اجرای بزرگترین پروژه آبی سریلانکا توسط ایران/ توسعه صادرات فنی و مهندسی در دستور کار
🔹️وزیر نیرو با بیان اینکه توسعه صادرات فنی و مهندسی صنعت آب و برق در دستور کار دولت قرار دارد، گفت: پروژه چند منظوره «اومااویا» به عنوان بزرگترین پروژه آبی کشور سریلانکا توسط مهندسان ایرانی اجرایی شد و اکنون آماده بهرهبرداری است.
🔹️اکنون توان فنی و مهندسی کشورمان در حوزه ابزارهای مدیریت منابع آب از جمله شبکه آبیاری زهکشی، تونلها و سدسازی به ۱۰۰ درصد رسیده است و ایران در بین ۴ کشور برتر جهان در این حوزه قرار دارد.
کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
طغیان رودخانه، راه گنبدکاووس- کلاله را بست
🔹طغیان رودخانه «اوغان» گالیکش که در بخشی از مسیر خود از روستای «بایلر» این شهرستان مرزی عبور میکند، جاده دوم ارتباطی گنبدکاووس - کلاله را بست.
کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رودخانه بزرگ شهر تفت یزد سرریز شد و خیابان اصلی شهر به زیر آب رفت
کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
ادعای پنتاگون: از طرح حمله اسرائیل به رفح اطلاعی در دست نیست
🔹️پاتریک رایدر سخنگوی وزارت دفاع آمریکا (پنتاگون) در بیانیهای با طرح این ادعا که در حال حاضر هیچ نشانهای از آغاز هرگونه عملیات زمینی بزرگ رژیم صهیونیستی در شهر رفح وجود ندارد، مدعی شد: از طرح حمله (رژیم) اسرائیل به رفح اطلاعی در دست نیست.
کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
📸 فرونشست زیرگذر میدان امام حسین (ع) واقع در هسته مرکزی شهر یزد بعلت بارش شدید باران
کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قدردانی سریلانکا از آیت الله رییسی؛ از شما متشکریم
🔹در آستانه سفر رییس جمهور به سریلانکا سطح شهر به عکسهایی از آیت الله رییسی مزین شده که یکی از جالبترین تصاویری که به چشم میخورد این است که سریلانکاییها به رییس جمهور ایران لقب شیر خاورمیانه داده و از وی برای ساخت و افتتاح پروژه نیروگاه برق تشکر کردهاند.
🔸پروژه چندمنظوره اومااویا شامل سد و نیروگاه برق آبی در سریلانکا، با سرمایهگذاری نیم میلیارد دلاری دولت این کشور و توسط ۴۰۰ مهندس ایرانی ساخته شده است.
کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توضيحات مديرعامل جمعیت هلال احمر استان اصفهان در خصوص امدادرسانی به سيل كاشان
🔹١٧ تيم عملياتى بصورت شبانه روزی در حال امدادرسانى هستند.
کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🎥 آبگرفتگی بافت تاریخی و تخریب برخی از منازل قدیمی شهر زواره اصفهان
کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 67
دستش که داشت برای نوازش میان موهایم میچرخید، لحظهای متوقف میشود و بعد دوباره به حرکتش ادامه میدهد: نه دقیقا. نذاشتن بدنشو ببینم. فقط میدونم اغتشاشگرها با چاقو شهیدش کردن.
-اینایی که عباس رو شهید کردن کی بودن؟ اصلا چی باعث شد این کار رو بکنن؟
آه میکشد، عمیق و طولانی. بعد از چند لحظه میگوید: بهونهشون مشکل اقتصادی بود، ولی آخه کسی که دردش نون شبش باشه که مغازه و مال مردم رو آتیش نمیزنه! میدونی مادر، یه عده سعی کردن جوونا رو تحریک کنن، ناامید کنن و بکشونن توی خیابون تا با دست خودشون کشورشون رو نابود کنن. الحمدلله نقشهشون نگرفت. الحمدلله عباس من و خیلیها مثل عباس من، نذاشتن این مملکت ناامن بشه.
-اون یه عده کیا بودن؟
باز هم آه میکشد. با دست دیگرش، دستم را میگیرد و آرام نوازش میکند: هرکس که با این کشور و مردمش دشمنی داشت. آمریکا، انگلیس، اسرائیل و نوچههاشون.
با شنیدن آخری بدنم مورمور میشود. اگر میدانست من هم یکی از عوامل همان اسرائیل هستم، الان با دوتا دستش خفهام میکرد. بابت این پنهانکاری از خودم بدم میآید؛ از این که برای دوست داشته شدن، مجبورم آنچه هستم را انکار کنم. از این که هیچکس خودِ من را، خودِ خودِ من را همانطور که واقعا هستم دوست ندارد...
میپرسم: یعنی اغتشاشگرها آمریکایی و اسرائیلی بودن؟
-نه مادر... من دقیقا نمیدونم... چیزی که مطمئنم اینه که رسانههای دشمن، مردم رو تحریک میکردن برای اغتشاش. ولی نمیدونم خودشون تا چه حد توی خود خیابونهای ایران عملیات انجام دادن.
-اگه قاتل پسرتون پیدا بشه... چکار میکنید؟
لبخندش عمیقتر میشود؛ لبخند مادر پیر و دنیادیدهای به خامی دخترش: اگه فقط قاتل پسر من باشه، ازش میگذرم. ولی اگه ضربهای به این کشور زده باشه، باید تاوانشو بده.
زیر لب تکرار میکنم: باید تاوانشو بده...
-ول کن این حرفا رو مادر... خودت چطوری؟ خوبی؟
-خوبم.
در دل ادامه میدهم: فقط خیلی خستهم. دوست دارم بخوابم و بیدار نشم. گیجم. نمیدونم چی درسته چی غلط... نمیدونم پسر تو، قهرمانه یا یه وحشیِ سرکوبگر؟
آرام و ناخودآگاه، کلمهای که سالها به زبان نیاورده بودم، به زبانم میآید: ماما...
-جان دلم عزیزم؟
-برام لالایی میخونین؟
صدایش را صاف میکند. کمی مکث میکند و بعد، آرام و مادرانه میخواند: لالا کن دختر زیبای شبنم/ لالا کن روی زانوی شقایق/بخواب تا رنگ بیمهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق/ تو مثل التماس من میمونی که یک شب روی شونههاش چکیدم/ سرم گرم نوازشهای اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم...
از فکر این که یک شب، همان وقت که من خواب بودم، عباس برای همیشه رفته، چهرهام نمدار میشود.
-ببخشید... براتون دمنوش آوردم...
فاطمه جلوی در ایستاده، با یک سینی و دو لیوان داخلش. سرم را از روی تخت برمیدارم و اشکهایم را پاک میکنم. فاطمه لبخند کج و کولهای میزند: انگار بدموقع مزاحم شدم...
-نه دخترم. بیا تو، بیا...
فاطمه سینی دمنوش را میگذارد روی میز و میگوید: حالتون خوبه مامان؟
-الحمدلله. دخترمو دیدم بهتر هم شدم.
فاطمه سرش را به سمت من خم میکند و آرام میگوید: این روزا یکم ناخوشن. البته امروز خیلی حالشون بهتر بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 68
-همیشه عباس از سر کار که میومد، براش دمنوش گلگاوزبون درست میکردم که اعصابش آروم بشه. خیلی دوست داشت.
این را مادر عباس میگوید و لیوان را دستم میدهد. میگویم: آدم عصبیای بود؟
مادرش میخندد: نه... خیلی هم مهربون بود. ولی خب فشار کار روش زیاد بود. وقتی میاومد، چشماش رو نمیتونست از خستگی باز نگه داره. بیشتر هم مشکلاتش رو توی خودش میریخت. نمیتونست به ما بگه.
فاطمه حرف مادرش را کامل میکند: من فقط دوبار گریهش رو دیدم. یه بار بعد شهادت رفیقش کمیل، یه بار هم بعد شهادت مطهره.
-بچهم توی سی سالگی موهاش سفید شده بود...
این را مادر عباس میگوید و به یک نقطه نامعلوم خیره میشود. میپرسم: یعنی افسرده بود؟
فاطمه چند جرعه از دمنوشش را مینوشد و میگوید: نه. یه مدت بعد مطهره رفته بود توی خودش، ولی زود تونست خودشو جمع و جور کنه. اتفاقا با این که خسته بود، سعی میکرد وقتی میاد خونه بگو بخند کنه و باهامون حرف بزنه تا حال و هوامون عوض بشه. خستگی و غم و غصه زیاد داشت، ولی افسرده نبود. اگه افسرده بود نمیتونست این همه کار کنه، زود از پا درمیومد.
خودم هم که فکرش را میکنم، هر سه باری که عباس را دیدم شبیه آدمهای خسته بود؛ اما شبیه افسردهها نه. به قول فاطمه خودش را جمع و جور کرده بود. یک چیزی بود که باز هم به زندگی بچسباندش و متوقفش نکند.
وقتی از خانهشان بیرون میآییم، هنوز سرخوش از آرامبخشیِ دمنوشم. آوید ساعتش را نگاه میکند و میگوید: نزدیک اذانه. بریم مسجد سر کوچه، من نمازم رو بخونم و برگردیم.
-باشه، ولی زود باش.
پیاده به سوی مسجد قدم میزنیم و من، از فرصت استفاده میکنم تا دیدهها و شنیدههایم را به کمک آوید تحلیل کنم: از کجا فهمیده بود ما میایم خونهشون؟
-خودش که گفت. عباس بهش گفته.
با کلافگی میگویم: باور کنین عباس مُرده. این که فکر کنین زنده ست چیز آرامشبخشیه ولی واقعی نیست.
آوید لبخندی حکیمانه تحویلم میدهد: ما فکر نمیکنیم. خدا گفته شهید زنده ست.
-شهید چه فرقی با بقیه مُردهها داره؟ چرا اصرار دارید که شهیدها فرق دارن؟
-چون واقعا فرق دارن.
-فقط شکل مردنشون فرق داره.
دیگر نزدیک مسجد رسیدهایم و صدای اذان در کوچه پیچیده. آوید قبل از آن که برود داخل، میگوید: همین دیگه... فرقش اینه که اونا بخاطر نجات انسانیت مُردن؛ نه الکی.
وارد مسجد میشود و من به دیوار تکیه میدهم. زیر لب از خودم میپرسم: این حرفا فقط قشنگه؛ ولی انسانیت خیلی وقته که مُرده.
زنهای چادری از کنارم رد میشوند تا خودشان را زودتر به نماز برسانند. شعر فریدون مشیری را، کلمه به کلمه به یاد میآورم: از همان روزی كه دست حضرت قابیل، گشت آلوده به خون حضرت هابیل، از همان روزی كه فرزندان آدم، -صدر پیغامآوران حضرت باری تعالی-، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید، آدمیت مرده بود، گرچه آدم زنده بود؛ از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند، از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند، آدمیت مرده بود...
ادامهاش... ادامهاش را یادم نمیآید. همیشه شعرهای فریدون مشیری را میخواندم تا از زیبایی چینش کلماتش لذت ببرم؛ انقدر در معنایش عمیق نشده بودم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 69
عباس جانش را برای انسانیتی داده که خودش مُرده؟ خندهدار است. من خودم دیدم که اگر انسانیتی در دنیا مانده بود، پدر داعشیام آن را جلوی چشمانم پای باغچه سر بُرید. و شاید... عباس قدم گذاشته بود به آتشباران دیرالزور تا تنفس مصنوعی به کالبد بیجان انسانیت بدهد. من دارم چکار میکنم؟ قرار است به جنازه انسانیت لگدی بزنم و حیوانوار از کنارش رد شوم؟
سرم درد میکند و نبض میزند. حرفهای آوید و مادر عباس در سرم چرخ میخورند. با عینک آنها عباس شبیه یک قهرمان است و با عینک دانیال، یک دژخیم؛ ولی من عباسِ خودم را میخواهم؛ یک پدر واقعی. همان مردی که مثل یک فرشته نجات، مرا از جهنم سوریه بیرون کشید و تحویل آغوش امنِ ایران داد.
کوچه دور سرم میچرخد، صدای مادر عباس و آوید و شعر فریدون مشیری هم. دوباره دستی نامرئی، خودش را بیخ گلویم چسبانده؛ دستی درشت و قدرتمند.
-از همان روزی که فرزندان آدم، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید...
با دو دست، یقه و روسریام را چنگ میزنم تا بتوانم نفس بکشم؛ اما نمیتوانم. تمام جانم از عرق خیس شده. الان است که قلبم را بالا بیاورم.
-بخواب تا رنگ بیمهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق...
دست از دور گلویم رها نمیشود. نمیتوانم داد بزنم حتی. خودم را بیشتر به دیوار میچسبانم و به خودم میپیچم. رمق از پاهایم میرود و میافتم.
-خانم! خانم! چی شد؟
سرم سوت میکشد. صداهای اطرافم محو میشوند و مغزم دارد از نبود اکسیژن، به خواب میرود. با نگاه بیرمقم به دنبال فرشته مرگ میگردم. کاش امروز پیدایش بشود. از جایی دور، صدای همهمه میآید. صدای کسانی که دارند تکرار میکنند: دخترم... خانم... چی شد؟ حالت خوبه؟
صدا از حنجرهام درنمیآید. کمکم دارند محو میشوند؛ اما قبل از این که به سیاهی مطلق فرو بروم، صورتم یخ میکند و کسی، آب سرد را به کامم میریزد. همه جانم در این هوای سرد یخ میکند؛ اما شوک سرما، حواسم را به جایی که هستم برمیگرداند.
آب، راهِ بسته گلویم را باز میکند و ریههایم تنفس را از سر میگیرند. اطرافم را واضحتر میبینم. دو سه خانم چادری، دورم را گرفتهاند و لیوان آب در دست یکنفرشان، تا نیمه خالی شده. روی زمین نشستهام، کنار دیوار و آن سه خانم هم مقابلم، نیمخیز نشستهاند. چندنفر آدم کنجکاو هم بالای سرمان، دارند نگاه میکنند که ببینند آخرش به کجا میرسد.
همان خانمی لیوان آب در دست دارد، آرام به پیشانیام دست میکشد: چقدر یخ کرده... خوبی دختر جون؟
سرم را تکان میدهم. نای حرف زدن ندارم. خانم دیگر، آرام بازویم را میگیرد تا برخیزم: بیا بریم توی مسجد. اینجا سرده. عرق کردی، سرما میخوری.
دیگری هم آنیکی بازویم را میگیرد و من، با تکیه به آنها بلند میشوم. پاهایم ضعف میروند. خودم را به کمکشان تا حیاط مسجد میکشانم. کمکم میکنند روی یک نیمکت فلزی، گوشه حیاط بنشینم. لیوان آب را دستم میدهد. آن را تا جرعه آخر مینوشم. یکیشان میپرسد: بهتری؟ چی شد یهو؟
-خوبم... ببخشید...
صدای مکبر از داخل مسجد شنیده میشود. نماز شروع شده؛ ولی هیچکدام به فکر رفتن نیستند و فقط با نگرانی به من خیرهاند. همان که آب دستم داده بود، به دونفر دیگر میگوید: شما برید از نماز جا نمونید. من وقتی مطمئن شدم حالش خوبه، میام.
میروند و خودش میماند. بالاخره صدای گرفتهام از گلو درمیآید: از نماز... جا میمونید...
زن میخندد: اشکالی نداره. بذار من مطمئن شم حالت خوبه، بعد میرم خودم میخونم. چی شد حالت بد شد؟
-هیچی... چیز خاصی نبود... یه حمله روانی بود، الان خوبم.
دوست دارم زل بزنم توی چشمانش و بپرسم: چرا به کسی که نمیشناسی کمک میکنی، وقتی هیچ فایدهای برایت ندارد؟ تو حتی نمیدانی کسی که به دادش رسیدهای، ممکن است جان خودت یا خانوادهات را بگیرد...
این سوال را باید از خیلیها پرسید. از آوید، از افرا، از خانواده عباس و از خودش. اینها انگار اصلا از دنیا جدا افتادهاند؛ نمیدانند توی دنیای امروز، برای چند سیسی دارو آدم میکشند؛ آب و غذا و انرژی که جای خود دارند. نمیدانند پدر و مادر من رهایم کردهاند برای پول. نمیدانند دانیال همه بدهیهای من را داد و مرا از خاک بلند کرد، برای منافع خودش؛ مثل یک گوسفند پرواری.
و من... من...
دنیای اینها را ترجیح میدهم؛ دنیای آدمهایی را که بدون توجه به گذشته و آیندهات کمکت میکنند، تکیهگاهت میشوند و به دادت میرسند. بدون این که بدانند پدرت داعشی بوده و خودت عامل موساد هستی برای خون ریختن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 70
🌾فصل پنجم: سیکلوسارین
دوشنبه، دوم آذر ۱۴۱۱، سازمان اطلاعات سپاه اصفهان
هوای اتاق کنفرانس مثل هوایی ابری و آماده طوفان بود؛ بوی مرگ میداد. انقدر سنگین بود که نمیشد نفس کشید. فقط چراغهای الایدی سقف روشن بودند و فضای اتاق نیمهتاریک بود. بیست و سه دختر جوان -نیروهای خانم صابری-، دورتادور میز کنفرانس نشسته بودند؛ با اخمهای درهم کشیده، نگاههای خشمگین و بهتزده، چهرههای منقبض از بغضهای فروخورده، دستان مشت شده و دندانهایی که برهم ساییده میشدند؛ روی حدقه چشمها، پردهای از اشک کشیده شده بود؛ اما فرو نمیریخت. هیچکس نمیخواست گریه کند.
هاجر بالای اتاق نشسته بود، کنار صفحه نمایش بزرگ اتاق. صفحه نمایش درحالت محافظ صفحه بود. هاجر خاموش و سربهزیر، خشمگینتر و خویشتندارتر از همه، سرجایش نشسته بود و لبش را میجوید. بالاخره سرش را بالا گرفت و از جا برخاست. بدون این که میکروفونش را روشن کند، صدای خشخوردهاش را از پشت بغض بلند کرد: همونطور که شنیدید، دیروز پیکر مطهر خانم صابری و همسرشون رو حاشیه شهر سامرا پیدا کردن...
عکسی را روی رایانه باز کرد و همه آن را روی نمایشگر دیدند؛ تصویر جنازهها که آرام بر زمین خاکی و میان زبالهها دراز کشیده بودند. یک نفر چادر صابری را بر صورتش انداخته بود و صورت آقای ابراهیمی –همسرش-، از بالای بینی متلاشی بود. نه صدایی از کسی درآمد و نه کسی پلک زد. انگار که مجسمه بودند. هوا سنگینتر شد و نفس کشیدن دشوارتر. هیچکس به هاجر نگاه نمیکرد. همه با گرههای کوری بر ابروانشان، به نمایشگر خیره بودند. هاجر ادامه داد: سه گلوله به قلب، ریه و کبد خانم صابری خورده و پنج گلوله به صورت، پاها و شکم آقای ابراهیمی. همه از یک سلاح کالیبر نُه میلیمتری پارابلوم؛ و همه هم از نوع هالوپوینت بودن...
نفسش گرفت. نتوانست ادامه بدهد. دوباره سرش را پایین انداخت و سکوت در اتاق حاکم شد؛ سکوتی سنگینتر که با صدای دندانقروچه یکی از دخترها شکسته میشد. هاجر چشمهاش را باز و بسته کرد و دوباره سر بالا گرفت: جایی که جنازهها پیدا شدن، اثر درگیری وجود نداره؛ محل قتل جای دیگهای بوده. پزشکی قانونی گفته زمان مرگ عصر روز بیست و ششم آبان بوده. به گواه دوربینها، خانم صابری و آقای ابراهیمی عصر اون روز از هتل خارج شدن، رفتن حرم زیارت کردن و بعد از اون توی هیچکدوم از دوربینهای امنیتی دیده نشدن. روی بدن خانم صابری بجز اثر گلوله، زخم دیگهای نبود. اینطور که پیداست قبل از درگیری شهید شدن، اما پاره شدن لباسها و کبودی بدن همسرشون نشون میده آقای ابراهیمی مقاومت کردن...
طاقت نیاورد. برخلاف میلش، اشکی مزاحم از گوشه چشمش بیرون دوید و روی صورتش سر خورد؛ اما تسلیم نشد. سریع اشک را با پشت دست از چهره برداشت و صدایش را صاف کرد: هیچکدوم از وسایل خانم صابری و همسرش دزدیده نشده، و جنازهها جایی قرار گرفتن که راحت پیدا بشن. هنوز نمیدونیم کار کدوم سرویس یا گروهه و انگیزه ترور چی بوده؛ اما مشخصه که قاتل حرفهای و هدفمند کارشو کرده. من احتمال میدم کار صهیونیستها باشه؛ چون رژیم صهیونیستی تنها رژیمیه که فشنگ هالوپوینت رو سلاح غیرمتعارف نمیدونه و تولیدش میکنه. پنج ساله که تولید این فشنگ ممنوع شده و فقط اسرائیلیها زیر بارش نرفتن.