرد را از داخل بقچه در آورد. خیاطی را اصولی بلد نبود. بدون الگو برش میزد. یک روز از خواهر زاده اش شنیده بود که استعداد خیاطی دارد که بدون آموزش، هر چه میبیند میتواند بدوزد. اما حنانه فکر میکرد مجبور بود که بتواند و احتیاج است که توانایش کرده.
روزهایی که پول پارچه هم نداشت چه برسد به خیاط! روزهایی که علی لباس میخواست! روزهایی که بخاطر روپوش مدرسه علی منت میکرد برادرش را که بگذارد لباس مدرسه پسرهایش را بدوزد که از ته مانده پارچه هایشان لباس برای علی بدوزد. و دلسوزی زن برادرش که وقت پارچه خریدن کمی بیشتر میخرید تا برای حنانه و علی چیزی بماند. تمام لباس ها را میبرید و با دست میدوخت تا برادرش که دید همه دوخته اند، چرخ خیاطی همسرش را ساعتی به اتاق او ببرد تا لباسها راچرخ کند. گاهی وقتی سر میرسید که لباسهای بچه هایش تمام شده و لباس علی فقط مانده بود، چرخ را میبرد وحنانه لباس علی را با دست و ریز ریز کوک می کرد و منت دار همان تکه پارچه ها بود که علی لباسی برای مدرسه دارد.
دلش از نداری اش سوخت. از بی کسی علی سوخت. خوب است که علی برای خودش مردی شد توانا! خوب شد مثل پسر دایی هایش اهل دود و دم نشد. اهل رفیق بازی! خوب شد علی خوب شد!
احمد، علی را به داخل تعارف کرد و به داخل اتاق رفت و پیراهن را پوشید. لبخندی روی لبش نشست. چقدر خوب به تنش نشسته بود.
از اتاق بیرون رفت و رو به علی گفت: اون روز که به مادرت گفتم برام لباس بدوزه فقط تعارف بود محض اینکه خجالت نکشه و از چرخ استفاده کنه! روزی هم که بهت پارچه دادم، قید اون پارچه رو زدم!
خنده ای کردند و احمد ادامه داد: باور کنم مادرت دوخته؟
علی خندید: این مال شما نیست ها! این واسه اندازه هاست! مال منه! گفت اگه اندازه است اندازه همین برش کنه!
احمد چرخی زد: اندازه اندازه! خیلی کارشون خوب و تمیزه! حالا کی مال من آماده میشه؟
علی تشکر کرد و گفت: انشالله هفته دیگه اومدم خونه، میارم براتون.
احمد به اتاق رفت و پیراهن را در آورد و لباس خود را تن کرد. پیراهن را تا کرد و از اتاق خارج شد و آن را در دستان علی گذاشت: مادرت خسته نمیشه از تنهایی؟ تو روستاتون بود، بهتر نبود؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۱۱
علی فکرش به روستا رفت و با نگاهی مات به دیوار رو به رو گفت: نه! حنانه همیشه تنها بود. حتی تو روستا و کنار قوم و خویش ها! ما به تنهایی خو گرفتیم. اینجا براش بهتره، حداقل دردی روی دردهاش نیست.
بعد لبخندی بر لبش نشست که خیلی شاد نبود: تازه اینجا چند تا دوست پیدا کرده. خیلی شادتر از گذشته است. هر بار که میام، کلی از کارهایی که با دوست هاش کرده میگه! حنانه اینجا شاده!
احمد متوجه شد علی دل پر دردی دارد. دستش را گرفت و روی مبل نشاند: اگه دلت میخواد، به من بگو. اگه خواستی با کسی حرف بزنی، من هستم!
علی پیراهن را روی مبل گذاشت. سرش را بین دستانش گرفت: قصه ما قصه هزار و یک شب شده! گفتن نداره!
احمد پرسید: پدرت چی شد؟
علی به گذشته ای رفت که فقط شنیده بود. آرام لب زد: تو دعوا چاقو خورد و مرد. یک ماه بعد از ازدواج با مادرم. مادر چهارده ساله ام بیوه پدر سی و دو ساله ام شد.
احمد شوکه شد. دور و برش از این ازدواج ها ندیده بود. هر چه بود، برایش تلخ بود.
علی ادامه داد: مادرم ناف بُر پدرم بود. اما پدرم هجده ساله که شد عاشق شد و زن گرفت. بچه دار نمیشدن. زنش طلاق گرفت و رفت. یک سال بعد با یک بچه اومد و گفت بچه خودش هست و گفت حنان مشکل داشت. همون موقع عموی مادرم اومد و گفت حنانه، ناف بر حنان هست و باید عقد کنن. مادرم و نشوندن سر سفره عقد. هنوز ماه اول سر نیومده بود که دوباره زن سابقش رو دید. فیلش یاد هندستون کرد و رفت سراغش که شوهرش باهاش درگیر شد. تو دعوا چاقو کشید. چاقوی خودش شد بلای جونش و جونش رو گرفت. گفتن قدم حنانه بد بود. به شوهر اون رضایت دادن و حنانه رو از خونه بیرون کردن. عموش موهاش رو گرفته پرتش کرد تو کوچه! مادرم فقط چهارده سال داشت!از حالاش ریز میزه تر بود. میگن بابام از من قد بلند تر بود و درشت تر! بابابزرگم هم خیلی درشت بود! حنانه کم از شوهرش کتک خورده بود که بعد از مرگش هم زدنش. وقتی فهمیدن حامله است هم زدنش! هم عموش، هم پسرعموهای دیگه! هم داییم! گفتن زن حنان بچه داره! به مادرم تهمت ناپاکی زدن. بچه سال بود، با یک بچه تو شکمش، تو یک اتاق سرد و نمور زندگی کرد و تو باغ زمینهای مردم کار کرد و خرج غذاش رو در آورد. تازه، به زور بهش کار میدادن، از هر ده جا، نه جا پس میزدنش و میگفتن این زن زن خوبی نیست. بماند که تا نوجوانی من چه انگ ها به من و مادرم زدن! تا من شدم یکی شبیه بابام. از چهره و قد و قامت، شدم بابام تا دهنشون بسته شد. شدم بابام تا عموم رفت و فهمید زن اول بابام بچه شوهرش رو آورده بود که زنش سر زا رفته بود! حنانه تو هفت آسمون کسی رو نداره! حتی مادرش هم اون رو از خودش روند.
احمد لیوان آبی مقابل علی گذاشت: بخور! گذشت، تموم شد. غصه نخور!
علی کمی آب نوشید: جلوی مادرم همیشه باید شاد باشم که غم نشینه تو چشمهاش! کسی رو ندارم که دردمو بهش بگم! دلم سنگینه از غم مادرم. از دردهایی که نمیتونم درمونشون بشم.
احمد دو دل بود. حرفش را کمی مزه مزه کرد و آخر گفت: چرا نذاشتی ازدواج کنه؟ درهاش کمتر میشد. راحت تر زندگی میکردید.
علی آهی کشید: بابام خیلی اذیتش کرد، یک بار از زنداییم شنیدم که بعد از فوت بابام تا دو ماه هنوز تن و بدنش کبود بود و لنگ میزد. اونقدر کتکش میزد سر هر چیزی که پاش مو برداشته بود. از ازدواج می ترسید. اگر هم نمی ترسید، خواستگاری نبود! با اون همه بدنامی که قوم و خویش و در و همسایه براش درست کردن، آدم درست درمونی نیومد خواستگاریش! من مشکلی نداشتم با ازدواجش اما نه با پیرمردی که نوه داره و نتیجه! نه با معتاد و مفنگی! مادر من گلی بود که زیر پا له شد! تمام دنیام رو به پاش میریزم که سرپا بشه اما میدونم کم داره. مادری که نه کودکی داشت، نه نوجوانی، نه جوانی! خیلی بچه است مادرم!
دستی به صورتش کشید و بلند شد: ببخشید، سرتون رو درد آوردم. لطفا از حرفام برداشت بد نکنید. مادرم سختی کشید اما بهترین مادر بود برام. من که منت دارش هستم. دیگه رفع زحمت میکنم.
علی رفت و پیراهن روی مبل جا ماند و نگاه احمد تا مدت ها روی آن پیراهن بود. زنی به نجابت مهتاب! پر از درد و رنج! به دنبال لقمه ای آرامش!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🚨خبر روز
🔴اسپوتنیک: آلمان در تلاش است ارمنستان را به سیاست ضد روسی غرب بکشاند، برنامه برلین ایجاد شکاف بین ایروان و مسکو تا حد امکان است
🧑🎨🥷
🔴نماینده آمریکا در شورای امنیت: ایران سامانههای پیشرفته از جمله پهپاد و موشک را به حوثیها منتقل می کند.
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیق - شهید مهدی باکری
#شهدا_زنده_اند
#ما_ملت_امام_حسینیم
#حاج_قاسم
#شهید_مهدی_باکری
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻هرگز نمیخواستم سلاح به دست بگیرم.سلاح به دست گرفتم برای دفاع از آن زن هراسان
#شهدا_زنده_اند
#ما_ملت_امام_حسینیم
#حاج_قاسم
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
5.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درک زهرا (س) شهید می خواهد.
#شهدازنده_هستند
#حاج_قاسم
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
2.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسابقه بزرگ برعندازسنج
فقط علی کریمی و فخرآور:)
توجه:این ویدئو بر اساس واقعیت ساخته شده است
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهت تلویزیون فارسی زبان رژیم صهیونیستی از تکنولوژی و قدرت صنعت موشکی ایران!
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
2.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 حجتالاسلام پناهیان: نمایندگان مجلس قول شفافیت دادند اما بعد از انتخاب، جرزنی کردند
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺