eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
33.4هزار عکس
38.1هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
مرصاد پرتره‌ها را برداشت و با نگاه به اولی، چهره‌اش درهم رفت. دستی به صورتش کشید. آرنجش را روی میز گذاشت و پیشانی‌اش را به دستش تکیه داد. نقاشی بعدی را نگاه کرد و بعدی را. با زبانش، لبش را تر کرد. صدایش گرفته‌تر از قبل شد: کامل که نیست ولی... خیلی شبیهه... *** نمی‌دانم چقدر از غروب آفتاب گذشته و من همچنان، نشسته‌ام و بی‌هدف، سایه‌های دور تصویر را پررنگ و کم‌رنگ می‌کنم. فقط نور چراغ شهرداری ست که گردن کشیده تا داخل اتاق و به همه چیز نور کم‌جانی بخشیده؛ و البته نور چراغ مطالعه افرا. افرا هم مثل من، غروب آفتاب را متوجه نشده؛ فقط خزیده زیر نور چراغ مطالعه و درس می‌خواند. غروب که هیچ؛ حتی اگر بمب اتم هم منفجر شود، افرا از درس دل نمی‌کند. خودش توی راه برگشت از تهران، گفت درس تنها پناهگاهش برای فرار از مشکلات بوده. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 33 هرچه به مغز لعنتی‌ام فشار می‌آورم تا چهره حیدر را به یاد بیاورم، در ذهنم کامل نمی‌شود. برای همه پرتره‌های بی‌صورتش چشم کشیده‌ام؛ ولی نمی‌دانم کدام‌شان حیدر است و نمی‌دانم اصلا هیچ‌کدام شبیه حیدر شده‌اند یا نه. حیدرهای متفاوت، از داخل سیاه‌قلم‌ها نگاهم می‌کنند و همه در نگاهشان، یک چیز مشترک دارند: درد. انگار تنها چیزی که از چشمان حیدر در حافظه‌ام مانده، دردی ست که در نگاهش بود. یک درد استخوان‌سوزِ دائمی که دارد مثل اسید، از درون آبش می‌کند. این تنها انعکاس نگاه حیدر بر ذهنم است و با کشیدنش، می‌خواهم به بندش بکشم تا فرار نکند. احساس خوبی به این خوش‌شانسیِ وافرم ندارم. چطور انقدر راحت رسیدم به منتظری؟ چرا هیچ‌کس دنبالم نیست؟ چرا همه چیز انقدر خوب پیش می‌رود؟ پدر افرا این وسط چرا آمده دنبالمان؟ شاید باید آن بازجوییِ فرودگاه را جدی می‌گرفتم و همان‌جا بی‌خیال ماموریت می‌شدم. چرا دانیال هنوز معتقد است من سفیدِ سفیدم؟ - سلااام... من اومدم... وای خدایا... شما دوتا چرا توی ظلمات نشستین؟ آوید این‌ها را با صدای بلند می‌گوید، وارد می‌شود و چراغ را روشن می‌کند. نور چشممان را می‌زند. آوید چادرش را از سر باز می‌کند و روی تختش می‌اندازد. مقنعه‌اش را از سر درمی‌آورد و موهای فرفری‌اش، دور سرش پخش می‌شوند. می‌زند سر شانه افرا: چطوری پرفسور حسابی؟ افرا فقط به یک سلام کوتاه بسنده می‌کند و دوباره توی کتاب‌هایش فرو می‌رود. آوید بالای سر من می‌ایستد: از آقا حیدر چه خبر؟ بالاخره یادت اومد صورتشو؟ سری به ناامیدی تکان می‌دهم و پرتره‌ها را مقابلش می‌گذارم. آوید نگاهی گذرا به همه‌شان می‌اندازد: خب بالاخره حتما یکی از ایناست دیگه... ناامید نشو! نقاشی‌ها را رها می‌کنم و روی تخت دراز می‌کشم. عروسک هلوکیتی نرمم را در آغوش می‌گیرم و چشم می‌بندم. این آخرین هدیه حیدر است. دوستش آن را برایم آورد و گفت که حیدر جایی رفته که دیگر نمی‌تواند بیاید اینجا؛ و این هدیه را هم برای من فرستاده. بی‌رحمانه این را گفت و رفت؛ برعکس حیدر که هربار قبل از رفتن، در آغوشم می‌گرفت و دستان و صورتم را می‌بوسید. دوست حیدر چه شکلی بود؟ یادم نیست. درست نگاهش نکردم؛ چون از غریبه‌ها خوشم نمی‌آمد و بخاطر نیامدن حیدر هم ناراحت بودم. فقط یادم هست که مثل حیدر، قدش بلند بود؛ طوری که از دور، جثه‌اش را که دیدم فکر کردم حیدر است. غلت می‌زنم به پهلو و چشمانم را می‌بندم که بخوابم. خواب بهترین راه برای سرپوش گذاشتن روی درگیری‌های فکری ست. تازه چشمانم گرم شده‌اند که همراه افرا زنگ می‌خورد و چرت شیرینم را پاره می‌کند. چشمانم را برهم فشار می‌دهم تا بخوابم؛ ولی افرا جواب نمی‌دهد و همراه همچنان زنگ می‌خورد. کلافه می‌شوم و غرغر می‌کنم: افرا جواب بده دیگه... صدای خنده آوید را می‌شنوم: یه وقت اون که پشت خطه می‌خواد آدرس محل وصیتنامه‌شو بده. جواب بده تا نمرده. صدای افرا را از بالای سرم می‌شنوم: با تو کار دارن. چشم باز می‌کنم و صفحه همراه افرا را مقابلم می‌بینم؛ شماره‌ای ناشناس را. اخم می‌کنم: از کجا می‌دونی با منه؟ افرا سکوت می‌کند و فهمیدنش آسان است: مسعود زنگ زده. همراه را از دست افرا می‌گیرم و صدای خواب‌آلوده‌ام را صاف می‌کنم: بله؟ صدای بم مسعود، ته‌مانده خوابم را می‌پراند: سلام. مسعودم. - سلام. چیزی پیدا کردین؟ -بله. یکباره تمام بدنم با آدرنالین یکی می‌شود و راست می‌نشینم: واقعا؟ می‌تونم برم ببینمش؟ پیداش کردین؟ -فردا صبح بیا به آدرسی که می‌فرستم. حتی سرمای قطبیِ صدای مسعود هم نمی‌تواند گرمای هیجانم را فرو بنشاند. محکم چنگ می‌زنم به عروسکم تا هیجانم طور دیگری سرریز نکند. می‌گویم: خیلی ممنون... شما خیلی خوبید... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 34
-شب بخیر. دقیقا وسط دعای خیرم تماس را قطع می‌کند. لبانم را روی هم فشار می‌دهم که جیغ نزنم. می‌پرم و افرا را بغل می‌گیرم. تعادلش را به سختی حفظ و سعی می‌کند مرا از خودش جدا کند: آخ... له شدم... هلم می‌دهد به عقب. می‌افتم در آغوش آوید که هیجان‌زده‌تر از من، تکانم می‌دهد: بگو چی شد؟ محکم آوید را بغل می‌کنم: یه آدرس داده که فردا برم ببینمش. پیداش کرده. آوید بازوهایم را می‌گیرد و تکان می‌دهد. با شوق به چشمانم خیره می‌شود و می‌گوید: بالاخره پیداش کردی. دیدی گفتم می‌تونی؟ آخ جون... طوری خوشحال است که انگار او هم مثل من، پانزده سال برای حیدر انتظار کشیده. افرا دوباره پشت میز تحریرش می‌نشیند: می‌خوای فردا باهات بیام؟ لحن سوالش طوری ست که انگار دارد التماس می‌کند بگویم نه؛ چون نمی‌خواهد دوباره با مسعود مواجه شود. آوید دستش را دور گردنم می‌اندازد و لپم را به لپ خودش می‌چسباند: - نخیر، خودم باهاش میرم. البته اگه دوست داشته باشه. هوم؟ -نه... می‌خوام دفعه اول تنها برم پیشش. افرا نفسی آسوده می‌کشد و آوید، دوباره محکم بغلم می‌کند: آره، اصلا اینطوری بهتره. می‌خواهم تنها بروم سراغ حیدر. حتی باید هرطور شده، شر مسعود را هم کم کنم تا بتوانم تنها با حیدر حرف بزنم. ازش می‌پرسم که چرا برنگشت و امیدوارم جواب قانع‌کننده‌ای داشته باشد؛ و اگر نداشت، می‌کشمش؛ اما چطور؟ نمی‌دانم. 🌾فصل سوم: جان دربرابر جان -سلما! شوف مین جای! سیدحیدر...(سلما! ببین کی اومده! سیدحیدر...) نامش را که شنیدم، با تمام وجود سر چرخاندم به سمت در. مثل یک خواب بود؛ یک خواب شیرینِ واقعی. دم در ایستاده بود؛ با یک عروسک در دستش. یک عروسک با پیراهن آبیِ روشن و موهای طلایی؛ مثل خودم. چندبار پلک زدم تا مطمئن شوم واقعی ست. زانو زد و دستانش را برایم باز کرد. لبخند مهربانش، من را به سمت آغوشش دعوت می‌کرد. به سمتش دویدم و مثل دفعه اولی که دیده بودمش، خودم را محکم به سینه‌اش چسباندم؛ مثل پرنده‌ای خسته و طوفان‌زده که پناهگاهی امن پیدا کرده. دوباره صدای قلبش را شنیدم. آرام‌تر می‌زد. بلند خندید: مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم، حالت چطوره؟) وارد اتاق شد و مرا روی پایش نشاند. عروسک را مقابلم گرفت و گفت: هیدی لک! حابِّته؟(این مال توئه. دوستش داری؟) باورم نمی‌شد عروسکی به این قشنگی، واقعا مال خودم باشد. تابحال کسی برایم هدیه نخریده بود. مردد، عروسک را از دستش گرفتم و محو زیبایی‌اش شدم. حیدر گفت: هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...) کمی فکر کرد. حتما دنبال یک اسم دخترانه می‌گشت. آرام میان موهایم دست کشید و گفت: مطهره! محکم عروسک را بغل کردم و سرم را روی سینه حیدر گذاشتم. دوست داشتم تا قیام قیامت همان‌جا بخوابم. حیدر هم به دیوار تکیه داد و موهایم را نوازش کرد. چشمانم گرم خواب شد؛ حس کردم در امن‌ترین جای جهانم. از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. ناگاه شروع کرد به حرف زدن؛ به زبانی که در پنج سالگی، برایم بی‌نهایت گنگ بود: فارسی. هنوز هم حسرت می‌خورم که چرا نفهمیدم چه می‌گوید. داشت با خودش حرف می‌زد؛ یا شاید حواسش نبود که من فارسی نمی‌فهمم. متعجب نگاهش کردم و او که نگاهم را دید، لبخندی دستپاچه زد. مرا روی زمین نشاند و چهاردست‌وپا شد. کمی زانویش را خم کرد تا بتوانم سوارش شوم: ارکب علی روحی.(سوارم شو عزیزم.) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 35 با تردید از جا برخاستم. کمی نگاهش کردم و تصمیم گرفتم به او اعتماد داشته باشم. نمی‌دانم او خیلی بزرگ بود یا من خیلی کوچک؛ ولی هنوز برایم سخت بود که سوارش شوم. دست روی کمرش گذاشتم و تلاش کردم خودم را بالا بکشم. گفت: تخیل انی حصانک.(فکر کن من اسبتم.) صدایی شبیه شیهه اسب از خودش درآورد. نگاه بچه‌هایی که آن سوی اتاق بازی می‌کردند، به سمت‌مان برگشت. حیدر بیشتر خم شد تا توانستم سوار شوم. باز هم احساس کردم خیلی از زمین فاصله گرفته‌ام. تا تکان خورد، از ترس سقوط، محکم لباسش را چنگ زدم و گردنش را گرفتم. برایم یورتمه رفت و دور اتاق چرخید؛ هربار هم شیهه می‌کشید و من، فقط می‌توانستم لبخند بزنم. انگار آن قسمت از حنجره و فک و دهانم را که می‌توانست قهقهه بزند، بریده بودند. کم‌کم مطمئن شدم که نمی‌افتم؛ پس سرم را بلند کردم و کمی صاف‌تر روی کمرش نشستم. تندتر دور اتاق چرخید و سعی کرد مرا بخنداند؛ ولی نمی‌توانستم بخندم. صدای خنده من همراه گلوی مادرم بریده شده بود. مرا که پیاده کرد، بچه‌ها دورش را گرفتند و سواری خواستند. او هم خندید و چهاردست‌وپا شد تا کودک دیگری سوارش شود. از پیشانی و شقیقه‌هایش عرق می‌ریخت؛ ولی همچنان بچه‌ها را با صدای شیهه‌اش می‌خنداند و در اتاق می‌چرخاندشان. دوست داشتم این نمایش تمام نشود و تا ابد بازی حیدر و بچه‌ها را نگاه کنم.
داشتم با خودم فکر می‌کردم چطور ممکن است یک مرد مثل پدر داعشی‌ام، ریش و تفنگ داشته باشد و لباس نظامی بپوشد، ولی انقدر مهربان باشد؟ حیدر به همان اندازه که پدرم عبوس بود و داد می‌کشید، مهربان و خندان بود. انقدر خندان که در صحنه خونین و سیاه جنگ، مثل یک وصله ناجور به نظر می‌آمد. سواری که تمام شد، مرا دوباره روی پایش نشاند و چهره‌ام را نوازش کرد. با لبخند پرسید: حابته؟(دوست داشتی؟) می‌خواستم بگویم خیلی؛ می‌خواستم بگویم این بهترین اتفاق زندگی‌ام بود؛ ولی نتوانستم. انگار یک نفر با چسب زبانم را به سقف دهانم چسبانده بود. هرچه مغزم به حنجره و زبانم دستور حرکت می‌داد، به فرمان عمل نمی‌کردند. نزدیک بود گریه‌ام بگیرد. حیدر اما سکوتم را نادیده گرفت و باز هم برایم حرف زد؛ به فارسی و عربی. کمی که گذشت، نگاهی به ساعتش انداخت و دوسوی صورتم را گرفت: ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کلشي بتصير عَ ما يرام.(ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست می‌شه.) ترسیدم گرمای دستانش را دیگر روی موها و صورتم حس نکنم. می‌خواستم بگویم نرو؛ نمی‌توانستم. دست کشید روی حرزی که بار قبلی دور گردنم انداخته بود: انتی مو وحیده. ان الله معک.(تو تنها نیستی. خدا با توئه.) با فکر رفتن حیدر، دوباره ترس به جانم افتاده بود. دوست نداشتم برود. بغض گلویم را چنگ زد. زبان که نداشتم؛ با نگاهم التماس کردم که نرو. دستانم را دور گردنش حلقه کردم؛ بلکه اینطوری نگهش دارم. اشک پشت پلک‌هایم موج می‌خورد. آرام و با ملایمت، دستانم را از دور گردنش باز کرد و به التماس افتاد: روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!) و بر دستانم بوسه زد. لبخندش پر از غم بود. عروسک را به سینه چسباندم و لب ورچیدم. ایستاد. باز هم دلم به رفتنش رضا نداد. دویدم جلو و شلوارش را گرفتم. چقدر بلند بود! سرم را هرچه می‌توانستم به عقب خم کردم تا بتوانم ببینمش. خم شد، طره موهایم که بر چهره‌ام افتاده بود را با دست کنار زد و گفت: فی امان الله روحی. *** افرا و آوید خوابیده‌اند و دوباره خواب با چشمان من بیگانه شده. مقابل پرتره‌هایی که از حیدر کشیده‌ام نشسته‌ام. خیلی زودتر از آن پیدا شد که بخواهم خودم را برای دیدنش آماده کنم. یک چراغ کوچک قرمز هم گوشه ذهنم سوسو می‌زند که: اگر مسعود دام پهن کرده باشد چی؟ و خودم جوابش را می‌دهم: پیدا کردن جوابِ سوالی که تمام عمر ذهنم را درگیر کرده، ارزش ریسک کردن دارد. سراغ کیف خاکستری گوشه کمد می‌روم و روی محتویات کیف دست می‌کشم؛ بدون این که ببینمشان. از سرمای فلز آنچه داخل کیف است، لرز می‌کنم. ذهنم پر می‌شود از این سوال که اگر فهمیدم مستحق مرگ است، چطور بکشمش؟ برگ چغندر که نیست؛ مرد جنگی است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️نتانیاهو گفته قبل حمله صبر می‌کنیم که مردم ایران مثل مردم ما تحت فشار قرار بگیرن و مثلا به پناه‌گاه‌ها برن تو رو خدا به عنوان مردم ایران بگید دیشب و پریشب رو چطور گذروندید 😁 کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️چه خبر از مبارز ضد صهیونیست و رجز خوان سازمان ملل؟ کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
23.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ادعای شاهِ توهّم : امروز ما اینقدر کار زیاد داریم که حتی اهالی خود ایران برای اشغال تمام این مشاغل کافی نیست ، مجبور شدیم از خارج آدم بیاریم!!! کنفرانس خبری ۲۶ مرداد ۱۳۵۷ مصاحبه تلویزیون دوره پهلوی با مردم که با فقر و‌ بیکاری می نالند و به دنبال کار هستند! به ما بپیوندید: 🇮🇷 قرارگاه کمیته های سعادت و صیانت از انقلاب اسلامی فارس _جهرم🇮🇷 کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اتاق کنترل نیروی هوایی رژیم اسرائیل در یکی از زیرزمینهای تل آویو در شب حمله ایران 🔻‌رسانه‌های عبری زبان، ویدیویی از اتاق کنترل نیروی هوایی ارتش رژیم صهیونیستی در شب حمله پهپادی و موشکی ایران به اهداف نظامی در سرزمین‌های اشغالی منتشر کردند. 🔻‌نکته: از چهره‌ها و واکنش نظامیان حاضر در تصویر مشخص است که سامانه‌های پدافندی اسرائیل تا چه حد در رهگیری و انهدام موشک‌های ایرانی موفق بوده‌اند... 🔻‌در انتهای تصویر سرتیپ «تال کالمن» فرمانده معاونت استراتژی و حلقه سوم ( معاونت مبارزه با ایران ستادکل نیروهای مسلح اسرائیل) با سر تاس دیده می شود. 🔰 کانال تخصصی یمن و کشورهای خلیج همیشه فارس https://eitaa.com/Akhbare_Yaman
بلینکن: تشدید تنش با ایران به نفع آمریکا و اسرائیل نیست 🔻آنتونی بلینکن، وزیر امور خارجه آمریکا روز سه‌شنبه در جمع گروهی از سران یهودی گفت که تشدید بیشتر تنش با ایران در راستای منافع ایالات متحده یا اسرائیل نیست. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
خیانت؛ ارث پادشاه اردن 🔻خیانت به جهان اسلام و آرمان فلسطین از عادت های موروثی پادشاه اردن است. رسمی‌که از پدر به ارث برده.ملک حسین بیش از پسرش خدمتگذار رژیم صهیونیستی و از مخالفان مقاومت در برابر اشغالگران بود که بنای سازش با اسرائیل را در میان برخی کشورهای عربی پایه نهاد. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امارات قفل شد... 🎥فرودگاه بعد از گذشت چندساعت بارش باران! کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔻 کانال ١٢ تلويزيون اسرائیل: ایران ٣هزار موشک بالستیک آماده شلیک دارد. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
مقایسه دبی و کیش؛ فردای یک باران شدید 🎥در عرض چند ساعت آب‌گرفتگی کیش جمع و جور شد ولی ببینید الگوی توسعه امارات رو که همچنان آبگرفتگی و سیل داخلش ادامه داره! کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat