eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
41.5هزار عکس
50.5هزار ویدیو
63 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه و نظرات مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784
مشاهده در ایتا
دانلود
حدود ساعت دوازده بود که مهمان ها رفتند. نرگس و مادرش تا ساعت دوازده و نیم مشغول تمیز کردن خانه و شستن ظرف ها بودند. بعد هر دو به خواب رفتند... طبق معمول هر روز نماز صبح و یک حزب از قرآن را که خواند، کمی خوابید. بیدار که شد بعد از خوردن صبحانه آماده ی رفتن به دانشگاه شد. معمولاً نیما روز هایی که هر دو کلاس داشتند او را تا جایی همراهی می کرد و بقیه ی مسیر را هم نرگس تنها میرفت. وقتی به دانشگاه رسید ساعت ده بود. یک ساعت زودتر از شروع کلاس هایش آمده بود تا مطمئن شود ایمان مثل دیروز زیر حرفش نمیزند! در محوطه ی دانشگاه بود که ایمان را دید. او مشغول صحبت با چند تا از همکلاسی هایش بود. منتظر ماند تا کارش با همکلاسی هایش تمام شود. بعد جلو رفت و گفت: سلام آقای اشرفی...بریم؟ -سلام دختر عمو...کجا بریم؟ -شرطه اینکه دسته گله دیروزتو به نیما نگم چی بود؟ -آخ! آره یادم اومد! -خب پس بریم؟! -آره بریم...گمونم توو کلاس باشه با هم وارد ساختمان دانشگاه شدند. ایمان به راه پله اشاره کرد و گفت: طبقه ی دوم! از پله ها که بالا رفتند، نرگس روی پله ی آخر ایستاد و ایمان وارد یکی از کلاس ها شد. بعد از چند لحظه ایمان و صالحی از کلاس بیرون آمدند. نرگس نزدیک نشد و فقط وقتی ایمان به او اشاره کرد سری به عنوان "سلام" تکان داد. صالحی هم در جواب او سری تکان داد. ایمان: این دختر عموی من میگه پول آژانس دیروزو باید بدم بهت صالحی خندید و گفت: از دختر عموت میترسی؟! -نه از داداشش میترسم! بگو چقدر شد بدم بهت -لازم نیست بابا...بهشون بگو نمیخواد -نمیخواد چیه؟! ناز نکن بگو چقدر شد؟! -چهار و پونصد ایمان یک پنج هزار تومانی از کیف پولش درآورد و به صالحی داد. نرگس این را که دید از پله ها پائین رفت... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 18 (شش ماه بعد) نیما: نرگس...نرگس...بابا نرگس پاشو! نرگس چشمانش را با زحمت باز کرد و در حالی که هنوز همه جا را تار میدید و گیج خواب بود گفت: هوم؟! -پاشو این سودابه خانوم زنگ زده کارت داره -مگه ساعت چنده؟ -شیش زیر لب غرید: ساعت شیش صبح زنگ زده چی کار داره آخه؟! ای خدا! -چه میدونم بابا...پاشو دیگه بلند شد و صاف روی تخت نشست. میخواست وبال را بگیرد و بپوشد که نیما گفت: ولش کن اونو تا بپوشیش بنده خدا کارش یادش میره! بعد خم شد و دست نرگس را روی شانه ی خود گذاشت و گفت: میبرمت خودم! نرگس با کلافگی گفت: خودم میتونم بیام -نه خیر نمیتونی...تو هنوز درست چشاتو باز نکردی گیج خوابی میوفتی زمین! نرگس خندید. نیما دست راستش را روی دست نرگس که دور شانه اش حلقه شده بود گذاشت و دست چپش را هم دور کمر نرگس حلقه کرد و با هم به بیرون اتاق رفتند. -اووف! کور شدم! این موهاتو بده اونور! نرگس سرش را تکانی داد تا موهایش به طرف دیگر بریزند. نیما نرگس را روی صندلی کنار میز تلفن نشاند و خودش هم روی مبلی نشست. -الو -الو سلام نرگسی -سلام سودابه جان...خوبی؟ -اَه! صد دفه گفتم بگو سودی نه سودابه -منم صد دفه گفتم خوشم نمیاد اسم کسی رو خلاصه کنم...حالا میگی چی کار داری عروس خانوم یا نه؟! سودابه خنده ی شرمگینی کرد و گفت: زنگ زدم بگم میخوام ساق دوشم بشی -سودابه حالت خوبه تو؟! ساعت شیش صبح زنگ زدی میگی میخوام ساق دوشم بشی؟! ساعت شیش صبح زنگ میزنن دستور پخت کله پاچه رو میگیرن عزیزم! سودابه خندید و گفت: حالم کاملاً خوبه...بگو بینم ساق دوشم میشی یا نه؟! -سودابه جانه من بگو دیشب خواب پریشون ندیدی؟! یا نه اصن یه دست روو پیشونیت بذار ببین تب نداری؟! سودابه در میان خنده گفت: نه...خواب پریشون ندیدم تبم ندارم...یه سؤال کردم یه جواب درست بده -آدم قحطی اومده مگه ساعت شیش صبح زنگ زدی به من ساق دوش میطلبی؟! خنده ی سودابه شدت گرفت و گفت: اووووف! نرگس یه جواب دادنو که آدم اینقدر طولش نمیده...ساق دوشم میشی یا نه؟! نرگس خیلی صریح و محکم گفت: نه! سودابه کمی جا خورد و با تعجب گفت: چرا آخه؟! -دوست ندارم خب...آخه بعد میشه نقل مجلس که ساق دوش عروس میلنگید!(آه عمیقی کشید) -اَه! خیلی دیوونه ای به خدا! بابا خوبه مهمونا همه میشناسنت...هیچم همچین حرفی نمیزنن!...الکی بهونه نیار تو ساق دوش خودمی! نرگس با کلافگی گفت: بابا سودابه ساق دوش عروس از آرایشگاه باید کنار عروس باشه...منم حال و حوصله شو ندارم! -آها! حالا دردتو فهمیدم! نرگس نمیخواد آرایش کنی همینجوریشم خوشکلی! -من چی میگم تو چی میگی!...من میگم حالشو ندارم تو میگی آرایش نکن! -نرگس بهونه ی الکی نیار دیگه!...ساق دوش من تویی!...حق مخالفتم نداری اجباریه!...فردا ساعت چهار بیا آرایشگاه ناز!...خداحافظ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 19
گوشی را قطع کرد تا نرگس نتواند اعتراضی به او بکند. نرگس گوشی را محکم سر جایش گذاشت و با کلافگی پوفی کرد و دستانش را در مو هایش فرو برد. -چی میگفت سر صُبحی؟! نرگس با لحن عصبی ای گفت: میگه من ساق دوشش بشم نیما چشمانش گرد شد و با تعجب گفت: جدی؟؟؟!!!! نرگس در جواب فقط سرش را تکان داد. نیما خندید و گفت: ایول! عجب فکری کردن! نرگس نگاه مشکوکی به او کرد و گفت: فکر؟ منظورت چیه؟! نیما بدون اینکه خودش را ببازد با بیخیالی گفت: هیچی نرگس خواست با اصرار بیشتر همه چیز را از زیر زبان نیما بکشد که نیما نگذاشت و گفت: گفتم هیچی ینی هیچی دیگه! بعد هم ادامه داد: این گوشیتم وقتی واسه نماز پامیشی روشن کن که مردم باهات کار دارن به خونه زنگ نزنن نرگس که میدانست نیما چیزی به او نمی گوید "چشمی" زیر لب گفت و از روی صندلی بلند شد. با گرفتن دستش به دیوار و مبل خودش را به اتاقش رساند و روی تختش نشست تا وبال را ببندد... وبال را که بست جلوی آینه رفت. دو دسته از مو هایش را در دو طرف سرش بافت و با کش مو بافته ها را پشت سرش به هم بست. سپس از اتاق بیرون رفت تا به دستشوئی برود. عیسی خان درون آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بود و نیما روی مبل دراز کشیده بود و ساق دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود. عفت خانوم هم مشغول گذاشتن لباس ها درون ماشین لباسشوئی بود. از دستشوئی که بیرون آمد به آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد. معمولاً صبح ها تا ساعت هشت می خوابید اما حرف های سودابه ذهنش را به خود مشغول کرده بود و دیگر خوابش نمی برد. -سلام مامان...سلام بابا...صبحتون بخیر! -سلام...صبح تو هم بخیر! -سلام...عاقبتت بخیر بابا جان! صدای نیما از پذیرایی آمد: صبح منم بخیر! نرگس خندید و گفت: فکر کردم خوابیدی اونجا...صبح تو هم بخیر داداش گلم! -کجا خوابیدم؟! صدایش از کنار گوش نرگس آمد که باعث شد او بترسد. -اووووف! کِی اومدی توو آشپزخونه؟! بسم الله الرحمن الرحیم! نیما با لحن تهدید آمیز گفت: اون بسم الله آخر جمله ت چه مفهومی داشت؟! نرگس لحن صدایش را مظلومانه کرد و گفت: هیچی...باور کن! عفت خانوم: نرگس جان نخوابیدی چرا؟ -دیگه خوابم نمیبره که نیما با شیطنت گفت: ذوقه ساق دوشه عروس شدن مگه میذاره آدم بخوابه؟! عفت خانوم: الهی دخترم خودش عروس بشه! نیما بلند خندید. -چیه داداش گلم؟! خیلی خنده داره؟! -حالا بعداً میفهمی خنده داره یا نه! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 20 عیسی خان در حالی که به نیما خیره نگاه میکرد پرسید: قضیه ی این ساق دوش عروس چیه؟! البته عیسی خان خودش میدانست که نرگس قرار است ساق دوش سودابه بشود اما با پرسیدن این سؤال از نیما، خواست تا از چیزی مطمئن شود! -قضیه نداره که! (چشمکی به پدرش زد) نرگس که متوجه چشمک نیما و رفتار های عجیب آن ها شده بود گفت: قضیه داره ولی شما ها به من نمیگین...مطمئنم بابا و مامانم میدونن چه نقشه ای در کاره ولی بهم نمیگن! -به توهم توطئه مبتلا شدی خواهر گلم! -نه خیرشم...مطمئنم یه خبری هست! نیما با خنده و لحن شیطنت آمیزی گفت: شتر! نرگس که متوجه منظور او نشده بود پرسید: چی؟!!! عیسی خان که صبحانه اش را تمام کرده بود از آشپزخانه بیرون رفت تا آماده ی رفتن به سر کار شود. نیما با همان شیطنت قبل گفت: داشتم به شتر فکر میکردم که عجب حیوون بی خانمانیه که میره پشت در خونه ی این و اون میخوابه! صدای عیسی خان از درون پذیرایی آمد که با تشر گفت: نیما! نیما هم با خنده گفت: چشم! نرگس از حرکات و رفتار عجیب و غریب آن ها سر در نمی آرود. نیما هم بلند شد و رفت تا آماده شود. تابستان ها که کلاس نداشت، همراه عیسی خان به سر کار میرفت... .بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن وسایل دوباره به اتاقش برگشت. اوایل تیر بود و البته اوایل فصل منفور نرگس! او میانه ی خوبی با تابستان نداشت؛ چون روز هایش طولانی و گرم بودند. مخصوصاً از گرمای هوا نفرت داشت. زیاد نمیتوانست از خانه بیرون برود آن هم به خاطر وبال! برای اینکه بند ها و چسب های وبال پایش را کبود و زخم نکنند همیشه باید وبال را روی شلوار نسبتاً کلفتی می پوشید و البته کفش وبال هم که سفت و سخت و محکم بود! به همین دلیل تابستان ها و در کل گرمای زیاد همیشه برای او عذاب آور بود. کف پایش درون کفش کلفت وبال عرق می کرد و او از این حالت نفرت داشت! همین پنج روز پیش بود که به مناسبت تولدش با مهتا و نگار جشن کوچکی در یک کافی شاپ ترتیب داده بودند. آن روز وقتی به خانه برگشته بود اولین کارش بردن پای راستش زیر دوش آب یخ بود! تا چند ساعت پایش می سوخت و نیما میگفت:
اینم واسه اینکه تولد 23 سالگیت هیچ وقت یادت نره خواهر گلم! البته هنوز اول تابستان بود و هوا آن قدر ها هم گرم نشده بود! از اواسط مرداد تا اواخر شهریور، نرگس دیگر حتی اگر حالش هم بد میشد از خانه بیرون نمی رفت! زیر خنکای کولر و روی تختش دراز کشیده بود تا شاید خوابش ببرد. عفت خانوم امروز برای پرو نهایی لباسی که برای عروسی ایمان سفارش داده بود باید به خیاطی میرفت و پختن ناهار به عهده ی نرگس بود. البته هنوز ساعت هفت و نیم بود و هم برای رفتن عفت خانوم و هم برای پختن غذا زود بود! گاهی با خودش میگفت: کاش میتونستم برم بیرون! اونوقت با بابا و نیما میرفتم سر کار! ولی هر دفعه با یادآوری آخرین باری که سعی کرد این کار را امتحان کند، فوراً این فکر را از سرش بیرون میکرد! یک بار وقتی پانزده ساله بود با پدرش و نیما به ساختمانی که پدرش آن را میساخت رفته بود! از شانس او هوا آن قدر گرم بود که وقتی به خانه برگشتند نرگس دو روز تمام نمیتوانست درست راه برود! پای راستش از گرمای زیاد می سوخت و زخم و کبود شده بود! بیچاره نیما در تمام آن دو روز نقش وبال را برای نرگس بازی میکرد و برای راه رفتن کمکش میکرد! البته وقتی یاد آن دو روز عذاب آور می افتاد خنده و اشکش توأم میشدند! نیما همه اش با او شوخی میکرد تا سوزش پایش فراموشش شود و او تمام حرف ها و شوخی های نیما را به یاد داشت. همیشه خدا را شکر میکرد که خانواده ی خوبی دارد. در تمام خاطرات بد گذشته اش فقط حضور خانواده اش شرایط را قابل تحمل میکرد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻نامزدهای انتخابات چگونه با تبلیغات مبتذل باعث وهن مجلس و نمایندگی مردم می‌شوند؟ 🔹در سال‌های اخیر با گسترش فضای مجازی و وایرال شدن مطالب زرد در این فضا، نامزدهای انتخابات مجلس هم برای کسب آرای مردم به اقدامات زرد و مبتذل روی آورده‌اند؛ اقداماتی که وهن مجلس شورای اسلامی و جایگاه نمایندگی مردم است. 🔹در روزهای گذشته ویدیوهای عجیبی از ستادهای انتخاباتی در فضای مجازی منتشر شده است؛ از نامزدی که حضور خود را یکی از علائم ظهور امام‌ زمان(عج) می‌داند تا نماینده‌ای که برای مردم شهر خود با زبان انگلیسی سخن می‌گوید! در کنار این رفتارهای عجیب و غریب، ستادهای انتخاباتی برخی نامزدهای نیز به کنسرت‌های خیابانی تبدیل شده و اوج ابتذال را در آنها می‌توان مشاهده کرد. 🔹در این میان آنچه که مایه تاسف است، جایگاه و شان خانه ملت و نمایندگی است؛ جایگاه و شانی که با این دست تبلیغات زرد و خجالت‌آور در افکار عمومی و اذهان مردم تضعیف می‌شود. بنظر می‌رسد برای صیانت از شانیت مجلس باید قوانینی برای تبلیغات انتخاباتی در نظر گرفته شود. پ ن؛ نا اهلان و نا اصلح ها را بشناسید و رای به آنها ندهید https://eitaa.com/ashaganvalayat
مرور سوابق اجرایی و سیاسی مصطفی پورمحمدی نامزد ششمین دوره مجلس خبرگان رهبری تهران -کد ۱۴۳ https://eitaa.com/ashaganvalayat
🚨آخرین تصاویر از کشتی روبیمار انگلیسی که پس از مورد هدف قرار گرفته شدن توسط انصارالله، در حال غرق شدن به صورت کامل است. https://eitaa.com/ashaganvalayat
5.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌀چه کسی قراره رأی بده؟!🤔 💤هیچکی رأی نمیده...!!!!! حتما ببینید https://ble.ir/ashaganvalayat
1.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاز مفت برای مرفهینی که هیچ جوابی قرار نیست به کسی پس بدن، نتیجش میشه استخر روباز وسط بارش برف... 🔻بیچاره اونایی که تو جنوب و سیستان ساعت‌ها تو صف کپسول گاز می‌ایستن https://eitaa.com/ashaganvalayat