eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
41.2هزار عکس
49.9هزار ویدیو
55 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه و نظرات مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784
مشاهده در ایتا
دانلود
ایران ارتش مجهزی در لبنان مستقر کرده - @mrtahlilgar.mp3
زمان: حجم: 10.38M
🔗 تحلیل / سال‌هاست قصد حمله به ایران را داریم اما ارتش مجهزی که در لبنان مستقر کرده مانع این است 🎙 کارشناسان صهیون این روزها در سعودی اینترنشنال به من و شما توضیح میدهند که چرا شعار نه غزه نه لبنان غلط است. یکی از این کارشناسان میگوید: ما سالها به دنبال حمله به ایران بودیم و قصد تنش با این کشور را داشتیم اما ایرانی ها یک ارتش مجهز و مسلح را در لبنان مستقر کرده اند که متاثر از آن امکان حمله به این کشور نا ممکن شده است... کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"پایان دنیا" منطقه خودمختار لیانشوی چین  صبحتون به زیبایی این طبیعت🥺😍 کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شلیک موشک از فراز مزار 🌷 شهید زاهدی در اصفهان به سرزمین‌های اشغالی الله اکبر، چه خبره اصفهان دیشب اصفهان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌺🇮🇷🇮🇷🇮🇷 کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اظهارات جالب منظرپور، سردبیر سابق BBC: 🔹️این حمله ترکیبی ایران نه تنها معادلات خاورمیانه بلکه معادلات نظامی جهان را تغییر داد؛ تمامی پدافندهای اسرائیل و آمریکا در رویارویی با حمله ایران شکست خوردند؛ این یک تغییر موازنه استراتژیک در خاورمیانه و جهان است! 🔹️گنبد آهنین کاملا و مطلقا در برابر باران موشکی ایران ناتوان نشان داد؛ اسرائیل فکرش را هم نمی‌کرد! 🔹️در طول تاریخ ایران، چنین پاسخی از سوی حاکمان ایرانی به یک کشور متخاصم وجود نداشته است! کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️ هم اکنون وضعیت پروازها در آسمان منطقه آسمان سوریه، لبنان،فلسطین اشغالی ،اردن و عراق بطور کامل کلیر شده و هیچ پروازی انجام نمی شود. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
📸 تصوير بشاراسد رئیس جمهور سوریه بهمراه همسرو فرزندانش در خيابانهاى قديمى دمشق در روز سوم تعطیلات عيد فطر کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
2.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دقایقی پیش-جنگنده های اسراییلی ساختمان کحیل در نزدیکی السامر در مرکز شهر غزه را بمباران کردند. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
📸 تصویری واضح از پهپاد شاهد ۱۳۶ در آسمان خوزستان کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
💠 از استاد آیت الله تحریری پرسیدند : در مواقعی که کارمان گره خورده  چه کنیم ؟ 🔸 در اولین مرحله ، مشکلات را از خودمان ریشه یابی کنیم . به خودمان برگردیم ، در اعتقادات و اعمال ، ایرادی داریم یا نه . 🔸 مساله مهم دیگر ، پدر و مادر  هستند . آیا از ما راضی هستند یا نه . 🔸 خواندن آیت الکرسی برای رفع مشکلات خیلی موثر است. 🔸اذان گفتن در منزل ، بطوری که در فضای اتاقها شنیده شود ؛ موثر است. 🔸تلاوت قرآن در منزل ، خیلی مهم است.
Batool Lashkari: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 13 خوشحال از این که خودش دارد برای توجیه به من کمک می‌کند، سرم را تکان می‌دهم: آره... آره... پرتره را می‌گذارد زیر نقاشی‌ها و بعدی، یک تصویر قدی ست از همان آدمِ ریشوی بدون صورت. تف به این شانسِ گندِ من. آوید می‌زند زیر خنده: حالا واقعا یه سبک خاصه، یا کسی که عاشقشی این شکلیه شیطون؟ نکنه بابا لنگ درازی، چیزیه؟ -چیزه... ام... این... -آوید کجایی پس؟ بیا بریم دیگه! صدای دختر، باعث می‌شود هردومان برگردیم به سمت در اتاق. یکی از رفیق‌های الکی‌خوش آوید ایستاده جلوی در: چکار می‌کنی اینجا؟ همه منتظرتن! قدم برمی‌دارد به سمت جلو و گردن می‌کشد تا ببیند چرا سر من و آوید توی هم است. از شانس من افتضاح‌تر در دنیا نبود؟ حالا این فضول خانم هم برایش سوال می‌شود که این تصویر کیست و باید برای دونفر توضیح بدهم همه چیز را و بعد در کل خوابگاه می‌پیچد و... آوید نقاشی‌ها را می‌گذارد روی پایم و یک‌ضرب از جا بلند می‌شود: بریم. همه بچه‌ها رو جمع کردی؟ دست دوستش را می‌گیرد و می‌کشد دنبال خودش و من از خدا خواسته، سریع نقاشی‌ها را می‌چپانم داخل پوشه. انگار ذهنم را خوانده. در آستانه در، برمی‌گردد و می‌گوید: راستی بچه‌ها، ما آخر هفته‌ها دور هم فیلم می‌بینیم. اگه خواستین شمام بیاین. افرا بدون این که سرش را از روی جزوه‌اش بلند کند می‌گوید: نه ممنون. ولی من نظرم متفاوت است و همیشه بین فیلم دیدن و هر کار دیگری، فیلم را انتخاب می‌کنم. پوشه را جا می‌دهم میان وسایلم و از جا بلند می‌شوم: وایسا منم بیام. خودم را می‌چسبانم به آوید تا محیط غریبه جمع، کم‌تر روی سرم سنگینی کند. تا قبل از شروع فیلم، همه در سر و کله هم می‌زنند جز من که با وجود میل شدید برای شرکت در شوخی‌ها، جمع شده‌ام در خودم. فقط نگاهشان می‌کنم و سعی دارم از اصطلاحات عامیانه‌شان سر دربیاورم و به زور بخندم. با آغاز فیلم، آهِ بی‌صدایی از نهادم بلند می‌شود. خل و چل‌ها یک فیلم جنگی انتخاب کرده‌اند، دقیقا درباره جنگ سوریه. الان است که دل و روده‌ام را بالا بیاورم. دوست دارم از جا بلند شوم و داد بزنم: از شماهایی که در آرامش و امنیت ایران بزرگ شده‌اید و ناامنی برایتان مثل افسانه است، از شماهایی که بلدید در آرامش لم بدهید پای فیلمِ بدبختی‌های من و تخمه بشکنید و چیپس بخورید و آخرش هم کمی آبغوره بگیرید، متنفرم... نگاه کردن به فیلم اعصابم را می‌ریزد به هم؛ پس نگاهش نمی‌کنم. اگر باعث جلب توجه نمی‌شد، از اتاق می‌رفتم بیرون، ولی حالا فقط همراهم را درمی‌آورم و اخبار را مرور می‌کنم تا حواسم پرت شود. در خبرها هم چیز جدیدی پیدا نمی‌شود: حملات فلسطینی‌ها به شهرک‌های اسرائیلی، خالی شدن شهرک‌ها، افول شاخص‌های اقتصادی اسرائیل، درگیری‌های پراکنده در مرزهای لبنان و اسرائیل و بحران بازگشت یهودیان اسرائیلی به اروپایی که مردم خودش هم در آن اضافه‌اند. فکر کنم باید برای ادامه زندگی، روی روسیه حساب کنم، یا شاید استرالیا و حتی آسیای شرقی. شاید هم بروم قطب شمال. آخر دنیا. یک جایی که فقط خودم باشم و برف و خرس‌های قطبی. اگر پول داشته باشم، رویا را هرجایی می‌شود ساخت. تنها عنصر مهمش همان پول است. چشمم می‌خورد به خبری جدید: کشف و انهدام سه تیم تروریستی در مرزهای غربی ایران. نیشخند می‌زنم. آرسن راست می‌گفت؛ دوباره پس‌مانده‌های گروه‌های تکفیری دارند خودشان را جمع و جور می‌کنند که حداقل قبل از نابود شدن، لگدی هم بزنند به جمهوری اسلامی. * 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 14 * آنچه مقابلم نوشته است را با خودم زمزمه می‌کنم: مرکز تخصصی مغز و اعصاب خورشید. -چی گفتی؟ این را افرا می‌گوید که دراز کشیده روی زمین و تا جایی که ممکن است، در کتاب‌ها و جزوه‌هایش خم شده. می‌گویم: هیچی... با خودم بودم. افرا در سکوت، باز هم غرق می‌شود میان کتاب‌ها و جزوه‌هایش. هربار چیزی هم با خودش زمزمه می‌کند و یک بطری پر از کنجد گذاشته کنار دستش. گرسنه که می‌شود، کمی از کنجدها را می‌ریزد در دهانش و ادامه می‌دهد به درس خواندن. بوی کنجد اتاق را برداشته. بجز وقت‌هایی که خواب است، غذا می‌خورد یا نماز می‌خواند، بقیه ساعت‌ها خودش را با درس خفه می‌کند. خیره می‌شوم به تصویر مرکز تخصصی مغز و اعصاب خورشید. ساختمانش شباهتی به مرکزی که در آن بودم ندارد. مکان و نامش همان است، اما ساختمان و کارکردش کاملا جدید. گویا ده سال پیش، ساختمان قبلی آتش گرفته و برای همین، دوباره از نو ساخته شده؛ از پایه. جز این، هیچ سرنخ روشنی از گذشته ندارم. سرنخ دیگرم، تنها یک اسم است و صدا و تصویر محوش، که مثل یک گنج از آن محافظت کرده‌ام. صدایی خسته و مردانه که می‌گوید: اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقتی؟ (اسم من حیدره، می‌خوای باهام دوست بشی؟)
ناخودآگاه دستم می‌رود به سمت گردنبندم و از روی لباس، لمسش می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و صدایش را برای هزارمین بار در ذهنم مرور می‌کنم؛ با همان وضوح روز اول: اذا مواعود، لانو فی مکان مو فینی العوده. سامحینی. (اگه برنگشتم بخاطر اینه که جایی هستم که نمی‌تونم برگردم. منو ببخش.) من او را نبخشیده‌ام؛ هرچند انقدر قاطع این جمله را به زبان آورد که مطمئنم اگر می‌توانست، برمی‌گشت؛ ولی مدتی ست دانیال، شعله شک را انداخته به خرمن اطمینانم؛ و نتوانستم روی استدلال‌هایش چشم ببندم. روی این حرفش که دائم زیر گوشم می‌خواند: حیدر ترسیده که تو بهش وابسته بشی و زندگیش رو مختل کنی. برای همینم ازت فرار کرده و رفته پی زندگیش. دانیال به طرز نفرت‌آوری همه چیز را درباره من و گذشته‌ام می‌دانست و من چاره‌ای جز اعتماد به او نداشتم. دوستی نبود که من به خواست خودم انتخابش کرده باشم؛ اما نقش قهرمان را در زندگی‌ام بازی کرد؛ وقتی از قهرمان‌های زندگی‌ام، جز یک خاطره چیزی نمانده بود. فشار بیشتری می‌آورم به گردنبند؛ طوری که دست خودم درد می‌گیرد. این گردنبند، بازمانده اطمینانی ست که به حیدر داشتم. دانیال هربار آن را در گردنم می‌دید، نیشخند می‌زد: نکنه فکر کردی یه روز میاد سراغت و تو می‌تونی با نشون دادن این، بهش ثابت کنی کی هستی؟ فکر کردی داستان رستم و سهرابه؟ یا نکنه خودت می‌خوای بری سراغش؟ یک بار سر همین حرف‌ها، طوری خواباندم توی گوش دانیال که سرش بیشتر از نود درجه چرخید و صدای مهره‌های گردنش درآمد. در جوابم اما فقط پوزخند زد و من مهلت پیدا کردم یقه‌اش را بگیرم: بار آخرت باشه درباره این فضولی می‌کنی. و بار آخرش بود واقعا. دیگر جرات نکرد حرفی بزند؛ اما من دلم لرزیده بود. حیدر نباید من را در برزخ رها می‌کرد. من روی بازگشتش حساب کرده بودم. روی حمایتش، روی آینده‌ای که می‌شد با او ساخت؛ روی پدری کردنش. من با هزار زحمت، در آخرین دیدارمان کلمه «بابا» را در زبان لالم چرخانده بودم تا به او بفهمانم کنارم بماند؛ و نماند. شاید حالا، من سهرابِ این شاهنامه‌ام. آمده‌ام حیدر را از زیر سنگ هم که شده، پیدا کنم، یقه‌اش را بگیرم و سرش داد بزنم که چرا برنگشت؟ گردنبند را با یک حرکت سریع، درمی‌آورم و می‌کوبم روی میز. افرا با صدای برخورد گردنبند و میز از جا می‌پرد: چی شد؟ دستانم را فشار می‌دهم روی صورتم و از میان انگشتانم، به گردنبند نگاه می‌کنم که مثل یک جنازه افتاده روی میز. افرا می‌پرسد: حالت خوبه؟ جوابش را نمی‌دهم؛ فقط نیاز دارم که نفس عمیق بکشم تا آرام شوم؛ اما نفس کشیدن، نه تنها بهترم نمی‌کند که باعث می‌شود آتش درونم گر بگیرد و برسد به مغزم. سرم گیج می‌رود و ضربانم انقدر تند و بلند می‌شود که صدایش کَرَم می‌کند. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 15 دست سنگینی به گلویم چسبیده و فشارش می‌دهد. به یقه‌ام چنگ می‌زنم، بلکه راه گلویم باز شود که نمی‌شود. هرچه برای نفس کشیدن تقلا می‌کنم، هوا از دهانم رد نمی‌شود. مغزم از نبود اکسیژن درهم جمع می‌شود. الان است که بمیرم. مطمئنم این‌بار بار آخر است. چشمانم تار می‌شوند و سرم گیج می‌رود. تعادلم بهم می‌خورد و مثل یک ساختمانِ گرفتارِ زلزله، فرو می‌ریزم. درد برخورد با زمین را حس نمی‌کنم و فقط از تنگی نفس به خودم می‌پیچم. افرا کجاست؟ نمی‌بینمش. افرا بیا کمکم... *** دوباره آن هیولا داشت می‌غرید، پا بر زمین می‌کوبید و زمین را می‌لرزاند. مادر نبود که موهایش را بگیرم. موهای خودم را گرفتم، فایده نداشت. هیولا داشت نزدیک می‌شد، این را از شدت گرفتن صدای غرشش می‌فهمیدم. خودم را به سه‌کنج دیوار چسباندم. پیرزن و دخترش، گوشه دیگر اتاق کز کرده بودند؛ اما می‌ترسیدم نزدیکشان شوم. بعد از این که مادر مُرد، پدر مرا آورد پیش پیرزن. پیرزن هم یک هیولا بود برای خودش؛ یک هیولای پیر. پریشب بخاطر این که خودم را خیس کردم کتکم زد، شب قبلش بخاطر این که خوابم نمی‌برد و گریه می‌کردم، و شب قبل‌ترش بخاطر این که زبانم برای سخن گفتن نچرخید. کوبیده شدن پای هیولا را از پشت سرم حس کردم. خود خانه لرزید؛ دیوارهایی که بهشان تکیه کرده بودم. خاک‌های سقف روی سرمان ریخت. حتی قبل از این که محاسبه کنم قدم بعدی‌اش را کجا می‌گذارد، مغزم به پاهایم فرمان دویدن داد. نمی‌دانم به کجا؛ فقط دویدم؛ به سوی دری که مقابلم بود... تصور این که الان هیولا زیر پاهایش لهم می‌کند، مرا تا حد مرگ می‌ترساند. به حنجره‌ام فشار آوردم تا جیغ بکشم؛ انقدر که گلویم درد گرفت. نمی‌دانم صدایی خارج شد یا نه. من آن لحظه، جز صدای بم انفجار چیزی نمی‌شنیدم. حتی لغزش پای برهنه‌ام روی زمین داغ و ناهموار را نمی‌فهمیدم؛ فقط می‌خواستم از آن هیولا دور شوم و به آغوش مادرم برسم. انگار که مادرم بیرون خانه، آن سوی خیابان ایستاده بود.
ناگاه دستی دور کمرم حلقه شد و پایم را از زمین بلند کرد. گمان بردم چنگال هیولاست و اشکم درآمد. برای رها شدن دست و پا زدم، ولی من را محکم گرفته بود و زورم به او نمی‌چربید. فکر کردم پدر برگشته که سر من را هم بگذارد لب باغچه و ببُردش. با همه وجود، دستانم را تکان می‌دادم و لگد می‌پراندم برای نجات، تا این که دوباره سختی زمین را با پایم حس کردم. دو دست بزرگ و مردانه، بازوانم را گرفته بودند. تکیه ام به دیوار کوچه بود و دیگر برای جیغ زدن رمق نداشتم. آرام می‌نالیدم و چهارستون بدنم می‌لرزید. چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم، چهره خسته و خاک‌آلود مردی بود با لباس نظامی. کلاه نقاب‌دار روی سرش بود و چفیه مشکی دور گردنش. چهره‌اش آفتاب‌سوخته بود و ریش‌هایش کوتاه. یادم نیست چشمانش چه شکلی بودند؛ فقط یادم هست قرمز بودند و خسته؛ و لب‌هایش رنگ‌پریده. تندتند نفس می‌زد و نفس‌هایش به صورتم می‌خورد. ترسیدم او هم مثل پدر باشد؛ هیولاصفت. ترسم وقتی بیشتر شد که اسلحه را روی دوشش دیدم. نگاهش اما، خشمگین نبود. نگران بود و گیج. دو دستش را گذاشت دو سوی صورتم و نوازشم کرد. اشک، روی صورتم راه باز کرد و باز هم نالیدم. دیگر صدای پای هیولا نمی‌آمد. مرد، دستپاچه دنبال قمقمه‌اش گشت و آن را مقابل لبانم گرفت: مای! (آب!) گلویم می‌سوخت؛ هم از گرما و تشنگی و هم از فشاری که برای جیغ کشیدن به حنجره‌ام آورده بودم. دهانم را باز کردم و او، آب را در دهانم ریخت. جانم خنک شد و دیگر جیغ نزدم. بدنم اما، از شدت ضعف می‌لرزید. حس کردم الان است که بیفتم؛ اما مرد من را نشاند روی پایش و آب قمقمه را ریخت روی صورتم. یاد وقت‌هایی افتادم که مادر صورتم را می‌شست. مرد میان موهایم دست کشید، مثل وقتی مادر نوازشم می‌کرد. - اهدئی روحی، نحنا اصدقاء، جئنا لمساعده. لاتخافی عزیزتی. (آروم باش جانم، ما دوستیم، اومدیم کمک کنیم، نترس عزیزم.) جملاتش شتاب‌زده و آشفته بود؛ انگار او هم از پریشانی من ترسیده بود و می‌خواست هرطور شده آرامم کند. تا قبل از آن، کلماتی مثل «روحی» و «عزیزتی» را تنها از زبان مادر شنیده بودم. وقتی گفت «لاتخافی عزیزتی»، فهمیدم او مثل مادر است؛ نباید از او ترسید. برایم حکم آب گوارا پیدا کرد وسط کویر خشک. پیراهنش را گرفتم و خودم را به سینه‌اش چسباندم که از شدت نفس‌زدن، بالا و پایین می‌رفت. صدای قلبش را شنیدم که مثل قلب من تند می‌زد. دستش را گذاشت میان موهایم و سرم را نوازش کرد. لباسش بوی خاک و باروت می‌داد. نامش حیدر بود؛ یعنی خودش اینطور گفت: اسمی حیدر... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 16 *** - بگیم اورژانس بیاد؟ - نه لازم نیست. مشکلی نداره. - مطمئنی؟ خیلی حالش بد بود. آوید کمر راست می‌کند و شانه‌ام را فشار می‌دهد: خودتم که گفتی، حالش بد بود. ولی الان خوبه. مگه نه؟ سرم را تکان می‌دهم و یک جرعه از لیوان آبی که آوید دستم داده را می‌نوشم. مزه زهر مار می‌دهد. در گلویم گره می‌خورد و به سختی پایین می‌رود. فکر کردم این‌بار دیگر واقعا می‌میرم؛ مثل دفعات قبل. و باز هم نمردم. انگار قرار است تا روزی که واقعا بمیرم، هزاربار تا لبه مرگ بروم و برگردم؛ شاید اینطوری ترسم از مرگ بریزد. این هم یک یادگاری ست از پدرِ احمقِ داعشی‌ام؛ اگر سر مادر را یک بار لب باغچه برید، من را هزاربار برده تا لب همان باغچه. بقیه دخترهای خوابگاه جلوی در اتاق جمع شده‌اند و الان است که با نگاه کنجکاوانه‌شان قورتم بدهند؛ مخصوصا که روی تخت افرا نشسته‌ام و خیلی بهشان نزدیکم. دوست دارم چشم تک‌تکشان را دربیاورم که یاد بگیرند وقتشان را با فضولی درباره درد و مرض دیگران پر نکنند. صدای پچ‌پچ‌شان روی اعصابم رفته. آوید به سوی بقیه می‌چرخد: حالش خوبه بچه‌ها. لطفا تنهاش بذارید تا یکم استراحت کنه. برید ببینم... تاحالا کسی از فضولی نمرده. و با دست، دخترها را به سمت در اتاق هدایت می‌کند. فقط خودش و افرا می‌مانند. به سمت من برمی‌گردد: برای این مشکلت دارو مصرف می‌کنی؟ از خودم و تمام دنیا متنفر می‌شوم. فاصله حمله قبلی‌ام تا بعدی، فقط یک ماه دوام آورد. نظم هم ندارد که بدانم کی باید منتظرش باشم و بروم خودم را یک گوشه حبس کنم، تا انگشت‌نمای مردم نشوم و ضعیف به نظر نرسم. دندان بر هم می‌سایم و می‌گویم: تو از کجا فهمیدی مشکلم چیه؟ می‌خندد و روی موهایم دست می‌کشد: بالاخره یه چیزایی از پزشکی حالیم می‌شه... گفتی دارو مصرف نمی‌کنی؟ -نه، یعنی دیگه نه. آخه یه مدت بود مشکلی نداشتم. آوید شانه بالا می‌اندازد: باید با یه روان‌پزشک صحبت کنی، شاید لازم باشه مصرف دارو رو ادامه بدی.