eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.1هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
37.1هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهره ی این پاکبان را در ثانیه 24 وقتی متوجه میشود ایران به اسرائیل حمله کرده ببینید خدایا چقدر خوشحال میشود امروز در سر تا سر دنیا همه این چنین خوشحال اند خدایا شکرت کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
44.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗 تحلیل / آمریکا: ایران تا سه روز دیگر صهیون را با صدها پهپاد و موشک میزند/ مقاومت: آمریکا وارد شود، وارد میشویم / تحولات فلسطین / کشورهای غربی از شهروندان خود خواستند فورا فلسطین را ترک کنند / منابع آمریکایی: به زودی حمله ایران با صدها موشک و پهپاد آغاز می‌شود / مقاومت عراق: اگر آمریکا از خاک ما علیه یکی از کشورهای مقاومت استفاده کند مستقیم وارد میشویم / قسمت ۱۵۳۹ کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 علاوه‌بر بیمارستان‌ها، پلیس و آتش‌نشانی و نیروهای امداد نیز در حال آماده شدن برای سناریوهای حمله ایران هستند. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔻 صهیونیست ها این برگه ها را با این ادبیات روی سر مردم رفح ریخته اند: خوب نگاه کن، شاید اینها را دیده باشی، اگر جان خانواده ات مهم است به ما اطلاع بده.... متن پیام این است: با دقت به اطراف خود نگاه کنید، ممکن است ربوده شدگان نزدیک شما باشند. اگر می‌خواهید از خانواده‌هایتان محافظت کنید و آینده‌تان را تضمین کنید، دریغ نکنید، هر گونه اطلاعاتی در مورد ربوده‌شدگان یا هر کسی که آنها را در اختیار دارد در اختیار ما قرار دهید بیماران روانی بعد از رقم زدن یک فاجعه در غزه، امیدشان این است جمعیت نزدیک به یک میلیون نفری که در رفح هستند از خون های ریخته شده و شهرهای ویران شده بترسند و نه برای پول بلکه برای سلاخی نشدن با آنها همکاری کنند. لعنت بر رژیم بیمار و روانی صهیونیستی کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
ایران ارتش مجهزی در لبنان مستقر کرده - @mrtahlilgar.mp3
10.38M
🔗 تحلیل / سال‌هاست قصد حمله به ایران را داریم اما ارتش مجهزی که در لبنان مستقر کرده مانع این است 🎙 کارشناسان صهیون این روزها در سعودی اینترنشنال به من و شما توضیح میدهند که چرا شعار نه غزه نه لبنان غلط است. یکی از این کارشناسان میگوید: ما سالها به دنبال حمله به ایران بودیم و قصد تنش با این کشور را داشتیم اما ایرانی ها یک ارتش مجهز و مسلح را در لبنان مستقر کرده اند که متاثر از آن امکان حمله به این کشور نا ممکن شده است... کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"پایان دنیا" منطقه خودمختار لیانشوی چین  صبحتون به زیبایی این طبیعت🥺😍 کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شلیک موشک از فراز مزار 🌷 شهید زاهدی در اصفهان به سرزمین‌های اشغالی الله اکبر، چه خبره اصفهان دیشب اصفهان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌺🇮🇷🇮🇷🇮🇷 کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اظهارات جالب منظرپور، سردبیر سابق BBC: 🔹️این حمله ترکیبی ایران نه تنها معادلات خاورمیانه بلکه معادلات نظامی جهان را تغییر داد؛ تمامی پدافندهای اسرائیل و آمریکا در رویارویی با حمله ایران شکست خوردند؛ این یک تغییر موازنه استراتژیک در خاورمیانه و جهان است! 🔹️گنبد آهنین کاملا و مطلقا در برابر باران موشکی ایران ناتوان نشان داد؛ اسرائیل فکرش را هم نمی‌کرد! 🔹️در طول تاریخ ایران، چنین پاسخی از سوی حاکمان ایرانی به یک کشور متخاصم وجود نداشته است! کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️ هم اکنون وضعیت پروازها در آسمان منطقه آسمان سوریه، لبنان،فلسطین اشغالی ،اردن و عراق بطور کامل کلیر شده و هیچ پروازی انجام نمی شود. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
📸 تصوير بشاراسد رئیس جمهور سوریه بهمراه همسرو فرزندانش در خيابانهاى قديمى دمشق در روز سوم تعطیلات عيد فطر کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دقایقی پیش-جنگنده های اسراییلی ساختمان کحیل در نزدیکی السامر در مرکز شهر غزه را بمباران کردند. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
📸 تصویری واضح از پهپاد شاهد ۱۳۶ در آسمان خوزستان کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
💠 از استاد آیت الله تحریری پرسیدند : در مواقعی که کارمان گره خورده  چه کنیم ؟ 🔸 در اولین مرحله ، مشکلات را از خودمان ریشه یابی کنیم . به خودمان برگردیم ، در اعتقادات و اعمال ، ایرادی داریم یا نه . 🔸 مساله مهم دیگر ، پدر و مادر  هستند . آیا از ما راضی هستند یا نه . 🔸 خواندن آیت الکرسی برای رفع مشکلات خیلی موثر است. 🔸اذان گفتن در منزل ، بطوری که در فضای اتاقها شنیده شود ؛ موثر است. 🔸تلاوت قرآن در منزل ، خیلی مهم است.
Batool Lashkari: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 13 خوشحال از این که خودش دارد برای توجیه به من کمک می‌کند، سرم را تکان می‌دهم: آره... آره... پرتره را می‌گذارد زیر نقاشی‌ها و بعدی، یک تصویر قدی ست از همان آدمِ ریشوی بدون صورت. تف به این شانسِ گندِ من. آوید می‌زند زیر خنده: حالا واقعا یه سبک خاصه، یا کسی که عاشقشی این شکلیه شیطون؟ نکنه بابا لنگ درازی، چیزیه؟ -چیزه... ام... این... -آوید کجایی پس؟ بیا بریم دیگه! صدای دختر، باعث می‌شود هردومان برگردیم به سمت در اتاق. یکی از رفیق‌های الکی‌خوش آوید ایستاده جلوی در: چکار می‌کنی اینجا؟ همه منتظرتن! قدم برمی‌دارد به سمت جلو و گردن می‌کشد تا ببیند چرا سر من و آوید توی هم است. از شانس من افتضاح‌تر در دنیا نبود؟ حالا این فضول خانم هم برایش سوال می‌شود که این تصویر کیست و باید برای دونفر توضیح بدهم همه چیز را و بعد در کل خوابگاه می‌پیچد و... آوید نقاشی‌ها را می‌گذارد روی پایم و یک‌ضرب از جا بلند می‌شود: بریم. همه بچه‌ها رو جمع کردی؟ دست دوستش را می‌گیرد و می‌کشد دنبال خودش و من از خدا خواسته، سریع نقاشی‌ها را می‌چپانم داخل پوشه. انگار ذهنم را خوانده. در آستانه در، برمی‌گردد و می‌گوید: راستی بچه‌ها، ما آخر هفته‌ها دور هم فیلم می‌بینیم. اگه خواستین شمام بیاین. افرا بدون این که سرش را از روی جزوه‌اش بلند کند می‌گوید: نه ممنون. ولی من نظرم متفاوت است و همیشه بین فیلم دیدن و هر کار دیگری، فیلم را انتخاب می‌کنم. پوشه را جا می‌دهم میان وسایلم و از جا بلند می‌شوم: وایسا منم بیام. خودم را می‌چسبانم به آوید تا محیط غریبه جمع، کم‌تر روی سرم سنگینی کند. تا قبل از شروع فیلم، همه در سر و کله هم می‌زنند جز من که با وجود میل شدید برای شرکت در شوخی‌ها، جمع شده‌ام در خودم. فقط نگاهشان می‌کنم و سعی دارم از اصطلاحات عامیانه‌شان سر دربیاورم و به زور بخندم. با آغاز فیلم، آهِ بی‌صدایی از نهادم بلند می‌شود. خل و چل‌ها یک فیلم جنگی انتخاب کرده‌اند، دقیقا درباره جنگ سوریه. الان است که دل و روده‌ام را بالا بیاورم. دوست دارم از جا بلند شوم و داد بزنم: از شماهایی که در آرامش و امنیت ایران بزرگ شده‌اید و ناامنی برایتان مثل افسانه است، از شماهایی که بلدید در آرامش لم بدهید پای فیلمِ بدبختی‌های من و تخمه بشکنید و چیپس بخورید و آخرش هم کمی آبغوره بگیرید، متنفرم... نگاه کردن به فیلم اعصابم را می‌ریزد به هم؛ پس نگاهش نمی‌کنم. اگر باعث جلب توجه نمی‌شد، از اتاق می‌رفتم بیرون، ولی حالا فقط همراهم را درمی‌آورم و اخبار را مرور می‌کنم تا حواسم پرت شود. در خبرها هم چیز جدیدی پیدا نمی‌شود: حملات فلسطینی‌ها به شهرک‌های اسرائیلی، خالی شدن شهرک‌ها، افول شاخص‌های اقتصادی اسرائیل، درگیری‌های پراکنده در مرزهای لبنان و اسرائیل و بحران بازگشت یهودیان اسرائیلی به اروپایی که مردم خودش هم در آن اضافه‌اند. فکر کنم باید برای ادامه زندگی، روی روسیه حساب کنم، یا شاید استرالیا و حتی آسیای شرقی. شاید هم بروم قطب شمال. آخر دنیا. یک جایی که فقط خودم باشم و برف و خرس‌های قطبی. اگر پول داشته باشم، رویا را هرجایی می‌شود ساخت. تنها عنصر مهمش همان پول است. چشمم می‌خورد به خبری جدید: کشف و انهدام سه تیم تروریستی در مرزهای غربی ایران. نیشخند می‌زنم. آرسن راست می‌گفت؛ دوباره پس‌مانده‌های گروه‌های تکفیری دارند خودشان را جمع و جور می‌کنند که حداقل قبل از نابود شدن، لگدی هم بزنند به جمهوری اسلامی. * 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 14 * آنچه مقابلم نوشته است را با خودم زمزمه می‌کنم: مرکز تخصصی مغز و اعصاب خورشید. -چی گفتی؟ این را افرا می‌گوید که دراز کشیده روی زمین و تا جایی که ممکن است، در کتاب‌ها و جزوه‌هایش خم شده. می‌گویم: هیچی... با خودم بودم. افرا در سکوت، باز هم غرق می‌شود میان کتاب‌ها و جزوه‌هایش. هربار چیزی هم با خودش زمزمه می‌کند و یک بطری پر از کنجد گذاشته کنار دستش. گرسنه که می‌شود، کمی از کنجدها را می‌ریزد در دهانش و ادامه می‌دهد به درس خواندن. بوی کنجد اتاق را برداشته. بجز وقت‌هایی که خواب است، غذا می‌خورد یا نماز می‌خواند، بقیه ساعت‌ها خودش را با درس خفه می‌کند. خیره می‌شوم به تصویر مرکز تخصصی مغز و اعصاب خورشید. ساختمانش شباهتی به مرکزی که در آن بودم ندارد. مکان و نامش همان است، اما ساختمان و کارکردش کاملا جدید. گویا ده سال پیش، ساختمان قبلی آتش گرفته و برای همین، دوباره از نو ساخته شده؛ از پایه. جز این، هیچ سرنخ روشنی از گذشته ندارم. سرنخ دیگرم، تنها یک اسم است و صدا و تصویر محوش، که مثل یک گنج از آن محافظت کرده‌ام. صدایی خسته و مردانه که می‌گوید: اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقتی؟ (اسم من حیدره، می‌خوای باهام دوست بشی؟)
ناخودآگاه دستم می‌رود به سمت گردنبندم و از روی لباس، لمسش می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و صدایش را برای هزارمین بار در ذهنم مرور می‌کنم؛ با همان وضوح روز اول: اذا مواعود، لانو فی مکان مو فینی العوده. سامحینی. (اگه برنگشتم بخاطر اینه که جایی هستم که نمی‌تونم برگردم. منو ببخش.) من او را نبخشیده‌ام؛ هرچند انقدر قاطع این جمله را به زبان آورد که مطمئنم اگر می‌توانست، برمی‌گشت؛ ولی مدتی ست دانیال، شعله شک را انداخته به خرمن اطمینانم؛ و نتوانستم روی استدلال‌هایش چشم ببندم. روی این حرفش که دائم زیر گوشم می‌خواند: حیدر ترسیده که تو بهش وابسته بشی و زندگیش رو مختل کنی. برای همینم ازت فرار کرده و رفته پی زندگیش. دانیال به طرز نفرت‌آوری همه چیز را درباره من و گذشته‌ام می‌دانست و من چاره‌ای جز اعتماد به او نداشتم. دوستی نبود که من به خواست خودم انتخابش کرده باشم؛ اما نقش قهرمان را در زندگی‌ام بازی کرد؛ وقتی از قهرمان‌های زندگی‌ام، جز یک خاطره چیزی نمانده بود. فشار بیشتری می‌آورم به گردنبند؛ طوری که دست خودم درد می‌گیرد. این گردنبند، بازمانده اطمینانی ست که به حیدر داشتم. دانیال هربار آن را در گردنم می‌دید، نیشخند می‌زد: نکنه فکر کردی یه روز میاد سراغت و تو می‌تونی با نشون دادن این، بهش ثابت کنی کی هستی؟ فکر کردی داستان رستم و سهرابه؟ یا نکنه خودت می‌خوای بری سراغش؟ یک بار سر همین حرف‌ها، طوری خواباندم توی گوش دانیال که سرش بیشتر از نود درجه چرخید و صدای مهره‌های گردنش درآمد. در جوابم اما فقط پوزخند زد و من مهلت پیدا کردم یقه‌اش را بگیرم: بار آخرت باشه درباره این فضولی می‌کنی. و بار آخرش بود واقعا. دیگر جرات نکرد حرفی بزند؛ اما من دلم لرزیده بود. حیدر نباید من را در برزخ رها می‌کرد. من روی بازگشتش حساب کرده بودم. روی حمایتش، روی آینده‌ای که می‌شد با او ساخت؛ روی پدری کردنش. من با هزار زحمت، در آخرین دیدارمان کلمه «بابا» را در زبان لالم چرخانده بودم تا به او بفهمانم کنارم بماند؛ و نماند. شاید حالا، من سهرابِ این شاهنامه‌ام. آمده‌ام حیدر را از زیر سنگ هم که شده، پیدا کنم، یقه‌اش را بگیرم و سرش داد بزنم که چرا برنگشت؟ گردنبند را با یک حرکت سریع، درمی‌آورم و می‌کوبم روی میز. افرا با صدای برخورد گردنبند و میز از جا می‌پرد: چی شد؟ دستانم را فشار می‌دهم روی صورتم و از میان انگشتانم، به گردنبند نگاه می‌کنم که مثل یک جنازه افتاده روی میز. افرا می‌پرسد: حالت خوبه؟ جوابش را نمی‌دهم؛ فقط نیاز دارم که نفس عمیق بکشم تا آرام شوم؛ اما نفس کشیدن، نه تنها بهترم نمی‌کند که باعث می‌شود آتش درونم گر بگیرد و برسد به مغزم. سرم گیج می‌رود و ضربانم انقدر تند و بلند می‌شود که صدایش کَرَم می‌کند. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 15 دست سنگینی به گلویم چسبیده و فشارش می‌دهد. به یقه‌ام چنگ می‌زنم، بلکه راه گلویم باز شود که نمی‌شود. هرچه برای نفس کشیدن تقلا می‌کنم، هوا از دهانم رد نمی‌شود. مغزم از نبود اکسیژن درهم جمع می‌شود. الان است که بمیرم. مطمئنم این‌بار بار آخر است. چشمانم تار می‌شوند و سرم گیج می‌رود. تعادلم بهم می‌خورد و مثل یک ساختمانِ گرفتارِ زلزله، فرو می‌ریزم. درد برخورد با زمین را حس نمی‌کنم و فقط از تنگی نفس به خودم می‌پیچم. افرا کجاست؟ نمی‌بینمش. افرا بیا کمکم... *** دوباره آن هیولا داشت می‌غرید، پا بر زمین می‌کوبید و زمین را می‌لرزاند. مادر نبود که موهایش را بگیرم. موهای خودم را گرفتم، فایده نداشت. هیولا داشت نزدیک می‌شد، این را از شدت گرفتن صدای غرشش می‌فهمیدم. خودم را به سه‌کنج دیوار چسباندم. پیرزن و دخترش، گوشه دیگر اتاق کز کرده بودند؛ اما می‌ترسیدم نزدیکشان شوم. بعد از این که مادر مُرد، پدر مرا آورد پیش پیرزن. پیرزن هم یک هیولا بود برای خودش؛ یک هیولای پیر. پریشب بخاطر این که خودم را خیس کردم کتکم زد، شب قبلش بخاطر این که خوابم نمی‌برد و گریه می‌کردم، و شب قبل‌ترش بخاطر این که زبانم برای سخن گفتن نچرخید. کوبیده شدن پای هیولا را از پشت سرم حس کردم. خود خانه لرزید؛ دیوارهایی که بهشان تکیه کرده بودم. خاک‌های سقف روی سرمان ریخت. حتی قبل از این که محاسبه کنم قدم بعدی‌اش را کجا می‌گذارد، مغزم به پاهایم فرمان دویدن داد. نمی‌دانم به کجا؛ فقط دویدم؛ به سوی دری که مقابلم بود... تصور این که الان هیولا زیر پاهایش لهم می‌کند، مرا تا حد مرگ می‌ترساند. به حنجره‌ام فشار آوردم تا جیغ بکشم؛ انقدر که گلویم درد گرفت. نمی‌دانم صدایی خارج شد یا نه. من آن لحظه، جز صدای بم انفجار چیزی نمی‌شنیدم. حتی لغزش پای برهنه‌ام روی زمین داغ و ناهموار را نمی‌فهمیدم؛ فقط می‌خواستم از آن هیولا دور شوم و به آغوش مادرم برسم. انگار که مادرم بیرون خانه، آن سوی خیابان ایستاده بود.
ناگاه دستی دور کمرم حلقه شد و پایم را از زمین بلند کرد. گمان بردم چنگال هیولاست و اشکم درآمد. برای رها شدن دست و پا زدم، ولی من را محکم گرفته بود و زورم به او نمی‌چربید. فکر کردم پدر برگشته که سر من را هم بگذارد لب باغچه و ببُردش. با همه وجود، دستانم را تکان می‌دادم و لگد می‌پراندم برای نجات، تا این که دوباره سختی زمین را با پایم حس کردم. دو دست بزرگ و مردانه، بازوانم را گرفته بودند. تکیه ام به دیوار کوچه بود و دیگر برای جیغ زدن رمق نداشتم. آرام می‌نالیدم و چهارستون بدنم می‌لرزید. چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم، چهره خسته و خاک‌آلود مردی بود با لباس نظامی. کلاه نقاب‌دار روی سرش بود و چفیه مشکی دور گردنش. چهره‌اش آفتاب‌سوخته بود و ریش‌هایش کوتاه. یادم نیست چشمانش چه شکلی بودند؛ فقط یادم هست قرمز بودند و خسته؛ و لب‌هایش رنگ‌پریده. تندتند نفس می‌زد و نفس‌هایش به صورتم می‌خورد. ترسیدم او هم مثل پدر باشد؛ هیولاصفت. ترسم وقتی بیشتر شد که اسلحه را روی دوشش دیدم. نگاهش اما، خشمگین نبود. نگران بود و گیج. دو دستش را گذاشت دو سوی صورتم و نوازشم کرد. اشک، روی صورتم راه باز کرد و باز هم نالیدم. دیگر صدای پای هیولا نمی‌آمد. مرد، دستپاچه دنبال قمقمه‌اش گشت و آن را مقابل لبانم گرفت: مای! (آب!) گلویم می‌سوخت؛ هم از گرما و تشنگی و هم از فشاری که برای جیغ کشیدن به حنجره‌ام آورده بودم. دهانم را باز کردم و او، آب را در دهانم ریخت. جانم خنک شد و دیگر جیغ نزدم. بدنم اما، از شدت ضعف می‌لرزید. حس کردم الان است که بیفتم؛ اما مرد من را نشاند روی پایش و آب قمقمه را ریخت روی صورتم. یاد وقت‌هایی افتادم که مادر صورتم را می‌شست. مرد میان موهایم دست کشید، مثل وقتی مادر نوازشم می‌کرد. - اهدئی روحی، نحنا اصدقاء، جئنا لمساعده. لاتخافی عزیزتی. (آروم باش جانم، ما دوستیم، اومدیم کمک کنیم، نترس عزیزم.) جملاتش شتاب‌زده و آشفته بود؛ انگار او هم از پریشانی من ترسیده بود و می‌خواست هرطور شده آرامم کند. تا قبل از آن، کلماتی مثل «روحی» و «عزیزتی» را تنها از زبان مادر شنیده بودم. وقتی گفت «لاتخافی عزیزتی»، فهمیدم او مثل مادر است؛ نباید از او ترسید. برایم حکم آب گوارا پیدا کرد وسط کویر خشک. پیراهنش را گرفتم و خودم را به سینه‌اش چسباندم که از شدت نفس‌زدن، بالا و پایین می‌رفت. صدای قلبش را شنیدم که مثل قلب من تند می‌زد. دستش را گذاشت میان موهایم و سرم را نوازش کرد. لباسش بوی خاک و باروت می‌داد. نامش حیدر بود؛ یعنی خودش اینطور گفت: اسمی حیدر... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 16 *** - بگیم اورژانس بیاد؟ - نه لازم نیست. مشکلی نداره. - مطمئنی؟ خیلی حالش بد بود. آوید کمر راست می‌کند و شانه‌ام را فشار می‌دهد: خودتم که گفتی، حالش بد بود. ولی الان خوبه. مگه نه؟ سرم را تکان می‌دهم و یک جرعه از لیوان آبی که آوید دستم داده را می‌نوشم. مزه زهر مار می‌دهد. در گلویم گره می‌خورد و به سختی پایین می‌رود. فکر کردم این‌بار دیگر واقعا می‌میرم؛ مثل دفعات قبل. و باز هم نمردم. انگار قرار است تا روزی که واقعا بمیرم، هزاربار تا لبه مرگ بروم و برگردم؛ شاید اینطوری ترسم از مرگ بریزد. این هم یک یادگاری ست از پدرِ احمقِ داعشی‌ام؛ اگر سر مادر را یک بار لب باغچه برید، من را هزاربار برده تا لب همان باغچه. بقیه دخترهای خوابگاه جلوی در اتاق جمع شده‌اند و الان است که با نگاه کنجکاوانه‌شان قورتم بدهند؛ مخصوصا که روی تخت افرا نشسته‌ام و خیلی بهشان نزدیکم. دوست دارم چشم تک‌تکشان را دربیاورم که یاد بگیرند وقتشان را با فضولی درباره درد و مرض دیگران پر نکنند. صدای پچ‌پچ‌شان روی اعصابم رفته. آوید به سوی بقیه می‌چرخد: حالش خوبه بچه‌ها. لطفا تنهاش بذارید تا یکم استراحت کنه. برید ببینم... تاحالا کسی از فضولی نمرده. و با دست، دخترها را به سمت در اتاق هدایت می‌کند. فقط خودش و افرا می‌مانند. به سمت من برمی‌گردد: برای این مشکلت دارو مصرف می‌کنی؟ از خودم و تمام دنیا متنفر می‌شوم. فاصله حمله قبلی‌ام تا بعدی، فقط یک ماه دوام آورد. نظم هم ندارد که بدانم کی باید منتظرش باشم و بروم خودم را یک گوشه حبس کنم، تا انگشت‌نمای مردم نشوم و ضعیف به نظر نرسم. دندان بر هم می‌سایم و می‌گویم: تو از کجا فهمیدی مشکلم چیه؟ می‌خندد و روی موهایم دست می‌کشد: بالاخره یه چیزایی از پزشکی حالیم می‌شه... گفتی دارو مصرف نمی‌کنی؟ -نه، یعنی دیگه نه. آخه یه مدت بود مشکلی نداشتم. آوید شانه بالا می‌اندازد: باید با یه روان‌پزشک صحبت کنی، شاید لازم باشه مصرف دارو رو ادامه بدی.
از وابسته بودن به قرص و دارو بدم می‌آید. پدرخوانده‌ی بیچاره‌ام این همه پول برای روانشناس و روانکاو خرج کرد که محتاج قرص‌های رنگی نباشم. از این که ذهنم تحت کنترل مواد شیمیایی باشد، بیش از هرچیزی متنفرم. لب می‌جنبانم: باشه، ممنون. آوید دراز می‌کشد روی تختش و یک کتاب از زیر تختش برمی‌دارد که بخواند؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. افرا اما، دست به سینه به دیوار تکیه داده و فقط نگاهم می‌کند. نگاه سبزش طوری ست که انگار تمام زیر و روی زندگی‌ام را می‌داند؛ تیز و طلبکارانه. عرق روی پیشانی‌ام می‌نشیند و به سویی دیگر رو می‌چرخانم. نگاهم به قاب عکس کوچکِ کنار تخت افرا گره می‌خورد. هیچ‌وقت از این فاصله نزدیک نگاهش نکرده بودم. از دور خود افرا بود؛ ولی حالا که انقدر نزدیکم، می‌توانم بفهمم افرا نیست. یک زن جوان است دقیقا مثل افرا اما با چشمان مشکی. دستش را انداخته دور گردن کسی و دارد می‌خندد؛ اما افرا نیمی از عکس را یا بهتر بگویم، آن آدم را بریده. بهترین دفاع حمله است. برای فرار از پرسش‌هایی که تا چند دقیقه دیگر روی سرم هوار می‌شوند و طلبکاری نگاهش، می‌پرسم: عکس مادرته؟ افرا رد نگاهم را دنبال می‌کند تا قاب عکس و می‌گوید: آره. -چقدر شبیه خودته. -هوم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 17 جلو می‌آید و می‌گوید: اگه حالت خوبه می‌تونی بلند شی. فکر کنم روی نقطه حساسش دست گذاشتم و دلش نمی‌خواهد درباره‌اش صحبت کند. از جا بلند می‌شوم و گردنبندم را در دست افرا می‌بینم. آن را بالا می‌گیرد و می‌گوید: گفته بودی مسلمون نیستی. -نیستم. گردنبند در دستش تابی می‌خورد؛ یک دعای عربی داخل کیف چرمی کوچک. چقدر احمقم من. آوید کتابش را کنار می‌اندازد و روی تخت نیم‌خیز می‌شود: باریکلا افرا خانوم، نمی‌دونستم کارآگاه هم هستی! سریع مانند مجرمی در دادگاه، از خودم دفاع می‌کنم: به اون اعتقاد ندارم. فقط چون یادگاریه نگهش می‌دارم. گردنبند را از دستش می‌قاپم. افرا با چشمش می‌پرسد که یادگاری از کی؟ ولی به زبان نمی‌آورد. آوید هم حتما دارد جلوی خودش را می‌گیرد که این گردنبند را به آن تصاویرِ بی‌صورت و بابا لنگ‌دراز ربط ندهد. خودم را روی تختم می‌اندازم و دستانم را پشت سرم می‌گذارم. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم: باشه... باید باهاتون روراست باشم. پدر و مادرم توی جنگ سوریه کشته شدن و یه سرباز ایرانی منو نجات داد. بعد هم یه خانواده مسیحی سرپرستی منو قبول کردن. اون گردنبند رو همون سرباز ایرانی بهم داد، برای همین نگهش داشتم. تند و یک‌نفس این‌ها را گفتم و نفس می‌گیرم تا دوباره به حال احتضار نیفتم. چقدر زجرآور است خلاصه کردن بیست سال درد و زندگیِ لعنتی در چند جمله؛ تازه همه‌اش هم راست نبود. جرات ندارم بگویم پدرم داعشی بوده؛ اگر بفهمند احتمالا هرشب با چشمان باز می‌خوابند که مبادا نیمه‌شب، سرشان را ببرم... افرا بی‌حرکت سر جایش ایستاده؛ بدون این که در چهره و چشمان سبزش، تغییری حس کنم. آوید هم سر جایش خشک شده و فقط نگاهم می‌کند. انگار جملاتم هنوز از حلزونی گوششان نگذشته و به مغز نرسیده‌اند. انقدر تند و درهم گفتم که اصلا بعید است شنیده باشند. بالاخره، اولین واکنش افرا این است که زانوانش شل شوند و روی تخت بنشیند. دهانش را باز و بسته می‌کند تا چیزی بگوید؛ ولی من هم بجای او بودم چیزی به ذهنم نمی‌رسید. سرش را پایین می‌اندازد. چشمان آوید قرمز می‌شوند و با صدایی گرفته که تا به حال از او نشنیده‌ام، می‌گوید: متاسفم. من... - لازم نیست چیزی بگی. به پهلو غلت می‌زنم؛ طوری که پشتم به هردوشان باشد. از صدای ورق زدن صفحات کتاب افرا، می‌فهمم دوباره خودش را پشت درس پنهان کرده. گردنبند را در دستم فشار می‌دهم و دوباره از نفرت و دلتنگی پر می‌شوم. باید هرطور شده پیدایش کنم... -کیو؟ سوال آوید یعنی بلند فکر کرده‌ام. سر جایم می‌نشینم. حرفم را یک دور در ذهنم می‌چرخانم و به زبان می‌آورم: حالا که اومدم ایران، می‌خوام اون سرباز ایرانی رو پیدا کنم. آوید راست روی تختش می‌نشیند و هیجان در صدایش می‌دود: همون که نجاتت داد؟ -هوم. افرا هم حتی از پشت سپر درس بیرون می‌آید و می‌پرسد: چرا؟ -دقیقا نمی‌دونم... می‌دانم. می‌خواهم اگر عذر موجهی برای نیامدنش نداشت، بکشمش؛ همانطور که او امید من را کشت. اگر او می‌آمد، من فرزند یک خانواده خائن نمی‌شدم؛ خانواده‌ای که در شانزده سالگی، رهایم کند و برود. از کجا معلوم؟ شاید هم خودش بعدا این کار را با من می‌کرد... -سرنخی هم داری؟ این را آوید می‌پرسد و مشتاقانه نگاهم می‌کند. می‌گویم: یه مدت توی یه مرکز توی تهران تحت درمان بودم. شاید بشه از اونجا چیزی پرسید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 18
-اگه خواستی... شاید بتونم کمکت کنم. انقدر تند به سمت افرا می‌چرخم که گردنم تیر می‌کشد: واقعا می‌تونی؟ شانه بالا می‌اندازد: شاید. و پشتش را می‌کند به من تا دیگر دهانم را ببندم و نپرسم چطور. آوید می‌گوید: خب اون مرکزی که می‌گی کجاست؟ اصلا هنوز هست؟ -نوشته بود ده سال پیش آتش گرفته و تخریب شده. بعدم کامل نوسازی شده. -چرا آتیش گرفته؟ -نمی‌دونم. درست متوجه نشدم... مثل این که توی ناآرامی‌های اواخر شهریور آتشش زدن. دقیق نفهمیدم برای چی. ابروهای آوید بالا می‌روند و سرش را تکان می‌دهد: آهان... یه چیزایی یادمه. من اون موقع کلاس پنجم بودم. می‌پرسم: جریانش چی بوده؟ زیرچشمی به افرا نگاه می‌کنم که نگاهش همچنان روی کتاب است؛ اما چشمانش ثابتند و احتمالا، گوش‌هایش تیز. واقعا چه کسی می‌تواند درس را به یک بحث جناییِ جذاب ترجیح بدهد که افرا دومی‌اش باشد؟ آوید اخم می‌کند و به روبه‌رویش خیره می‌شود تا ماجرا را به یاد بیاورد: والا تا جایی که یادم میاد، یه عده به حجاب و کل حکومت معترض بودن. بعدم اعتراض شد اغتشاش و... خلاصه بزن و بشکون و آتیش بزن... حتما این ساختمون بدبخت هم گیر همونا افتاده. خمیازه‌ای می‌کشد و دوباره روی تخت دراز می‌کشد: راستشو بخوای آبجی خانم، تا همین چندسال پیش، ضدانقلاب هربار یه بامبولی درمی‌آوردن که مثلا حکومت عوض بشه و اینا. بعدم می‌دیدن مردم محلشون نمی‌ذارن، تموم می‌شد می‌رفت. *** چهار سال قبل، بعبدا، لبنان هنوز نمی‌دانم اعتمادم به دانیال، احمقانه بود یا عاقلانه. به عنوان یک دختر شانزده ساله، همراه شدن با یک پسر جوان در یک نیمه‌شب تابستانی، اوج حماقت بود؛ ولی من از همه چیز بریده بودم. حتی ریسک هم برایم معنای چندانی نداشت؛ چون چیز باارزشی برایم نمانده بود که بخواهم روی آن ریسک کنم. نشسته بودم روبه‌روی پسری که می‌گفت اسمش دانیال است؛ در یک پارک و روی چمن‌هایی تازه آبیاری شده. تاریکی شب، سایه وحشت روی پارک انداخته بود و انگار که هردوی ما، بازیگر یک فیلم ترسناک بودیم. ساعد دستم هنوز از ضربه‌ای که به زیر مچ آن پسر مسلمان زدم، تیر می‌کشید و زق‌زق می‌کرد. دانیال چهارزانو نشسته بود و از پشت، به دستانش تکیه کرده بود. با گردن کج و چشمانی ریز شده، نگاهم می‌کرد و من هرچه صورتش را می‌کاویدم، نمی‌فهمیدم در سرش چه می‌گذرد. بالاخره زبان باز کرد: چی شد که فکر کردی امشب برای خودکشی شب خوبیه؟ جا خوردم؛ واقعا همه‌چیز را درباره‌ام می‌دانست. گفتم: از آدمای فضول بدم میاد. -کیه که خوشش بیاد؟ و خندید؛ آرام و سنگین. نفس عمیقی کشید و گفت: بذار موهات بلند بشن، بیشتر بهت میاد... علت این زیبایی خیره‌کننده‌ت اینه که مادرت یه فرانسویِ لبنانی‌الاصل بود. تمام آنچه در ذهن داشتم، از هم فرو پاشید. درباره کدام مادر حرف می‌زد؟ تا جایی که می‌دانستم، مامان و بابای مسیحی‌ام، نسل اندر نسل لبنانی بودند و از آن مهم‌تر، من هیچ پیوند ژنتیکی‌ای با آن‌ها نداشتم که بخواهم شبیه‌شان باشم. اخم‌هایم درهم رفت: درباره کیا حرف می‌زنی؟ -خودت می‌دونی کیا. فهمیدنش سخت نبود. می‌دانستم؛ اما می‌خواستم روی آن سرپوش بگذارم تا زخم کهنه‌ام سر باز نکند. دانیال برعکس من، دقیقا می‌خواست زخم کهنه را تازه کند و رویش نمک بپاشد: گفتم که، من همه چیز رو درباره تو می‌دونم. حتی از خودت بیشتر. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺از داخل فلسطین: یا امام علی یا حسین یا فاتح خیبر❤️❤️❤️❤️ کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 سرلشکر سلامی: عملیات وعدهٔ صادق با موفقیتی بیش از انتظار انجام شد 🔸توصیه‌ام به رژیم صهیونیستی این است از رفتارهای گذشتۀ خود دست بردارد و از این حرکت عبرت بگیرد. 🔸اگر هر واکنشی نشان بدهد مطمئنا واکنش ما بر اساس تجربۀ جدیدی که از تواناییِ او به‌دست آوردیم بسیار سخت‌تر خواهد بود. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔰تلفات سنگین موساد در عملیات دیشب ایران علیه رژیم صهیونسیتی یک منبع آگاه گفت: 🔸پایگاه هوایی نواتیم، علاوه بر استقرار اسکادران‌های اف۳۵ اسراییل، آشیانه هواپیماهای جاسوسی رژیم صهیونسیتی نیز بود و همچنین تعداد زیادی از افسران اطلاعاتی و عناصر ارشد موساد نیز به‌طور دائم در این پایگاه حضور داشتند. 🔸در عملیات شب گذشته، به‌طور خاص ساختمان محل استقرار این عناصر هدف اصابت مستقیم دو فروند از موشک‌های ایرانی قرار گرفته که طبق اطلاعات منابع میدانی، به‌طور کامل تخریب شده و صهیونیست‌ها تا همین لحظه مشغول خارج کردن اجساد از زیر آوارها هستند. 🔸به گفته این منبع آگاه، برآوردهای اولیه از به درک واصل شدن بیش از ۶۰ افسر اطلاعاتی رژیم صهیونسیتی در این عملیات حکایت دارد. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔰واکنش رسمی اردن بعد از گزارش‌ها دربارهٔ کمک نظامی به تل‌آویو 🔸دولت اردن بعد از گزارش رسانه‌های صهیونیستی دربارهٔ ادعای کمک این کشور به ارتش صهیونیستی برای رهگیری موشک‌ها و پهپادهای سپاه، اعلام کرد: ما با هر چیزی که امنیتمان را به‌خطر بیندازد، مقابله خواهیم کرد. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔰آمریکا و رژیم صهیونیستی ناتوان در میدان، متوسل به بازی سیاسی شده‌اند 🔸رئیس‌جمهور آمریکا ضمن محکوم‌کردن پاسخ نظامی قانونی ایران به رژیم صهیونیستی گفت: با نتانیاهو گفت‌وگو کردم تا بر تعهد شدید ایالات متحده به امنیت اسرائیل تاکید کنم. 🔸برای هماهنگی جهت پاسخ دیپلماتیک واحد به حمله ایران با رهبران گروه ۷ جلسه خواهم داشت. 🔸ما در برابر همه تهدیدها هوشیار خواهیم ماند و از اتخاذ همه اقدامات لازم برای محافظت از مردم خود دریغ نخواهیم کرد. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔰گلوله‌های منفجره نشده چالش جدید جبهه داخلی اسرائیل 🔹جبهه داخلی رژيم صهیونیستی اعلام کرد: وجود گلوله‌های منفجر نشده در مناطق مختلف را تایید می‌کنیم و (به شهرک نشینان)‌ توصیه می‌کنیم که به آنها نزدیک نشوند. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔰پس از آنکه اردن اعلام کرد موشک‌ها و پهپادهای ایرانی را که به سمت اشغالگران اسرائیل در فلسطین اشغالی در حرکت بودند، سرنگون کرده است، سنای پاکستان به پادشاه اردن حمله می‌کند و او را خائن توصیف کرد. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat