eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.3هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
36.8هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 سید بعد از سوالاتی که استادم از خانم علوی پرسید و وقتی متوجه شد که نمی تواند به این سفر برود از شدت ناراحتی ایستادن را جایز ندانست و به بیرون رفت نرگس هم برای همدردی به دنبالش... دفتر را سکوتی فرا گرفته بود که استاد این سکوت را شکست - ما اکثر در این جور مواقع یکی از هم کاروانی ها را انتخاب می کنیم برای... نگاه من و مادر خانم علوی به دهان استاد میخکوب شده بود که ادامه داد - عقد موقت تا این مشکل پیش نیاید... کسی چیزی نمی گفت مادرخانم علوی شوکه و سردرگم سر پایین انداخته بود. روبه استادم کردم و خواستم تا زمان بدهد - خبر با خودتون... اگر موافق بودید شخص مورد اعتمادی در کاروان حضور دارد معرفی می کنم واگر نه جایگزین کنیم. بعد از خداحافظی به دنبال استاد رفتم - استاد ببخشید... شخص مورد اعتمادتان کی هست؟ با لبخندی گفت: - شما رضایت خود خانم و خانواده اش را بگیرید من آدم با ایمان و مورد اعتمادم را معرفی می کنم. یاعلی سید... خدا نگهدارتون... وارد دفتر شدم هنوز مادرخانم علوی نشسته بودکه آرام گفت: - چه جوری بهش بگم... - خانم علوی اگر صلاح بدونید با من و نرگس به خانه ی ما برویم تا بی بی این موضوع را برایش شرح دهد تصمیم را بر عهده ی خودش بگذارید بهتر است... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بهتر بود تماس بگیرم تا ملوک سریع بیایید چون الان فقط به اتاق ام نیاز داشتم و دلم یک نقاشی می خواست همیشه موقعی که کلافه بودم کشیدن طراحی و موسیقی آرامم می کرد و آرامشم را برمی گرداند. - سلام رسیدم ، بیایید برویم. - سلام دخترم بیا داخل یک نیم ساعت دیگر می رویم... صدای نرگس می آمد که بلند می گفت در را زدم. نگاهم به در بود که باز شد. - بیا داخل عزیزم باشه ای را گفتم و پیاده شدم. حیاط با صفا، درخت بزرگ انگور، تختی کنار حوض همه برای یک طراح سوژه بود. دوست داشتم ذهنم به سمتی کشیده شودتا درگیری ذهنی ام را فراموش کنم. - یکی باید تو را نجات بدهد غرق چه شده ای دختر... - غرق این حیاط خوشکل - تموم شد حیاطمان ، بس نگاه کردی بیا برویم داخل الان هست که صدای داد بی بی بلند شود. خواستیم باهم داخل خانه شویم که بی بی را در چهارچوب در دیدم. - سلام بی بی جان - سلام دخترم - بی بی داشتیم می آمدیم داخل چرا زحمت کشیدی؟ - نرگس شما به شام درست کردن ادامه بده من با زهرا حرف دارم. با لبخند گفتم: - بی بی خوبم - می دانم می خواهم بهتر شوی... نرگس غُرغُر کنان در حالی که می رفت گفت: - بی بی هدفش این است من را دنبال نخود سیاه بفرستت. متوجه نشدی؟؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 سید توی اتاقم بودم که متوجه ی آمدنش شدم. بی بی داخل شد و گفت: - سید مادر زهرا آمد من الان با زهرا صحبت می کنم برای او توضیح میدم که فقط جهت رفتن به سفر هست و شرایطش بعد سفر عادی میشود. شما الان از استادتان بپرسید شخص مورد اعتماد چه کسی هست؟ که برای صحبت هماهنگ کنیم. - چشم الان تماس میگیرم. بی بی رفت و من تماسم را وصل کردم... - سلام علیکم استاد وقت بخیر - سلام سید خدا عاقبتت بخیر - شرمنده مزاحم شدم -دشمنت شرمنده خیر ان شاالله - می خواستم فرد مورد اعتمادتان جهت عقد موقت خانم علوی را بدانم، چه کسی هست؟ شاید خودشان هم خواسته باشند با ایشان صحبت کنن باید معرفی بشوند. - خب خودت صحبت کن... - درسته من می توانم برایشان توضیحات اولیه را از شرایط بدهم ولی جزیئات را باید دوطرف چک کنند. - مرد مومن کلیات و جزیئات را خودت چک کن... - یعنی چی استاد متوجه نشدم؟... - یعنی اینکه قرار هست شما هم در این سفر؛ کاروان را همراهی کنید پس فرد مورد اعتمادمن خودت هستی! - شوخی میکنید من که .... حرفم را قطع کرد و ادامه داد - چه طور، زائر شدنت ؛ از قبل برنامه ریزی شده بود برای خیلی از خدمات بی توقعی که انجام می دهی حالا اگر با همراه شدن خانم علوی مشکلی دارد تصمیم با خودت هست. سکوتم را که دید ادامه داد... - من بروم نماز و برای خوشبختی جوانان دعا کنم. - التماس دعا یا علی... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 گوشی کنار گوشم را پایین آوردم وشروع به تجزیه و تحلیل ؛ حرفهای استاد کردم. خوشحال بودم که من هم قرار بود به این سفر بروم، چه از این بهتر که سفر حج نصیب ام شده بود. ولی متعجب از آن، که قرار بود من محرم خانم علوی شوم. شاید ته دلم قرص شد که قرار نیست با کسی غریبه همسفر و همراه شود. از خودم می پرسیدم که من می توانم امانتدار خوبی برای حاج آقا علوی باشم؟ درگیر افکار خود
م بودم که نرگس آمد - عموجان کجایی دوساعتِ دارم صدایت می کنم. بیا برویم همه منتظرت هستند. همان طور که نگاهم به روبه رو بود بدون هیچ حرفی فقط پرسیدم - قبول کرد - زهرا را می گویی؟ هم آره، هم نه... - یعنی چی؟ - خب میگه باید با طرف صحبت کند و شرایط خود را به او بگوید بعد قبول می کند. - چه شرایطی؟ - نمی دونم! حالا برویم بیرون تا بعد... با نرگس به سالن رفتیم با سلامی کوتاه روی اولین مبل نشستم که بی بی گفت: - سیدمادر، از استادت پرسیدی که همسفر زهرا کی هست؟ - بله - خوبه پس یک قرار بگذار تا دخترم با اوصحبت کند و ان شاالله اگر قبول کردند زهراجانم هم زائر خانه ی خدا شود. کمی سرم را متمایل کردم به طرف خانم علوی که کنار بی بی نشسته بود و گفتم: - شرایطتان چی هست؟ بی بی پیش دستی کرد و گفت: - نمی دانم مادر من نپرسیدم تو هم نپرس حالا به امید خداخودشان باهم به توافق می رسند. بعد از مکث کوتاهی روبه بی بی گفتم: - بی بی جان همسفرشان من هستم... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 با اینکه سرم را پایین انداخته بودم ولی سنگینی نگاه هر چهار نفر را روی خودم احساس می کردم. اول از همه صدای داد نرگس آمد... - ای خداااا عمو جدی میگی؟ چرا زودتر نگفته بودی؟ بی بی که با صحبت های من سردرگم شده بود به نرگس گفت: - آرام بگیر ببینم! سید چی میگی مادر؟ سکوت جمع نشان میداد من باید توضیح بیشتری بدهم. بی بی جان الان که با استادم تماس گرفتم تا شخص مورد اعتمادشان را برای صحبت کردن معرفی کنند ایشان گفتند که قرار هست من هم همراه کاروان باشم و منظورشان خود بنده بوده. بی بی که حالا متوجه واقعی بودن مسئله شده بود نفس راحتی کشید و از ته دلش خدا را شکر کرد - خدایا شکرت که دیدن چنین روزهای قشنگی را به من دادی الهی مادر سفرت پر برکت باشد خوشحالم کردی... نرگس که اوضاع را خوب دید شروع کرد - عموجان لیست خریدم را برایت می نویسم موقع بازار رفتن هم آنلاین باش که در رنگ بندی لباسهایم مشکلی پیش نیایید. هنوز خانم علوی و مادرشان چیزی نمی گفتند و من تمام حواسم به واکنش آنها بود. بی بی به مادر خانم علوی گفت: - نظر شما چی هست؟ - نظر زهرا نظر من هم هست. بی بی که حالا مخاطبش زهرا بود. - خب دخترم بسم الله... قرار بود حرفهایت را بگویی بگو عزیزم 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 خانم علوی همچنان سکوت کرده بود که نرگس گفت:بی بی جان کار از دستت در رفته! این چه مدل خواستگاری کردن هست؟ بعد هم برای صحبت این حرفها باید تنهایشان گذاشت! بلندشید ؛ بلند شید... که گفتن این حرفها خیلی مهم است. بزرگترها اجازه میدهید بروند و صحبت هایشان را بکنن؟... - از دست تو نرگس جوری حرف میزند انگار صدتا خواستگار داشته - بی بی حالا قرار نبود کلاس من را پایین بیاوری حالا ما از تجربه های نود و نه تا خواستگار شما استفاده می کنیم. چه اشکال دارد. بی بی روبه نرگس گفت: - نرگس یک سینی چای همراه با نُقل بیاور تا ان شاالله دهانمان را شیرین کنیم. - چشم زهرا جان بلند شو برویم ریختنش با من آوردنش باتو نرگس که بی خیال نمیشد و حرفش را تکرار می کرد. مجبورشدم پشت سرش به آشپز خانه بروم. - به به عروس خانم آمدی - نرگس اینجوری نگوووو - بابا خجالت نکش. خدایا شکرت چه عروس خوبی شکار کردیم. خدایا بهش صبر بده بتواند عموی من را تحمل کند... نگاه متعجبم را که دید با خنده گفت: - بابا شوخی کردم. هرچه گفت که سینی چای را ببرم قبول نکردم چون می دانستم می خواد سوژه ام کند. باهم به سالن برگشتیم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بی بی و ملوک گرم صحبت بودند نگاهم سمت عموی نرگس افتاد سرش پایین بود و سرگرم گوشی اش... خواستم بنشینم که بی بی گفت: - ننشین مادر بهتر است به سید حرفهایت را بگویی - سید مادر اگر توضیحی خواست برایش کامل بگو تا مطمئن تصمیم بگیرد. صدای آرامی که به چشم و بفرمایید ختم شد... چشم برای بی بی بود و احتمالا بفرمایید را به من گفتند. بلند شد و به طرف قسمت خالی سالن رفت من هم نگاهی به ملوک کردم و با لبخند اجازه ام را داد. پشت سرشان رفتم خواستیم آن طرف سالن بنشینیم که صدای نرگس بلند شد - اینجا نه... سریال الان شروع میشود و من می خواهم با صدای بلند گوش کنم صدای کلافه ی عمویش را شنیدم که زیر لب لا إله إلا الله می گفت. - خانم علوی بفرمایید اتاق بنده پشت سرش وارد اتاق شدم که صدای نرگس می آمد - حالا شد زهرا جان موفق باشی. وارد اتاق شدم. اتاق تمیز و مرتبی که بسیار ساده چیده شده بود. چفیه ی و پلاک هایی که از سقف آویزان کرده ب
ود به نظرم جالب آمد چند عکسی که به دیوار چسبانده بود. توجه ام را کامل جلب کرد. به طرف عکسها رفتم - اینجا کجاست؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - این عکس ها یادگار سفر راهیان نور هست. شلمچه و... - من تا حالا این جاها نرفتم این را آرام گفتم یک عکس از همه بزرگتر بود اطراف عکس را از عکس هایی پر کرده بود که احتمالا همه از شهدا بودند و عکس شهید ابراهیم هادی هم در بینشان بود. - اینجا، جای خاصیه؟ آخه این عکس از همه بزرگتر چاپ شده. - اینجا کانال کمیل هست. محل شهادت شهید ابراهیم هادی و هم رزم هایش. - جدی!؟ صادقانه گفتم: - خوش به حالتان شما اینجا رفتید؟ چقدر دلم می خواهد کانال کمیل را ببینم ... - خانم علوی، میشود شروع کنید؟ بیرون منتظرمان هستند. - بله ببخشید من روی مبل تک نفره ای که گوشه ی اتاق بود نشستم و خودش هم روی صندلی که جلوی میز کارش بود. همان طور مثل همیشه سرش را پایین انداخته بود گفت: - بفرمایید من گوش می کنم. - حقیقت حرفهای زیادی داشتم که بگویم ولی حالا که شما قرار هست در این سفر کمکم کنید فقط یک خواهش دارم - بفرمایید - اول اینکه کسی از این محرمیت چیزی متوجه نشود بعد هم در کارهای همدیگر دخالت نکنیم. - یعنی چی!؟ - یعنی مثل الان! - خانم علوی من و شما قرار هست یک تعهدی را امضا کنیم پس تا زمان لغوش باید هردو به احترام همدیگر رعایت کنیم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 با خنده گفتم: - یعنی من الان باید بحث مهریه را هم داشته باشم؟ - بله مهریه حق شماست. - ولی این محرمیت فقط برای سفر حج هست نیاز به این کارها نیست. - در عقد موقت مهریه ضروریست. شیطنت ام گل کرده بود احساس می کردم خیلی دارد برای او سخت میگذرد نمی دانم چرا دوست داشتم کمی اذیت اش کنم. - من مهریه ام را تمام و کمال میگیرم! - بله حق شماست تعیین کنید. حالا مانده بودم چه بگویم نگاهم چرخی خورد اطراف اتاق چشمم به عکسها افتاد عکس کانال کمیل را که دیدم گفتم: - مهریه من باید سفر راهیان نور باشد. جوری گردنش را چرخاند که گمانم رگ به رگ شد... نگاه کوتاهی به من و سریع نگاهش سمت عکسها چرخید - جدی می گویید!؟ - بله کاملا... - چشم اگر اجازه دهید سکه هم باشد. - نه اصلا نیازی نیست ولی حالا اگر اصرار دارید یک شاخه گل رز هم اضافه کنید چون عاشق گل رز هستم . - قبول هست - پس می توانیم برویم بیرون همان طور که سرش پایین بود و با پایین برگه ها بازی می کردند گفت: - فقط توجه کنید شما باید به این تعهد عمل کنید. من که مشکلی نداشتم ولی بد نبود کمی سر به سر این سید خدا بگذارم با شیطنت گفتم: - اصلا منظورتان را متوجه نمیشوم یعنی چی!؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - خب یعنی به صحبت ها و تذکرات من عمل کنید. - یعنی هرچیزی شما گفتید من بگویم چشم!؟ - نه خانم من کی گفتم هرچیزی من گفتم؟ اگر تذکری دادم شما لطفا عمل کنید چون شما امانت هستید. - خب پس چون قرار هست شما امانتدار خوبی باشید من باید هرچه گفتید قبول کنم. - تمام حرف ها و کارهای من برای آسایش خودتان است که در کمال امنیت به سفرتان برسید. کلی عرق کرده بود... احتمالا گردن دردهم گرفته بود... من مانده ام تو این سفر قرار هست چقدر عذاب بکشد. اصلا اگر اینقدر صحبت با یک خانم برای او سخت هست چه طور حاضر شد همسفر من شود... سکوت من را که دید گفت: - ان شاالله که قبول هست؟ - بله دیگر چاره ای نداریم من همسفر اجباری شما شدم پس باید شما من را تحمل کنید و من هم دختر حرف گوش کنی باشم. بلند شدم که همراه من بلند شد به طرف سالن رفتیم نزدیک در بودم که صدایش از پشت سرم آمد. - خانم علوی هیچ اجباری در کارنیست و من قرار نیست شما را تحمل کنم. ان شاالله خیر است و ما همسفر خوبی هستیم. خواستم برگردم تا احتمالا سرخ و سفید شدنش را ببینم ولی حیای وجودم و لبخندی که روی لبم داشتم مانع شد. داخل سالن که شدیم نگاه هر سه روی ما بود. جوری خجالت کشیدم انگار خواستگاری واقعی بود و من قرار هست برای یک عمر عروس این خانه باشم. سرم را پایین انداختم تا خجالت ام کمتر شود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 نرگس به طرفمان آمد و شروع کرد... - الهی به دلخوشی الهی خوشبخت بشید کنارگوشم گفت: - زهراجان حق طلاق را که گرفتی؟! - ببین من هشدار هایم را دادم دیگر کم کاری از جانب خودت هست. صدای بی بی بلند شد - نرگس چه میگویی بگذار بنشینند تا ببینیم چی شده؟ بی بی جان من که کاری ندارم خودشان از خجالت میخ کوب شده اند. بی بی روبه سید گفت: سید مادر به توافق رسیدید؟ سید خیلی ملایم و آرام مثل همیشه گفت: - بی بی جان امیدوارم همسفر خوبی برایشان باشم، مشکلی نیست. نمی دانم چرا خجالت می کشیدم به بی بی و ملوک نگاه کنم دستانم یخ کرده بود آرام گفتم: - نرگس بگذار بنشینم. نرگس دستم را گرفت و با شوخی و خنده گفت: - مجلس خیلی سوت و کور هست بابا یه عکس العملی، بی بی دستی، کِلی، نقلی بپاشید... عروس برایتان آوردم. همان طورکه روی مبل می نشستم گفت: - چقدر دستت یخ کرده دختر... ای بابا تو که خجالتی نبودی بروم برایت آب قند بیاورم فشارت افتاده نرگس که رفت. ملوک نزدیکم نشست و نگران نگاهم می کرد لبخندی زدم و گفتم: - خوبم مشکلی نیست. مادرانه گفت: - عزیزم ان شاالله خیر است. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 نقاشی کردن را دوست داشتم و چند روز بود که به محض بیکار شدن بوم نقاشی را بر میداشتم و ادامه ی طرح را کار می کردم. طرح خانه ی خدا ؛ که چند روزی مهمان اتاقم بود دلم را روشن می کرد. دلگرم بودم، به کشیدن کعبه، به طواف عاشقانه ای که برایش دل، دل می زدم. برای مناجاتی که قرار بود در کنار سیاهی کعبه بخوانم و برای تمام داشته هایم شاکر خدا باشم. خدایی که دنیایم را تغییر داد باعث شد در راهی قرار بگیرم که صراط مستقیم است. بخشش خدا را با تمام وجودم حس می کردم. چند روزی گذشته بود و در این مدت به کلاسهایی برای سفر حج رفتیم تا آشنایی بیشتری پیدا کنیم . قرار بود امروز برای عقد هماهنگ کنیم. توی اتاقم بودم که ملوک با اجازه واردشد - زهراجان می توانیم باهم صحبت کنیم؟ - بله حتما روی مبل کنارهم نشستیم وشروع کرد - درسته من مادرت نیستم ولی به اندازه ی ماهانم برای من ارزش داری و آینده ات مهم است. این را هم می دانم که تو دختر عاقلی هستی ولی مادرانه باید صحبت هایی را باتو داشته باشم. سکوت کرده بودم و دوست داشتم فقط شنونده باشم. - امروز که برای محرمیت می رویم. دیگر بین تو و آقاسید یک سری چیز ها تغییر می کند. سعی کن احترام ایشان را داشته باشی . حرفشان را قبول کن و بهتراست فقط از سفرت لذت ببری... ملوک چیزی می خواست بگوید که نمی توانست مشخص بود دست، دست می کرد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - چیز دیگری هم هست که بخواهید بگویید؟ - راستش حرف اصلی ام چیز دیگریست - گوش می کنم... - همیشه خانم جون می گفت: - خدا بعد از محرمیت جوری مهر و محبت را در دل دو طرف قرار می دهد که ریشه اش محکم تر از هر عشقی هست. نگذاشتم بیشتر ادامه دهد با خنده گفتم: - حاج آقا و عشق و عاشقی... - ملوک جان این بنده ی خدا تا ما برگردیم ده کیلویی وزن کم می کند بس که خجالت می کشد. احتمالا کل سفر را هم برای
من از بهشت و جهنم می گوید، به جای زمزمه های عاشقانه... خیالت راحت از این خبر ها نیست. همان طور که بلند می شدم و به طرف بیرون می رفت با لبخند گفت: - از من گفتن بود... حالا هم تماس بگیر ببین چه ساعتی برای مراسم برویم. دلم می خواست خطبه را در مسجد برای ما بخوانند همیشه حس خوبی از آن مسجد داشتم. هم در کودکی ام، هم وقتی که بی پناه بودم پناهم شد و چه زیبا من را به خود برگرداند. جا داشت تک تک لحظه های زندگی ام را دراین مکان مقدس رقم بزنم. حالا این عقد مصلحتی هم جزئی از زندگی ام بود. بهتر بود خودم با عموی نرگس صحبت کنم ولی نه حرف زدن با او زیاد راحت نبود. پیام بدهم بهتر است. گوشی را برداشتم و سریع تایپ کردم ... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 سلام حاج آقا خانم علوی هستم خواستم بدانم اشکال نداره برای خواندن خطبه مسجد باشیم؟ این را نوشتم و فرستادم... مشغول کارهایم شدم هر از گاهی ؛ نگاهی به گوشی می انداختم ولی خبری نبود یعنی پیام را ندیده یا....؟!؟ یک ساعتی گذشت. از خودم دلخور بودم که چرا پیام دادم کاش به نرگس گفته بودم. همان موقع پیامی آمد پیام حاج آقا بود. سلام علیکم نه خیر اشکالی ندارد. چه خلاصه.... فقط از خوش خیالی ملوک خنده ام میگیرد. من را با کوهی از یخ راهی سفر می کند بعد از گرما عشق و عاشقی می گوید گرمایی که حریف هر که شود حریف ایشان نمی شود. با نرگس هماهنگ کردم که عصر باهم به مسجد برویم. لباس ساده ای را پوشیدم و چادری که هدیه ی سفر مشهدم بود را سر کردم و با ملوک راهی خانه ی بی بی شدیم و باهم به مسجد رفتیم. کسی داخل مسجد نبود ولی آب و جارو شدن حیاط مسجد، عوض شدن آب حوض حتی شمعدانی های زیبایی که داخل حیاط بود همه نشان از سرزندگی و تغییر می داد. - به به چه کرده عمو، چقدر حیاط قشنگ شده عمویش که از ورودی مسجد می آمد سر به زیر سلامی کردم و خواست به دفتر برویم تا استادش برای خواندن خطبه بیاید. نرگس رو به آقاسید گفت: - عموجان چیدی یا بیاییم کمک؟؟؟ خیلی آرام گفت: چیدم.... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بی بی گفت: - نه مادر میرویم داخل مسجد تا حاج آقا بیاید. همگی وارد مسجد شدیم. گوشه ی مسجد سفره ای کوچک و ساده پهن شده بود رنگ سبز، زیبایی دوچندانی به سفره داده بود. - ببین چه عموی باسلیقه ای دارم! - بله خدا برای بی بی حفظش کند - از امروز برای توهم حفظش کند، بد نیست. نگاهی بهش کردم که با لب و لوچه ی آویزان گفت: - خب حالا اخم نکن تو این روز شگون ندارد منظورم برای سفرت بود. صدای یا الله، بلندی که آمد با نرگس کنار بی بی و ملوک رفتیم. سه مردی که وارد شدند فقط استادش را میشناختم. بعد از سلام و احوال پرسی همگی نشسته بودیم که بی بی صدا بلند کرد و گفت: - سید، مادر نمی آیی؟ حاج آقا منتظر است! - چشم آمدم. مردی که از روبه رو می آمد را انگار برای اولین بار می دیدم. عبای سفید، عمامه ی مشکی، شال سبز خوش رنگی که به گردن انداخته بود. همه باعث شده بود مرد رو به روی من را کامل تر کند. - دختر گل نگاه به نامحرم درست نیست ؛ صبر کن خطبه خوانده شود. سرم را به طرف نرگس چرخاندم و از خجالت دست و پایم را گم کرده بودم گفتم: - نه... من فقط... خب تعجب کردم! الان تو حیاط لباسشان فرق داشت! برای اولین بار با این لباس هستند یعنی من میبینم. نرگس با شیطنت گفت: - باشه بابا قانع شدم. زهراجان مراقب فشارت باش افتاد دوباره؟ - نرگس اذیت نکن! 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بی بی چادر سفیدی را روی سرم انداخت و همراهی ام کرد تا کنار سفره ؛ سید هم با اشاره ی بی بی نزدیک من نشست. فکر نمی کردم یک روز این چنین ساده با یک روحانی سر سفره ی عقد بنشینم! درسته این عقد موقت بود ولی به قول بی بی محرمیت چه یک ساعت چه صد سال یکی هست! لرزش دستانم را زیر چادرم پنهان کردم. ولی خودم که می دانستم حال الان ام را هیچ گاه نداشتم خجالت، استرس و دلهره همه باعث شده بود به قول نرگس فشارام بی افتد. سید قرآن را برداشت. و باز کرد و رو به رویمان گرفت طولی نکشید که خطبه خوانده شد من هم در دل توکل به خدا کردم و اجازه ای از حاج بابایم گرفتم وآرام بله را گفتم. این بله یعنی... یعنی الان مرد کنارم، روحانی مسجد، عموی نرگس، محرم ترین کس به من بود؟ قبل از عقد درک کاملی نداشتم. شاید بیشتر یک شوخی یا یک همکاری جهت رفتن من به سفر فرض می کردم ولی الان که بی بی من را می بوسد و آرزوی خوشبختی برای ما می کند و نرگس با خنده عروس گل، صدایم می زند متوجه واقعی بودن مسئله می شوم. هرچند در دل یادآ
وری می کنم همه چیز مصلحتی هست و برای مدتی کوتاه! 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 مردها که بیرون رفتند ما هم بعد از جمع کردن سفره برای نماز جماعت آماده شدیم. اولین نمازی بود که من قرار بود پشت سر محرم ترینم بخوانم. بعد از نماز و خالی شدن مسجد با ملوک همراه شدیم تا به خانه برگردیم که بی بی مانع شد و با ملوک مشغول صحبت شدند. من و نرگس هم به حیاط دوست داشتنی مسجد رفتیم حیاطی که خلوت شده بود. کنار حوض خاطراتم ایستادیم که نرگس رو به من گفت: - زهراجان امشب قرار هست یک شام درست و حسابی از عموجان بگیریم پس ندای رفتن را کنار بگذار. آمدم اعتراض یا تعارفی کنم که صدای همیشه ملایم و گرمی که این بار صمیمی تر شده بود را از پشت سرم شنیدم. - خانم ها بفرمایید برویم. - عموجان قرار هست مارا کدام رستوران خارجی ببری؟ - خارجی؟! فقط سنتی.. - قبول از املت هایی که مهمانم کردی بهتر باشد من خدا را شکر می کنم. برای اولین بار بود خنده ی سید را میدیدم. همان طور که می خندید به نرگس گفت: - نمک نشناس نباش! یادت رفته چه جوری از املت هایم تعریف می کردی؟؟ - از دوست داشتن عموی گلم بود نه از دوست داشتن املت! تعجب من بیشتر شد وقتی دستش را دور نرگس پیچید و او را به سینه اش چسباند و بعد بوسه ای روی پیشانی اش نشاند. - عمو جان همیشه کارتان که به بن بست می خورد با یک بوسه جمع اش می کنید. - همان طور که خنده ی روی لب هایش را حفظ می کرد گفت: - برو، برو بی بی و ملوک خانم را صدا کن دیر شد. نرگس که رفت من گیج و سردرگم فقط نظارگر بودم. آخر هیچ وقت فکر نمی کردم حاج آقا هم شوخی و خنده بلد باشد همیشه احساس می کردم مردهای مذهبی خشک و رسمی اند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 دختره با اعتماد به نفسی بودم ولی الان با موقعیت پیش آمده کامل دست و پایم را گم کرده بودم. سرم را پایین انداختم و با لبه ی چادرم بازی می کردم. صدایش که حالا مخاطبش من بودم را شنیدم ولی نمی دانم چرا همچنان با لبه ی چادرم درگیر بودم. - خانم علوی می توانم از شما خواهشی داشته باشم. در دلم خدا خدا می کردم. الان چه می خواد بگوید؟ حتما هزارتا اما و اگر و فلسفه می بافد. - بله حاج آقا بفرمایید... - میشود من را حاج آقا صدا نکنید؟ ناباورانه سرم را بالا آوردم فکر نمی کردم این خواهشش باشد. برای اولین بار بود که ایشان سرش پایین نبود خدا را شکر که به گردنش رحم کرد. حواسم بود نگاه مستقیمی به من نمی کرد ولی خب احساس می کنم دیگر معذب نبود. - خب حاج آقا هستید! ولی مشکلی نیست هرچه خواستید صدا می کنم. - حاجی که نشدم پس اگر ممکن هست سید یا سید علی صدایم کنید. یا خود خداااااا من چه طور، طول سفر حاج آقا، روحانی مسجد را خلاصه صدا کنم. سکوتم را که دید گفت: درسته ؛ اولش شاید کمی سخت باشد ولی اینجوری بهتره هست. می توانم یک خواهش دیگر هم داشته باشم؟ - هنوزخواهش اولتان استجابت نشده ولی بفرمایید... ریز خندید و گفت: - پس بعد از استجابت اولی به دومی می پردازیم. آمدم چیزی بگویم که بفهمم دومی چه بود نرگس و بی بی و ملوک آمدند. لعنت به دهانی که بی موقع باز شود کل حواسم پی این بود که درخواست دومی چی می توانست باشه ؟؟؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 به رستوران باغ باصفایی که بیرون از شهر و در دامنه ی کوه بود رفتیم. آلاچیق های کوچک نقلی، درختان بزرگ، نورهای رنگی، صدای آبشاری که احتمالا نزدیک بود همه و همه زیبا و شگفت انگیز بودند. محو تماشای محیط اطرافمان بودیم که نرگس آرام گفت: به جان خودم فکر هم نمی کردم عمو این جور جاها را بلد باشد. پیش خودم گفتم احتمالا ما را به فلافلی سرکوچه می برد. من هم آرام کنارگوشش گفتم: - مثل اینکه کارهای حاج آقا امشب برای تو هم جالب است. سریع گفت: - کلک کارهای عموی خوشکل من واسه تو جالب بود و هیچی نمی گفتی؟! خواستم چیزی بگویم ولی فایده ای نداشت نرگس دنبال سوژه بود شام را در کنار هم و در آرامش با شوخی های نرگس و عمویش خوردیم. صدای آب خیلی نزدیک بود که به نرگس گفتم: - صدای آب از آبشار است؟ - نمی دانم صبرکن... عموجان زهرا میپرسد آبشار این نزدیکی هاست؟! - بله فاصله ی زیادی ندارد اگر دوست دارید با هم برویم. حالا کاملا نگاهش سمت من بود و انگار با زهرای نگون بخت حرف میزد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 من که چیزی نگفتم نرگس به کمکم آمد و گفت: - آره عموجان برویم خیلی هم خوب است. بی بی و ملوک تو آلاچیق بودند که سید بلند شد و بیرون رفت. منتظر ما بود که نرگس روبه من گفت: - زهرا، دختر خوبی؟ چرا مثل شوک زده هایی!؟ جواب عموی بیچاره ام را چرا ندادی؟ چیزی شده؟ - نه!؛حواسم نبود. بیرون آلاچیق بودیم نرگس سرش پایین بود و بند کفش هایش را می بست که اطرافم را نگاهی کردم و در دل از خود پرسیدم اعتماد به نفست کجا رفته؟! چند نفس عمیق حالم را بهتر کرده بود و به خود دلداری دادم که رفتار آنها تغییر کرده و باعث تعجب من شده. سید که کنارمان آمدتمام رشته هایم برباد رفت و دلهره امان ام را بریده بود. سید کمی جلو تر از ما می رفت و من هم با نرگس راهی شدم. طولی نکشید، آبشار خیلی قشنگی که مردم زیادی را دور خود جمع کرده بود را دیدیم. کلی با نرگس عکس گرفتیم. برای خوردن بلال گوشه ای ایستادیم. حالا دیگر سنگینی نگاه سید را، هرچند کوتاه حس می کردم. این مرا معذب و هُل می کرد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 سید روبه من پرسید - خانم علوی فردا آخرین کلاس سفر حج هست فراموش نکنید. - نه چشم زودتر حرکت می کنم تا به کلاس برسم. - از کجا؟ سکوت من که طولانی شد نرگس به بهانه ی آب خوردن رفت. من هم در دل میگفتم: - آخر مگر این سید خدا مسئول ورود و خروج است که سوال می پرسد. گفتم: - برای تحویل برگه های نمونه سئوال به دوستم و یک سری کارها باید به دانشگاه بروم. همان طور که روبه رو را نگاه می کرد گفت: مگر سوال سختی بود که این همه فکر کردید؟ - سخت نبود ولی این سئوال را شما پرسیدید برای من عجیب بود. جدی پرسید - چرا عجیب؟ - خب شما از عصر تا حالا رفتارتان تغییر کرده و این برای من عجیب هست. - میشود به من بگویید عصر چه اتفاقی افتاد؟ - خب خطبه ای مصلحتی و جهت کمک شما به بنده خوانده شد. - درسته و همان خطبه ی مصلحتی خواسته و یا ناخواسته مرز های بین من و شما را شکسته. سرم را چرخاندم تا ببینم واقعا درست میبینم! سرش را به طرفم چرخاند و گفت : - میشود خواهش دوم ام را بگویم ؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 پیش خودم گفتم بگذار بگوید تا این خواب تکمیل شود. - بفرمایید - میشود من شما را مثل پدرتان زهرابانو صداکنم؟! ای خدااااا این مرد قصد داشت من را همین امشب نابود کند؟ اونمی دانست این خواهشش چه لطف بزرگی به من است! نمی دانست تمام عمر حسرت دوباره زهرابانو شدن را داشتم! نمی دانست با این حرف چقدر در دل با زبان بی پروای خود قربانش می رفتم. ولی ظاهرم را کامل حفظ کردم و برای اینکه خود را لو ندهم سرم را پایین انداختم. سکوتم که طولانی شده بود ؛ باعث شد خودش به حرف بیاید. - شرمنده خواهش بی جایی بود ببخشید... دلم می خواست بلند بگویم نگو خواهش بگو لطف، بزرگترین و شیرین ترین خاطره ی کودکی ام را با این صدا زدن یادآور می شوی! بلند شد و گفت: - خانم علوی بهتره برویم. - آقاسید هردوتا خواهش شما قبول است. فقط در جمع نگویید. لبخندی زد و گفت: - به روی چشم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امشب شروع سفرمان بود . چمدانم را کامل بسته بودم. قرار بود بی بی همراه خانواده امشب مهمان ما باشند و شب از همین جا به فرودگاه برویم. ملوک همه ی کارها را مثل همیشه با سلیقه و با وسواس انجام داده بود. مهمان ها که آمدند در را برایشان باز کردم. اول بی بی مثل همیشه مهربان و پر محبت، بعد هم نرگس، دختری که از روز اول لبخند از لبانش کم نشده بود وارد شدند. نرگس دختری که در اوج مذهب بامزه و شوخ طبع بود و برای من بسیار عزیز... خواستم در را ببندم که نرگس گفت: نبند در را این بار داستان ادامه دارد. اگر عمو ماشین را پارک کند حتما می آید. بعد از تعارف کردن آنها به سالن رفتند و در همان لحظه صدای یا الله گفتن آقاسید آمد. - سلام بفرمایید...خوش آمدید - سلام علیکم نگاهی انداخت وقتی دید کسی متوجه اش نیست گفت: - ممنونم زهرابانو... فکر کنم اشتباه کردم خواهش دومش را قبول کردم. آخر مگر میشود این صدا این همه زیبا من را صدا بزند و من فقط شنونده باشم و سکوت کنم. دست و پا شکسته تشکری کردم که از هُل شدنم خنده اش گرفته بود. - صدای خوش آمدگویی ملوک که آمد خودم را جمع جور کردم و به آشپزخانه رساندم. شام را زودتر خوردیم که برای رفتن آمده شویم. حواسم به آقاسید بود خوب با ماهان گرم خوش و بش بودند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸?
?🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 ملوک رو به بی بی کرد و اجازه گرفت برای صحبت کردن. - ماهان جان می شود چند لحظه به اتاقت بروی من با آقاسید کار داشتم. ماهان که رفت سید هم به طرف ملوک چرخید و آماده ی گوش دادن شد. - بفرمایید هستم در خدمتتون - ممنونم پسرم اول اینکه خدا خیرتون بده باعث و بانی این سفر شدید. دوم اینکه من و زهراجان کامل به شما اعتماد داشتیم و داریم که الان شرایط این هست. ولی چون زهرا امانت هست پیش من وظیفه دارم یک سری چیزها را از شما خواهش کنم. کسی چیزی نمی گفت چون مخاطب ملوک فقط آقاسید بود. آقاسید همان طور که سربه زیر نشسته بود گفت: - حاج خانم خواهش چرا شما امر بفرمایید. - زنده باشی پسرم... امانت حاج آقا علوی، تو این سفر همراه شماست. فقط خواهش ام این هست امانتدار خوبی باشید و همه جوره مراقب زهرا باشید تا نه من و نه شما شرمنده نشویم. - چشم گفتن آقاسید یعنی همه چیز تایید شده خیالتان راحت باشد. آماده شدیم برای رفتن به فرودگاه دم در ملوک دست دست می کرد که در آخر گفت: آقاسید تا آشپز خانه بیایید من با شما یه کار واجب دارم. پیش خودم گفتم مگر من بچه ام که این همه توصیه می کند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 حالا تعجب من و نرگس کامل مشخص بود ولی بی بی خونسرد نگاه می کرد و رو به سید گفت: - برو مادر و هر اطمینانی خواست به او بده دلواپسی اش قابل درک است. چند دقیقه ای را حرف زدند ؛ کنجکاو نگاهشان می کردم که نرگس گفت: من که لب خوانی بلد نیستم کاش می فهمیدم چه می گویند که تا این حد عمو خجالت می کشد. عمویم سرخ شد، آب شد کاش ملوک خانم بی خیال شود. راست می گفت از همان فاصله هم مشخص بود آیاسید چقدر در عذاب و خجالت گیر کرده. بعد از توصیه های ملوک راهی شدیم. داخل فرودگاه هم کارهایمان را مدیر کاروان پیگیری کرده بود. زیاد طول نکشید که موقع خداحافظی شد. بعد از خداحافظی من و همسفرم همراه کاروان راهی سفر حج شدیم. داخل هواپیما نشسته بودیم و آماده ی پرواز... تمام تنم میلرزید، توی دلم چیزی فرو می ریخت از بلند شدن هوایپما ترس داشتم واین را خیلی واضح داشتم نشان می دادم. دستانم را زیر چادرم قفل کردم و سعی کردم با خواندن آیه الکرسی کمی به خود آرامش بدهم انگار فشارم افتاده باشد دستانم یخ کرده بود. حال خرابم باعث شد آقاسید که حالا صندلی کنارم نشسته بود هم متوجه شود. آرام گفت: یادت هست موقعی که ما در حیاط مسجد بازی می کردیم و تو چقدر دلت می خواست هم بازی ما شوی ؛ ولی حاج بابا اجازه نمیداد؟ چه شیرین خودمانی حرف می زد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرا بانو💗 با حرص گفتم: - من هیچ وقت نمی خواستم با شما ها بازی کنم... اصلا... - دختر خوب یادت رفته؟ من یادآوری کنم؟ همیشه کنار حوض با حسرت به ما نگاه می کردی! آخر هیچ دختر بچه ای هم نبود که هم بازی، قایق هایت شود ما هم که چون پسر بودیم با دخترها بازی نمی کردیم... از حرف هایش جوری جوش آورده بودم و حرص می خوردم. هرچه خواستم کمی خودم را کنترل کنم ولی نشد آخر هم با لحنی شبیه به داد گفتم: - اصلا.!!!! من هیچ وقت نمی خواستم با شما بازی کنم. مگر چه بازی جالبی می کردید؟ که من مشتاق باشم؟ یادتان رفته شما چادر من را کشیدید؟ خدا را شکر که حاج بابا دعوایتان کرد آن موقع دلم برای شما سوخت ولی الان میبینم حقتان بود. همیشه حاج بابا بهم یاد داده بود غرور داشته باشم مخصوصا با پسرها.... حالا خنده ی ملایم همراه با رضایت روی لبش بود با همان خنده رو به من گفت: - حاج بابا نگفته بود زود حواست پرت میشود؟ گیج نگاهش می کردم که گفت: - آرام باش هواپیما بلند شد... درسته، دختر حاج آقا علوی هیچ وقت نگاهی به بازی ما نمیکرد تمام حواسش به قایق های کاغذیش بود حتی موقعی که چادرش افتاده بود در آب و من خواستم کمکش، چادرش را جمع کنم. ولی سُر خوردن چادر همان و دعوای حاج آقا همان... - داشتید الان من را سرگرم می کردید؟ خندید وچیزی نگفت که گفتم: - پس آن روز هم چادرم را نکشیدید - نه فقط بد شانس بودم. - چه خوب همه چیز را یاد تان هست - بعضی روزها و بعضی رفتارها خاطره هست نمیشود از یاد برد. شکلاتی به طرفم گرفت و گفت: - بخورید با این شکلات فشارتان تنظیم میشود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 اول به مدینه آمده بودیم. موقع تحویل اتاق ها شد. همه ی کاروان کلید اتاقشان را تحویل گرفتند و رفتند من بودم و آقاسید، که مدیر کاروان به طرفمان آمد و گفت: - این دوتا اتاق برای شما، بفرمایید... کلید ها را تحویل گرفتیم و راهی اتاقمان ش
دیم. آقاسید چمدان من را تا نزدیک اتاقم آورد و گفت: - اتاق روبه رو اتاق من است. شما هرموقع هر کاری داشتید می توانید بیایید، من مشکلی ندارم. فقط تنها خواهشی که دارم بدون اطلاع بنده از هتل خارج نشوید. - یعنی چی؟ - یعنی اصلا و به هیچ عنوان تنها بیرون نمی روید. مجبوری چشمی گفتم و رفتم داخل، که آقاسید چمدان به دست وارد اتاق شد. چمدان را که گذاشت خداحافظی کرد و رفت. من هم خیلی خسته بودم بعد از تعویض لباسم سرم به بالشت نرسیده بود خوابم برد. با صدای در زدن بیدارشدم اتاق تاریک بود و من گیج طول کشید تا درک کنم کجا هستم و موقعیت ام چی هست ولی شخص بیرون امان نمی داد و پشت سر هم در میزد - بله آمدم... روسری ام را سر کردم و به زور موی های پریشان شده ام را زیرش پنهان کردم. در را که باز کردم چهره ی عبوس آقاسید دیده شد. - سلام چرا دیر در را باز کردید؟ - سلام توی خواب راه نمیروم! باید بیدار شوم تا در را باز کنم. تازه متوجه شد، من خواب بودم. صدایش ملایم تر شد و گفت: - شرمنده فکر نمی کردم خواب باشید من بیرون منتظرم آماده شوید تا برای شام به رستوران هتل برویم. - چشم... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 زیاد طول نکشید سریع آماده شدم و به بیرون رفتم آقاسید بیرون منتظرم بود. برای یک زن شیرین بود که یکی انتظارش را بکشد. من را که دید با دست اشاره ای کرد و گفت: بفرمایید.... همراه هم وارد سالن غذاخوری شدیم شام را که سفارش دادیم پشت میز روبه روی هم نشستیم. هردو روزه ی سکوت گرفته بودیم. شاید موضوعی برای صحبت نداشتیم. آقاسید برای شستن دست هایش رفت. همان موقع گارسون سفارش ها را آورد و روی میز چید. سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهی را حس می کردم. سرم را که بالا آورم از نگاه هیز گارسون سیاه پوست عرب دستپاچه شدم سر به زیر انداختم و خدا خدا می کردم تا آقاسید زودتر برگردد. غذا را روی میز چید و موقع رفتن چیز هایی را به عربی بلغور کرد که هیچ نمی فهمیدم فقط "ایرانی جمیل " را متوجه شدم. با آمدن آقاسید و رفتن گارسون نفس راحتی کشیدم. شام را در سکوت و آرامش خوردیم. بعد از شام برای زیارت همراه کاروان رفتیم. آقاسید من را با همسر روحانی کاروان آشنا کرد که از خودم ده سالی بزرگتر بود. ولی خوبه، هم صحبتی برای من بود تا تنها نباشم. تقریبا از بقیه ی زن های کاروان هم جوان تر بود. در راه موقع راه رفتن همش آخر بود کفشم اصلا مناسب راه رفتن نبود و پا درد امان ام را گرفته بود. برای همین آرام دنبالشان می رفتم. به هتل که رسیدیم خسته و درمانده سریع خودم را به اتاق رساندم. پاهایم را در وان حمام گذاشتم و آب را بازکردم کمی که بهترشدم خود را به تخت رساندم و از خستگی بیهوش شدم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 دست سمت گوشی موبایل بردم. ملوک بود که چند پیام پشت سر هم فرستاده بود نرگس هم احوالم را پرسیده بود بعد از جواب دادن خواستم گوشی را خاموش کنم که پیام آقاسید روی گوشی آمد سریع باز کردم. که نوشته بود: - زهرابانو... فردا ساعت هشت برای زیارت می رویم آماده باشید لطفا از زهرابانوی اولش ذوق می کنم. از لطفا آخرش صفا می کنم. ولی هشت صبح را چه کنم؟ من با این پاها چه جوری هشت صبح راهی شوم؟ به اجبار برایش تایپ کردم. - آقا سید ساعت هشت زود نیست؟ جواب داد: - بعد از نماز نخوابید که کسل شوید. چند باری خواستم بنویسم که پاهایم درد می کند گفتم شاید تصور درستی از رفتارم نکند. خواستم بنویسم اول برای خرید کفش برویم یادم آمد از خرید کردن نرگس در مشهد! پشیمان شدم. فقط نوشتم من فردا نمی توانم بیاییم ان شاالله ظهر... سریع پیام داد. - حالتان خوبه؟ مشکلی ندارید؟ نوشتم: - فقط خیلی خسته ام استراحت کنم تاظهر، ظهر برای زیارت می آیم. بعد از پنج دقیقه ای که گذشت پیامش آمد. - باشه پس مراقب خودتان باشید شبتون بخیر یاعلی. یاعلی گفتن آخر صحبت هایش را دوست داشتم. با شیطنت نوشتم: - شما هم شب خوبی داشته باشید. آقاسیدعلی. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان'زهرابانو💗 حدود ساعت ده صبح بود که بیدار شدم. بعد از یک دوش حسابی حالم کلی بهتر شد. پاهایم کمی ورم داشت ولی دردش خیلی کمتر بود. سرگرم کارهایم بودم که در اتاق را یکی زد. آقاسید که نبود. پس کی می توانست باشد. بلند شدم پشت در گفتم: - بفرمایید - سلام عزیزم اکرم خانم هستم همسر روحانی کاروان... سریع به قیافه ام سر و سامانی دادم و در را با رویی خوش باز کردم. - سلام روزبخیر خوش آمدید. - سلام عزیزم آقاسید گفتند شما نرفتید زیارت من و حاج آقا هم همین الان آمدیم خواستیم تا بازار برویم گفتم اگر می خواهید با ما بیا تا تنها نباشید. دودل بودم که چه کار کنم؟ آقاسید گفته بود تنها بیرون نروم. ولی من که تنها نبودم. بهتر بود همراهشان بروم تا کفش راحتی برای خودم بخرم. گفتم: - اگر مزاحم نیستم باشه می آیم. - این چه حرفیه عزیزم ما منتظرت هستیم بیا تا با هم برویم. همراهشان به بازارهای مدینه رفتیم. من دنبال کفش راحتی بودم ولی آنها دنبال پارچه های گیپور و .... یک ساعتی چرخیدند منتظر موقعیتی بودم تا برای خودم کفش بخرم که با گوشی روحانی کاروان تماس گرفتند و خواستند که به جایی برود. اکرم خانم رو به من گفت: - عزیزم ما باید جایی برویم سریع گفتم مشکلی نیست من تنها برمیگردم ودر دل خوشحال بودم که بالاخره می توانم برای خرید کفش چرخی بزنم که گفت: - نه اول شما را تا هتل می رسانیم بعد می رویم! هرچه گفتم خودم برمیگردم فایده نداشت ناچار قبول کردم نه کفشی خریدم نه چیزی فقط یک ساعت الکی دنبالشان رفتم. تا دم هتل همراهم آمدند بعد خداحافظی کردند و رفتند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 هتل تقریبا خلوت بود. من هم به طرف آسانسور رفتم تا زود تر خودم را به اتاقم برسانم. سر به پایین نگاه به کفش های بد سفرم کردم و زیر لب هرچه دلم خواست به آن ها نسبت دادم. در همین لحظه سایه ی یک مرد را پشت سرم حس کردم سریع بر گشتم که با چهره ی هیز و خندان گارسون عرب روبه رو شدم. گلویم از وحشت خشک شده، آب دهانم را قورت می دهم و دیگر منتظر آسانسور نشدم سریع به طرف پله ها راه می افتم که صدای کلفتش را میشنوم به عربی چیزهایی می گوید که وحشتم بیشتر شد ترس به دلم بد جور راه پیدا کرده بود پاهای دردناکم را تند کردم و با حالت دویدن به طرف پله ها رفتم. حس اینکه دارد پشت سرم می آید را داشتم اما به روی خود، نمی آوردم که وقتی صدای ایرانی، جمیله و حبیبتی را شنیدم روح از تنم بیرون رفت. داشتم می مردم از ترس و وحشت... به طبقه ی اتاقم که رسیدم امید توی وجودم شکل گرفت کلید را بیرون آوردم تا در را باز کنم ولی لرزش دستانم نمی گذاشت. خودش را کنارم رساند و با هیزی تمام به چشمانم نگاه کرد و گفت: حبیبتی صیغه! گنگ نگاهش می کردم اگر دستگیره در نبود تا خودم را نگه دارم بی شک فرش زمین شده بودم. از تصور اینکه دست ناپاکی مرا حس کند می مردم... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو 🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 در همان موقع دست مردی معجزه گر آن مرد احمق عرب را به طرف خودش برگرداند و سیلی محکمی روی صورتش فرود آورد. خیالم که راحت شد در امان هستم روی زمین نشستم و لحظه ای بالا را نگاه کردم و خدارا شکر کردم فقط زیر لب گفتم: - خدایا ممنونم که من را دیدی! ممنونم که کمکم کردی! نمی دانم چقدر گذشت و اطرافم چه اتفاقی افتاد فقط اکرم خانم را میدیدم که برای من لیوان آب قندی آورد و کمکم کرد تا به اتاقم بروم و روی تخت بنشینم. - پرسیدم چه شد؟ هیچی عزیزم آرام باش خدا را شکر آقاسید خوش موقع رسید و آن مرد عرب را خوب تنبیه کرد الان هم با مدیر کاروان و مسئول هتل صحبت می کنند. ببخش عزیزم من باید تا دم اتاق با تو می آمدم شرمنده ام! هیچی نگفتم بد جور ترسیده بودم و شوکه شده بودم. ضربه ای که به در خورد نگاه ام را به آن سمت چرخاندم اکرم خانم در را باز کرد که آقاسید وارد شد. خجالت می کشیدم نگاهش کنم سرم را پایین انداختم بعد از خداحافظی اکرم خانم با صدایی که گرفته بود گفت: - تمام وسایلت را جمع کن. نگاهش کردم و خواستم چیزی بگویم که گفت: - فعلا هیچی نگو فقط وسایلت را جمع کن! چاره ای نبود به حرفش گوش کردم و تمام وسایلم را جمع کردم و داخل چمدان گذاشتم تمام مدت سرش پایین بود و با کفشش به زیر پادری می زد. می دانم عصبانی بود و احتمالا این چنین حرصش را خالی می کرد. آرام صدایی که خودم هم به سختی شنیدم گفتم: - من آماده ام 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 چمدانم را برداشت... من هم پشت سرش به راه افتادم چند اتاق آن طرف تر در اتاق
را باز کرد و با چمدانم وارد شد من هم داخل رفتم اتاق که نه سویت کاملابزرگی و دلبازی بود. منتظر بودم که برود تا در را ببندم که گفت: اتاق برای شما... دیدم چمدان دیگری هم توی سالن کنار کاناپه گذاشته شده متوجه شد، من هنوز از محیط اطرافم درک کاملی ندارم. همان طور که چمدانم را داخل اتاق می برد گفت: - با مدیر کاروان صحبت کردم تا اتاق بزرگتری به ما بدهد شما توی اتاق راحت باشید کلید را هم پشت در گذاشتم... الان متوجه شدم یعنی سید هم توی این اتاق می ماند. خواستم چیزی بگویم وسط حرفم پرید و گفت: مگر من و شما به هم قول نداده بودیم که به تعهد بینمان عمل کنیم؟ چرا بدون اینکه به من بگویید از هتل بیرون رفتید؟ چرا مرد عرب باید تنها پیدایت کند و به خودش اجازه ی هر غلطی را بدهد. تو امانتی... می فهمی؟ تا آخرین لحظه بی بی و مادرت سفارش کردند! اگر بلایی سرت می آمد من چه باید می کردم؟ او می گفت و می گفت و من فقط در سکوت اشک می ریختم. درست می گفت تمام حرفهایش درست بود ولی من هم که مقصر نبودم بی انصافی بود این همه سر سنگین دعوایم کند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 در بین حرفهایش نگاهم کرد و گفت: - چرا حرف نمی زنید؟ فقط یک دلیل قانع کننده بیاور تا آرام شوم. سرم را که بالا آوردم عصبانیت و کلافگی سید را که دیدم. فقط توانستم شکسته شکسته بگویم: درسته... ببخشید... میشود بروم؟ و بدون معطلی به اتاق رفتم و در را بستم. دیگر نمیشد آرام و بی صدا گریه کرد! دلم بد گرفته بود. بلند زدم زیر گریه و با صدای بلند گریه کردم تا آرام شدم. یک ساعتی گذشت... سید بود که در اتاق را می زد نمی خواستم جواب بدهم. می دانستم بدون اجازه امکان ندارد وارد اتاق شود. وقتی دید چیزی نمی گویم گفت: - نهارتان را می آورم. کل ناز کشیدنش همین بود؟ به خودم گفتم پس توقع بیشتر از این را داشتی؟ مگر ندیدی چند بار تکرار کرد که امانت هستی! پس برای اینکه امانت دار خوبی باشد برای تو نهار می آورد نه چیز دیگری! اصلا مگر قرار بود چیز دیگری هم باشد؟! در دل به او حق دادم که عصبی باشد ولی حق نداشت برای من سر سنگین باشد. این اتفاق ممکن بود برای هر خانمی پیش بیاید حالا درسته من هم مقصر بودم ولی الان نیاز به دلجویی داشتم نه کم محلی! از شدت استرس و عصبانیت سردرد شدیدی داشتم، نمازم را هم نخوانده بودم. بهتر بود تا سید نیامده وضو بگیرم و مسکنی بخورم ؛ قرص را خوردم و وضویم را گرفتم وارد اتاق شدم بعد از خواندن نماز کلی آرام تر شده بودم بهتر بود کمی استراحت کنم شاید حالم بهتر میشد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بعد از مدتی که اتاق درسکوت بود با صدای ضربه ای آرام ؛ که به در خورد جا خوردم. آقاسید بود که در می زدچیزی نگفتم که گفت: - میشه در را باز کنی نهارتان سرد شد. - بازهم چیزی نگفتم. - دخترحاج آقا از وقت نهار گذشته ضعف می کنید! آرام زمزمه کردم: - چقدر برای امانت داری اش حرص می خورد. صدایش کمی دلخور بود که گفت: - باشه در را باز نکن! فقط چیزی بگو بدانم حالت خوب است. وسط حال خرابم، سردردم، لبخندی عمیق روی لبانم نشست. گناه داشت چیزی نمی گفتم. خیلی آرام و خلاصه گفتم: - خوبم صدای الهی شکرش را شنیدم. لبخندم کش بیشتری آورد که از دست خود عصبی شدم و پتو را روی سرم کشیدم وخوابیدم. تاریکی اتاق نشان میداد چند ساعتی هست که خوابیدم. سردردم هم بهتر شده بود. بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم، پرده ها را عقب زدم دلم ضعف می رفت ولی نمی خواستم با آقاسید چشم تو چشم شوم. با خودم درگیر بودم، چه کار کنم که صدای آقاسید آمد: دخترحاج آقا من دارم برای کاری میروم بیرون اگر بیدارید نهارتان را بخورید. یاعلی... چیزی نگفتم... خوشحال از اینکه می توانم بعد از چند ساعت از اتاق خاج شوم. صبر کردم وقتی صدای در آمد بلند شدم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 با آرامش بلند شدم... موهای خرمایی ام را بافتم به پشت سرم انداختم... شال ام را پوشیدم که اگر به یکباره آمد حجاب داشته باشم. در را باز کردم بدون اینکه به جایی نگاه کنم رفتم سمت آشپزخانه که در کمال تعجب دیدم سینی غذا آماده روی میز است. صدای همیشه آرام و دلنشینش از پشت سرم آمد - پس خواب نبودی؟.. چرخیدم که آقاسید را دیدم نشسته بود روی کاناپه و سر را پایین انداخته بود. آرام سلامی گفتم در جوابم گفت: - سلام دختر حاج آقاغذا را گرم کردم. بهتر بود توضیحی می دادم تا کمی بار سنگینی رفتارش کم شود. - من می خواستم بگم... وسط حرفم آمد و گفت: - حجاب دارید؟ - چادر ندارم ولی حجاب دارم.
حالا کمی سرش را بالا تر آورد و آرام به طرفم چرخید و گفت: بهتره است اول غذا را بخورید تا سرد نشده بعد صحبت می کنیم. ناچار قبول کردم. من روی صندلی آشپزخانه نشستم و شروع کردم به غذا خوردن و آقاسید هم کتابی که به دست داشت را باز کرد و شروع کرد به خواندن. من که تمام حواسم به آقاسید بود و نمی فهمیدم چه می خورم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرا بانو💗 بالاخره غذایم تمام شد و ظرفها را جمع کردم. بهتر بود خودم پیش قدم شوم. - میشه الان حرف بزنیم؟ - نه الان موقع نماز است بهتره نمازمان را بخوانیم بعد صحبت می کنیم. این خونسردی که الان داشت کلافه ام کرده بود ولی باز هم کوتاه آمدم ؛ آماده ی نماز شدم خواستم به اتاق بروم تا نمازم را بخوانم که آقاسید با لحن خاصی گفت: - مگر به جماعت نمی خوانید؟ کمی سنگینی رفتارش کم شده بود که جرات پیدا کردم چشم در چشمش شوم و بگویم: چادرم را بیاورم پشت سرتان به جماعت می خوانم. لبخندی که می خواست پنهان کند را دیدم و چرخیدم تا برای آوردن چادرم برم. "آقاسید" هرچه سخت گرفته بودم کافی بود... اتفاقی که افتاده بود را نمی توانستم بهانه کنم و سفر را برایش خراب... وقتی دلخور بود و قهر کرده بود فقط حاج بابا را کم داشت تا قربون و صدقه ی تک دخترش برود. بهتر بود قهر کودکانه اش را تمام کند. دوست نداشتم همسفر عبوسی باشم. زهرا هم در حال حاضر محرم من بود پس کمی حرف زدن و شوخی با او اشکالی نداشت. شاید حال و هوای تجربه ی تلخ چند ساعت پیش را راحت تر فراموش کند. از اینکه امام جماعت نمازش باشم دلخوش بودم ودر دل ذوق داشتم. وقتی خواست برای آوردن چادرش برود. موهای خرمایی بافته شده ای، لحظه ای من را میخ کوب کرد. خدای من این موهای کودکی اش هستند هنوز هم رنگشان به همان زیبایست وقتی حاج آقا با دست موها را زیر چادرش می زد و من زیر چشمی نگاهشان می کردم را خوب یادم هست. آب دهانم را قورت دادم و تلاشی برای پنهان کردن لبخند روی لبم نداشتم چون این ذوق را دیگر نمی توانستم پنهان کنم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 چادرم را پوشیدم. جانمازم را برداشتم وقتی از اتاق بیرون آمدم. آقاسید با عبا و عمامه سر جانمازش نشسته بود. انگشتر نگین سبزی که تا حالا ندیده بودم دستش بود. تسبیح در دست ذکر می گفت و من مشتاقانه نگاهش می کردم تمام دلخوری که از او داشتم را فراموش کرده بودم و فقط دلبری مخلصش را میدیدم. لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهم را دید خجالت زده سرم را پایین انداختم که با لبخند گفت: - نمازمان را بخوانیم ؟ - بله حتما سریع پشت سرش ایستادم و نماز را شروع کرد. نمازی که حال و هوایش با تمامی نمازهایم فرق داشت. بعد از تمام شدن نماز همان طور که سر جانماز نشسته بود گفت: - حالا به من بگو چرا بی خبر رفتی؟ - خب شما نبودید... اکرم خانم گفت که برای خرید می رود از من خواست تا با آن ها بروم. کفشهایم پایم را اذیت می کرد. پیش خودم گفتم بهتر است همراهشان بروم تا برای خودم کفش راحتی بخرم. چرخید طرف من و گفت: - چرا از من نخواستید با شما بیایم؟ چیزی نگفتم - حالا کفش خریدید؟ - نه اصلا فرصت نشد. به طرف جانمازش برگشت و مشغول به جمع کردن شد در همین حال گفت: - آماده شوید تا با هم برویم. - کجا؟ - مگر کفش نمی خواستی؟ - خب با شما برویم خرید؟ - مگر چه اشکالی دارد؟ - اشکال که ندارد ولی نمی خواهم شما اذیت شوید. - من اصلا از خرید کردن اذیت نمی شوم. آماده شوید تا با هم برویم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 آرام با دلخوری که مشخص بود گفتم: پس دیگر قهر نیستید؟ سرم پایین بود ولی متوجه نگاهش بودم با لحنی که لبخند داشت گفت: - مگر قهر بودم؟ - بله... از ظهر تا حالا دختر حاج آقا شدم و شما زهرا صدایم نکردید! لبخندش تبدیل شد به خنده... - پس از اینکه زهرابانو نگفتم دلخوری؟ قهر کردی و برای نهار نیامدی؟ سرم را بالا آوردم خجالت وار گفتم: - ناراحت بودم از خودم ؛ خجالت می کشیدم از شما که دردسر شدم. - بهتره بهش فکر نکنید هرچه بود تمام شد... هنوز چیزی نمی گفتم که صدای پر ذوقش آمد - وقتی می خواستم پیشنهاد زهرابانو را بدهم چقدر دودل بودم گفتم شاید اصلا استقبال نکنید ولی حالا که میبینم خودت هم دوست داری خوشحالم. داشتم در دل کیلو کیلو قند آب می کردم که گفت: - ولی مثل بچگیت یک عیب بزرگ داری! با چشمانی گرد شده پرسیدم - من؟! - بله... هنوز هم مثل بچه ها گریه می کنی!... دلخور هم که می شوی از صدایت مشخص است. سکوت جایز نبود باید از خودم دفاع می کردم - ببخشید!... من کلی ترسیدم و وحشت کرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 کم کم لبخند روی لبش جمع شد و آرام تر پرسید - دست که بهت نزد؟ - نه... - وقتی در اتاق را باز کردم داشت چیزی می گفت؟ - بله - چی می گفت؟ دلم نمی خواست بگویم ولی چاره ای نبود... -به عربی چیزهایی گفت من زیاد متوجه نشدم... - از حرفهایش چه فهمیدی؟ - ایرانی؛ جمیل ؛ حبیبتی ؛ کمی صبر کردم و گفتم صیغه... جوری گردنش را بالا آورد و مستقیم در چشم هایم نگاه کرد که من ترسیده بودم از شدت عصبانیت سرخ شده بود و در چهره اش جز خشم چیزی دیده نمی شود. با صدای تندی به من گفت: - چرا همان موقع نگفتی تا گردن بی ناموسش را بشکنم؟ چرا زودتر نگفتی؟ - شما الان پرسیدید ؛ بعد هم خواهش می کنم آرام باشید دیگر هرچه بود تمام شد. بعد از یک نگاه طولانی سرش را چرخاند و زیر لب ذکر می گفت کاش نگفته بودم که این همه عصبانی شوید! بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت تا آبی به صورتش بزند انگار می خواست آتش خشمش را خاموش کند. همان طور که می رفت زیر لب گفت: مردی که از بی حرمتی به ناموسش عصبی نشود "مرد" نیست. لبخندی پر شور زدم ؛ که خدا را شکر ندید! من را ناموسش می دانست نه امانت از حمایتش در دل ذوق کردم و بی پروایی که گفتن ندارد. ولی در ظاهر چیزی نگفتم در فکر بود که بعد از مدتی با صدای مردانه و دلنشینی که از روز اول مجذوبش بودم گفت: - زهرابانو آماده نمی شوید تا برای خرید برویم؟ در دل گفتم: - جان زهرا بانو چشم آقاسیدعلی ولی به زبان گفتم: - چشم الان! 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 همراه آقاسید راهی بازار مدینه شدیم. بازار شلوغی بود. چند مغازه ای برای خرید کفش رفتیم ولی پسند نکردم. در آخر در یکی از مغازه ها کفش راحتی طبی را دیدم که به نسبت قشنگ تر بود و از فروشنده خواستم کفش را بیاورد تا بپوشم. پسرک که کفش ها را آورد خواستم از دستش بگیرم که آقا سید زودتر از من گرفت و جفتِ پاهایم گذاشت. بعد از خرید از همان مغازه کفش ها را پوشیدم و راهی شدیم در بین راه و در شلوغی های بازار می دیدم که آقا سید چقدر مراقبم بود. دستش را حائلم قرار میداد تا نامحرمی به من برخورد نکند. این توجه و حمایتش را دوست داشتم و احساس غرور می کردم. در کل احساس می کنم هوای امانتی اش را خوب داشت. نزدیک های هتل بودیم که آقا سید جلوی مغازه ای ایستاد. بعد باهم وارد مغازه شدیم. مغاره ای که پر بود از وسایل زینتی زنانه احتمالا دنبال سفارشات نرگس بود که این همه با دقت و وسواس نگاه می کرد بعد از فروشنده خواست چند مدل گیره ؛ کش مویی و ست شانه و آینه بیاورد. فروشنده همه را روی ویترین جلوی ما گذاشت و به عربی حرف می زد و آقاسید خوب متوجه صحبت هایش میشد و جوابش را میداد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 وقتی فروشنده سرگرم کارهایش شد آقاسید به من گفت: - می شود کمک کنید؟ - حتما... فقط الان چه کار کنم؟ - از این ست آینه و شانه کدام قشنگ تر است؟ همه خیلی خوشکل بودند ؛ در دل به انتخابش احسنت گفتم ولی به زبان گفتم: - همه خوبن ولی این طلاییه بهتره... در ضمن فکر می کنم این شانه ها بیشتر تزئینی هستند زیاد استفاده نمی شود. - آقاسید نزدیک تر آمد و با لبخندی گفت: - نه برای موی لخت خوب است. - از این گیره و کش ها هم انتخاب کنید لطفا همه خیلی براق و قشنگ بودند من یک کش مویی که با مروارید و گل سرخ تزیین شده بود همراه دوکش کوچک که به شکل گیلاس های خوشرنگ بود رابرداشتم و گفتم اینها از همه بهتر هستند بازهم من سلیقه ی نرگس جان را نمی دانم. شانه ای کوچک که مرواریدهای درشتی داشت را کنار گذاشت و روبه من گفت: - این شانه هم باشد که تکمیل شود. به او لبخندی ملایم و سنگین زدم ولی در دل آفرین گفتم به خوش سلیقه بودنش ؛ ظرافتی که برای خرید اجناس زنانه داشت تحسین برانگیز بود. کنار ایستادم و آقاسید پول آنها را حساب کرد و فروشنده وسایل را با دقت داخل جعبه ای زیبا گذاشت. همراه همسفرم به طرف هتل رفتیم. در راه بدون مقدمه گفتم: - فکر می کردم مردها ؛ مردهای مذهبی در خرید بی حوصله اند و در سلیقه ضعیف... ولی متوجه شدم اشتباه می کنم شما نماینده ی خوبی بودید. می خندد؛ که این خنده چه برای من زیباست. ودر جوابم می گوید اتفاقا مردهای مذهبی برای این مسائل صبر ؛ حوصله و دقت بسیاری دارند. من از خرید این وسایل کلی حالم خوب شد. امیدوارم همیشه به شادی استفاده کند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 این اولین شبی بود که قرار بود با همسفرم ؛ هم اتاق باشم. وارد اتاق شدیم. تشکر کردم برای وقتی که گذاشته بود و
شب بخیر را گفتم. خواستم به اتاق بروم که دیدم آقاسید برای گفتن چیزی دست،دست می کند که در آخر با صدایی آرام و ملتمسانه گفت: - می شود کمی بنشینید با شما حرف دارم. روی کاناپه ی کنارم نشستم - بفرمایید... خودش هم روی مبل تک نفره نشست و جعبه را روی میز گذاشت و شروع کرد. - من و شما، نامحرم و غریبه بودیم و حرام... ولی بعد از رضایت شما که خطبه خوانده شد... ما محرم و حلال شدیم. درسته، هم من و هم شما ؛ این خطبه را مصلحتی و جهت کار خیر می دانیم ولی در اصل داستان تاثیری ندارد یعنی نامحرم بودنمان به محرم شدنمان تبدیل شده. من که نمی دانستم گفتن این حرفها یعنی چه و منظورشان چیست کلافه و خجالت وار سرم را پایین انداختم و هیچ نمی گفتم. خودش ادامه داد... - خب صحبت های من را قبول دارید؟ - بله درسته نگاهم می کرد، با اینکه سرم پایین بود ولی این را حس می کردم. - می توانم خواهشی داشته باشم؟ - بله حتما... ساکت بود و هیچ نمی گفت شاید دنبال کلماتی بود تا بهتر منظورش را بیان کند - زهرابانو ؛ خواهشم این هست ... هیچ وقت ؛ حتی پنج سانت هم از موهایت را کوتاه نکنی... از خجالت سرخ شده بودم. این را حرارت گونه هایم تایید می کرد. سرم که بالا آمد لحظه ای نگاهمان به هم گره خورد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 حالا او بود که سرش را پایین انداخته بود. متعجب گفتم: - شما مگر موهای من را دیده اید؟! حال او هم دست کمی از من نداشت دستانش را به هم گره زده بود و با تمام توانش گفت: - موقعی که برای آوردن چادر نمازتان رفتید... وسط حرفش پریدم - واااااااای!!! ناراحت بودم که چرا چنین شد متوجه بود که من از این اتفاق چقدر دلخورام - زهرا بانو... من الان گفتم بعد از خواندن خطبه من وشما... یعنی ناراحت نباشید... شما و من که گناهی نکردیم... حجب و حیا در وجودم جوری آتش به پا کرده بود که نمی توانستم سرم را بالا بیاورم. هیچ نمی گفتم همین امر باعث شد آقا سید جعبه ی خرید را جلو بیاورد و رو به من بگوید: - میشود از این ها هم استفاده کنید؟ این را با لحنی پر از خواهش گفت. در دلم چیزی فرو ریخت ؛ یعنی این جعبه و وسایلش را برای من خریده بود ؟؟ این حرفها را تفسیر می کردم جوری که از هرطرف به جاهای خوب میرسید. تعلل جایز نبود من عاشق خریدهای توی دستش بودم شاید کم کم عاشق صاحب این خریدها هم شده بودم. بلند شدم و جعبه را گرفتم بدون اینکه لحظه ای نگاهش کنم تشکر کردم. که ذوق کردنش از صدایش مشخص بود وقتی پر شیطنت و آرام گفت: - تنها برازنده ی موهای خرمایی شماست... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 هوای مدینه ؛ هوای خیلی گرمی بود. در این شهر حس و حال عجیبی را تجربه می کردم. شهر، شهر پیامبر بود و مقدس ترین مکان بر روی زمین... فاصله ی هتل تا مسجد پیامبر زیاد نبود همراه کاروان پیاده به مسجد النبی رفتیم. این مسجد، مسجدی بود که پیامبر خودش آن راساخته بود وحالا آرامگاه رسول خدا در آن قرار داشت. بهتر بود تا لحظه ای که در مدینه هستم خود را از دیدن و توسل در این مکان محروم نکنم. در حیاط مسجد چترهای باز شدای ؛ قرار داشت تا شدت گرما را برای زائران کمتر کند. برای لحظه ای زیر چتر ایستادم تا از شدت گرما در وجودم کمتر شود. زیر چادر مشکی ام داشتم جان میدادم. همان موقع بود که آقاسید با بطری آب خنکی کنارم آمد. - خوبید؟ - خیلی گرمه ؛ چادر هم مشکی هست و گرما را ده برابر می کند الان است که تلف شوم. همان طور که آب را می داد با روی خوش و با لبخند به من گفت: عرقی که در گرما برای حفظ حجاب می ریزید, دانه دانه اش خورشید می شود . شما خورشید خدا هستید. در ضمن می دانستید عرقی که زیر چادر می ریزید سه جا برای شما نور می شود: - در درون قبر - در برزخ - در قیامت حالا باز هم از گرما نالان هستی؟ از حق نگذریم صحبت هایش نسیمی از بهشت را برایم آورد. جواب لبخندش را با لبخند دادم و گفتم: - بهترین انرژی را به من دادید. - الحمدالله حالا برویم که عقب نمانیم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗زهرابانو💗 قبرستان بقیع نزدیک مسجد پیامبر بود. قبرستانی که قدیمی ترین و بزرگترین قبرستان دنیای اسلام است. محلی که امامان معصوم ما بدون ضریح و آرامگاه در آن قرار دارند. روبه آقاسید ؛ که حالا بیشتر کنارم بود و احتمالا مراقبت ویژه از امانتیش را انجام میداد کردم و گفتم: - چقدر اینجا بزرگ است... - بله درسته ؛ بقیع در لغت به زمین بزرگی گفته میشود که توی آن درخت ها و ریشه های درخت زیادی باشد. در این قبرستان بسیاری از یارای پیامبر و چهار تا از امام ها و تعداد زیادی
از افراد پاک دفن شدند. قبرامام حسن (ع)، امام سجاد(ع)، امام جعفر صادق (ع) و امام محمد باقر (ع) توی این قبرستان قراردارد. خانم ها را که به داخل قبرستان راه ندادند ولی آقایون همه به داخل رفتند و از خیابان هایی که بین قبر هابود فقط عبور می کردند و حق نزدیک شدن به قبر ها را نداشتند. ما خانم ها همه کنار هم پشت دیوار قبرستان فقط نظارگر بودیم. یک طرف گنبدسبز پیامبر ؛ یک طرف قبر امامان غریب... پشت دیوار بقیع زیر لب آرام برای خودم دعا می خواندم و برای مظلومیت این مکان اشک می ریختم. دعا برای فرج مهدی زهرا،برای تمام عزیزانم که تک تک یادشان کردم و برایشان توفیق دیدن این مکان را آرزو کردم. امروز هم پر برکت تمام شد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز بعد از خواندن نماز شب و نماز صبح ام دیگر خواب به چشمانم نیامد. روشنی زیر در نشان میداد آقا سید هم نمازهایش را خوانده و بیدار است. بیکار و کلافه روی تخت دراز کشیده بودم که صدای قرآن خواندن سید را شنیدم پشت در نشستم و سرم را به در تکیه دادم و خوب گوش کردم. گوش کردن به قرآن عجب آرامشی داشت بخصوص وقتی کسی می خواند که مجذوب صدایش هستی... آرام چشمانم را بستم و گرم آرامش محیط اطرافم شدم. صدایی که به در می خورد من را از خواب نازم بیدار کرد. هُل شده گفتم: - بله... - زهراخانم آماده شوید تا برای صبحانه و زیارت دوره برویم. - چشم... واااای خدای من... من پشت در خواب رفته بودم!؟ این گردن دیگر گردن نمیشد. مثل چوب خشک شده بودم به هر سختی بود بلند شدم و سریع آماده شدم. بعد از خوردن صبحانه همراه کاروان به زیارت دوره رفتیم. اول مسجد قبا اولین مسجدی که پیامبر ساختند و درآن نماز خواندند برای همین اهمیت بیشتری داشت. بعد هم از مسجدهای" سعبه، فتح، سلمان فارسی، امام علی و.... دیدن و زیارت کردیم. خسته به هتل برگشتیم و بدون هیچ حرف و صحبتی به اتاق رفتم تا موقع شام چند ساعتی را بخوابم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای آقاسید آمد - زهرابانوووو... نمی دانم ازقصد" زهرابانو "را کشیده و زیبا می گفت یا من این چنین می شنیدم. همان طور که خوابیده بودم پتو را روی خودم کشیدم ؛ چشمانم را بستم و آرام جوری صدایم را فقط خودم بشنوم گفتم: - جانم آقاسید دوباره صدایش آمد - زهراخانم چشم بسته خنده می کردم و پیش خود گفتم اگر جوابش ندهم زهراجان می گوید یا نه؟ حالا دیگر به جان در افتاده بود و در می زد. بلند شدم سریع خودم را جلوی در رساندم در که باز کردم از نزدیکی بیش از اندازه ی آقا سید خوابم پرید... یک قدم عقب تر رفتم... یک قدم عقب تر رفت... - بله آقاسید؟ - ببخشید چرا صدا می زنم جواب نمی دهید خب نگران شدم. - داشتم خواب میرفتم - بهتر که نخوابیدید - چرا؟ - بیدار کردن شما از خواب انرژی زیادی می خواهد... ماشاالله خوابتان خیلی سنگین است. داشتم دنبال کلماتی می گشتم تا جوابش رابدهم که با خنده روبه من گفت: - آرام باش می خواستم کلا خواب را فراموش کنی... می خواهیم با هم به خرید برویم فردا که به مسجد شجره می رویم ؛ وقتی برای خرید نیست. پس آماده شوید تا برای خرید سوغاتی به بازار برویم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 داشتم آماده میشدم که صدای حرف زدن آقاسید آمد. حتما باز داشت با نرگس صحبت می کرد. خنده ام گرفت... هرموقع حرف بازار و خرید میشد نرگس تماس می گرفت و سفارش می داد. با کمترین سر و صدا رفتم بیرون و روی مبل نشستم. مکالمه ی سید را نگاه می کردم. چند روزی بود که با خجالت کمتری نگاهم را میخکوبش می کردم و اگر متوجه میشد با لبخندی مهربان بهم آرامش میداد. نرگس سراغم را گرفت ؛ ناچار آقاسید بلند شد و به طرف من آمد کنارم روی مبل نشست و گوشی را جوری گرفته بود که هر دو مشخص باشیم. بعد از سلام و احوال پرسی سراغ بی بی را گرفتم که گفت: - رفته دعا ؛ احوال ملوک و ماهان را پرسیدم که گفت: - خوب هستند و چند روز پیش خونه ی بی بی بودند. وقتی نرگس پرسید کجا می خواهید بروید که آماده هستید مجبور شدم بگم برای خرید می رویم. آقاسید روبه من گفت: - گفتی؟! الان تا شب سفارش می دهد. خواستم کارم را توجیح کنم که صدای نازک و با عشوه ای زنانه آقاسید را صدا زد. هر دو به سمت گوشی چرخیدیم. که من دختری بسیار زیبا و پر نازی را کنار نرگس می دیدم. لباس خونه به تن داشت. متعجب نگاه می کردم که نرگس گفت: - ملکه ی عذاب صبر می کردی ورودت را خبر می دادم بعد ظهور می کردی.. خنده ای کرد که پراز قر و عشوه بود. باتمام وقاحت گفت: - شرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 علی جان؟ او داشت به آقاسید می گفت علی جان؟ مگر چقدر صمیمی بودند که این طور صدا می کرد؟ انگار زیر پایم خالی شده باشد... توی دلم چیزی فرو ریخت. همان موقع نرگس سریع گفت: - علی جان کیه؟! آقاسید... دختره با چشمهایش حرف می زد رو به گوشی گفت: - علی جان ؛ خوب بی خبر رفتی؟! بالاخره صدای مردی که کنارم نشسته بود بلند شد و به هر زحمتی بود گفت: - سلام شما هم هستید؟ -سلام حالت چه طوره؟ - ممنون آنها شروع کردند به احوال پرسی و من نظارگر این دخترطناز بودم. دلم نمی خواست دیگر در سالن بمانم احساس می کردم که من عضوی اضافه در جمعشان هستم. - علی جان ؛ خانم را معرفی نمی کنی؟ - نگاه سید روی من بود. نمی توانست من را معرفی کند؟ یعنی برایش سخت بود؟ وقتی از آقاسید حرفی گفته نشد خودم به ناچار گفتم: - سلام زهرا هستم همسفر آقاسید... - خوشبختم منم مریم دختر عموی علی هستم. دیگر نمی توانستم این جو را تحمل کنم علی جان گفتنش خنجری بود در قلبم و سکوت سید هم به آن دامن می زد. با یک ببخشید بلند شدم به طرف اتاق رفتم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 هزار فکر کردم... از خودم عصبانی و ناراحت بودم... من تشنه ی محبت و توجه بودم و سریع جذب شدم. چند روزی بود که خودم را امانتش نمی دانستم. چند روزی بود احساسی در دلم قلقلک می خورد. چه آسان دلم را باخته بودم. دلی که حرم امن عشق است ؛ حالا آن را ویران کده میدیدم . با خودم درگیر بودم که در اتاق به صدا در آمد. - زهرابانو برویم دیر شد؟ جوابی ندادم ولی با شنیدن زهرابانو گفتنش دلم لک زد که در جوابش بگویم جان زهرا بانو ولی افسوس که احساس می کنم حصاری بین من و مرد بیرون قرار گرفته خیسی گونه هایم تایید می کرد. بد دلم را باخته بودم. به خود مسلط شدم و بعد از مرتب کردن خودم بیرون رفتم بدون کوچک ترین نگاهی به طرف ورودی رفتم. سرد و بی روح گفتم: برویم... بدون هیچ حرفی دنبالم آمد هیچ توضیحی نمیداد! شاید من دنبال توجیح شدن بودم. ولی اون تلاشی نمی کرد و این بیشتر من را حرص می داد. تنها حرفی زد این بود - به طرف مسجد النبی برویم. بیرون مسجد النبی مغاره ها و دستفروش های زیادی بود اکثریت هم افغانی و پاکستانی بودند که لباس و پارچه و غیره می فروختند. فروشنده ی مغاره های اطراف همه از مردهای هیکلی و سیاهپوست پر شده بود با نگاه های هیزشان خاطره ی چند روز پیش را برای من یاد آور می شدند. در راه سعی می کردم با فاصله از آقاسید حرکت کنم. نمی دانم چرا دنبال این فاصله بودم. ولی شاید تنها کاری که آرامم می کرد دوری بود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 هرچه به من نزدیکتر میشد من فاصله می گرفتم داشت عصبانی میشد. این را از نگاه کردنش و استغفرالله های زیر لبش متوجه بودم. در حال رفتن بودیم که دم مغازه ای خیلی شلوغ بود. مرد هیکلی عربی از کنار من رد شد ؛ کمی با من برخورد کرد. به یکباره سید دستم را از روی چادر محکم گرفت و دنبال خودش گوشه ی خلوت بازار کشید. عصبانیت دیگر از کل چهره اش مشخص بود با داد گفت: - چرا از کنارم عقب میروی؟ مگر نمیبینی چقدر بازار شلوغ هست؟ مردهای عرب را نمیبینی؟ حالا دیگر کم کم داشت اشکم می ریخت از یک طرف ترسیده بودم از یک طرف دلم گرفته بود از یک طرف فشار دستش داشت استخوان دستم را داغون می کرد پلک که زدم اشک هایم ریخت متعجب نگاهم کرد و گفت: - گریه نکن... جوابم را بدهید... اشک هایم امان نمی دادند فقط گفتم: - دستم را ول می کنید؟ حالا متوجه شد تمام عصبانیتش را سر دست من خالی کرده است. دستم را ول کرد در کمال تعجب چادرم را عقب زد و مچ دستم را نگاه می کرد این اولین برخوردی بود که با آقاسید داشتم - ببخشید... غلط کردم... من اصلا حواسم نبود ؛ دستت قرمز شده! 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 دستش را که روی قرمزی مچ دستم کشید از گرمای دستش جا خوردم قلبم جوری می زد که می ترسیدم صدایش را بشنود نگاهم کرد و گفت : - زهراجان من بد جوش آوردم... من قصدم این نبود که اذیتت کنم. او می گفت و عذر خواهی می کرد و من فقط تیکه ی اولش را شنیدم "زهراجان " وقتی عکس العملی از طرف من نشد و نگاه پر سئوالم را دید گفت: - مریم فقط دختر عموی من هست. حرفی که حالم را خوب کرد. حرفی که انتظار شنیدنش را داشتم. در دلم ذوق کردم و قند عاشقی ام را آب می کردم ولی ظاهرم را حفظ کردم و خیلی سرد گفتم: - خودش که معرفی کرد. - درسته زهرا جان ؛ میشود شب در موردش توضیح دهم؟ ای خدا من به قربان جانت چقدر این حرفش
آرامش داشت دوباره در دلم چیزی جان می گرفت ولی خونسرد گفتم: - زندگی خصوصی شما به من ربطی ندارد... زبانم این حرف را تایید می کرد ولی دلم تکذیب... مگر جز من چه کسی حق داشت؟؟ تمام زندگی اش را برای خودم می خواستم ولی نمی دانم چرا نمی توانستم این را ابراز کنم. فکر می کردم باید این عشقی که در دل راه افتاده را سرکوبش کنم احساس می کردم کارم اشتباه است. دل بسته ی آقاسید شدم!! این را می دانستم ولی نمی خواستم باور کنم اگر او من را نمی خواست چه؟ اگر امانتی اش را بعد از سفر پس میداد چه؟ چه جوری خودم و دلم را توجیح کنم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 نگاهی همراه با لبخند به روی من زد و مهربان گفت: - زهرابانو... تمام زندگی من به تنها کسی که توی این دنیا ربط دارد شما هستید. شب همه چیز را برایت توضیح می دهم. الان بیا با هم به خرید برویم و خواهش می کنم قول بدهید جاهای شلوغ از کنارم دور نشوید. این هارا گفت و من متعجب فقط نگاهش می کرد تا بتوانم حرفهایش را برای خودم تفسیر کنم. مچ دستم را ول کرد دستم را گرفت و دنبال خودش برد من هم مثل دختر بچه های حرف گوش کن به دنبالش می رفتم و نگاهم روی دستی بود که دستم را قفل کرده بود. اولین دستی که من را لمس می کرد حلالم بود. نه از روی حس ناپاک و گناه بلکه از روی عشق پاک و حلال... فکر کنم حرف ملوک را حالا درک کردم یادم هست به من گفته بود عشقی که بعد از خواندن خطبه شکل بگیرد این عشق پاک ؛ چه آتشین و زیباست. ولی من تصور نمی کردم روزی توجه و دلبری های ساده ی یک روحانی دلم راببرد. فکر نمی کردم مردهای مذهبی این چنین پاک همسرانشان را مراقبت کنن او جوری من را مراقب بود و برای من غیرت داشت که احساس می کردم جواهری گرانبها هستم در دست صاحبش... که خودش هم برای لمس این جواهر با احتیاط عمل می کند. قدم هایش را کوتا کرد من همراهش آرام می رفتم کنارم گفت: - بازار خیلی شلوغ هست بهتره برویم مرکز خرید آن طرف خیابان... منتظر تایید من نشد همراه هم به طرف پاساژ بزرگی رفتیم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 پاساژ خیلی بهتر بود ؛ هم از گرما خبری نبود، هم از شلوغی... دستم را توی دستش جابه جا کردم که گفت: - ببخشید ؛ اگر جایش بد بود ولی لازم بود... اینجا راحت باشید دیگر دستتان را نمی گیرم این را گفت و دستم را ول کرد. لحظه ای فکر کردم ناراحت و دلخور این را گفت سریع گفتم: - اشکالی ندارد! خیلی هم خوب بود!... ای داد بر من "خیلی هم خوب بود! " چی بود من گفتم؟ اصلا متوجه حرفم نبودم. خواستم چیزی بگویم تا درستش کنم تا بد برداشت نکند که با شیطنت نگاهم کرد و گفت: - پس خوب بود؟ خودم می دانستم... اما ؛ دختر خوب اعتراف کردنت خیلی زود بود. باز آمدم حرفی بزنم که گفت: - باشه قبول تا آخر خرید دست شما پیش من مهمان باشد. دوباره آرام و ملایم دستم را گرفت و راهی خرید شدیم. خودم را که کنارش دیدم گفتم: - من منظورم این بود که اشکالی نداشت پیش آمده... خندید و گفت ولی من هر جور دلم بخواهد برداشت می کنم و تلاش شما دیگر فایده ندارد من مهمان دستهایم را پس نمی دهم مگر ناراحت باشی؟ من که خنده ام گرفته بود ناچار سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم: - خب پس سکوت علامت رضایت هست. همراه هم برای خرید رفتیم چند ساعتی را خرید کردیم من هرچه خواستم برای ملوک و ماهان و در کنارش برای بی بی و نرگس هم سوغاتی خریدم. آقاسید هم بیشتر سفارشات نرگس را انجام می داد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرا بانو💗 با تمام خستگی گفتم: بهتر برویم هتل ؛ خرید ها که تمام شده من خیلی خسته شدم. آقاسید با یک نگاه کشیده گفت: - تازه سوغاتی ها تمام شد من هنوز خرید دارم ؛ کجا خانم؟ این یعنی دنبالم بیا اعتراض وارد نیست. داشتیم در مرکز خرید چرخ میزدیم که آقاسید گفت: - خواهشی دارم رد نباید بکنید! - چه خواهشی؟ - من می خواهم برای شما چیزی بخرم خواهش می کنم مخالفت نکنید حتی اگر نخواستید و هیچ وقت استفاده نکردید ولی بگذارید من بخرم و شما قبول کنید. گیج نگاهش می کردم مگر چه می خواست بخرد؟ نکند دوباره چادر پسند کرده؟ بدون معطلی گفتم: - چادرم که تازه خریدید نیازی نیست. - چیزی که می خواهم بخرم تا حالا نداشتید... بهتره با من بیایید. باهم به طرف مغازه ی جواهر فروشی رفتیم. با فروشنده صحبت کرد و چندتاست انگشتر حلقه ای را نشان داد که فروشنده همه را جلوی من چید. خدای من... یعنی می خواست برای من حلقه بخرد؟ یعنی الان اولین انگشتر زندگی ام را باید انتخاب می کردم؟ او گفت: اگر نخواستم ا
ستفاده نکنم؟ کاش می فهمید چه می کند... خالق چه خاطراتی برای دختر چشم وگوش بسته شده. اولین هایی را با اوتجربه می کردم که فراموش کردنش کار من نبود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - زهرابانو انتخاب می کنید؟ نگاهم روی مرد کنارم و حلقه های روی ویترین رد و بدل میشد. من که در دل صد بار اعتراف کرده بودم که کنارش چه آرامشی دارم. می دانستم حسی که در دل جوانه زده چه حس پاک و پر شوری است. بهتر بود از طرف آقاسید هم مطمئن تر میشدم بعد به این حس دامن می زدم. تا اگر به بن بست خوردم کمتر اذیت شوم. پس بهتر بود کمکش کنم تا خودم هم به نتیجه برسم. بدون معطلی گفتم: - حتما برای دختر عمویتان می خواهید بخرید؟... من انتخاب کنم ؟ - کی گفتم برای دختر عموم؟ من گفتم برای شما! - من انگشتر زیاد دارم ممنون - انگشتر زیاد دارید ولی حلقه ندارید... - بعد حلقه را شما باید بخرید؟ - مگر همه جای دنیا مردها برای خانم ها حلقه نمی خرند؟ - یعنی هر مردی می تواند برای من حلقه بخرد؟ - غلط بکند هر مردی!.. فقط من که محرم شما هستم می توانم این کار را بکنم و شماهم فقط حلقه ی من را می توانید قبول کنید. - حتما بعد از سفر هم حلقه را پس میگیرید؟ نگاهم به نگاهش گره خورد! جوری که دیگر نمیشد این کل کل را ادامه داد... پس کوتاه آمدم وگفتم: - باشه انتخاب می کنم. ناچار چشمانم را گرفتم و به ویترین خیره شدم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 سرش را نزدیکم آورد و این نزدیکی بیش از اندازه بود ؛ این را متوجه شدم ولی تکان نخوردم و به روی خود نیاوردم مشغول دیدن انگشترها بودم که آرام گفت: - زهراجان... آرزو دارم حلقه ای را که انتخاب می کنید برای تمام عمر در انگشتت ببینم فقط اگر تو قابل ندانستی مجبورم پس بگیرم. حالا دیگر روی زمین نبودم این حسی که من داشتم دوطرفه بود؟ این یعنی من و او ؛ ما میشدیم؟ دیگر توان اینکه حرفی بزنم را نداشتم نمی خواستم زود حرف دلم را گفته باشم ولی خدا می دانم چقدر از این حرفش دلگرم شدم. چقدر انتظار چنین حرفی را می کشیدم فقط سرم را بالا آوردم که با نگاهش روبه رو شدم این چشم ها به من آرامش خاصی میداد. من که چیزی نگفتم خودش پیش قدم شد و گفت بهتر است تا کنار هم هستیم از این انگشتر استفاده کنید بعد از سفر اگر پشیمان بودید... وسط حرفش پریدم... نمی خواستم بقیه ی حرفش را بشنوم خودم می دانستم انگشتری را که سیدجانم با عشق در انگشتم کند هرگز بیرون نمی آورم. - بهتره زودتر انتخاب کنیم. - چشم خانم هرچه شما بگویید. ساده ترین حلقه را برداشتم و ست همان انگشتر ولی نقره را آقاسید گرفت. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 آقاسید انگشترش را داخل مغازه دستش کرد و با ذوق نگاهش می کرد با لبخندی روبه من گفت: - خوشکله؟ - بله مبارک است. من نیز دلم می خواست سریع حلقه همسری ام را دستم کنم ولی خجالت می کشیدم دلم نمی خواست برداشت سبکی از رفتارم داشته باشد. منتظر نگاهش می کردم که گفت: - اجازه هست انگشتر را دستت کنم؟ - با جان و دل بله ای شیرین تر از عسل را گفتم. لبخندش دو برابر شد و آرام دستم را گرفت و حلقه را در دستم کرد. دستش را روی انگشتم نگه داشت و گفت: - امیدوارم تا لحظه ای که در انگشتت هست همراه و همسفر مناسبی برای تو باشم. جوابی ندادم! چه می توانستم بگویم منی که حرف دلم را ؛ زبانم قادر به گفتن نبود. من که خجالت و حیا مانع میشد حرفم را بزنم! پس سکوت بهترین کار بود. باهم به هتل برگشتیم کلی خرید کرده بودیم ؛ خسته از این همه راه رفتن خواستم به اتاقم بروم که آقاسید گفت: - کجا؟ هنوز که من در مورد دختر عمویم چیزی نگفتم بمانید ؛ بشنوید ؛ بعد بروید. من که خیالم راحت شده بود بین او و دختر عمویش چیزی نیست گفتم: - نیازی نیست... - چرا نمی خواهید بشنوید؟ - چون گفتید: فقط ؛ دخترعموی شما هست. همین توضیح کامل بود. با ذوق تشکری کرد از این اعتمادی که به حرفهایش داشتم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
م و بی حال شدم. بطری آبی را به طرفم گرفت. - آب زمزم هست بخورید هتل رفتیم استراحت کنید رنگتون پریده! از این همه توجه و حمایتش دلم قلقک می رفت. به هتل که رسیدیم اتاقمان مثل مدینه بزرگ و اتاقی جدا داشت. سریع به اتاق رفتم برای استراحت... امروز برای زیارت دوره و غارحرا می رفتیم. غاری که رسول خدا در آن به عبادت مشغول بودند و اولین آیه ی ها نور بر پیامبر در این مکان نازل شده بود. دوست داشتم غار حرا را ببینم مسیر پر پیچ و خمی داشت ولی به نظرم ارزش داشت. پیامبر این مسیر را طی می کردند و به این غار می رفتند برای رازو نیاز ؛ من هم می خواستم این فرصت را از دست ندهم و این مکان را ببینم ولی آقاسید مخالفت می کردند. - بهتره شما نیایید چون هم مسیر طولانی هست و هم شلوغ ؛ هوا هم بسیار گرم است و شما هنوز انرژی از دست رفته را جبران نکردید بدنتان ضعیف میشود. - نه خوبم می خواهم بیایم. - زهراجان میگویم شما پیش این خانم ها بمانید بالا رفتن برایتان سخت است. اینجا دیگر باید از سیاست زنانه ام استفاده می کردم. پس کمی نزدیک رفتم و چهره ی مظلومی به خود گرفتم و گفتم: - شاید دیگر تا آخر عمرم قسمت نشود که بیایم. تازه وقتی شما هستید هیچی سخت نیست مثل همیشه هوای من را دارید مگر نه ؛ سیدجان... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 این سیدجان گفتنش ؛ یعنی مُهر سکوت بر لب های من... نگاهم به چهره اش که افتاد خنده ام گرفت ؛ به یکباره تغییره چهره داده بود و الان به خاطر موافقت من مظلوم نگاه می کرد. بهتر بود همراهم باشد خیالم راحت تر بود ولی چون راه تا غارحرا زیاد بود و کمی سخت ؛ احساس می کردم خستگی این سفر و دشواری این مسیر اذیتش کند. - آقاسید الان چه کار کنم بیایم یا نه؟ - زهراجان مگر من ظالم باشم این چنین سوال کنید و من بگوییم نه! فقط مراقب خودتان باشید باهم می رویم. خودش هم فهمید که شیطنتش از چشمم دور نماند با خنده ای که تلاش می کرد کنترلش کند گفت: - چشم حتما همراه آقاسید و کاروان به سوی غار حرا حرکت کردیم. مسیر پر پیچ و خم و سختی بود شلوغ بودن این مسیر سختی راه رابیشتر می کرد. ولی شیرین بود وقتی به این فکر می کردی که این مسیر را بارها و بارها پیامبر طی کرده تا برای مناجات به آن غار برسد وحالا قدم در جای قدم های پیامبر خدا می گذاشتیم. طول مسیر را سید با مراقبت و مدارا کنارم حرکت می کرد. هر از گاهی هم احوالم را می پرسید این ها همه باعث میشد طولانی بودن راه را فراموش کنم و زیارت این مکان مقدس برای من دلچسب تر شود . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز پایان سفر حج بود. آماده و چمدان به دست همراه کاروان به فرودگاه رفتیم. نگاه های گاه به گاهم به آقاسید ؛ دلشوره ای که در دل داشتم ؛ استرسی که برای بعد از این سفر بود همه در چهره ام مشخص بود. داخل هواپیما نشسته بودیم من از پنجره بیرون را نگاه می کردم و دستانم را در هم قفل کرده بودم که این بار دستهای گرمش به جای زبان شیرینش حواسم را پرت کرد. همان طور که بیرون را نگاه می کردم حرکت دستش روی انگشتانم آرامشی داشت که هیچ از بلند شدن هواپیما نفهمیدم. موقع پیاده شدن بود که آقاسید روبه من گفت: - حالا چه میشود؟ من که بیشتر از او دلهره ی بعد از سفر را داشتم نگاهم را پایین انداختم و هیچ نگفتم. - زهراجان حرفی نمی زنید؟ - بهتره بعد صحبت کنیم. بدون نتیجه بلند شدیم و رفتیم. از دور که نرگس ؛ بی بی و ملوک را دیدم ذوق زده شده بودم برایشان دست تکان دادم که آقاسید دلخور گفت: - یعنی همسفری من اینقدر بد بود که تا این اندازه از رسیدنمان خوشحال شدید؟ - نه به خدااااا من از دیدن بی بی و بقیه خوشحال شدم واگرنه سفر عالی بود. - همسفرت چی؟ - شما هم خیلی خوب بودید. ممنون از تمام مراقبت ها و زحمت هایی که کشیدید. ان شاالله جبران کنم. آقاسید با لبخند گفت: - ان شاالله ؛ منتظر جبران هستم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 همه همراه هم راهی خانه ی بی بی شدیم. با اصرار بی بی بود که قرار شد چند ساعتی را کنارشان بمانیم. فضای خانه برای من و آقاسید خیلی سنگین بود ناخواسته در این جمع فاصله ای بین ما افتاده بود. همه گرم صحبت بودند که ملوک خواست تا زودتر برویم. بلند شدم تا آماده شوم که بی بی مانع شد ولی ملوک ادامه داد - زهراجان آماده باش چون الان حتما محمود و خواهرم رفتن خانه ی ما ؛ نباشیم درست نیست. ناخواسته با اسم محمود ؛ اَخم کردم نگاه آقاسید هم پر از سوال بود. بلند شدم و رفتم آشپز خانه تا آب بخورم. هنوز آب را کامل نخورده بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز صبح ؛ آخرین صبحی بود که در مدینه چشمم را باز می کردم. اول از همه نگاهی به حلقه ی تو دستم انداختم و لبخند صبحگاهی را مهمان لب هایم کردم. سریع بلند شدم تا برای رفتن به مسجد النبی آماده شوم. مثل همیشه آقاسید منتظر من بود. - سلام صبحتون بخیر - سلام زهراجان صبح شما هم بخیر اگر آماده هستید برویم تا از کاروان عقب نمانیم. - بله برویم... همراه کاروان به مسجد النبی رفتیم. نماز و دعای وداع را با زمزمه های دلنشین آقاسید خواندیم. برای آخرین بار نگاه طولانی به گنبد سبز پیامبر کردم. نگاهم سمت قبرستان بقیع کشیده شده از این همه غربت ؛ از این همه مظلومیت امامان اشک از چشمانم بی آنکه بخواهم می بارید. بعد از خوردن نهار در اتاق نشسته بودم که آقاسید اجازه ی ورود گرفتند چادرنمازم را سر کردم و با بفرمایید اجازه دادم. - زهرابانو شما تمام وسایل هایتان راجمع کنید و لباس احرام را بپوشید تا نیم ساعت دیگر همراه کاروان حرکت کنیم. - بله چشم لباس و چادر سفیدم را پوشیدم و چمدان به دست بیرون رفتم. آقاسید هم آماده و منتظر نشسته بود با این تفاوت که امروز لباس احرام به تن داشت. همراه کاروان با اتوبوس حرکت کردیم تا قبل از رفتن به مکه به مسجد شجره برویم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 وارد مسجد شدیم. معماری این مسجد کاملا متفاوت بود. مسجدی بزرگ و سفید رنگی که توجه همه را جلب می کرد. همه ی حجاج باید قبل از رفتن به مکه برای مُحرم شدن به این مسجد می آمدند. وقت آن رسیده است که دلم را به دریا بزنم لباس های دنیایی را از تن بیرون کنم و لباس عشق بپوشم. لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک و الملک لا شریک لک لبیک با گفتن این جمله و اعمال مسجد شجره مُحرم شدیم ... همه ی کاروان لباسهای سفید به تن داشتیم و از هر گوشه ی مسجد صدای لبیک می آمد. این مسجد و این صحنه ها حتما جزئی از کمیاب ترین خاطرات عمر من خواهند بود. خدای من نعمت دادی، احسان کردی، زیبایی بخشیدی، فضیلت دادی، روزی عنایت کردی، توفیق دادی، پناه دادی، حمایتم کردی و از گناهانم پرده پوشی کردی. خدای من: اگر آنچه تو از من می دانی، دیگران نیز می دانستند، هرگز به روی من نگاه نمی کردند و طردم می نمودند،ولی تو همواره پرده پوشی کردی. اما، من: بد کردم، غفلت ورزیدم، پیمان شکنی کردم، وعده های عمل نکرده داشتم و گناهها نمودم. ولی:خدایا، من توبه کردم و به درگاهت برگشته ام. می دانم که با آغوش باز از من استقبال می کنی. چون هر چه باشد، تو خدای منی! ( بخشی از مناجات امام حسین ( ع ) در کنار کوه عرفه) که توصیف حال من است... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 هوای مکه هم خیلی گرم بود. ولی لباسم سفید بود احساس می کردم کمتر گرما را جذب می کنم یا شاید اینقدر غرق معنویات اطرافم قرار گرفته بودم که دیگر گرمای عربستان به چشمم نمی آید. به مکه که رسیدیم همه ی کاروان خسته بودند. اما بین هتل و مسجد الحرام همه مسجد الحرام را انتخاب کردند. همه ی کاروان همراه هم ؛ هم قدم شدیم تا بیت الله الحرام... مسجد الحرام را که پشت سر گذاشتیم تپش قلبم هزار برابر شدبود. گام به گام برای دیدن خانه امن الهی قدم برمیداشتیم. لحظه به لحظه ؛ به دیدن خانه ی عشق نزدیک تر میشدیم. چشمانم که به خانه معبودم افتاد. دیگر باورم شد کجا آمدم. اشک در چشمانم حلقه زده و دیده ام را تار کرده بود با دست اشکهایم راپاک کردم تا واضح ببینم. ملوک قبل از سفر به من گفته بود در اولین نگاهت به کعبه هرچه از خدا طلب کنی به استجابت می رسد. هزار حاجت در دل آماده کرده بودم. بعد از نگاه طولانی ام به کعبه سرم را پایین انداختم چیزی بر لب آوردم که از ته قلبم بود. با تمام وجودم از خدا فرج مهدی زهرا، سلامتی وخوشبختی خودم و آقاسید را طلب کردم از خدا خواستم ریشه ی این عشق را محکم کند و زندگیم پر برکت باشد. با همان حال قشنگ با همان چشمان اشکی به جمع زائران خانه ی خدا پیوستیم و همراه بقیه به دور خانه ی عشق می چرخیدیم. اینجا تنها جایی بود که مرد و زن ؛فقیر و ثروتمند ؛ سیاه و سفید همه یک رنگ و یک شکل ودر یک سطح قرار دارند و همه به دور کعبه می گردند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بعد از انجام اعمال و طواف کعبه ؛ بعد از زیارت بهترین مکان برروی زمین و نماز خواندن حالا احساس تولدی دوباره داشتم. کمی خسته بودم و احساس ضعف داشتم ؛ در راه هتل آقاسید را کنارم دیدم - زهراجان خوبی؟ - بله ممنون فقط خیلی خسته ا
م که صدای آقاسید پشت سرم آمد - محمود کی هست؟ بدون اینکه بچرخم به طرفش گفتم: - پسر خواهر ملوک... - فقط همین؟ چرخیدم و نگاهم را به چشمان منتظرش دوختم و از این همه حساسیت و غیرتی که برای من داشت قند در دلم آب شد با نگاه مهربانی گفتم: - نه قبلا خواستگار من هم بوده ؛ ولی جواب منفی گرفت. کلافه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. نزدیکش شدم و با شیطنت گفتم: - آقاسید... میشود امشب شام مهمان شما باشیم تا اگر مزاحمی هم هست خودش برود؟ لبخند روی لبش کِش می آورد با هر کلمه ای که می گفتم... - یعنی محمود مزاحم هست؟ - تا دلتان بخواهد... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 چه کار کنیم؟ برویم یا بمانیم؟ - اگر به من باشد که تا آخر عمرم می گویم بمان! سرم را پایین انداختم تا سرخی گونه هایم که از خجالت بود را نبیند. نزدیک تر آمد و گفت: - زهراجان ..... "زهرا کجاییی زهراااااا...." صدای بلند نرگس ما را مثل فنر از جا بلند کرد و دست روی قلبم گذاشتم و نرگس متعجب به این همه نزدیکی نگاه می کرد. سریع گفتم: - آمدم آب بخورم ؛ جانم کارم داشتی؟ - نه آب بخور! فقط عمو شما هم تشنه بودی؟ عمو جان لیوان آب کجاست؟ آقاسید بدون حرف خواست از آشپز خانه بیرون برود که نرگس باشیطنت گفت: - عمو می خواهی من بروم شما ادامه ی آب را بخورید؟ آقاسید که رفت کنار من آمد و با خنده گفت: - زهراجان شما عربستان رفتید؟ - بله چرا می پرسی؟ - آخه یه خورده تغییر کردید! عموجان بیشتر از یه خورده... فاصله اجتماعی که کامل به صفر رسیده بود! خوب شد رسیدم! میگم حالا خوب فکر کن ببین بین راه هواپیما کشور دوست و همسایه ای ایست نکرده؟ نرگس بس کن.... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 شام را خانه ی بی بی ماندیم. ملوک با تماس به خواهرش خیالش راحت شد و دیگر چیزی نگفت. در طول شب آقاسید دنبال فرصتی بود تا حرفی را بگوید ولی مگر نرگس اجازه میداد. من و بی بی نشسته بودیم. بی بی از شهر مدینه می پرسید و من تعریف می کردم که نرگس خودش را در جمع ما قرار داد و گفت: - بی بی عمو تغییر نکرده؟ من که می دانستم نرگس دنبال چی هست سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم بی بی گفت: - آره ماشاالله خیلی چاق تر شده! - بی بی رفتارش را می گویم؟ - آره مادر خیلی هم نورانی شده! - بی بی ولش کن! الان عمو را قاب میگیری برای موزه! خنده ام گرفت نرگس وقتی جوابی نگرفت بلند شد و رفت که بی بی رو به من کرد و گفت: - خوشحالم دلیل حال خوب سید علی من شدی... نگاه بی بی روی انگشتر دستم بود که ادامه داد - نمی خواهم در این رابطه صحبت کنم فقط از اینکه تو همسفر زندگی اش باشی خیلی خوشحالم. گفت و بلند شد و رفت... نرگس کنارم آماد و گفت: - نمی دانم چرا عمو دست دست می کند سوغاتی ها را نمی آورد فکر کنم فراموش کرده! - نه عزیزم هرچه سفارش داده بودی خرید. - تو از کجا می دانی؟ - خب ؛ خب... نمی دانستم چه بگویم تا نرگس سوژه ام نکند همان موقع آقاسید نرگس را صدا کرد و نرگس رفت... در دلم خدا خیری نصیبش کردم که من را از دست نرگس نجات داد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 به خانه که آمدیم ؛ بدون حرف برای استراحت به اتاقم رفتم. بعد از توسلی که به شهید ابراهیم هادی داشتم همیشه ساعتم را کوک می کردم تا برای نمازشب بیدار شوم. امشب هم سرساعت بیدارشدم. جانمازم را پهن کردم. ناخداگاه نگاهم زیر در اتاق افتاد ؛ لبخندی روی لبم نشست. در سفر ؛ نور زیر در نشان میداد آقاسید هم برای نمازشب بیدارشده. الان چی؟ گوشی را برداشتم بدون ملاحظه شماره ی آقاسید که هنوز با نام حاج آقا ذخیره بود را گرفتم. بوق دوم گوشی را برداشت - الو - سلام - زهراجان خوبی ؟ چیزی شده؟ - نه فقط زنگ زدم برای نمازشب بیدارت کنم. - دخترخوب ؛ ترسیدم گفتم حتمامشکلی پیش آمده! مگر من از دیشب تا حالا خوابیدم که بیدار شوم؟ آقاسید کمی سکوت کرد و آرام چیزی گفت: ولی شندیدم که زمزمه می کرد دلیل بی خوابی ام ؛ تو خوب خوابیدی؟ این را می دانستم ؛ من بی خوابش کردم و خودش هم چه راحت می گفت. صحبت را عوض کردم و با خنده گفتم: -شماره ی شما را حاج آقا ذخیره کردم! با دلخوری گفت: - عوضش نمی کنی؟ - نه همین خوب هست. مکه هم که رفتید و حاج آقا شدید دیگر مشکلی ندارد. اگر با من کاری نیست بروم برای نماز وقتم می گذرد. - نه بروید... التماس دعا - چشم حتما خدانگهدار بعد از قطع کردن گوشی اسم حاج آقا را پاک کردم و زدم " سید جانم" 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 حدود ساعت هشت صبح بود که بیدار شدم. برای خوردن صبحانه از اتاق بیرون رفتم ملوک مشغول کارهایش بود و من هم برای خودم چای میریختم که ملوک بدون مقدمه گفت : - برای باطل کردن صیغه با بی بی صحبت کردم! چای روی دستم ریخت و ناجور سوخت - شما چه کار کردید؟ نباید از من می پرسیدید؟ - نه دخترم کاری که باید انجام شود هرچه زودتر بهتر ؛ شاید خواستگاری در راه باشد نمیشود که معطل بماند. بدون خوردن صبحانه به اتاقم رفتم. دستم می سوخت دلم بیشتر... دم غروب بود. از سحر تا حالا هیچ خبری از آقاسید نداشتم کلافه بودم نکند قرار باشد صیغه را باطل کنیم ؟ نکند بی بی بهش گفته فکر کرده حرف من هست؟ نمی توانستم خودم را سرگرم کنم ناچار لباس پوشیدم و راهی مسجد شدم. داخل مسجد که آمدم نرگس و بی بی را دیدم مشتاق به طرفشان رفتم مثل همیشه بی بی گرم و صمیمی من را در آغوشش گرفت و احوال ملوک را پرسید. بعد کنارش نماز را به جماعت خواندم. صدای امام جماعت صدای سید جانم نبود! بعد از نماز سریع پیش نرگس رفتم - نرگس جان امام جماعت عوض شده؟ - امروز عمو نبود. - کجا رفتند؟ - به استقبال بیماری... تب داشت ؛ از دیشب تب کرده نمی توانست بیاید فکر کنم سرما خورده! 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 با اینکه ملوک تماس گرفته بود و گفته بود که امشب قرار هست محمود و خواهرش بیایند ؛ ولی اهمیتی نداشت. الان تنها چیزی که اهمیت داشت حال سیدجانم بود. بی بی همراه همسایه ها به دعا رفت ، من هم برای احوال پرسی همراه نرگس راهی خانه شدم. دلم تاب نداشت تا حالش را بدانم. به محض رسیدن به طرف اتاق آقاسید رفتم که صدای نرگس آمد - زهراجان ؛ احتمالا اتاق را که بلد هستی؟ در ضمن یاالله ای هم بگو بنده ی خدا تب که دارد ؛ سکته دیگر نکند! درِ آرامی زدم وقتی صدایی نیامد وارد اتاق شدم. مظلوم روی تخت درازکشیده بود. نزدیکش شدم که عرق روی پیشانی و سرخی گونه هایش نشان از تبش می داد. به آشپزخانه رفتم تا ظرف آبی با دستمال برای پایین آوردن تب ؛ از نرگس بگیرم. نرگس هم مشغول درست کردن سوپ بود که به یکباره و جدی پرسید: - می دانی چرا تب کرده؟ - نه چرا؟ دستمال مرطوبی به من داد و گفت: هم دردی و هم درمان... برو با این تبش را پایین بیاور تا سوپ را آماده کنم. با دلخوری و پر از سوال نگاهش کردم که ادامه داد... - دیشب بعد از رفتن شما عمو از مدینه گفت ؛ از غارحرا گفت با دلخوشی تعریف می کرد ولی همین که بی بی بهش گفت: - ملوک خانم خواسته تا صیغه را باطل کنیم. مثل یخ آب شد ؛ بی صدا بلند شد و رفت ؛ الان هم حالش این است. برای همین گفتم دردش شدی! الانم هم برو چون فقط خودت می توانی درمانش باشی! 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 به اتاق برگشتم... کنار تختش نشستم دستمال نم دار را روی پیشانی اش گذاشتم تکان کوچکی خورد ولی چشمانش را باز نکرد. همان موقع ملوک تماس گرفت: - سلام زهرا کجایی؟ زودبیا خانه مهمان داریم. - سلام من خانه ی بی بی هستم فعلا نمی توانم بیایم! - یعنی چی زهرا؟ دلیلی نیست خانه ی بی بی بمانی زود برگرد. دلیل من روی تخت بود حال نداشت. آرام و با احترام گفتم: - ملوک خانم آقاسید حالشان خوب نیست من هستم پیش نرگس شما از طرف من از مهمان ها عذرخواهی کنید. من برای دیدن این چشم ها تا خود صبح منتظر می مانم. امکان نداشت برگردم. با اینکه ملوک خیلی تلاش کرد ولی قانع نشدم برای همین با دلخوری گوشی را قطع کرد. نرگس در چهار چوب در بود. کنارم آمد ؛ حال ناکوکم را که دید شروع کرد - چه طوری درمان جان؟ بگو بدانم با این دل عاشق چه کار کردی؟ از کلمه ی عاشقی که به سیدجانم نسبت می داد لبخندی عمیق روی لبم نشست. نرگس که شاهد این لبخند بود گفت: - به به دل این عموی نگون بخت را با همین خنده ها بردی؟ نمی دانستی عموی من عاشق خنده های بامزه ات می شود؟ نمی دانستی دل عاشق تاب ندارد و معشوق نباشد تب میارد؟ نگاهم روی تخت افتاد چه شوقی داشت معشوق کسی باشم که عاشقانه ستایشم می کرد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 صدای نرگس بلند شد - اوه اوه من بروم ؛ این نگاه ها مناسب سن من نیست. زهرا به این عموی ما رحم کن هوای دلش را داشته باش. خواست بیرون برود که گفتم: - دارم! - داری که الان این شکلی اینجاست ؟ - دارم که الان اینجام! سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: - نرگس من نخواستم صیغه را باطل کنیم ملوک از طرف خودش گفت. - یعنی الان تو موافقی؟ سکوت من را که دید به طرفم آمد ؛ بغلم کرد دم گوشم گفت: - عموی م
ن را خوشبخت کن بهتر از عموجان شوهر پیدا نمی شود! شانس آوردی یا دعای خیر پدرت بود؟ نمی دانم ؛ خلاصه که حاج آقا با اسب سفید نصیبت شد. فقط فعلا نجاتش بده سالم بماند تا ببینی چه جوری خوشبختت می کند. من بروم برایش شام درست کنم تو به درمان ادامه بده. با رفتنش لبخند عمیقی زدم و چادرم را از سر بیرون آوردم دستمال را دوباره نم دار کردم و روی پیشانی اش گذاشتم. کاش زودتر بیدار شود یک روز بود چشمانش را ندیده بودم. لحظه ای هم فکر نمی کردم من این چنین دلبسته ی مرد ساده ی مذهبی ؛ یک روحانی ؛ شوم ولی شده بودم. دلم برای تمام توجه و رفتارش تنگ شده بود. روی زمین با فاصله کنار تخت نشستم و سرم را روی دستانم گذاشتم گیره ای که به موهایم بود اذیتم می کرد از زیر روسری گیره را بیرون آوردم و چشمانم را به چشمان بسته اش دوختم و آرام آرام خواب من را در بر گرفت. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - زهراخانم ؛ زهرابانو ؛ زهراجان صدای سیدجانم بود... که با ناله صدا می کرد. چشم که باز کردم چشمان مشتاقش همراه لبخندی دلنشین را دیدم. - سلام - سلام خانم ؛ اینجا چه کار می کنی؟ بدون جواب دادن سریع بلند شدم و دست روی پیشانی اش گذاشتم! - خدا را شکر تب ندارید! خیالم که راحت شد سر جایم روی زمین نشستم و نگاهم را به صورت خسته اش دادم - آمدم مسجد نبودی! با نرگس اینجا مزاحم شدم. - مزاحم کیه؟ تو صاحب خانه ای! دیدم با اینکه موفق نبود ولی تلاش می کرد نگاهش را بگیرد. - سید جان چیزی شده؟ چرا همه جا را نگاه می کنی جز من؟ کمی دست ؛ دست کرد و در آخر با همان صدای آرام و تب دار گفت: - زهراجان گیره را به موهایت بزن! دل من دیگر تاب این را ندارد! خجالت کشیدم به دنبال گیره ام می گشتم که به دستم داد و گفت: - نمی دانم بعدها چه طور با نبودنت زندگی کنم! گیره را گرفتم ؛ به موهایم زدم و روسری ام را مرتب کردم از این که تا این حد دلتنگ من بود روی پا بند نبودم. دلم می خواست کمی سر به سرش بگذارم همان طور که نگاهش می کردم گفتم: - سید جان بعد من یعنی کی؟ اخم کرد ؛ رو از من گرفت ؛ هیچ نگفت... - من که قرار هست صد سال عمر کنم در ضمن زودتر خوب شوید که من مهریه ام را تمام و کمال می خواهم. گردنش را جوری چرخاند که جا خوردم روی تخت نیم خیز شد و نالان گفت: پس تو هم می خواهی صیغه را باطل کنیم؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - فعلا مهریه ام را می خواهم! کی این مهریه به دستم می رسد؟ همان موقع نرگس با ظرف سوپ آمد. - سلام عمویِ عاشق... عموجان انکار نکن ؛ این بی تابی تو و شفای یهویی فقط کار دل است. دوباره که رنگین کمان شدی؟ دیگر سرخ و سفید شدن به تو نمی آید. سینی را جلوی من گرفت وگفت: - درمان جان ادامه بده تا پایان شفا... من هم می روم شما به بحث خانوادگی برسید. بعد از رفتنش لبه ی تخت نشستم درست روبه روی سیدم... - بفرما بخورید تا بهتر شوید... - زهراجان سئوالم را با یک کلمه جواب بده تا من خیالم راحت شود. - بفرمایید در خدمتم... ولی گفته باشم یک کلمه نمی شود احتمالا باید توضیح بدهم! نگاهش را به نگاهم گره زد - زهراجان همراه من می مانی؟ چیزی نگفتم که ادامه داد... همسفر یک روحانی می شوی؟ دل به دل این مرد ساده می دهی؟ من تنها چیزی که می توانم تضمین کنم این است که تمام تلاشم را می کنم تا کنار هم آرامش داشته باشیم... چیزی نمی گفتم ولی او جواب می خواست! لب باز کردم و با هزارهزار خجالت ؛ ولی باذوق گفتم: - هستم... خیلی وقت هست! همراه و هم همسفرت شده ام! دل به دل این روحانی ساده داده ام جوری ؛ دلم را امانت گذاشتم که هرگز پس نمیگیرم. من هم تمام تلاشم را برای آرامشت می کنم. چشمانش را روی هم گذاشت و نفس راحتی کشید زیر لب گفت: برای این حرفت نماز شکر می خوانم. با خنده و ناز گفتم: حاجی جان... اجازه هست به جماعت بخوانیم؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 آقاسید حال بهتری داشت. همراه هم به بیرون رفتیم... همان موقع بی بی و نرگس با چشمانی گشاد شده نگاهمان می کردند نرگس با خنده رو به ما گفت: - زهرا جان این عموی من را چه طور شفا دادی که الان این اندازه سروحال شده؟ عموجان شما بگو چه درمانی برایت تجویز کرد که معجزه شده؟ آقاسید خنده ای تحویل نرگس داد و رو به بی بی گفت: - بی بی جان بالاخره بله را گرفتم! زهراجان همسرم می ماند... نرگس با صدای بلند شروع کرد پس ؛ تب ؛ تب عاشقی بود؟ عموجان عاشق شدی؟ شام ما فراموش نشود! همان موقع سید رو به ما کرد و گفت: آماده باشید همین امشب شام مهمان من هستید. - پسرم مگر چه قولی داده
بودی؟ سید نگاهش را به من و داد گفت: - به نرگس قول دادم اگر عاشق شدم یک رستوران مهمان من باشد. امشب همان شب است. بی بی خدارا شکر می کند و قربان صدقه ی من و آقاسید می رفت. حال دلمان خیلی خوب بود که همان موقع صدای زنگ خانه آمد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - ملوک خانم هست! - سریع به طرف در رفتم که بی بی گفت: - کجا؟ مگر می گذارم بروید نرگس بگو ملوک خانم هم تشریف بیاورند. ملوک که آمد از اَخم کردنش مشخص بود که هم عصبی هست هم ناراحت روبه من گفت: - زهرا آماده باش برویم... هم بی بی ؛ هم آقا سید متوجه شدن شرایط عادی نیست ولی بازهم بی بی زیاد تعارف کرد که نرویم ولی فایده ای نداشت. من هم سریع آماده شدم و همراه ملوک به طرف خانه راه افتادیم. در راه فقط سکوت بود و سکوت... خواستم به اتاقم بروم که ملوک با عصبانیت و صدای بلند بحث را شروع کرد. - زهرا گوش کن! ببین چه می گویم! اول اینکه به هیچ عنوان این رفتار بدی که با خواهرم داشتی را فراموش نمی کنم. دوم اینکه هرچه زودتر این مسخره بازی را تمام کن من با محمود صحبت کردم او هنوز هم خواستگار تو هست. بهتر بود حرفم را بزنم اگر چیزی نمی گفتم سکوتم را بر رضایتم می گذاشت. بر خلاف او آرام و با آرامش گفتم: - اول اینکه شرمنده ام که باز میزبان خواهرتان نبودم ؛ خودم مخصوص زنگ می زنم و عذرخواهی می کنم. دوم اینکه این مسخره بازی زندگی من هست! وسط حرفم آمد و عصبی تر گفت: - الان این روحانی که فقط جهت زیارت با تو محرم شده ؛ زندگی تو هست؟ - مگر خودت نگفتی عشقی که بعد از خواندن خطبه باشد این عشق پایدار تر است. من عاشق این روحانی شدم! - تو متوجه نیستی این احساس پایدار نیست. زندگی بایک روحانی؟ باید آرامش خود را حفظ می کردم تا راحت تر بتوانم صحبت کنم نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم تا استرسی که در وجودم بود را پنهان کنم. - ملوک جان شما جای مادرم ولی دل که عاشق شود معشوق را همه جور می پذیرد. شاید قبلا اگر به این روز نگاه می کردم جوابم با الان فرق داشت ولی الان که در این موقعیت هستم با تمام وجودم به شما میگم... من آقاسید رو دوست دارم... من عاشق این روحانی ساده شدم. توجه هایی که به ناموسش دارد را درهیچ کتابی نخواندم! دلبری هایی که برای حلالش می کند را هیچ کجا ندیدم! من با تمام وجودم مهربانی ؛محبت و حس پاکش را نسبت به خودم احساس کردم. مردی که همسفرم بود نشان داد بهترین تکیه گاه هم می تواند باشد. لباس روحانیت لباس مقدسی هست.. درس و راه مردان خوب خدا را می خواند. مطمئن ام ؛ تمام رفتار ناب و بی نقصش از همین مدرسه ی عشق است. من باید افتخار کنم که همسرم در این راه قدم می گذارد. حالا ملوک کمی نگاهم کردن با شک پرسید - تو واقعا آقاسید را دوست داری؟ او روحانی هست شاید عشقش خشک و خلاصه باشد تو می توانی این را درک کنی؟ مجبور بودم کمی از سفرم برای ملوک بگویم تا خیالش راحت شود. سریع و بدون معطلی گفتم: در سفر به من ثابت شد که اصلا او خشک بی روح نیست بلکه جنس عشقش ناب تر است. 🍁نوبسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 آرام تر از قبل گفتم: - ملوک جان شما یک دلیل بیاور که من این مرد را دوست نداشته باشم! ملوک روی مبل مقابلم نشست و گفت: - باید به آقا سید تبریک گفت که این چنین قلب تو را تسخیر کرده! ولی زهراجان تو خواستگار های زیادی داری! به نظر من بیشتر فکر کن... خواست بلند شود که مجبور شدم تیر خلاص را بزنم - ملوک جان ولی... هرچه بیشتر فکر می کنم مطمئن تر میشوم! هر چه بیشتر با خواستگار هایم مقایسه اش می کنم بی نقص بودنش را بهتر میبینم! هرچه از من دورتر است دلتنگ تر میشوم من با اجازه ی شما تصمیمم را خیلی وقت هست گرفتم اگر شما اجازه دهید... سرم را پایین انداختم که ملوک کنارم آمد و گفت: - ان شاالله که خوشبخت شوی. به اتاق که رسیدم گوشی را چک کردم چهار پیام از سید جانم بود. در هر پیام با این نگرانی هایش یک دلبری خاصی می کرد. تماس گرفتم با اولین بوق گوشی را برداشت - الوو - زهرا جان خوبی؟ پس چرا جواب ندادی؟ - سلام حاج آقای من ؛ خوبی؟ ان شاالله که بهتر شدید؟ - حالی برای بد بودن وجود ندارد الان دیگرخوشبختی ام کامل شده پس عالی ام! ملوک خانم چی گفتند؟ از اینکه اینجا بودی ناراحت بودند؟ - ناراحت که نه ولی الان دیگر مشکلی ندارد حل شد. - خب الحمدالله زهراجان می شود در مورد خودمان صحبت کنیم؟ می دانستم الان هزار رنگ شده تا این حرف را گفته.. ولی خوشم می آمد از این حیایی که داشت. متعجب گفتم: - خودمان؟ چه صحبتی؟ - خب فراموش کردی؟ من از شما بله ای گرفتم! من و تو ما شدیم پس باید در مورد آینده صحبت کنیم نکند پشیمان شدی؟ از صدای نگرانش خنده
ام گرفته بود با دلی خوش گفتم: بله ای ؛ که گفتم را خوب یادم هست پس این بله ؛ یعنی مثبت بودن نظر من برای تمام خواسته های شما ؛ هر تصمیمی بگیرید بنده در رکاب شما هستم خیالت راحت... - یعنی الان برای زندگی در خانه ی قدیمی مشکلی ندارید؟ من روحانی هستم نه تاجر! پس درآمد اندکی دارم! تهیه ی بهترین طلا ؛ ماشین و وسایل زندگی هم از من بر نمی آید! حالا چی؟ جدی و محکم گفتم: - سخت شد!!!! حالا اگر قول هایی بدهید شاید کمی آسان شود. ترسان ترسان گفت: - اگر در توانم باشد چشم قول می دهم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - پس حالا باید قول بدهید دل زهرابانو در خانه ی قدیمی خوش باشد. همیشه درآمدت حلال باشد حتی قطره ای... من طلا ؛ ماشین و این چیز ها را نمی خواهم قول بدهید همیشه زهرا جانت بمانم ؛ مثل الان... چیزی نگفت....چیزی نگفتم.... صدای نفس های ملایمش نشان از آرامشش می داد گفت: - تو که ساکن قلبم شدی کی ساکن خانه یمان می شوی؟ بعد از گرفتن مهریه ام! - چشم ؛ همین فردا برای دادن مهریه اقدام می کنم. امشب چمدان را ببند. بعد آرام ، آرام ؛ شمرده ، شمرده گفت: - زهراجان خدارا هزار هزار بار شکر می کنم که تو را به من هدیه داد. از این که یکی دوستت داشته باشد حالت خوب میشود ولی وقتی حال دل یک زن عالی می شود که از زبان همراه زندگی اش این دوست داشتن را بشنود. دیگر جلوی این زبان را نمی شد گرفت من نیز بی پروا گفتم: - اجازه هست؟ - زهراجان برای چه کاری؟ - برای قربان شما رفتن که این همه آقایی خندید و با خنده گفت: - من بروم بی بی صدایم می کند فردا در مورد سفر صحبت می کنیم. من که می دانستم این ها همه از خجالت کشیدنش است که می خواهد زود قطع کنم. گفتم: -چشم آقا شبت بخیر - شب شما هم بخیر زهرا جان برای گرفتن مهریه ام آماده بودم. - زهراجان... صدای نگران ملوک بود که من را به طرف خود چرخاند. - بله چیزی شده؟ - دخترم اگر امروز به این سفر بروید یعنی این عقد را دائم باید کرد . وقت برگشتن دیگر به خانه ی همسرت باید بروی. می دانم ؛ این ها را کامل می دانی ولی باید یادآوری کنم تا به تصمیمی که گرفتی و مردی که برای یک عمر انتخاب کردی مطمئن تر شوی. - هستم! هیچ وقت این همه اعتماد و اطمینان نداشتم نگران نباشید... همیشه دعای حاج بابا و کمک های شما در زندگی پشتوانه ی من بود و هست. فکر کنم ملوک کمی آرام تر شد که با لبخند گفت: - پس برو عزیزم ؛ امیدوارم هر روز خوشبختی را کنار هم حس کنید. دیدن سرزمینی که از خون لاله ها بنا شده بود ؛ دیدن کانال کمیل ؛ کانالی که مردان بزرگی را به خود دیده ؛ یکی از آرزوهای من بود و امروز این آرزو محقق میشد. روزی که کتاب سلام بر ابراهیم را می خواندم نوشته ها مفهوم درستی برای من نداشت ولی حالا که نقطه نقطه ی این زمین پاک قدم می گذاشتم تمام آن نوشته را با چشم دل می فهمیدم و درک می کردم. وقتی به شهید ابراهیم هادی متوسل شده بودم هیچ گاه فکر نمی کردم پا جای قدم هایش در کانال کمیل بگذارم. همراه سید جانم راهی سرزمین عشق شده بودم واز تک تک این لحظه ها استفاده می کردم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - زهرا جان بیا این سمت کنار هم بنشینیم از اینجا کانال کمیل بهتر دیده می شود. - چشم سید جانم با آقاسید رفتیم کمی عقب تر و با فاصله از جمعیت نشستیم. - سیدجانم شروع کرد به زمزمه کردن مداحی و من هم با جان و دل گوش می کردم. تمام فکر و ذهنم رفت برای چند سال پیش... سالهایی که کنار حاج بابایم بودم و چه روزهای خوبی داشتم. دوران کودکی که با محبت های حاج بابا جان می گرفت وتمام آن لحظه ها و خاطرات برای من زنده بود. کمی بزرگتر شدم با از دست دادن پدر دنیایم را هم از دست دادم. دوستانی که داشتم به عوض شدن راهم کمک می کردند. خدا خواست و دعای پدرم بود که راه مسجد محله ی قدیمی را جلوی پای من گذاشت. شاید خاطرات ؛ شاید محبت بی بی یا شاید شیرینی نرگس بود که من را مشتاق تر می کرد برای رفت وآمد به آنجا... سفر مشهد بهترین و شیرین ترین سفر من بود سفری که باعث آشنایی من با سید جانم شد بهترین هدیه را از همسفرم گرفتم. چادری که به سر دارم همان هدیه ی سیدجانم هست... وقتی برای سفر مکه معرفی شدم نگاه خدا زندگی ام را نور باران کرد. تصمیمی که برای صیغه ی موقت باید می گرفتم سخت ترین تصمیم زندگی ام بود ولی الان رضایت کامل دارم. تک تک لحظه های سفرمکه برای من دلنشین بود و پر از خاطرات ریز و درشت... - زهراجان ؛ زهرابانوی من به چه فکر می کنی؟ من را فراموش کردی خانم؟ - نه سیدم ؛ داشتم زندگی ام را مرور می کردم. - خوبه! مرور که کردی راضی بودی؟ - اگر کمی از گذشته ام را کم کنم و ان شاا